eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۷ 🌼یک حقیقت ساده نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ... ـ تو اولين کسي هستي که از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري ميکنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ... حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با و بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ... مشخص بود داره خودش رو می‌سنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در هاي خودش دچار شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ... اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...همين که به و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ... نشستم کنارش ... قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ... ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با که به پيدا کردم ... ميدونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون از اشتباه کدها و پردازش مغز و ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش ... لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ... ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ... ـ نه ... دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ... ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت کني برگشتم ... و رفت سمت در ... مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ... نميدونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره ... شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي‌بودم ... کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ... اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ... تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي ميکرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين ميشد ... کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ... تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ... 💭کدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ... به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل پهلو گرفت ... تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ و ۱۵۳ - زهرابانو انتخاب می کنید؟ نگاهم روی مرد کنارم و حلقه های روی ویترین رد و بدل میشد. من که در دل صد بار اعتراف کرده بودم که کنارش چه آرامشی دارم. میدانستم حسی که در دل جوانه زده چه حس پاک و پر شوری است. بهتر بود از طرف آقاسید هم مطمئن تر میشدم بعد به این حس دامن می زدم. تا اگر به بن بست خوردم کمتر اذیت شوم. پس بهتر بود کمکش کنم تا خودم هم به نتیجه برسم. بدون معطلی گفتم: - حتما برای دختر عمویتان میخواهید بخرید؟... من انتخاب کنم ؟ - کی گفتم برای دختر عموم؟ من گفتم برای شما! - من انگشتر زیاد دارم ممنون - انگشتر زیاد دارید ولی حلقه ندارید... - بعد حلقه را شما باید بخرید؟ - مگر همه جای دنیا مردها برای خانم‌ها حلقه نمیخرند؟ - یعنی هر مردی می تواند برای من حلقه بخرد؟ - غلط بکند هر مردی!..فقط من که محرم شما هستم میتوانم این کار را بکنم و شما هم فقط حلقه‌ی من را میتوانید قبول کنید. - حتما بعد از سفر هم حلقه را پس میگیرید؟ نگاهم به نگاهش گره خورد! جوری که دیگر نمیشد این کل کل را ادامه داد... پس کوتاه آمدم وگفتم: - باشه انتخاب میکنم. ناچار چشمانم را گرفتم و به ویترین خیره شدم. سرش را نزدیکم آورد ، و این نزدیکی بیش از اندازه بود ؛ این را متوجه شدم ولی تکان نخوردم و به روی خود نیاوردم مشغول دیدن انگشترها بودم که آرام گفت: - زهراجان...آرزو دارم حلقه ای را که انتخاب میکنید برای تمام عمر در انگشتت ببینم. فقط اگر تو قابل ندانستی مجبورم پس بگیرم. حالا دیگر روی زمین نبودم این حسی که من داشتم دوطرفه بود؟ این یعنی من و او ؛ ما میشدیم؟ دیگر توان اینکه حرفی بزنم را نداشتم نمی خواستم زود حرف دلم را گفته باشم ولی خدا میدانم چقدر از این حرفش دلگرم شدم. چقدر انتظار چنین حرفی را میکشیدم فقط سرم را بالا آوردم ، که با نگاهش رو به رو شدم این چشم‌ها به من آرامش خاصی میداد. من که چیزی نگفتم خودش پیش قدم شد و گفت _بهتر است تا کنار هم هستیم از این انگشتر استفاده کنید بعد از سفر اگر پشیمان بودید... وسط حرفش پریدم... نمیخواستم بقیه ی حرفش را بشنوم خودم میدانستم انگشتری را که سیدجانم با عشق در انگشتم کند هرگز بیرون نمی آورم. - بهتره زودتر انتخاب کنیم. - چشم خانم هرچه شما بگویید. ساده ترین حلقه را برداشتم و ست همان انگشتر ولی نقره را آقاسید گرفت. آقاسید انگشترش را داخل مغازه دستش کرد و با ذوق نگاهش میکرد با لبخندی روبه من گفت: - خوشکله؟ - بله مبارک است. من نیز دلم میخواست سریع حلقه همسری ام را دستم کنم ولی خجالت می کشیدم دلم نمیخواست برداشت سبکی از رفتارم داشته باشد. منتظر نگاهش میکردم . که گفت: - اجازه هست انگشتر را دستت کنم؟ با جان و دل بله ای شیرین تر از عسل را گفتم. لبخندش دو برابر شد و آرام دستم را گرفت و حلقه را در دستم کرد. دستش را روی انگشتم نگه داشت و گفت: - امیدوارم تا لحظه ای که در انگشتت هست همراه و همسفر مناسبی برای تو باشم. جوابی ندادم! چه میتوانستم بگویم منی که حرف دلم را ؛ زبانم قادر به گفتن نبود. من که خجالت و حیا مانع میشد حرفم را بزنم! پس سکوت بهترین کار بود. باهم به هتل برگشتیم کلی خرید کرده بودیم ؛ خسته از این همه راه رفتن خواستم به اتاقم بروم که آقاسید گفت: - کجا؟ هنوز که من در مورد دختر عمویم چیزی نگفتم بمانید ؛ بشنوید ؛ بعد بروید. من که خیالم راحت شده بود بین او و دختر عمویش چیزی نیست گفتم: - نیازی نیست... - چرا نمیخواهید بشنوید؟ - چون گفتید: فقط ؛ دخترعموی شما هست. همین توضیح کامل بود. با ذوق تشکری کرد از این که به حرفهایش داشتم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟