eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱۶ از همان خواستم کند تا دوباره او را آنجا ببینم اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد... روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم. چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم را بخوانم. فکر میکردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود... هر روز بی تاب تر می شدم... گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. " اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " . راست میگفت. من هم گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. مادر و پدرم نگران بودند... نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم.اما زیر بار نمیرفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود... به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک شهدا قرار گذاشتیم. تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل‌همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود. _ سلام آقای رضای گل. خوبی؟ + سلام. ممنون. تو خوبی؟ _ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟ + برو سر اصل مطلب. _ عاشق شدی؟ از رک و صریح بودنش شوکه شدم... تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم : + نمیدونم. _ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت. + نمیدونم اسمش چیه. ولی... چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی. حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم. + نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه‌ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت... حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد. نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود. دوباره چشمهایم پر از اشک شد... محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : + همینجا از یه شهید گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم... _ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده. + ولی نذر کردن که اینجوری نیست. _ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی میکنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری. + اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟ _ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون. حرفش به دلم نشست.. و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم امام رضا نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم.در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم بود اما کم کم بیشتر شد... بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم. یکی دو هفته گذشت... کمی شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد... اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۳ ✨ قلمرو دشمن بعد از گرفتن و به یکی از ،... تمام فکرم شده بود که... چطور به برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ .. سه ماه تمام،... و ، وقتم رو روی زبان و روی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل و و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... . با وجود شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه درخواست پذیرش دادم... تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد .. به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: _خدایا! من جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... . به کشورم برگشتم ... از ، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم... و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو می گرفتم ... . بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست،... احساس رو داشتم که و تمام به خطوط دشمن کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای ، خودم رو کرده بودم ... . رو تصور می کردم؛... جز اینکه در قدم گذاشته بودم که ... ، دیگه توی دست های خودم ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔