〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۶۹
🌼مقصد نهایی
يه هفته تمام و هيچ چيز ...
نه تماس مشکوکي ... نه آدم مشکوکي ...
مايکل هم کل اطلاعات مالي اون رو زير و رو کرده بود ...
به مرور داشت اين فکر توي سرم شکل مي گرفت که یا اين همه سال کار کردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل کرده ... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک کرده ...
از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ...
#ترسي که نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه کنم ...
آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي که به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. .
و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب کنه ...
تا حدي که مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همکاري من با اوبران نبود ...
حاضر نمي شد درخواستم رو قبول کنه ... و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ...
چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ... و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ...
بهترين نقطه اي بود که مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم که مي رفت، همچنان به تماس هاش گوش کنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ...
همين که بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول کرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي که دبيرستانش رو تهديد مي کنه چيه ...
سر پرونده کريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ...
چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته کننده بود ...
تا اينکه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايکل بود ...
- حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ...
- خوب که چي؟ ... تعطيلات نزديکه ...
- داري چيزي مي خوري؟ ...
تا اين رو گفت بيسکوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ...
- فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر کردن اوقات بیکاری، خوردنه ...
چند لحظه مکث کرد ...
- اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ... بلیط برای تعطیلات چند روزه ی پیش رو نیست ...
غير از اسم دستم شل شد و بقيه بيسکوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو کردم توي جيب کتم و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ...
- شماره پرواز و شرکت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ...
تلفن رو که قطع کردم هنوز توي شوک بودم ...
داشتم به عقلم شک مي کردم اما اين اتفاق يعني شک من بي دليل نبوده ...
عراق*، يه کشور با تسلط #شيعه ... و پر از گروه هاي تروريستي ...
اون شايد ثروت زيادي نداشت اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه ...
علي الخصوص اگه شيعه باشه ...
#شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ...
نفسم بند اومده بود ...
هر چند هنوز هيچ مدرکي عليهش نداشتم اما انگيزه اي که داشت از بين مي رفت دوباره زنده شد ...
بايد تا قبل از اينکه از کشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ...
10 دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ...
تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي: همسرش ...
*توضیحات *
* اشتباه شنیداری پای تلفن به علت شباهت تلفظ ایران و عراق در زبان انگلیسی است.
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۷
طعم عشقش را قبلاً چشیده..
و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که #بیرحمانه دلم را میسوزاند..
دیگر برای من هم جز #تنفر و #وحشت هیچ حسی نمانده و #فقط_ازترس، #تسلیم وحشی گری اش شده بودم..
که میدانستم دست از پا خطا کنم🌸 مثل مصطفی🌸 مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم..
و #بدون_خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم...
اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،..
تماشای مناظر سبز داریا #فقط با حضور #خودش در کنار پنجره ممکن بود
و بیشتر #شبیه_کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید..
و حتی اگر با #نگاهم شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،..
سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت..
و #غربت و #تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم..
بلکه راه فراری پیدا کنم..
و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم..
که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم...
دلم دامن مادرم را میخواست،..
صبوری پدر..
و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند..
و خبر نداشتند #زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند..
و من هم #خبرنداشتم سعد برایم چه خوابی دیده...
که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت...
اولین باران پاییز خیسش کرده..
و بیش از سرما #ترسی تنش را لرزانده بود..
که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۷ و ۸
روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم
و به افشین نزدیکتر میشدم..
چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛
توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!!! نمیدونم چرا، اما این بار #ترسی وجودم رو فرا گرفت..
ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده توی صفحه ی گوشی..
ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه...
ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!!
ترسیدم و لرزیدم...
تمام تنم می لرزید...
تا ساعاتها جواب افشین رو ندادم
اون مدام پیام میفرستاد...
اما من گوشه خونه کز کرده بودم و
زل زده بودم به نقطهای نامعلوم...
حس کردم #سقوط_کردم
سقوط #آزاد..
اما #چطور نفهمیده بودم؟!
تمام مکالمه روزای اول یادم بود...
همش گفته بودم درست #نیست!
یعنی چی درد و دل..
من همسر دارم!!
وای من همسر د ا ر م😰😭
به اسم همسر که رسیدم...
بغضم ترکید. های های گریه کردم. انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم. توی آینه خودمو نگاه کردم، چشمام قرمز شده بود
همش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشمها ببینه، چی بهم میگه...
به افشین گفتم..
اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛ دیگه تو اینستا نمیمونم. بزور قبول کرد!
میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون..
اما #وابستگی کار دستم داده بود!!!
سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند!
مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم
✅آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛...بعدش تایم چت ها رو..
دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد..
ترس چک شدن گوشیمو نداشتم..حس میکردم یه پرنده ام.. پرنده ای که از قفس آزاد شده..
افشین شاکی شده بود،میگفت:
🔥_گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم!
اما الان تا میخوام حرفی بزنم، خداحافظی میکنی میری..!
هر سری یه بهانه می آوردم براش..
بهش نگفتم میخوام برای همیشه از مجازی برم، چون میترسیدم با حرفاش وسوسه ام کنه..! بالاخره موفق شدم تایم رو به یک ربع برسونم. با خودم اتمام حجت کردم که فردای اون روز همه حرفام رو برا افشین تایپ کنم و تمام...
بالاخره روز موعود فرا رسید؛
شروع کردم به تایپ کردن..!
+[افشین خان از اول هم گفته بودم اینکار غلطه اما شما به حرفام گوش نکردی! من خام حرفای شما شدم، در واقع ببخشیدا... نمیدونم چرا خر شدم! هم من اشتباه کردم هم شما..
ما یه جورایی از #اعتماد همسرامون #سواستفاده کردیم! هر چند حرف خاصی بینمون نبود، تا اینکه این اواخراحساسی شدن شما باعث شد من کمی به خودم بیام! ما خطا کردیم، امیدوارم خدا از سر تقصیرات هر دومون بگذره.. من که دارم دیوونه میشم😭
نمیدونم چطوری قراره #تاوان این گناه رو پس بدم!!! حرفای روزای آخر شما باعث شد بفهمم چه گندی به زندگیم زدم.. جای شکرش باقیه جز وابستگی کاذب، علاقه ای به شما پیدا نکردم!
بین من و شما یه موجود زرنگ بود!موجودی به اسم #شیطان..نفر سوم رابطه ما بیکار ننشسته بود! نفسمونم قلقلک داد و ما هم از خدا خواسته افتادیم تو #چاه..!سقوط کردیم میفهمید سقوط😭
اما من میخوام دوباره به زندگی برگردم، حتی اگه کیوان دیر بیاد خونه..حتی اگه مدام گیر بده و بچه بخواد! برای همیشه از مجازی میرم، چون #جنبه بودن تو این فضا رو نداشتم و پام بدجور لیز خورد خداحافظ برای همیشه..]
✋منتظر جوابش نموندم،
سریع همه چی رو حذف کردم..😭📵
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
...ببینم و ازش سوال کنم؟ هنوز خیلی زوده که اون از پیشم بره. من رو تشنهی شنیدن کردین و رفتین؟ همین؟..."😭
کمکم لحن گلهای به خود میگیرم و سر را روی گلیم کثیف میگذارم.با خود میگویم خدای حاج رسول؟ تو باور کردی؟داری با در و دیوار حرف میزنی نه با خداش.چشم میبندم اما طولی نمیکشد که از بوی تعفن گلیم برمیخیزم. این خونها مال کسانی است که در اینجا زندانی شده باشند.چقدر وحشتناک است! چقدر #وحشیانه است!مگر آدم های اینجا چکار میکنند؟ با چیدن همهی اتفاقها ! اینها چیست جز #جنایت؟ با یادآوری اینها دستم شروع به درد میکند.تا آن روز پانسمانش را عوض نکرده بودند.درد بیشتر میشود با پا به در لگد میزنم:
_کجایین نامردا؟ کجایی کیانوش پست؟
بیاین! بیاین اینجا!
انقدر لگد میزنم که پاسبان با فریاد در را باز میکند و داد میزند:
_چه مرگته؟؟؟
غرورم جریحه دار میشود
_تو میدونی من کیم؟"
_هه! مهم اینه تو زندانی منی و منم پاسبون. چی میگی؟
به زخمم اشاره میکنم
_من نیاز به دکتر دارم. زخم بازوم میسوزه.
_دکتر؟ نکنه فکر کردی اومدی خوشگذرونی؟
_بنظرت کسی که میره خوشگذرونی نیاز به دکتر داره؟
نگاهی به دستم میاندازد. چشمانم را میبندد. مثل برهای بی زبان دنبالش به راه میافتم و بازوم را به دست میگیرم.از بوی الکلی که به مشامم برمیخورد میتوانم بفهمم که رسیدهایم. وقتی چشمانم را باز میکنم مردی سفید پوش، تخت و وسایل پزشکی مختصری میبینم.دکتر نگاهی به من می اندازد. پانسمانم را باز میکند
_با این وضع و حال حتما عفونت کرده!
لایه آخر پانسمان به زخمم چسبیده و با کشیدن دکتر جیغ بلندی میکشم.با خونسردی نگاهم میکند:
_آروم باش. تموم میشه.
با ریختن بتادین روی زخم دستم را مشت کرده و دندانم را آنقدر بهم میسایم که به درد میآید.
_چرکشو برداشتم.ازین به بعد باید هر روز پانسمان رو عوض کنی.
_اینو به پاسبانتون بگید.
سری تکان میدهد.حدود دو روز میشود که دیگر خبری از کیانوش و بقیه نیست.از حاج رسول هم خبری نمیشود.من میمانم و دیوارها! فقط هر روز بخاطر تعویض پانسمان از این دخمه بیرون میروم.با صدا زدن پاسبان برمیخیزم.چشمبند را روی چشمانم قرار میدهد و به راه می افتیم.
متوجه نشستن در ماشین میشوم.همه چیز غیرقابل پیش بینی است.بعد از دقایقی ماشین متوقف میشود.اولین چیزی که میبینم فضای اداری است.مرا به اتاق دادگاه راهنمایی میکنند.سرباز دستبندم را باز میکند و بر صندلی متهم تکیه میزنم.وقتی سر برمیگردانم کیانوش را آخر سالن میبینم.قاضی با چند ضربه دادگاه را رسمی اعلام میکند.مردی از طرف ساواک به جایگاه میرود و بعد از معرفی من و پدرم از اتهامات من سخن میگوید.
_خانم رویا توللی متهم به جاسوسی علیه ایران برای شوروی و همچنین اقدام علیه امنیت ملی توسط ساواک دستگیر شده و در محضر قانون هستند. وی که...
او میخواند و من نمیدانم چطور انگ جاسوسی به من زدند؟ بعد از اتهامات قاضی از من میخواهد اگر دفاعی دارم بکنم. من که نه وکیلی دارم و نه پشتیبانی به طرف جایگاه قدم برمیدارم.
_با اجازه از حضار و روسای دادگاه.درسته من رویا توللی فرزند توللی معروف!من کسی نیستم که نمکدون شکستم.پدرم بهم یاد نداده بود مثل کبک سرم رو توی برف کنم. آره! من رویا توللی خوشحالم که وارد کاری شدم که در راه ازادی و برابری با کسایی رو به رو بشم که فقط دم از ایرانی بودن میزنن. انگ جاسوس و خرابکار همیشه روی پیشونی ما هستاما خودتون چی؟ اگه ما خرابکاریم شما چی هستین؟ قمارباز؟نوکر امریکا؟ وطن فروش؟ پول پرست؟ چی؟ چه بچسبی روی خودتون میزارین؟
قاضی به میز میکوبد و سرم داد میزند:
_بسه! دفاع کنین نه جرمتون رو سنگینتر کنین
_شما میخواین بگم غلط کردم و بگم پشیمونم؟ نه! من اینا رو نمیگم.
حضار آن سو فحش و لعن نثارم می کنند.کاش میتوانستم بیشتر با دینی که حاج رسول از آن برایم می گفت بدانم.
حدود نیم ساعت بعد دوباره دادگاه تشکیل میشود.یک جورهایی حدس میزدم که اعدامم کنند. #ترسی در دلم غوغا میکرد که اگر بمیرم و آن دنیا بهشت و جهنمی باشد چه؟ با #دستان_خالی مرا کجا راه میدهند؟
قاضی به میز میزند و میگوید:
_پس از شور و مشورت با اعضای دادگاه. متهم رویا توللی به دلیل اتهاماتی چون جاسوسی، اقدامات مسلحانه و علیه امنیت با کمی تخفیف به حبس ابد محکوم میگردند...
دیگر چیزی نمی شنوم.تمام عمر؟ کاش اعدام میشدم.حال از زندانی به زندان دیگر منتقل میشوم.به پیمان فکر میکنم.برایش مهم هستم؟ در بزرگ را باز میکنند و به همراه سرباز داخل میشوم.حکمم را به مسئول میدهد.یک دست لباس و چند خرت و پرت دیگر که میدهند، میلهها کنار میروند بند باز است
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛