هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
من استفاده از اپلیکیشن اندروید مفاتیح الجنان سبز را به شما توصیه می کنم.
آدرس دریافت
https://bit.ly/2DFCGTR
این برنامه رو دانلود کنین یه مفاتیحالجنان کامل و همیشه در دسترس حتی بدون اینترنت😍☺️
🌹شهید سعید علیزاده | ستارگان پرفروغ
http://www.setareganeporfrough.ir/
🌹خاطره ای از حضور شهید سعید علیزاده در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا؛ - شهید نیوز
http://www.ghatreh.com/news/nn41208931/
🌹ماجرای پیشبینی شهادت سعید علیزاده/ انگیزه نیروها یک حماسه بزرگ در نبل و الزهرا خلق کرد
http://defapress.ir/fa/news/277000/
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜فاتحان نبل والزهراء-
هنگام شهادت 👣سعید علیزاده دامغانی
📌آپارات
📜وصیت نامه شهید سعید علیزاده: :: مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)
http://modafeharam.blog.ir/post/وصیت
#مارامدافعان_حرم_آفریده_اند
#اصلابرای_پاره_شدن_آفریده_اند..
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
❤️رمان شماره بیســٺ و دو😇❤️
💜اسم رمان؛ #عشق_آسمانی_من
💚نام نویسنده؛ بانــــــــو مینودری
💙چند قسمت؛ ۱۹ قســمٺ
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚بنـــامـ خــــدای محــــ👣ــمد💚
❤️مقدمه رمان #عشق_آسمانی_من❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان عشق آسمانی من
داستان #زندگی و #شهادت شهید مدافع وطن «محمد سلیمانی»
از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست
داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود
و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* روای داستان میشوند
با ماهمراه باشید😍👇
در داستان عشق آسمانی من
به قلم #بانوی مینودری
👈قسمت ۱
_زهرا!
با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:
_زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!
سریع جواب میدهم:
_بله
+همه وسایلات رو برداشتی؟
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:
_بله...همه رو برداشتم
صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد
_این همه لباس برای یک ماه؟
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:
_اره آبجی...
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:
_ضبط صوت چی؟برداشتی؟
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:
_اصلا به تو ربطی داره؟
صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:
_جانم «فرحناز» ؟ دارم میام...
مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:
_مراقب خودت باش
بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:
_چشم مامان گلم...
فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم...دلم برای خنده هایش ضعف رفت...دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو مینودری
منبع؛
telegram,, @Bano_minodari72
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷