eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ سرباز مرا به سلولم راهنمایی میکند.زنی با ظاهری مردانه.با دیدن من پوزخند میزند و ادای لات‌ها را درمی‌آورد: _هه! ببینین کی اینجاست.یه هم سلولی جدید. دونفری دورش را گرفته اند. آن یکی که چاق است میگوید: _کبری جون نمیدونه اینجا چه خبره!قوانینو بهش یادآوری کنیم؟ بدون توجه بالشت زیر سرم میگذارم دراز میکشم.داد کبری بلند میشود که: _پاشو زنیکه! اونجا جای منه. باز به یه تازه وارد سخت نگرفتیم این شد. آن زن دیگر داد میزند: _مگه کبری جون نمیگه پاشو؟ به یاد نصیحت رئیس زندان می‌افتم. برمیخیزم.صدای از پشت سرشان به گوشم میرسد: _کبری خانم زشته! یکم خجالت بکش. چی میخوای ازین بنده خدا؟ کبری برمیگردد دست به سینه میگذارد.لحن با ادب او مرا متعجب میکند.میخواهم بدانم این کیست که کبری اینگونه از او حساب میبرد. _شما بیا روی تخت من بخواب. مشکلی نیست.بزار این بنده خدا راحت باشه. کبری لب میگزد و با شرم میگوید: _این چه حرفیه نرگس خانم. شما تاج سر مایی.ما سگ کی باشیم که با شما در بیوفتیم. نیازی نیست! ما روی تخت خودمون راحتیم. به چهره‌ی ✨نرگس✨ نگاه میکنم.در واقع چهره‌ی زیبا و دلنشینی دارد.کبری و دوستانش دست از پا درازتر از سلول خارج میشوند.نرگس چادرش را به میخ آویزان میکندو به سمتم می‌آید.نمیدانم چرا احساس میکنم سالهاست او را میشناسم. بی‌اختیار از جا بلند میشود و به پایین می‌آیم.با وقار و متانت خاصی لبخند میزند. _ببخشید این کبری خانم ما هر چند وقتی گرد و خاک میکنه.البته تو دلش چیزی نیست.اسم من نرگسه اسم شما چیه؟ _رو... رویا! _به به عجب اسم قشنگی. مثل اسمت رویایی هستی دختر! از تمجیدش سرخ می شوم. _رویا جان تخت من پایین شماست. اگه بالا راحت نیستی میتونی جای منم باشی. هرچه پیش میرود بیشتر به شخصیت چون دریایش پی میبرم. _نه! ممنون. من راحتم. _خلاصه که تعارف نکنی. دوباره نه میگویم و لبخند میزنم.کنجکاوم بدانم چنین فردی را به چه جرمی میتوانند زندانی کنند؟اما خجالت میکشم نرسیده سین جینش کنم.روی زمین نشسته و با نخ و سوزن دکمه‌ی لباسی را میدوزد.کسی جز من و او در سلول نیست.از تخت پایین می‌آیم.ابتدا او نخ کلام را به دست میگیرد: _دوختن یاد داری؟. _ن... نه! _میخوای یادت بدم؟ روم نمیشود بحث را باز کنم پس به اجبار سر تکان می دهم _آره، میخوام یاد بگیرم. او مشغول می شود. به حرکات نخ و سوزن خیره شده‌ام اما ذهنم جای دیگری است. _یاد گرفتی؟ مدام سر تکان میدهم و الکی میگویم بله! درحال فکرکردن هستم که میبینم سکوتم خیلی سنگین شده. _چیزی شده گلم؟ _آ...! چیزی که نه..شما خیلی باوقار و مهربون هستین.همین که کبری خانم از شما حساب میبره واقعا منو شگفت زده کرد! میشه بپرسم شُ... شما چرا اینجایین؟ _شما لطف داری. من لایق تعریفهات نیستم.کبری جان هم مثل شما لطف داره. بعد از کلی مِن مِن کردن میگویم: _من که فکر میکنم شما رو اشتباه گرفتن. مگه با این شخصیت مهربون میشه کاری کرده باشین؟" _اشتباه که نه ولی ناحق چرا! لحن و جنس حرفهایش مرا یاد "حاج رسول🌷" می‌اندازد.انگار که کشف بزرگی کرده باشم با شادی میگویم: _شما از انقلابیون هستین؟😍 به آهستگی می گوید بله! کم مانده از شادی بال درآورم. نمیدانم چرا هرچه‌پیش میروم به این بیشتر پی میبرم که حاج رسول مرا همراهی میکند. _من از اعضای سازمان هستم. _اها... اگه خواستی پی رفقات رو بگیری اونا دو سلول بعد ما هستن. تشکر و سر بحث را باز میکنم و اتفاقات پیش آمده را میگویم.بعد از حاج رسول برایش میگویم.از خوبی‌ها، کمالاتش، از چیزهایی که به من گفته.نرگس هم حرفهایش را تایید کرد.او حاج رسول را نمیشناسد اما درست مثل او با من حرف میزند.خبر می‌آید وقت ناهار است. غذایمان را میگیریم.خیلی‌ها با دیدن نرگس اصرار دارند کنارشان بنشیند.بالاخره دور یک میز مینشینیم.نرگس با بسم‌الله غذایش را شروع میکند.گاه میان غذا از او سوالی میپرسند و بحث داغ میشود.بعد از خوردن غذا چند نفر دورش را میگیرند.واقعا مثل نرگس ندیده بودم که همه شیفته‌اش باشند.باصدایی برمیخیزم یک عده بند را شلوغ کردند. دنبال نرگس میگردم و او را میانجی معرکه میبینم.برای پانسمان دستم به دکتر زندان رفتم.نرگس با دیدن زخم روی بازویم دلسوزی میکند.در دستان خودش اثراتی‌از همان سوختگیهایی که روی دستان حاج رسول بود میبینم.هر روز که پیش میرود من و نرگس بهم نزدیکتر میشویم.گاهی به سلول اعضای سازمان سر میزنم.مراوده با آن ها را زیاد ترجیح نمیدهم.یکی از خانمهای آنجا بنام سمیرا مرا دعوت میکند.کاغذی دستم میدهد: _وقتیکه رفتی بخونش! به سلول خودمان برمیگردم. کاغذ را باز میکنم.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ نشانی کتابی مخفی است که باید کتاب را بردارم و بخوانم.بند که خلوت میشود.در سلول یکی از اعضا میروم. زیر تخت از گوشه‌ی گلیم کهنه آن را بیرون بیاورم.کسی در سلول نیست.زیرتخت میروم.با دیدن سکینه که آن هم از اعضاست به خودم بد و بیراه میگویم. _تو کارتو انجام بده من سرک میکشم. کتابی بی‌جلد را برمیدارم.سکینه میرود. کتاب را زیر لباس مخفی میکنم و زیر تشک تخت قایم میکنم.یکهو با صدای نرگس، زهره میترکانم. _حالت خوبه رویا؟ _آ...آره خوبم! چطور؟ _چطور؟ رنگ شده زردچوبه. الکی لبخند میزنم.روی تختش مینشیند و صدایم میزند. ✨_تو حاج رسولی که گفتی برات چه شکلی بود؟ _یعنی چی که چه شکلی بود؟ ✨_یعنی این که چرا هنوز تو فکرته؟ فکر میکنی چه باعث شده فراموشش نکنی؟ تا به حال به این فکر نکرده بودم.واقعا حاج رسول چه کسی بود که دید مرا بازتر کرد؟چرا هنوز حرف هایش به ذهنم می ریزد؟ _واقعا نمیدونم. هنوز خودم تو فکرشم اما نمیدونم اون چی بود که توی وجود حاج رسول که من رو مجذوب خودش کرد! ✨_ولی من فکر کنم بدونم اون چی بوده. _چی؟ چی بوده؟؟ ✨_ایمان... ایمان به خدا.تو وقتی به اون بالایی وصل باشی اون خودش همه چیزو خوب جفتو جور میکنه.شاید چیزایی که میگم رو الان نتونی درکش کنی اما مطمئنم یه روز به حرف میرسی. _ایمان؟ چطور خب؟ ✨_تو وقتی رابطتت رو خوب کنی.خدا که خالق این بشر و عالمه میدونه چطور رابطه‌ی تو رو با آدمای این دنیا درست کنه. این حرف از جنس حرف های حاج رسول است.حس خوب یک . آن روز یاد کتاب را فراموش میکنم.فردا با بی‌حوصلگی کتاب را باز میکنم و در خلوت میخوانم.همان حرف هاست.. از همانکه تا به حال مثل میخ با و در می کوبند. بخوانم چون نباید اعضا بوی از ببرند. روزهای زندان گرچه طعم آزادی ندارد اما در کنار نرگس روحم آزادانه بر فراز جهان پرواز میکند.روزی سمیرا چشم و ابرو نشانم میدهد که پیششان بروم. مجبور به شرکت در جلسه‌هایشان هستم.در هر جلسه هم مجبورم با چشم و بله اعتمادشان را جلب کنم.آنها به عنوان یک چیریک روی من خیلی حساب باز کردند.سازمان به راحتی اعضایش را رها نمیکند. علاوه بر جذب به اعضا هم می رسد و شان میدهد.هرگاه از میکروفن اسامی افرادی را که ملاقاتی دارند را میگویند قلبم میشکند. سراغی از من نمیگیرد؟ هرگاه نرگس میخواند من زیر چشمی نگاهش میکنم.قنوت‌های باصفایی دارد. که چشمانش را نمدار میکند مرا برمی‌انگیزد. درحال تماشای او هستم که کنارم مینشیند. _سمیرا گفت که بهت بگم الان بری پیشش. به زور نگاهم را از نرگس میگیرم و به سکینه میگویم: _الان؟" _آره، همین حالا. باشه ای میگویم و پشت سرش از سلول خارج میشوم. _کارم داشتین؟ _کار که...نه! خواستم یه توصیه‌ی خواهرانه‌ای بهت داشته باشم. _چی؟ _میگم یه چند وقتی رابطتتو با این دختره کم کن. _کدوم دختره؟ _همین، همین نرگس! صلاح نیست باهاش گفت‌وگو داشته باشی. _هم سلولیمه! چطور باهاش حرف نزنم؟ لبخندهای مرموزانه اش حالم را بد میکند. _حرف درمورد مسائل و . بقیه‌ی حرفها که اشکالی نداره. از سلب آزادی‌ام در کنج زندان متنفرم!نرگس مرحم هفته‌هایی است که اگر نبود من حتما خودم را باخته بودم.اما از طرفی نه گفتن باعث میشود آنها گمان بدی به من داشته باشند پس به اجبار میپذیرم. _اینا به صلاحته! بعضیا مهره‌ی مار دارن. حرفهاشون بدجور آدمو کور و کر میکنه. صدایی از بلندگو پخش میشود که می گوید: "رویا..."نرگس با خوشحالی بطرفم میدود: _تو رو صدا زدن رویا! باورم نمیشود. _منو؟ وَ... ولی منکه...! _هیس... برو ببین کی اومده!چشم دلت روشن عزیزم. به طرفی میروم که یک سالن طولانی است‌‌با عرض کم. شیشه ای میان آزادی و بندفاصله گذاشته است.با دیدن چهره‌ای از حرکت می‌ایستم.دستمان را به طرف تلفن میبریم.نمیدانم چه جمله‌ای بگویم و او با بغض مینالد: _رویا... _سیما؟ پلک روی هم میفشارد که یعنی بله!تعجب میکنم.چطور او را راه داده‌اند برایم جای سوال است!آبغوره گرفتنهایش تمامی ندارد. _سیما چیزی میخوای بگی بگو الان وقت تموم میشه! _چی بگم؟ یه عالمه حرف کنج دل وامونده ام کُپه شده آخه از کجا بگم؟ _از هرجا که دلت میخواد. _اصلا رویا تو و این کارا؟ من که باورم نمیشه! تو سرت تو کارت بود. میخواستی بری پاریس چرا سر از زندان درآوردی؟وقتی آقا کیا... حرفش را میخورد.حالا از ماجرا سر درآورده‌ام! اخمی میکنم: _فکر کردم برای خودم اومدی!معلوم نیست اون مرده چی تو سرت کرده.من خوشحالم که اینجام چون قیافه‌ی‌نحسش رو دیگه نمیبینم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله دقیقا خوشحالیم که خوشتون امده☺️🌸 سلام ما میگردیم ببینم چی پیدا کنیم آموزنده و مفید ولی اگه همچین رمانی هم پیدا کردیم حتما حتما میگذاریم
سلاممم رمان نمره ی قبولی تا قسمت ۲۹، ۳۰ نوشتم اگه امتحان ها امان بدن تمومش کنم😄