🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۱
آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرڪت کنم.
مدیر مجبورم ڪرد.
تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم.
بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی ڪرد
و بین حرفهایش گفت
_ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند…
از حرفھایش خونم به جوش آمد؛
روی ایران باستان #تعصب خاصی داشتم.
بعد از نماز عصر محڪم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش.
چند نفس عمیق ڪشیدم و با غیظ گفتم:
_شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارهش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب ڪردن! اولین منشور حقوق بشر مال ڪوروش ڪبیر بوده!
و خلاصه هرچه توانستم گفتم.
#صبرڪرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نڪرد. سرش را پایین انداخته بود و تڪان میداد.
حرفهایم ڪه تمام شد،➣
شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای.
چطور تابحال به این دید نگاه نڪرده بودم؟
او بی تعصب صحبت میڪرد و مرا به این نتیجه رساند ڪه #تعصب ڪورم ڪرده.
وقتی رسیدم خانه،
ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز ڪشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان ڪرده بودم که متوجه تڪه ڪاغذی شدم.
با بی حوصلگی برش داشتم،و نگاهش ڪردم،
بروشور ڪتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۲
وقتی وارد بنیاد شدم،
با خودم گفتم این ها را چطور تحمل ڪنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم #جذاب بود.
همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عڪس امامخمینی﴿ره﴾ و امام خامنهای.﴿حفظہﷲ﴾
با خودم گفتم عیبی ندارد،
بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم ڪه شده باید چندوقتی با این ها سروڪله بزنی!
در این فڪرها بودم ڪه برخوردم به یڪ پسر جوان، از آن بسیجی ها!
در دلم گفتم
عجب شانسی!
پرسیدم:
_ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها ڪجا باید برم؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بفرمایید واحدخواهران، اونجا راهنمایی تون میڪنن.
زیر لب گفتم “مرسی” و رفتم واحد خواهران.
با جسارت وارد شدم،
و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند.مرا ڪه دیدند ڪمی جا خوردند.
ظاهرم برایشان غیرعادی بود.
شالم را ڪمی جلو ڪشیدم و گفتم: _میخواستم توی ڪتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرڪت ڪنم.
یکی از آنھا با برخورد گرمی آمد،
و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد.
بعد از آن، شب و روز مشغول مطالعه بودم.
همانجا فهمیدم،
یکی از همڪلاسی هایم هم در ڪتابخانه عضو است.
اسمش زهرا بود.
عصر اواخر خرداد ماه بود ڪه گوشیام زنگ خورد. زهرا بود.
-میای بریم جایی؟
-ڪجا؟
-اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد.
-نڪنه میخوای منو بدزدی؟!
-میای یا نه؟ یه ڪلاسه طرفای دروازه شیراز.
(دروازه شیراز منطقهای در جنوب اصفهان است)
– باشه.
-نیم ساعت دیگه دم در خونتونم!
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳
مانتو و روسری سادهای پوشیدم.
در حالیڪه در را باز میڪردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم:
_مامان من با زهرا میرم جایی. یه ڪلاسه ثبت نام ڪنه!
-برو ولی زود بیا، تا قبل ۶ خونه باش.
زهرا ایستاده بود جلوی در.
سلام ڪردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم.
سوار اتوبوس شدیم.
اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالیڪه ڪارت اتوبوس را در ڪیفم جا میدادم گفتم:
-نگفتی ڪجا میخوای ببری منو؟
-نمیشه ڪه!مزش میره! صبر ڪن یه ذره!
اتوبوس نگه داشت.زهرا بلند شد و گفت:
-پاشو همین جاست.
درحالیڪه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم،
با سردر ♡گلستان شھدا♡ مواجه شدم.
با بیمیلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم:
_دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟
زهرا خندید و گفت:
-بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره!
وارد شدیم.
زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند.
بعدا فهمیدم #زیارتنامه شهداست.
من هم به تابلو نگاه میڪردم،
و سعی داشتم با عربی دست و پا شڪستهای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم:
√درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او… رستگار شدید، رستگاری بزرگی، ڪاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم…√
به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد.
زهرا گفت:
-بریم زیارت ڪنیم.
-مگه امامزادهست؟!
فقط خندید.
راه افتادیم به سمت مقصدی ڪه زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری ڪه روی آن نوشته بود:
“شھدا امامزادگان عشقند ڪه مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.”
آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس ڪردم ڪسی انتظارم را می ڪشد….
#ای_که_مرا_خواندهای
#راه_نشانم_بده
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۴
…به شھــــدا یڪی یڪی سرزدیم:
شھید جلال افشار،
شھید خرازی،
شھید زهره بنیانیان،
شھید بتول عسگری،
شھید عبدالله میثمی،
شھید آیت الله اشرفی اصفھانی،
شھید حسن هدایت،
شھید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان)
شھید تورجی زاده…
زهرا سر مزار هر شھید،
درباره خصوصیات و نحوه شھادت هر شھــید توضیح میداد.
هیچڪدام غریبه نبودند.
به شهید تورجی زاده ڪه رسیدیم گفت:
_شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا (س) بود. موقع شھادتم تیر به پھلوش خورد…
ناخودآگاه گریه ام گرفت.
روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود.
ڪمی ڪه نشستیم، زهرا اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و بلند شد و گفت:
-بریم برات یه چیزی بخرم.
رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی.
زهرا برای خودش یک سرڪلیدی با عڪس امام خامنهای خرید. یڪی دوبار سخنرانی هایشان را گوش ڪرده بودم و بدم نمیآمد با #آقا بیشتر آشنا شوم.
برای خودم یڪ سنجاق سینه خریدم با عڪس آقا. سبد پلاڪها توجھم را جلب کرد.
تعدادی پلاڪ فلزی شبیه پلاڪ های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند.
زهرا جلو آمد و گفت:
-اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یڪیشو یادگاری بخرم برات؟
سری تڪان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاڪ ها کردم. پلاڪی برداشتم که رویش نوشته بود:
♡”یا فاطمه الزهرا (س)”.♡
همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت:
-بریم مغازه بعدی!
مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت:
-میخوام غافل گیرت ڪنم. ما با بچههای هئیتمون #نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه.
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۵
جاخوردم؛
-من؟!چادر؟!
باخودم گفتم امتحانش ضرر نداره. حداقل داشتن یڪ چادر بد نیست!
زهرا گفت :
-بیا انتخاب ڪن!
و شروع ڪرد به معرفی ڪردن مدل چادرها:
-لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و…
گفتم:
-همین ڪه سر خودته! اینو دوست دارم!
-منظورت لبنانیه؟
-آره همین ڪه گفتی!
فروشنده یڪ چادر داد تا امتحان کنم. گفتم:
-زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش ڪنم!
-نترس بابا خودم یادت میدم.
با ڪمڪ زهرا چادر را سرم ڪردم. ناخودآگاه گفتم :
-دوستش دارم!
زهرا لبخند زد:
-چه خوشگل شدی!
رفتم جلوی آینه،
چهره ام تغییر ڪرده بود. حس ڪردم معصومتر، زیباتر و باوقارتر شده ام.
چادر را خریدم و بیرون آمدیم.
ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت:
-ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شھدای گمنام.
-چی؟
-شھدای گمنام!
-یعنی چی؟
-شھدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شھدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیڪند.
قلبم شروع ڪرد به تپیدن.
هرچه به مزارشھدا نزدیڪتر میشدیم، اشڪھایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میڪنم، زهرا هم گریه میکرد.
برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت ڪجا بودی دختر؟)
مزار اولین شهید ڪه رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم:
¤ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده…
اومدم با خدا آشتی ڪنم…
#من_بهخاللبت_ای_دوست_گرفتارشدم…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۶
خیلی عوض شده بودم.
آن تابستان ڪارم شده بود سرزدن به گلستان شھــدا و بسیج و مسجد و.... {ڪلاسی ڪه دیگه ثبت نام ڪرده ولی نمیرفتم و جای آن را رفتن به گلستان شھدا داده بود!}
احساس میڪردم،
دیگر آن میترای قبلی نیستم.
حتی علایقم عوض شده بود.
دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنھا می بردم جای خود را به راز و نیاز ڪردن و ڪمڪ به همنوع و مطالعه و… داده بود.
همان سال استخاره ڪردم،که اسمم را عوض ڪنم،
و قرآن نام ♥طیبه♥ را برایم انتخاب کرد.
وارد ڪلاس نهم شدم؛
چه وارد شدنی! همه با دیدن من ڪه چادری شده بودم شروع ڪردند به زخم زبان زدن:
– میترا خانوم روشنفڪرو نگاه!
– خانومی شماره بدم؟
– از شما بعید بود!
حرفھایشان چند روز اول،
اشکم را درآورد. سرڪلاس مقنعه ام را می ڪشیدند و چادرم را خاڪی میکردند.
حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد!
درعوض دوستانی پیدا ڪردم،
ڪه مثل خودم بودند. هر روز با دوست شھیدم √-شهید تورجی زاده-√ درد و دل میڪردم
اما آزار بچه ها تمامی نداشت.
خیلی ها مرا ڪه میدیدند میخواستند عقدهشان را نسبت به یڪ جریان سیاسی خالی کنند!
اول ڪار برایم سخت بود اما ڪم ڪم بهتر شد….
#دوستان_عیبکنندم_که_چرا_دل_به_تو_دادم؟
#باید_اول_به_تو_گفتن_که_چنین_خوب_چرایی؟
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۷
ماه اول سال را،
بدون امام جماعت نماز میخواندیم.
اواسط آبان بود،
از پله ها پایین رفتم ڪه نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچهها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند.
با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در ڪمال ناباوری دیدم بچه ها دور یڪ طلبه را گرفتهاند و از او سوال میڪنند.
فهمیدم امام جماعت جدید است.
با خودم گفتم
سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد.
جلو رفتم و درحالیڪه سرم را پایین انداخته بودم،
سلام دست و پا شڪسته ای کردم و سوالم را پرسیدم.
اما او برعکس؛
به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد.
برخورد گرمی داشت.
عمامه مشڪی اش نشان میداد سید است.خیلی جوان بود، حدود بیست سال!
بین دو نماز بلند شد،
و درباره عاشورا صحبت ڪرد
و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح ڪرد:
دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم.
برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم،
از اینکه ڪسی را پیدا ڪرده ام که میتوانم سوالها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم….
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۸
فردای همان روز،
با ذوق رفتم نمازخانه و ڪیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بودم.
خواستم بنشینم،
ڪه دیدم یک سوسڪ نسبتا بزرگ روبرویم ایستاده! زنده بود اما حرڪت نمیکرد.
من و بغل دستی هایم،
با دیدنش عقب پریدیم، ڪم ڪم تمام بچه ها ماجرا را فهمیدند و هیچڪس حاضر نشد در صفها بنشیند.
خانم پناهی-معلم پرورشیمان- هم ترسیده بود.
حاج آقا ڪه سرجایش نشسته بود، متوجه ماجرا شد.
نگاهی به ما ڪه ترسیده بودیم انداخت و سرش را تڪان داد و بلند شد.
روبه من ڪه از همه جلوتر ایستاده بودم ڪرد و گفت:
-یه دستمالی چیزی میدین ڪه اینو برش دارم؟
سریع یڪ دستمال از جیبم درآوردم،
و دادم دستش.
به طرف سوسڪ رفت که بگیردش؛سوسڪ در رفت و دوید بین بچهها!
صدای جیغ بچه ها بلند شد.
همه ڪیفشان را گرفته بودند و جیغ ڪشان فرار میکردند و حاج آقای باحال ما هم دستمال به دست بین بچه ها دنبال سوسڪ میدوید.
صحنه به قدری خنده دار بود،
ڪه بین جیغ هایمان از خنده ریسه میرفتیم.
بالاخره حاج آقا پایش را روی سوسڪ گذاشت و آن را از نمازخانه بیرون انداخت.
بعد از نمازظهر، میڪروفون را از مڪبر گرفت و گفت:
_همه اینها مخلوقات خداوندند. ترس ندارن که! البته خانوما ڪلا از سوسڪ میترسن!…
نمازخانه از خنده بچه ها روی هوا رفت. هرچه میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این طلبه با بقیه طلبه ها فرق دارد…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۹
نماز تمام شده بود.
جلوی در بودم و میخواستم بروم ڪه حاج آقا آمد و پرسید:
-ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟
-بله…شما از ڪجا میدونید؟
-از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم.
-در خدمتم.
-شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم ڪه بتونیم برنامه نماز جماعت رو #پربارتر کنیم.
-حتما.
بحث مان به درازا ڪشید.
وقتی بلند شدم، تقریبا هیچڪس در نمازخانه نبود بجز ''صالحه'' که گوشهای نشسته بود و ڪرڪر میکرد.
طبق مسئولیت همیشگیام جانماز حاج آقا را جمع ڪردم
﴿خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!﴾
حاج آقا خداحافظی کرد و رفت.
کنار صالحه نشستم ڪه داشت از خنده غش میڪرد.گفتم:
-چته؟ به چی میخندی؟
با شیطنت گفت:
-چڪار داشتی با حاج آقا؟!
-به تو چه؟ سوال داشتم حتما!
-عههههه؟ ڪه سوال داشتی؟
زدم توی سرش و گفتم:
-بی مزه!
اما ماجرا ختم به اینها نمیشد.
شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود.
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۱۰
خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامهام را داد و گفت:
-بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شھــدا. باید ڪمڪ دست من باشی! یه صبح تا بعدازظهر اونجاییم!
بعد هم از بین ڪاغذهایی ڪه دستش بود یڪ دعوتنامه بیرون ڪشید و گفت:
-بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟
-چشم!
-پس خداحافظ!
و سریع از پله ها بالا رفت.
من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت ڪه داشت بسته میشد.
سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم:
<•سید مهدی حقیقی!•>
نماز که تمام شد،
صدایم را صاف ڪردم و پشت سرش نشستم. سلام ڪردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم:
-خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شھدا. شمام باید حتما باشید!
دعوتنامه را گرفت و نگاهی ڪرد و گفت:
-چشم. ممنون ڪه اطلاع دادین!
دو روز بعد؛
زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میڪردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند.
با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهار نفر میشدیم.
راننده های اتوبوس نمیدانم ڪجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم ڪه چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها ماندهایم.
همان موقع صدای موتور آمد؛
سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترڪ موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما.
پیاده شد و درحالی ڪه به طرف ما میآمد به جوان گفت:
-علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟
-چشم آقاسید!
و رفت…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃