☔️رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۲۱
☔️مسئولیت پذیر باش
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ...
ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ...
صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد،
بی مقدمه گفتم:
_دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
با هم رفتیم مسجد ...
با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
نظافت، مرتب کردن و تمیز کردن مسجد و بیرونش با من بود ...
قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ...
هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ...
سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم،
اومد زد روی شونه ام و گفت ...
_اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه...
خندید و گفت:
_فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ...
خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ...
دائم دستگاه روی گوشم بود ...
✨قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ...
نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ...
بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۲۲
☔️ جهنم: نگاه
از سر کار برمی گشتم مسجد
و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ...
اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی #اعتماد کنم ... .
#رفتار مسلمان ها برام جالب بود ...
داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ... چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
رفتارشون #باهمدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ...
حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
مراقب #نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ...
چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ...
هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ...
من فهمیدم زن ها با هم #فرق می کنند
و این #تفاوتی بود که #مردهای_مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ...
و در قبال اون #احساس_مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ...
من هم یک بار از 🌸همسر حنیف🌸 مراقبت کرده بودم ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۲۳
☔️ خانه من
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ...
از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت
خیلی زود ماهر شدم ...
دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما #حس_فوق_العاده ای داشتم ...
زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو #جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ...
بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ...
به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو #ذخیره می کردم ... .
#هدف_گذاری و #برنامه_ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ...
اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ...
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ...
خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ...
خونه ای که آب گرم داشت ...
توی تخت خودم دراز کشیده بودم ...
شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ...
برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به #آرامش میرسه ... .
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ...
چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...
کم کم رمضان🌙 هم از راه رسید ...
رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۲۴
☔️رمضان
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ...
یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .
کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ...
مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ...
برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ...
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ...
چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ...
بعد از نماز درها رو باز می کردن ...
بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... .
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ...
بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ...
تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ...
آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ...
بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ...
و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ...
این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت #مسجد می کشید ... .
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ...
من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ...
با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم
👈خدا قرن هاست که مرده ...👉
بودن در کنار اونها برام جالب بود ...
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ...
و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۲۵
☔️بودن یا نبودن
رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ...
توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ...
رفتم سراغ سعید ...
سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ...
خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...
رفتم سراغش ...
_ اینجا چه خبره سعید؟ ... .
همون طور که مشغول کار بود ...
_هماهنگی های #روزقدسه...
و با هیجان ادامه داد ...
_امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...
_چی هست؟ ...
_چی؟ ...
_همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...
با تعجب سرش رو آورد بالا ...
_شوخی می کنی؟ ... .
. ... بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت:
_تو هم میای؟ ...
سر تکان دادم و گفتم:
_نه ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۲۶
☔️ من تازه دارم زندگی میکنم
سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... .
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ...
اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ...
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ...
بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ...
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت:
_تو هم میای؟ ...
_کی هست؟ ...
_روز جمعه ...
سری تکون دادم و گفتم:
_نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...
خیلی جدی گفت:
_ خوب مرخصی بگیر ... .
منم خیلی جدی بهش گفتم:
_واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ...
_یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ... .
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم:
_یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ...
برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ...
_تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... .
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۲۷
☔️ به من اعتماد کن
روز قدس بود ...
صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ...
اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... .
ازش پرسیدم:
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ...
خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... .
ولی من پشیمون بودم ...
خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ...
کارل عاشق اون ماشین نو بود ... .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ...
فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ...
خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... .
شاید سرگذشت ها یکی نبود ...
اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ...
من با گوشت و پوست و استخوانم #وحشت، #تنهایی و #بی_کسی شون رو حس می کردم ...
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ...
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ...
اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... .
اعصابم خورد شده بود ...
آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... .
رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ...
_کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم:
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... .
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ ...
اعتماد؟ ...
اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
_آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۲۸
☔️شرکت کنندگان
روز عید فطر بود ...
مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ... .
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت ✨قرآن✨ تمرین می کرد ... مسابقه حفظ بود ...
تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ...
ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ...
با تعجب گفت:
_استنلی تو قرآن حفظی؟ ...
منم جا خوردم ...
هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم ... اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ...
سعید با خنده گفت:
_اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست ... توی راه قرآن گوش می کنه ... موقع کار، قرآن گوش می کنه ... قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد ... هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم ...
حس خوبی داشت ...
برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد ... .
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد ... .
سعید مدام بهم می گفت:
_تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه ...
اما من اصلا جسارتش رو نداشتم ... جلوی اون همه مسلمان... کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن ...
من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت ...
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو ... سعید از عقب مسجد بلند گفت ...
یه شرکت کننده دیگه هم هست ... و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ...
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5