✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۵۰ (قسمت اخر)
.
❤️مکالمه عشق زینب و مجید❤️
چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته..
که اقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده:
-خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم داری تپل میشیا بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت
.
-بی مزه من تپل میشم یا تو؟!
.
-حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...
.
فردا صبح توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..
.
- آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!... خسته شدم
.
-راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه
.
-عهههه مسخره بازے در نیار پاهام درد گرفت
.
-اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون
.
-خیلـے هم دلت بخواد اصلا من همینجا میشینم
و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه....
-حالا نمیخواد قهر کنـے...همه دنیا میدونن که من بهترین زن #عالمو دارم خانم خانما
.
-به خدا خسته شدم
.
-بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتو بده بهم...یا علی...
.
بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن..
و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب
-وای دیـــوونه خیـس شدم
.
-عوضش خنکم شدے دیــگه خستگیتم در رفت
.
-اااا... اینجوریاس... پس بگیر که اومد....
.
و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..
.
بعد این خل بازیا.....
مجید میگه
_خب این همون امام زاده ست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد.. بریم تو...
دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...
اول نماز ظهر و عصر میخونن...
که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید ....
و بعدشم دو رکعت #نمازشکر میخونن...
.
و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید...
و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون
.
الحمدلله✨الحمدلله✨الحمدلله✨
.
و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه...
_خدایا ممنونم بابت همه چیز
.
💞پایان
.
.
✍سخن نویسنده؛
1⃣یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون #نداد... جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا #چیزبهتری برامون در نظر گرفته
2⃣هیچ وقت #امید به خدامون رو از دست ندیم
3⃣ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش #اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم
.
✍این داستان #تلفیق چند داستان عاشقانه #واقعی بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓