eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ اما فرسوده و شکسته و آسیب‌دیده، مثل خانه ارواح. قسمتی از سقفش هم ریخته. تعدادی از مردم، دور خانه ایستاده‌اند و به دیوارهاش سنگ می‌زنند. کنار خانه، تابلویی به زبان گرینلندی و دانمارکی نوشته که نمی‌توانم بخوانمش. دانیال می‌ایستد و من هم. با کمی صبر و نگاه کردن به مردمی که می‌روند و می‌آیند، می‌توان فهمید هرکس یکی دوتا سنگ به سمت دیوار خانه پرت می‌کند و می‌رود. آن‌سوی خیابان، روبه‌روی خانه، روی تخته‌سنگ بزرگی تصویر یک مرد نقاشی شده؛ یک پیرمرد. خشکم می‌زند. -این... این... -قاسم سلیمانیه. چهره دانیال کمی درهم می‌رود. می‌پرسم: -قضیه چیه دانیال؟ دانیال نگاه از خانه برمی‌دارد و رو به من می‌کند. -یادت نیست؟ ژانویه دوهزار و بیست و هفت؟ با کمی فکر یادش می‌افتم. من آن موقع چهارده ساله بودم. کریسمس بود؛ اما ناگاه خبری در دنیا پیچید که در لبنان همه کریسمس را از یاد بردند؛ خبری که برای مردم لبنان هزاران بار بهتر از کریسمس بود: ترامپ کشته شد. در بعبدای مسیحی‌نشین حتی، مردم ریخته بودند توی خیابان، شیرینی پخش می‌کردند، آواز می‌خواندند، دست می‌زدند، درحالی که عکس قاسم سلیمانی را سر دست گرفته بودند می‌رقصیدند و پرچم امریکا و تصویر ترامپ زیر پاهاشان لگدکوب می‌شد. دانیال به خانه اشاره می‌کند. -ترامپ توی حیاط اون خونه کشته شد. دست‌هاش را مقابل دهانش می‌گیرد و ها می‌کند. بعد ادامه می‌دهد: -اواخر عمرش دیوونه شده بود. می‌ترسید بکشنش. به هیچ‌کس اعتماد نداشت. می‌گفت هیچ‌کدوم از سرویس‌های امنیتی نمی‌تونن امنیتش رو تامین کنن. آخرش بی‌سروصدا اومد اینجا و دورش رو پر محافظ کرد، یه سالی هم اینجا بود ولی آخرش یه پهپاد ایرانی کارشو ساخت. سرش را پایین می‌اندازد و می‌خندد؛نمیدانم به چی. شاید به خودش که آمده اینجا و فکر می‌کند دست کسی بهمان نمی‌رسد. می‌پرسم: -چرا به خونه‌ش سنگ می‌زنن؟ -بومی‌های اینجا ازش متنفرن. می‌گن اون یه شیطانه. معتقدن اگه موقع سال نو به خونه‌ش سنگ بزنن، ارواح طبیعت سال خوبی رو براشون می‌سازن. -چرا میگن شیطانه؟ -اولا قبلا چندبار خواسته گرینلند رو به عنوان جزیره شخصی بخره. دوما، شبکه‌های ماهواره‌ای ایرانی اینجا خیلی طرفدار دارن. مردم اینجا قاسم سلیمانی رو مثل یه اسطوره می‌پرستن. معلومه که قاتلش رو شیطان می‌دونن. باز هم می‌خندد؛ با حالتی آمیخته از خشم و تمسخر. من اما ته دلم از این که نام تا قطبی‌ترین منطقه تمدن بشری کشیده شده است ناراحت نیستم. قاسم سلیمانی و عباس برای من یکی‌اند. انگار خود عباس تا اینجا دنبالم آمده تا مواظبم باشد. عباس تنها نقطه روشن گذشته من است. دانیال می‌خواهد به راهش ادامه دهد؛ اما من می‌ایستم تا تصویر قاسم سلیمانی را بهتر ببینم. با لبخندی مهربان و غرورآمیز به رهگذران و خانه نیمه‌ویران نگاه می‌کند و همین لبخند کافیست برای اینکه ثابت کند چه کسی پیروز شده. دانیال برمی‌گردد و صدایم می‌زند. -بیا دیگه! دوباره دنبال دانیال راه می‌افتم. تندتر قدم برمی‌دارد؛ انگار که دیرش شده باشد. وارد جاده‌ای ساحلی می‌شویم و چند دقیقه بعد، به ساحلی سنگی و برف‌گرفته می‌رسیم. دانیال از کافه‌ای که کنار جاده است، دو فلاسک قهوه می‌گیرد و دعوتم می‌کند نزدیک ساحل، روی یک نیمکت بنشینیم. -اینجا رویایی‌ترین قسمت این شهره. به دریا اشاره می‌کند. زیر نور ستاره‌ها و چراغ‌های کریسمس، مجسمه‌ای برنزی می‌درخشد. مجسمه زنی با موهای بلند که با وقار و شکوه، میان یک خرس قطبی، شیر دریایی، نهنگ و چند ماهی دیگر نشسته است و پسری موهایش را شانه می‌کند. طوری دورش را گرفته‌اند که فقط سر و گردنش پیدا باشد. -اون مادر دریاست، مردم بومی بهش میگن سدنا. از اسطوره‌های باستانی اینجاست. آب دریا بالا آمده و تکه‌های یخ و موج‌ها دور مادر دریا می‌چرخند. مغرورانه مانند ملکه‌ای که بر دریا فرمان می‌راند، بر تختش تکیه زده و انگار امواج دریا هریک چین‌های دامنش هستند. دانیال می‌گوید: -ارزش دیدن داشت مگه نه؟ - خیلی باشکوهه... شبیه مادر عباس است. باشکوه و تماشایی. مادر عباس را تصور می‌کنم که بجای سدنا نشسته، لبخندی مادرانه بر لب دارد و روسری‌ای آبی‌رنگ مثل دریا سرش کرده. روسری و دامنش امتداد دارند تا دریا و در دریا محو می‌شوند. عباس هم شبیه دریاست یا دریا شبیه عباس است. دور مادرش می‌چرخد و با امواجش نوازشش می‌کند.دستم را دور فلاسک قهوه می‌پیچم تا گرم شود و زیر لب می‌گویم: -مثل مامان عباسه... دانیال آه پرسوزی می‌کشد و... 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠
🌹شهید سپهبد قاسم سلیمانی: 🕊اگر آرزوی شهادت دارید اگر دوست دارید شهید شوید اول باید شهیدانه زندگی کنید، تا به آن مقام والای شهادت نائل شوید. مثالش مانند کسی است که اول باید علم بیاموزد، بعد تلاش کند بعد عالم شود. پس شهادت تنها آرزو نیست که هر وقت خواستی به آن دست پیدا کنید، باید تلاش کنید، برای آن بجنگید آن هم با شیطان نفست، به خدا نزدیک شوید و درست عمل کنید تا به سر منزل مقصود برسید. 🍃🌷-اگر کسی شوق شهادت دارد آن را فعلا طلب نکند، شهادت را در جنگ با آمریکا و اسرائیل از خدا بخواهید . . . - سپهبد شهید قاسم سلیمانی🌷🍃
نسیم خنکی به صورتم می‌وزد، درست شبیه روزی که در حرم حضرت رقیه آن انتحاری را دستگیر کردیم. بعدتر که داشتم به تهران برمی‌گشتم، یکی از دوستان پیامی برایم فرستاد و نوشت که درست در زمان دستگیری عامل انتحاری در حرم، یک مادر مسیحی شفای دختر بچه‌اش را از دردانه‌ی سیدالشهدا گرفته است. آن روز با اینکه آفتاب مستقیم به صورتم می‌زد و هوا حسابی گرم بود؛ اما درست بعد از دستگیری آن زن انتحاری نسیمی خنک صورتم را نوازش کرد... شبیه امشب که عامل انتحاری داعش راهش از سمت دسته‌ی عزاداری کج کرده و به سمت ماشین خودش قدم برمی‌دارد. احتمال می‌دهم که بخواهد دوباره سوار ماشینش شود. جمعیت را دور می‌زنم و خودم را به پشت ماشین سوژه می‌رسانم تا اگر سوار شد بتوانم با کمک همان خانمی که مطمئنیم حواسش به عزاداران پدرش هست، گره‌ی این پرونده را باز کنم. سوژه حالا کاملا نزدیکش ماشینش می‌شود و کمی با ابوذر صحبت می‌کند. سپس از کمیل می‌خواهد تا درب‌های ماشین را باز کند، می‌خواهد از امن بودن داخل ماشین مطمئن شود. کمیل درب‌های سمت سوژه را باز می‌کند و سپس دور می‌زند و به سمت دیگر ماشین می‌آید. بلافاصله بعد از دیدن کمیل به روی زمین دراز می‌کشم تا در دید سوژه نباشم. نیروها همه عقب می‌روند و حلقه‌ی مردمی شکل گرفته را دور می‌کنند. امیدوارم کسی صحبتی نکند که سوژه هشیار شود. مدام صلوات می‌فرستم و از خدا می‌خواهم که این کار را هم بدون مشکل حل کند. چشم هایم را می‌بندم و تنها صدای کمیل را می‌شنوم: -داره نزدیک ماشین میشه. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تا کارم را بدون اشتباه تمام کنم. کمیل ادامه می‌دهد: -سوار ماشین شد. خودم را از زیر ماشین بیرون می‌کشم. کاری که می‌خواهم انجام دهم، بازی با جانم است. اگر درصدی دکمه‌ای که زیر انگشتش قرار دارد را فشار دهد، آن وقت کار هر دو تمام خواهد شد. کمیل می‌گوید: -خیالش از بابت صندلی‌های عقب راحت شد، میتونی شروع کنی. به آرامی نیم خیز می‌شوم و به داخل ماشین نگاه می‌کنم. درست پشت سر سوژه قرار گرفته‌ام... پشت سر یک عامل انتحاری تا دندان مسلح... سیم ریموت انتحاری از آستین راستش خارج شده است. ریموت را رها می‌کند و انگشتانش را به دور سوئیچ حلقه می‌کند. یک نفس کوتاه می‌کشم و زیر لب یک یا حسین می‌گویم.سپس تمام انرژی‌ام را به پاهایم منتقل می‌کنم تا شبیه فنری که به یکباره از زیر فشار رها شده، خودم را درب عقب سمت راست ماشین به جلو پرتاب کنم. درست نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد؛ اما در کسری از ثانیه با یک دست، مچ راست سوژه را می‌گیرم و با دست دیگر دست چپش را از آرنج نگه می‌دارم تا بقیه‌ی نیروها برسند. طوری به سمت سوژه شیرجه می‌زنم که از پیشانی‌ام بخاطر شدت برخورد به فرمان ماشین، خون باز می‌شود. کمیل و ابوذر فورا به سمت ماشین می‌دوند و دست‌های سوژه را نگه می‌دارند تا بچه‌های چک و خنثی مشغول باز کردن جلیقه و خنثی سازی شوند. صدای مداح به وضوح در داخل ماشین سوژه شنیده می‌شوند: -جنازه بر سر دوش علی ولی الله غبار غم به رخ مجتبی و ثارالله ز پشت قافله طفلی به زیر لب می‌گفت به عزت شرف لاالله الا الله بی‌توجه به خون جاری شده از پیشانی‌ام، با شنیدن این روضه به یاد شبی می‌افتم که پیکر مطهر رسول مظلومانه در آغوشم جان داد... همان موقع که از من خواست تا برایش روضه‌ای بخوانم و من نیز همین شعر را به زیر گوشش زمزمه کردم.... ❣به یاد تمام 'سیدالشهدای '.... شهید حاج ... و تمام شهدایی که غریب و به دور از وطن رفتند... تا این حریم امن بماند.. و پرچمی که بلند شده به دست صاحب اصلی‌اش برسد... 🇮🇷 پایان 🇮🇷 🌷نویسنده: علیرضا سکاکی منبع رمان 👈 @RomanAmniyati👉 ❌کپی بدون منبع و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌ 🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊✨