🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
☘تقدیم نگاه قشنگتون❤️بله خیلی هم مدیونیم. هم مدیون نیروهای امنیتیمون هم شهدای مدافع امنیت، مدافع وطن
سلام👋🏻
اول اینکه ممنون از انتقادتون🙂
دوست عزیز شما اگه دنبال رمان های به ظاهر مذهبی و غربی هستین که پر هست تو ایتا👀
اگه رمان حلال مذهبی و عاشقانه میخوایید در خدمتیم دست چین شده تقدیم نگاهتون✋🏻
و اینکه احمق هستیم یا نیستیم با این چیزا مشخص نمیشه و قضاوت خداست نه بنده ی خدا😄
با افتخار ساندیس خور انقلابیم🧃
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
از فرمانداری اومدم بیرون ،
و بعدش با فیروزفر هماهنگ کردم به بچههای ادارهشون بگه یه اتاق برای شنود و رهگیری مکالمات من ترتیب بدن تا به وقتش از اطلاعاتشون استفاده کنم.
چون نمیخواستم تهران زیاد درگیر بشه روی این مسائل.. میخواستم تهران کارای مهمترو انجام بده.
بعد از انجام این دو سه تا کار رفتم سمت مهدی. رفتم دفترش و منتظر نشستم تا جلسش تموم بشه و بیاد همدیگرو ببینیم...
خلاصه اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
+خبر تازه چی داری؟
گفت: _ماشینی که کوروش و فراری داد، دزدی بوده. دستور دادیم طوفانم به جرم توزیع مواد دستگیر کنند.
+خوب کاری کردی. بعدش...؟
_بعدش اینکه جدای ماشین که دزدی بوده، شماره پلاک ماشینی که دادی برای بررسی، برای یه ماشین دزدی دیگه هست که دوهفته پیش براش یه پرونده تشکیل داده شده.
+بعدش...
_بعدش اینکه الانم تموم گشتیهایی که دارن روی این پرونده همکاری میکنن، بهشون دستور دادم که هرکجا سمندی با این رنگ و قیافه رو دیدند توقیف کنند.
+ممنونتم داداش. من برم کلی کار دارم.
_عاکف.
+جانم مهدی.
_خواهشا دست و پای من و توی این پرونده نبند و اگر میتونی بیشتر باز بزار.. بزار دستم برای کار کردن توی این پروندهی مهم، باز باشه. من بیشتر از اونی که فکر کنی میتونم کمکت کنمااا. من تواناییهای بالايی دارم که خودتم میدونی...
لبخندی زدم و گفتم:
+دیوونه ای تو؟؟ من مگه از ظرفیتای تو باخبر نیستم؟؟میدونم چقدر خوب کار میکنی توی هر پرونده ای. ولی من فعلا فقط ازت میخوام ماشین و پیدا کنی... همین... کارای دیگه ای هم بود ، چشم حتما بهت میگم.
از مهدی خداحافظی کردم و از دفترش اومدم بیرون و زنگ زدم تهران.. از آخرین تماس من و عاصف حدود یکساعت و نیم می گذشت. خواستم ببینم خبر جدید چی داره برام..
چندتا بوق خورد و جواب داد:
+سلام.. عاکفم...چه خبر؟
_سلام.. عطا و ملاقات کننده رو دستگیر کردیم.
+جدی میگی عاصف؟
_آره.
+الان کجا هستند.؟
_توی اتاق بازجویی.. خود حاجی داره بازجوییشون میکنه. عطا بدجور شاکیه از ما...
+خیلی غلط کرده.. چرا شاکیه؟
_آخه توی بازجویی متوجه شدیم که عطا با این آدمی که قراره ملاقات داشته، ظاهرا ازش دارو میگرفته. حاجی بهش گفته برای چی تو در این دو_سه روز اخیر با فرانسه تماس داشتی؟
+خب اون چی گفت اصلا داروهارو برای کی میخواست.؟ داروی چی بود؟؟
_میگم حالا بهت.. عطا فعلا مدعی هست و میگه که این آقایی که باهاشون ملاقات کردم و مارو دستگیر کردید، همونی هست که فرانسه بوده.. و تا بیاد اینجا باهاش تماس داشتم.
+عاصف، تو بودی توی بازجویی؟
_آره با حاجی باهم رفتیم داخل.
+خب ادامش...
_حاجی یه نگاه به داروها کرد و گفت این داروها خیلی گرونه. تو چطور پولش و تهیه میکنی؟
_عطا گفته من برای خانومم هرکاری میکنم. همه زندگیم و میدم تا زنده بمونه. اما از شما دلخورم. اینارو میتونستید بدون دستگیری و بازداشت هم بپرسید.
+حاجی چی گفت؟
_من و حاجی اومدیم بیرون و حاجی بهم گفت برو سریع درخواست بررسی و جوابیه خیلی فوری و حیاتی کن از معاونت برون مرزی و بچه های ضدجاسوسی، ببین همچین مسائلی درسته یا نه.. بگو اگرمورد مشکوکی هست برسونن دستمون و بهمون گزارش بدن.. خودتم بررسی کن سریع.
+معاونت برون مرزی و ضد جاسوسی کدومشون جواب دادند تا الآن؟؟
_همین الان جواب دادند قبل از تماس تو.. گفتند ما مورد مشکوکی از این دایره ندیدیم.. بعد بهمون گفتند اگر چیزی مثبت بشه شمارو درجریان میزاریم.. حاج کاظم، هم تعجب کرد و هم اینکه ناراحت شد. بهم گفت اشتباه کردیم اینارو دستگیر کردیم.. برو به عطا بگو بیاد و اون کسی هم که اینا با هم ملاقات داشتن، آزادش کنید بره. از عطا هم عذرخواهی کنیم.
+واکنش عطا چی بود؟
_گفت عیبی نداره منم جای شما بودم شاید همین کارو میکردم و دستگیر میکردم طرف و. حاجی هم بهش گفت شما شاید عذرخواهی میکردی. اما ما توی تشکیلاتمون و کارمون حق اشتباه کردن نداریم که بخوایم تازه بعدش بیایم عذرخواهی کنیم. اشتباه ما مساویست با به خطر افتادن جان ۸۰ میلیون هموطن ایرانی.
+خبر خوبی بود.. ممنونم.
بعد از تماس با عاصف رفتم سمت مزار شهدای گمنام و یه زیارت خوب و معنوی انجام دادم..
از شهدا خواستم یه خبر تازه ای از فاطمه به دستمون برسه و بعدشم بتونیم نجاتش بدیم...
خدا خدا میکردم تایمر اون دستگاهی که به فاطمه نصب هست فعال نشه. چون اگر فعال میشد....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
اگر فعال میشد قدرت برقش ۲۲۰ولت بود و فاطمه رو بلافاصله میسوزوند و خشکش میکرد.. بعدشم برای اینکه آثاری از فاطمه برای ما باقی نزارن تیکه تیکش میکردن.
بدنم شدیدا ضعف داشت..
از طرفی معده دردهای شدید و سردردهای زیاد و...رفتم یه جایی نون خریدم و توی ماشین نشستم چندلقمه نون خالی و یه خرده آب و دو سه تا دونه خرما خوردم تا
یه خرده بدنم از حالت ضعف بیاد بیرون و یه کم جون بگیرم.
توی فکر بودم که با صدای پیام گوشی ،به خودم اومدم.. نگاه به صفحه گوشیم کردم دیدم یه فایلی از تهران ، بچههای ۰۳۴ فرستادند روی گوشیم..
فایل و بررسی کردم و دیدم تهدیدهای اتاق عملیات دشمن بود که در تهران مستقر بودند هست.
تموم فایل هایی که میفرستادند،
یا دو دقیقه ای بود یا کمتر از دو دقیقه. فایل و پلی کردم دیدم صدای همون زنه هست که این چند وقت چندبار زنگ زد..
در تماسی که با بچه های ما داشت گفت:
_یه ماشین قرمز تا بیست دقیقه دیگه توی محل ملاقات باشه. یه مهندس دارید که فامیلیش مجیدی هست!!!!! اون و
بفرستید برای تحویل قطعه!!!! یه موتور سوار هم میاد و پی ان دی رو از اون مهندس تحویل میگیره. اینم بگم که سعی کنید در فکر تعقیب موتور سوار نباشید. چون اگر تعقیبی توی کار باشه محل نگهداری همسر عاکف و بهتون نمیگم و بعدش، خانومش و می کُشیم و تیکه تیکش میکنیم.. فهمیدید که؟ اگر نفهمیدید بازم بهتون توصیه میکنم که کار اشتباهی رو انجام ندید.. چون هر خطایی توسط شما مساوی هست با مرگ همسر عاکف سلیمانی، همون نیروی مثلا جان بر کفتون.
فایل و دو سه بار گوش دادم..
داشتم به محتوای فایلی که گوش دادم فکر میکردم...
که دیدم مهدی زنگ زد گفت:
_فوری بیا دفترم
¤¤نیمساعت بعد دفتر مهدی....
در زدم رفتم داخل.
+سلام مهدی جان. درخدمتم. چی شده که گفتی بیام اینجا.
_سلام بفرما بشین.
نشستم و گفت:
_واحدهای گشتیمون حدود یکساعت قبل تماس گرفتند با من و گفتند ماشینی که مشخصاتش و داده بودی پیدا شده.
خوشحال شدم و گفتم:
+خب خداروشکر خبر خوبی بود.. حالا کجا هست.
_متاسفانه عاکف جان باید عرض کنم، یه جنازه هم توی اون هست.. مشخصات جنازه رو بچه های آگاهی در آوردن و اسمش خَستو هست.
+خَستو؟؟
_آره اسمه راننده ماشین هست. نمیدونم معنیش چی میشه. چهرهش و همونجا بچههای آگاهی شناسایی کردن و مشخصاتش و درآوردن.
+چطور کشتنش؟
_اینم مثل کوروش با گلوله کشتن
از جام بلند شدم و توی دفتر مهدی چند قدم تند تند راه رفتم.. هی رفتم و هی برگشتم..
گفتم:
+عجب گیری کردیما. تموم سرنخامون و دارن ازبین میبرن این لعنتی ها. مهدی فورا به بچههاتون توی آگاهی بگو تموم دوربین های اتوبانی و شهری رو که میرسه به محل کشته شدن خستو و کوروش چک کنن. شاید تونستیم به یه سرنخی برسیم..
از دفتر مهدی اومدم بیرون و زنگ زدم تهران به حاج کاظم.. ارجمند وصل کرد من و به حاجی..
+حاجی سلام.
_سلام اتفاقا الان داشتم به عاصف میگفتم شمارت و بگیره و وصلت کنه به من.. چه خبر؟ بگو میشنوم.
+اونی که کوروش و فراری داده بود با ماشینش، گشتی های مهدی تونستن همین جا توی چالوس پیداش کنند.
_چقدر خوب.. خوش خبر باشی..
+اما متاسفانه باید عرض کنم خودش نه، بلکه جنازش و پیدا کردند که داخل ماشینش بود.
حاج کاظم با ناراحتی و کلافگی گفت:
_ چقدر بد.. پس اینم از بین بردن.. عاکف حواست هست؟ کار داره بدجور گره میخوره هااااا
+چی بگم والا.. باید سریعتر یه فکری کنیم تا بیشتر از این ادامه پیدا نکنه.
+چطور کشتنش؟
+اینم گرفتن نامردا به ضرب گلوله کشتنش تا سرنخ هایی که دنبالش هستیم، به دست ما نرسه.
_پس دوباره رسیدیم به نقطه صفر و سر پله ی اول. بازم دستمون خالی شد و روز از نو، روزی از نو
+بله دقیقا...حاجی راستش و بخوای من دیگه دارم اذیت میشم واقعا. اون فایل آخری و که از تهران فرستادن گوش کردم.. حاجی تو رو خدا کاری کنید توی تهران.. اونا دیدن من رسیدم به کوروش خزلی، حذفش کردن. بعدش فهمیدن دارم میرسم به اونی که کوروش و فراری داد باماشینش، اینم حذفش کردند تا دست من بهشون نرسه.. من دیگه سرنخی ندارم اینجا. امیدم فقط به تهران هست.. ضمنا این فایلی که گوش دادم گفتند مجیدی رو میخوان !!! برای چی مجیدی رو میخوان حالا؟
_نمیدونم والا. خودمم موندم مجیدی رو از کجا میشناسن. خیلی مشکوک هست.
+مجیدی رو کنترل کردید این چند روز؟؟ چیزی دستگیرتون شد؟؟
_تحلیل و تجربه من این و میگه که مجیدی رو میخوان، تا اینکه...
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
_تحلیل و تجربه من این و میگه که مجیدی رو میخوان، تا اینکه نیروهای عملیاتی خودمون و نفرستیم برای تحویل
پی ان دی که اینارو دستگیر نکنند.. چون میدونن دیر یا زود بهشون رکب میزنیم ان شاءالله.
+فعلا که داریم رکب میخوریم!!
_از تو بعید بود این حرف و این روحیه ناامیدی.. البته درجریان باش این قطعهای که داریم بهشون میدیم قلابی هست.. از طرفی مجیدی ارتباط مشکوکی هم نداشته و از نظر من میتونه کمک کنه. تنها ارتباطات تلفنیش این روزا با خانومش بیشتر بوده. چندتا تماس هم با خارج از استان تهران، سمت یزد و اصفهان داشته که شنودش سبز بوده و چیزی که حول و محور دایره قرمز بخواد بچرخه و باشه، نبوده. عطا هم که موضوعش و بهت گفته عاصف.
+آره گفته.
_خب عاکف، ما باید آماده بشیم و کم کم بریم سمت محل قرار تحویل پی ان دی.. اتاق عملیات حریف از ما خواسته پی ان دی رو مجیدی با ماشین کوپه قرمز رنگ ببره سر قرار.. مرتضی هم با یکی از بچهها رفته سکوی پرتاب و مجیدی رو بیاره خونه امنی که مستقریم.
+همون ۰۳۴ میاره؟ الان اونجا مستقرید؟
_آره گفتم بیارنش همینجا تا توجیه بشه. بدجور ترسیده بنده خدا. ولی بهش نگفتند که قراره این بره سر قرار. ما هم راهی نداریم. نمیتونیم خلاف میل دشمن الان توی این وضعیت عمل کنیم. چون غیر مجیدی کسی و بفرستیم امکان داره همه چیز به هم بخوره و اینارو نتونیم دستگیر کنیم. بچه های سازمان هم ماشین و تهیه کردند.
+پس خوب توجیهش کنید.. جلیقه بپوشونید بهش..
_حواسمون هست.. راستی، موبایلی که از جیب کوروش گرفتی، از بازیابی اطلاعاتش خبری نشد؟
+باید برم مخابرات ببینم چیکار میخوان بکنن، و بررسی کنم چیکار کردن اصلا تا حالا.. من اینجا پیگیرم.. فقط حاجی قطعه رو تحویل دادید بهم خبر بدید.
_باشه . فعلا یاعلی
بعد از تماس با حاجی پیگیر یه موضوعی شدم.. حقیقتش یکی از عارفان و سالکان الی الله هر از گاهی میومد سمت مازندران. آمارش و از دوستانم که پای درسش میرفتن گرفتم ببینم الآن توی مازندران هست یا نه..
بچه ها خبر دادند الان مازندران هست و امروز قراره برن خدمتش و جلسه دارن.. منم رفتم سمت منزل اون عالم.
حوالی اذان ظهر بود.
رسیدم به خونش. پنج شیش تا از بچه ها هم اومده بودن اونجا تا به بهانه اون عارف منم ببینن..منم میخواستم برسم خدمت اون استاد.
رفتم و نماز و پشت سرش خوندم.
این عالم و عارف وارسته ، از هم درسهای
آیت الله بهجت در نجف اشرف بود. خیلی نفسش حق بود. مثل آقای بهجت رحمة الله علیه اهل عرفان و سیرو سلوک و... بود.
بعد از نماز رفتم دستش و بوسیدم..
این پیرمرد روشن ضمیر و نورانی با بیحالی تمام دستاش و آورد بالا و به جمع چند نفرهی ما اشاره زد که یعنی از اتاقش برن بیرون و توی اتاق دیگه ای بشینن.. من موندم و خودش..
اون چندنفر که از اتاق خارج شدن، روش و کرد سمت من و با صدای خسته و پیرمردانه و آرام و دلنشینی که داشت، بهم گفت:
_چه به موقع آمدی پیش ما پسرم.. اتفاقا خواستیم ببینیم شمارو ، دوستان گفتند گرفتاریتون زیاده.
با یک لبخندی که پر از ناراحتی و غم و غصه بود، گفتم:
+یعنی چی حاج آقا.. مگه کاری داشتید باهام؟ شما امر کنید من درخدمتتونم.
دیدم داره خیلی آروم نگام میکنه و لبخند میزنه به من.. یه لحظه به خودم اومدم و ، توی دلم به خودم گفتم عاکف احمق حواست کجاست؟
اون از حالاتت و درونت باخبره. طرف عارف هست. کجایی تو . حواست کجاست پسررر. جمع کن خودت و تا آبروت بیشتر نرفته...
دیدم با اون صورت نورانی و مثل آفتاب روشن همینطور داره نگام میکنه.. بغضم ترکید و همونطور که جلوش نشسته
بودم دو سه دقیقه سرم پایین بود و اونم هی دستش و آروم میکشید روی سرم و نوازشم میکرد و زیر لب دعا میخوند..
دستش واز روی سرم برداشت و گفتم :
+حضرت آقا، دیگه قفل شدم. نمیدونم چکار کنم.. زنم از دستم داره میره.. همه زندگیم داره میره.. توی زندگیم مشکلاتم زیاد شده.. امور پیش نمیره به خوبی.. آره درست فرمودید، من گرفتارم که اومدم پیش شما..درست فرمودید شما حضرت آقا.. به داد دلم برسید.
_من از گره شما با خبر هستم.
+حاجی، راستش خانومم و دزدیدن.
فورا گفت:
_هیسسسسس..
بعد لبهای مبارکشون و گاز گرفتند که یعنی چیزی نگو..
با همون صدای خسته و مهربونش گفت:
+عالم در محضر رب الارباب است و خدای حکیم میبیند.. او سمیع است و بصیر..حق اوست و باطل شیطان..پیرویکنندگان از گام شیطان مثل شیطان نابود می شوند.
یه کمی خم شد از روی صندلیش....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
یه کمی خم شد از روی صندلیش و دست راستش و گذاشت روی قلبم..و این عبارت رو چند مرتبه تکرار کرد:
_یا حی و یاقیوم، یا من لا اله الا انت. الله الله الله، اُفَوِضُ امری الی الله.. الله الله الله. یامولاتی یا فاطمه اغیثینی. الله الله الله. بحق رسول الله. الله الله الله. اللهم فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک راضیة بقضائک. الله الله الله. بحق محمد و آل
محمد.. الله الله الله. اللهم صل علی محمد و آل محمد.یا دافع البلایا. یا اعلی درجات. یا الله الله الله..
بعد از اینکه این دعارو خوند، دستش و از روی قلبم برداشت و گفت:
_خداوند انشاءالله به شما کمک میکند و از همسرتان محافظت میفرمایند. تا قبل از اذان مغرب امروز یک گوسفند قربانی کنید و گوشت آن ذبح را بین مردم همان منطقه پخش کنید و خودتان چیزی میل نکنید از آن.. انشاءالله به زودی حاجت میگیرید.. بفرمایید.. مرخصید.
دلم قرص شد..
دستش و بوسیدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. رفتم مستقیم سمت ویلا. البته ویلای خودمون نرفتم. رفتم خونهی داریوش.
چون منطقه رو زیاد نمیشناختم،
به داریوش گفتم بیا باهم بریم یه گوسفند بگیریم. رفتیم و یه گوسفند گرفتیم..بهش گفتم :
_قصاب یا یه نفر که ذبح کنه سراغ داری؟
گفت: _آره سراغ دارم.
رفتیم یه جایی یه قصاب و سوار کردیم و آوردمش همون ویلای مادرم اینا.
به داریوش گفتم:
_کنارش باش و وقتی قصاب گوسفند و ذبح کرد، گوشتش و توی محله تقسیم کن.
خیلی دلم گرفته بود. پیام دادم به مهدی و نوشتم:
+سلام علیکم..میخوام ببینمت. دفتری؟
_سلام. نه داداش. دارم میرم خونه. بیا اونجا.
+مزاحم نباشم.؟
_پاشو بیا مسخره بازی درنیار. مزاحمم چیه؟ منتظرتم
_میام. یاعلی
رفتم خونه مهدی. خانومشم بود.
وقتی رسیدم جلوی درب خونشون، در که باز شد مهدی و خانومش اومدن استقبال من.
خانومش تا من و دید با تعجب گفت:
_سلام داداش عاکف ، احوال شما.خوبید؟ پس فاطمه زهرا جون کجاست؟
با تعجب یه نگاه به مهدی کردم و یه نگاه به خانمش...
مهدی یه سرفه ای کرد و گفت:
_سحر جان ، فاطمه زهرا خانم نیومده چالوس. عاکف هم چون کار داشت، تنهایی اومد شمال. شما برو چای بریز بیار
اتاق من. ما هم میریم اونجا. ممنونم. عاکف جان بفرما داخل..
اومدیم داخل اتاقش و به مهدی نگاه کردم.. دیدم میگه:
_شرمنده ام.. ولی باور کن عاکف جان، من به سحر چیزی نگفتم. اونم نمیدونه این اتفاق ها افتاده.. فقط از نیومدن
خانومت تعجب کرد.
+خوب کاری کردی بهش نگفتی. اینطوری بهتر شد.
رفتم یه گوشه ای نشستم توی اتاقش و سرم و تکیه دادم به دیوار. مهدی روبروم روی صندلی نشست و نگام میکرد و ناراحت بود.
به مهدی گفتم
_میتونم ازت یه خواهشی کنم؟
_آره داداشم. تو جون بخواه.
+میخوام تا نیم ساعت_یک ساعت دیگه، یکی و دعوت کنی خونت، برامون روضه حضرت زهرا بخونه یه کم. خیلی دلم روضه میخواد. خسته شدم مهدی. نیاز دارم ریکاوری کنم خودم و.
مهدی از روی صندلی اتاقش اومد پایین و کنارم نشست و دست انداخت دور گردنم ، با دلداری دادن گفت:
_عاکف چته تووو. چرا انقدر بی تابی میکنی.؟ چرا انقدر نگرانی؟ بهت حق میدم ولی یه کم صبور باش و باهم فکر کنیم، تا ببینیم باید چیکار کنیم.. درست میشه. نگران نباش.
+نمیدونم مهدی. خسته شدم. دلم سکوت میخواد. دلم آرامش میخواد. دلم میخواد فاطمه بود تا بریم یه جایی که
دست هیچکی بهمون نرسه.. خودم باشم و خودم. بشینم به خودم فکر کنم. به این که تا الان چیکار کردم. چطور زندگی کردم و قراره چطور زندگی کنم. مهدی یه جمله ای هست که میگه دو دسته هیچ وقت به زندگی عادی برنمیگردند. دسته اول کسانی که عاشق میشن، و دسته دوم کسانی هستند که به جنگ میرن. من دسته اول و نمیگم قبول ندارم، دارم ولی خیلی کم. چون طرف یک سال دوسال اصلا بیست سال فکر عشقشه، کم کم یادش میره...
ولی مهدی، جنگ... مهدی... مهدی امان از جنگ... هیییی امان از جنگ... من از دسته دومم پسر، میفهمی چی میگم؟ از دسته دوم!! دسته دومی که درگیر دسته اول هم شده حالا.. من، هم عاشقم و هم ازجنگ برگشته. اما مهدی حالم از خودم گاهی اوقات بهم میخوره.....
دیگه داشتم از بغض خفه میشدم. اما صدام و قورت میدادم و نمیذاشتم دادم در بیاد. گفتم:
+مهدی میخوام باهات درد دل کنم.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
+میخوام باهات درد دل کنم.. تو ندیدی توی سوریه چجوری زنه مردم و میبردن کنیزی و بعد بهش تجاوز میکردن. مهدی من توی داعشی ها بودم. اینارو نمیتونم به کسی بگم... سینم داره از نگفتن سوراخ میشه و میترکه...مهدی میخوام بمیرم وقتی بهش فکر میکنم.. وقتی اونجا بودم میدیدم دختر ۱۴ساله رو نوبتی ۲۰نفر بهش تجاوز میکردند. وقتی یاد اون دختر ۱۰ساله میوفتم که بهش تجاوز کردن و باردار شد و نتونست تحمل کنه و بعدش مرد..به این فکر میکنم که علنا توی سنگراشون میگفتن میرسیم تهران و مشهد تک تک کوچه پس کوچههاش و پر ازخون میکنیم و با مادرشون و خواهرشون نزدیکی میکنیم و رحم به کسی نمیکنیم.. مهدی من دارم دیوانه میشم فکر میکنم بهش.. مهدی یادم نمیره توی المیادین سوریه توی یک روز به ۳۷تا دختر با سن بین ۸تا ۲۵ سال تجاوز کردن.. من چند روزی بود به عنوان نفوذی ایران توی داعش بودم و خودم زده بودم جای یکی از نیروهای ارتش آزاد که همکاری میکرد با تروریست ها.. اون روز بیرون اتاق بودم. روی صورتم و پوشونده بودم. لباس یک دست مشکی تنم بود. با اسلحه از داعشی ها حفاظت میکردم. صدای ضجهها و التماس و گریههای دختره توی گوشمه هنوز. شیش هفتاشون سعودی بودند که مستقیم آمریکا اینارو فرستاده بود اونجا.. آموزشاشون و توی انگلیس و اسراییل دیده بودن، چون از سران داعش بودن..از نزدیکترین نیروهای به ابوبکر البغدادی بودن. مقاومت دربهدر دنبال گیر انداختن اینا بود.. مهدی اون دختر از بس بهش تجاوز شد مرد.. جون داد...
✍خدا میدونه مخاطبان عزیز...
همین الان چشمام داره میباره برای #مظلومیت مردم #سوریه و #عراق..
سرم و آروم تکیه داده بودم به دیوار و میزدم بهش و با بغضی که داشت خفم میکرد، و ناله ای که توی سینم حبس
شده بود برای مهدی گفتم:
+مهدی من بعد از سوریه چندماهی عراق بودم. توی عراق با اطلاعات حشدالشعبی کار میکردم. دستم بازتر بود و کسی زیاد بهم کار نداشت. وقتی اخبار ایران و میدیدم، که چطوری بعضی سیاسیون ما دارن صنعت هسته ای رو برباد میدن، چطوری دارن جلوی آمریکایی هایی که مسئول این همه بدبختی جهان هستند و داعش و بوجود آوردن و... چطور این مسئولین و جوونای خام دارن خوشرقصی میکنند برای آمریکا، خدا میدونه چقدر گاهی ناراحتی میکردم.. عراق که بودم با یکی از بچه های اطلاعاتی حشدالشعبی دو سه روز قبل شهادتش باهم بودیم. اسمش ابوحسان بود. باهم دیگه به زبان عربی که حرف میزدیم بهم میگفت: _ایرانتون چه خبره؟
منم خجالت میکشیدم.
بهم میگفت:
_مردمتون مارو ببینن چه #فلاکتی داریم میکشیم بخاطر آمریکایی ها که اینجا بودن و بعد به جای خودشون #داعش و فرستادن، تا مارو به این روز در بیارن، #عبرت بگیرن یه کم.. برای ما این امر به #یقین تبدیل شده که آمریکا میخواد ما و سوریه رو بزنه تا به شما برسه. بعد #مسئولین شما و #بعضی_مردمتون نمیفهمن هنوز که آمریکا کیه.
راست میگفت. مهدی اون راست میگفت.. مهدی من انقدر ناراحتی میکردم اونجا.. طوری که دلم میخواست عراق و ول کنم بیام ایران. از شدت فشار عصبی و ناراحتی، تیک عصبی پیدا کرده بودم.. اومدم ایران، حالا این شده. ببین بخاطر دشمنی که با پیشرفت ایران دارن، آمریکاییها عواملشون و میفرستن ایران، چندسال زندگی میکنن و تهش میشه اینکه زن من و اسیر میکنند.
مهدی خیلی ناراحت شده بود از حرفام.. آه بلندی کشید و نفسش و داد بیرون و گفت:
_داداش ، چقدر دلت پره تو.. حق داری بخدا.. مردم قدر این #نعمت #آرامش و #امنیت و نمیدونن.
+مهدی شاید باورت نشه، توی سوریه، پیش میومد من و بچه های زیرمجموعم تا ۱۶ یا ۲۰ روز ، یه حمام ساده نمیرفتیم. حتی گاهی اوقات تا دو سه روز اونجا آب نبود تا بخوایم بخوریم.. آب برای طهارت هم نداشتیم حتی..جنگ یعنی #ویرانی.. یعنی این همه بدبختی.. یکی از بچه های ما آب خورد و اون آب سمی بود شهید شد. این مردم نمیدونن #پشت_پرده چه خبره. ما اطلاعاتی ها #میدونیم و دهنمون بستس.. #نمیشه همه چیز و به مردم گفت.....بگذریم. مهدی روضه خون دعوت میکنی؟
_آره..
همزمان خانومش در زد و چای آورد.
مهدی چای رو گرفت و خوردیم و بعدش رفت بیرون و چند دیقه بعد باز دوباره اومد توی اتاق. زنگ زد به یه روضه خون و هماهنگ کرد. یه ساعت بعدش اومد خونه مهدی.
من و مهدی و روضه خون سه تایی نشستیم توی اتاق. خانم مهدی هم داخل یه اتاق دیگه بود و صدارو میشنید.
روضه خون شروع کرد...
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
روضه خون شروع کرد دعا و یه کم مناجات و بعدشم روضه حضرت زهرا خوند از زبان مولا علی علیهالسلام:
لیلاتر از لیلایی ای مادر زیبایی زهرای من
گر بروی میمیرم از تنهایی زهرای من
به این التماس مردم مظلوم نرو
محسن که رفته تو دیگه خانم نرو...
نرو تا،دوباره بی سپر نشم
نرو تا بی یارو بی یاور نشم
انقدر زُل نزن به گهواره ی محسن
خدا خواست دوباره من پدر نشم.
آن دوره ی عشق و وفا یادش بخیر
آن روزگار با صفا یادش بخیر زهرا، شب عروسی یادته بابات میگفت:
پیر شی به پای مرتضی؟؟ یادش بخیر....
فاطمه جان تو پیر شدی به پای من اما در هجده سالگی.. جوون بودی اما به پای منه علی کمرت خم شد.. آه یازهرااااا
یک آن به خودم اومدم
دیدم کل صورتم و محاسنم خیسِ از اشک شده و دارم فقط زیر لب هی آروم زمزمه میکنم و استغاثه میکنم و میگم...
"یا زهرا یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی.😭"
شعرش خیلی واقعا جانسوز بود و با یه لحن غمگین و روضهای خونده بود درمورد حضرت زهرا، و حضرت محسن سلامالله که شهید شده بود در شکم بی بی دو عالم.
از زبان امام علی خوندو جیگرم داشت خون میشد. شعر یه خرده به حال و روز من شبیه بود. اینکه پدر نشدم. اینکه خانمم امکان شهادتش وجود داشت توی همون لحظهها و...
روضه تموم شد ،
و رفتم صورت روضه خون و بوسیدم و به مهدی گفتم خودم میرسونمش. روضه خون و رسوندم خونش.
بعد از رسوندن اون شخص،
داشتم برمیگشتم سمت فیروزفر و دفتر اون نهاد اطلاعاتی-امنیتی که دیدم حاج کاظم زنگ زد.. جواب دادم:
+الو سلام حاجی.
_سلام پسرم. خوبی عاکف جان.
+الحمدلله. بهترم.
_چه جالب. توی این وضعیت میگی بهترم؟؟!!!!!؟ شک ندارم یا روضه رفتی طبق معمول، یا رفتی خدمت یه صاحب
نفسی مثل همیشه.. حالا بگو کدومش؟
+هردو..
_خب پس وضعیتت خوبه الحمدالله.. انشاءالله روحیت بهتر هم میشه..
+چیزی شده زنگ زدی حاجی؟
_من الان طبقه بالا توی دفترم هستم توی ۰۳۴ .بچه ها مجیدی رو آوردند و دارن توجیهش میکنند بابت رسوندن پی ان دی. عاکف یه خبری هم دارم برات.
+خیره ان شاءالله.
_این چندوقتی که مجیدی میرفته یه گوشه ای با تلفنش صحبت میکرده.
+خب.
_اصلا یه مورد مشکوک هم حتی نبوده توی حرفا و شماره هاش.
+خب الحمدلله.. ولی حاجی من نگران جان مجیدی هستم.. اتفاقی براش بیفته داستان میشه.. اونایی که میخوان پی ان دی رو از این طفلک بگیرن تروریستن..
_میدونم عاکف جان. بچه ها بهش جلیقه ضدگلوگله دادند تا زیر پیرهنش بپوشه و روی پیرهنش هم کت میپوشه تا مشخص نکنه. اوناهم پی ان دی رو گرفتن در میرن حتما.. به جان پدرِ شهیدت حاج علی که همه عشقم و رفیقم بود، منم مثل تو نگرانم ولی خب عاکف جان خواسته ی تروریستا هست.. ما هم راهی نداریم برای گیر انداختنشون جز همین که این حرکت و انجام بدیم.. من از همون اول میخواستم عاصف و برای تحویل پی ان دی بفرستم که اتاق هدایت تروریستا خودشون اسم مجیدی رو آوردند و از ما خواستند.. ما هم نمیتونیم توی این وضعیت تحریکشون کنیم و بگیم نه.. چون کار تیم رصد و عملیات پیچ میخوره..
+حاج کاظم، من اونجا نیستم. اگر بودم خودم میبردم. هرچند اونا خودشون گفتن مجیدی باید بیاره براشون. حاجی التماست میکنم #نفوذی یا #خبرچین و ، هرچی زودتر پیداش کنید. چون هرچی میگذره بر ضرر ما داره تموم میشه.. اون آدم #نفوذی، یا توی سیستم امنیتی ما هست و یا توی سکوی پرتاب.. این بار ، بدجوری داره پیچ میخوره موضوع. لطفا سریعتر پیداشون کنید و قال قضیه رو بِکَنید تا اخبار بیشتری رو بیرون درز ندادن.
_حواسمون هست..بچههای ضدجاسوسیرو درگیر کردم توی این موضوع که ما اینجا خودمون و درگیر نفوذی نکنیم و روشوقت نزاریم. انشاالله هروقت پیدا شد توی ۰۳۴ بهمون دست میدن.
+کدوم منطقه قرار هست پی ان دی رو تحویل بدید؟
_قراره بیان سمت اکباتان
+حاجی از بچه های عملیاتی تشکیلات خودمون، به شیش هفت نفرشون فوری بگید برن بالای ساختمونای دورو بر محل قرار مستقر بشن. چندتا تک تیرانداز و برای هر نوع درگیری احتمالی آماده کنید.
_چشم عاکف جان، حتما این موضوع و انجام میدم.. حواسمون هست.. بهم بگو تو چیکار کردی اونجا؟
+منم هستم دارم پیگیری میکنم.. بچههای اطلاعاتی-امنیتیِ اینجا سخت مشغولن. مهدی رو تاحدودی درگیر کردم. ان شاءالله تعالی به نتایج مطلوبی برسیم.
_عاکف فکر کنم این بنده خدا دیگه آماده هست. از دوربین اتاقم دارم طبقه پایین و میبینم. من کم کم برم پایین.
+حاجی خوب توجیهش کنید.
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
_حواسم هست عاکف جان. بهش گفتم حواسش باشه و مراقب باشه که اونا نفهمن پی ان دی قلابی هست. چون براش خطرناک میشه.
+چیزی نگفت اینطور گفتی بهش؟ پشیمون نیست؟
_نه جوون شجاعی هست. ولی خب یه کم ترس ته دلش هست.. هرکی باشه همینه.. میگه تا اونا بخوان پی ان دی رو تست کنند و منم توضیح بدم بهشون، زمان میگذره. بنده خدا میگفت تا من پی ان دی رو تحویل میدم بچههای شما ان شاءالله بتونن وارد عمل بشن و اتاق فکر این دشمنارو توی ایران پیدا کنند و همکارتون آقاعاکف هم خانمش و بتونه توی این تایم پیدا کنه....قبل این که بیام بالا ، دیدم تلفنش زنگ خورد و جلوی ما جواب داد. ظاهرا خانومش بوده. به خانمش گفته الان نمیتونم صحبت کنم. ان شاءالله برای عروسی دعوت میکنیم فلانی و فلانی رو. دیدم اینطوری گفت وقتی به خانومش، بهش گفتم عقدکُنون توعه؟؟ گفت آره. باورت نمیشه عاکف وقتی ازش پرسیدم و اونم گفت آره، انگار یکی با یه آجر زدن توی سرم. دیدم مجیدی میگه کاش میتونستم عقد کنون خودم و عقب بندازم تا بتونم کار شمارو سریعتر و بهتر انجام بدم. باورت نمیشه انقدر خجالت کشیدم جلوش. بهش گفتم کاش منم میتونستم جای تو یکی دیگه رو بفرستم. ولی خواست دشمن اینه تو ببری. بهش گفتم نگران نباشه و من و همکارام همه مراقبت میکنیم ازش
+ای بابا.. خیلی ناراحت شدم..مواظبش باشید تورو خدا..
_حتما..خب عاکف من دیگه برم پایین. فعلا.
+یاعلی
حاجی قطع کرد و منم دیگه رسیده بودم سمت دفتر فیروزفر توی چالوس.
بعد اینکه رفتم داخل دفتر فیروزفر توی اون نهاد امنیتی یک ربع بعد عاصف تماس گرفت گفت:
_میخوای عملیات تحویل پی ان دی رو مستقیما ببینی؟؟
+آره عزیزم.. عالیه.
_بچه هایی که توی صحنه هستند از پشت بوم یکی از ساختمونا دارن فیلم میگیرن و مستقیم پخش میشه روی مانیتور دفتر ما. مانیتور اونجارو روشن کن و از همون مسیر قبلی بیا توی تنظیمات.. یه کد تازه میفرستم به ایمیل گوشیت.. بزن بیا توی مانیتور.. فقط وارد شدی، یوزر پسوردت و وارد نکن. صفحت که بالا اومد، به من بگو تا خودم از اینجا برات وارد کنم.
مانیتور اتاق فیروزفر و روشن کردم ،
و از مانیتوری که توی اتاق حاجی توی تهران بود و یه دوربین جلوش بود،
مستقیم من از چالوس به مانیتور دفتر حاج کاظم نگاه میکردم و عملیات و میدیدم و با تلفن نکات لازم و مهم و
میگفتم. چون هم معاون حاجی بودم و هم مسئول عملیات این پرونده.
بزارید براتون تعریف کنم چی میدیدم.. چندجا البته ارتباط قطع شد.. ولی چیزایی که دیدم و تعریف میکنم براتون.
از پشت بوم یکی از ساختمونای مشرف به محل قرار بچه های ما داشتند فیلم میگرفتند..
مجیدی با یه کوپه خارجی قرمز رنگ که طبق خواسته ی تیم جاسوسی_ترویستی دشمن بود، رفته بود محل قرار برای تحویل پی ان دی
ده دیقه بعد از رسیدن مجیدی ،
بچه های مستقر در صحنه و پشتبومهای اطراف ، متوجه حضور یه موتور سوار میشن..
یه موتور سوار با لباس مخصوص پیست مسابقات موتور سواری که یکدست مشکی بود.
اومد سر خیابونی که نزدیک محل قرار و نزدیک ماشین مجیدی بود. خیلی حساس بود این لحظه.
داشتم میدیدم که همزمان فیروزفر در زد و گفتم بیاد داخل.. دیدم پشت سرش مسئول دفترش داشت میومد داخل
که گفتم بفرمایید بیرون. داخل نیاید. فیروزفر چون رییس یکی از نهادهای اطلاعاتی و امنیتی مازندران بود من بهش
اجازه دادم بیاد.
داشتم میگفتم...
یه موتور سوار رسید. ولی نزدیک ماشین نیومد... حاج کاظم هم،، همزمان به بچهها بی سیم زد و تاکید کرد و خیلی
محکم گفت:
_موتور سوار داره وارد عمل میشه. همه گروهها آماده باشن. بدون دستور من کسی کاری نمیکنه. دوتا ماشین رهگیری هم آماده باشن. به طور نامحسوس با دستور من وارد عمل میشن. تک تیراندازا روی استندبای میمونن. کسی حق شلیک نداره. درصورت اجازه شلیک به بازو و یا زانوی موتور سوار میزنید. نه نقطه حساسش.
خیلی تعجب کرده بودم که چرا موتور سوار نمیاد جلو.
مجیدی هم توی ماشین نشسته بود و منتظر بود تا بیان و قطعه رو ازش بگیرن.
من به عاصف که پشت خط بود و نظرات من و بعضا به حاجی و یا تیم عملیات منتقل میکرد گفتم:
__فوری به بچه ها بی سیم بزن بگو موتور سوارو تحریک نکنن. هیچ حرکت اضافهای نکنن بچه های ما. خیابون و آروم نگه دارن.. رفت و آمدهای مشکوک و بی خودو خیلی فوری حذف کنند.
حدوداً چهاردقیقه موتور سوار مکث کرد.. بعد از این دقایق، موتور سوار حرکت کرد سمت ماشین....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥