🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۹
روزهای خوبی نبود.بعداز آن ماجرا تنها شده بودم.خبری از دور زدنها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود.کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمیکردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود.در اوقات بیکاری کتابهایی که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعداز پایان کلاس ها به خانه برمیگشتم..کمکم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده..اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم.نزدیک عید بود و کلاس ها تعطیل شده بود..وقت آزادبیشتری داشتم تا به مادر برای کارهای مردانه ی خانه تکانی کمک کنم.ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های خانه بودم که تلفن زنگ خورد.مادر گوشی را برداشت :
_ الو؟...بله...شما؟ ...
گوشی را زمین گذاشت و گفت :
_رضا بیا تلفن باهات کار داره.میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟
از شنیدن اسم محمد تعجب کردم..من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنیشماره را از کجا آورده بود؟چه کار داشت؟با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.
_ الو سلام.
+سلام بر آقارضای گل. خوبی؟
_ممنون.محمدجان تویی؟
+ آره،خودمم.ببخش زنگ زدم خونهتون مزاحم شدم.دسترسی دیگهای بهت نداشتم.
_خواهش میکنم مراحمی.شماره رو از کجا آوردی؟
+فکرمیکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاسها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم.میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخرسال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم.اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا..
دلم میخواست بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم...فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با کارهای باقی مانده چه کنم و به مادر چه بگویم.چند ثانیه ای گذشت،گفتم :
_باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام.چه ساعتی میری؟کجا ببینمت؟
+ حدودساعت5قطعه ی 24بهشت زهرا.
خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم..در فکربودم چه بهانه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت :
_ رضا کجا میخوای بری؟ساعت 10سال تحویل میشه.این محمد کیه که من نمیشناسمش؟
+ یکی از بچههای دانشگاهه،پسرخوبیه. میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم.
مادر نگاه متعجبانه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد..تمام تلاشم را کردم تاکارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم.حدود ساعت ۵ آماده شدم.شب عید بود وترافیک همه خیابانها را بسته بود.چند دقیقه ای از ۷گذشته بود که به بهشتزهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیداکردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود...عطرگل و گلاب مزار شهدا خبرازدیررسیدنم میداد.با ناامیدی گوشه ای نشستم و به یکی ازقبرها خیره شدم.متولد: 1342 شهادت: 1362 محلشهادت: جزیره مجنون عملیات خیبر
اودقیقا هم سن من بود که شهیدشد. نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزهای میتواند همه چیز را رهاکند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد..درس و دانشگاهش را چه کرده؟شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدرومادر که داشته؟پدرومادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبستهاش باشد.نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگیاش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده.حتما همینطور است وگرنه هیچ منطقی نمیپذیرد یک جوان که شرایط ایدهآلی دارد زندگی را #رها کند و برود شهید بشود.
بلند شدم و بین قبرها راه رفتم..و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادتها بود.
هجده ساله..بیستوهفت ساله..سی ساله..پانزده ساله..پنجاه و سه ساله..اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند.ازهمه سن و سالی آنجا دفن بودند.هیچ وجه اشتراک منطقی بین آنها پیدا نمیکردم..فکرم به سمت پدر محمد رفت...توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان و بانشاط که شور زندگی درنگاهش موج میزند دیده میشد.چشمان نافذی داشت. درست مثل چشمان محمد بود. چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها میکرد و میرفت؟با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتما با محمد درباره اش حرف می زنم...به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۱۰
به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده و فقط دوساعت تا تحویل سال مانده. نمیدانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطورباید تا راس ساعت ده به خانه برسم.اگر دیر برسم حتما مادر ناراحت میشود.به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم....
خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم.تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم سال نو آغاز شد، و فصل جدیدی را برایم رقم زد... به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم... مهمانی ها #جذابیت_سابق را برایم نداشت.
عموما در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود...و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی.بچه ها هم هر از چند گاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند.
در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد... این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس میکردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده.
مثلا می دیدم وقتی «پسردایی مادرم» باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت،..
پسرش «بهروز» سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است.درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمیکردند.اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... میکرد کمی بیشتر درس میخواند حتما او هم دانشجو می شد. رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی داشتم از بین برود.
هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دیگر دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را #تنهایی سپری کنم. هرچند با #مخالفت_شدید پدر و مادرم مواجه شدم اما بلاخره موفق شدم راضی شان کنم.
دو سه روزی به تلویزیون دیدن و کتاب خواندن گذشت اما واقعا حوصله ام سر رفته بود.
احساس مبهمی در دلم بود که نمیدانستم چیست. دلم میخواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست.
یک روز صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون....مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت بهشت زهرا حرکت کردم. قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی به شیشه ی تاکسی زد و رو به راننده گفت :
_ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته گل بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه.
دلم برایش سوخت و چند دسته خریدم. وقتی رسیدم بهشت زهرا خلوت بود.
از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر یک شاخه گل گذاشتم... گل ها تمام شد.
به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر قبرهای یک شکل و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد. نزدیک شدم.
روی قبرها نوشته بود "شهید گمنام فرزند روح الله". تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید گمنام نرفته بودم. در این قطعه دیگر سن و سالشان هم مشخص نبود.
کمی خسته بودم....
نشستم و سرم را توی زانوهایم فرو بردم. به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم. فکرهای مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم :
_ سلام. ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید؟ درش خیلی سفته من نمیتونم.
یک دختر جوان که چادرش را سفت گرفته بود.. و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش م کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد....
این چهره برایم آشنا بود. آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام. غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم :
_ سلام. بله بله... حتما.
در شیشه را باز کردم و دادم.
_ دستتون درد نکنه. شرمنده که مزاحمتون شدم. خدانگهدار.
+ خواهش میکنم. خداحافظ...
با نگاهم دنبالش کردم....
کمی آن طرف تر شروع کرد به شستن قبر یکی از شهدای گمنام.هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام. اطراف من دخترچادری وجود نداشت. هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود.
کارش که تمام شد بالای قبر نشست.
از کیفش کتاب کوچکی بیرون آورد و مشغول خواندن شد. بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم... اما به خودم اجازه ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم.. همانجا ایستادم تا دور شد...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۰ به خودم آمدم دیدم س
🌷قبرهای یک شکل و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد...
روی قبرها نوشته بود؛
"شهید گمنام فرزند روح الله"
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۰ به خودم آمدم دیدم س
یک دختر جوان که
💎چادرش را سفت گرفته بود💎
و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد
زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۰ به خودم آمدم دیدم س
احساس میکردم بارها او را دیده ام...
هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۱۱
پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. با آنکه از چشم های قرمز ورم کرده اش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم :
_ سلام. خدا بد نده. بخاطر مریضی یه هفته دیرتر اومدی؟
با شوخی و لبخند گفت :
+ خدا که بد نمیده. آره دیگه رکب خوردم. فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو کمین کرده بود مارو شکار کنه. الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد نبودم. ولی هفته ی قبل ترش دیگه واقعا تعریفی نداشتم.
_ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین.
+ ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کارمون زود تموم شد. شرمنده بهرحال.
_ نه بابا شرمنده ی چی. تقصیر خودم بود و البته ترافیک.
+ حالا اگه دوست داشتی یه روز باهم میریم دوباره. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم.
_ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم.
+ نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا.
_ عجب. باشه...
دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم:
_ راستی من یه چندتا سوال داشتم ازت. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم.
+ باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم.
_ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برا بعد...
+ نه بابا خوبم. مساعدم. فردا که کلاس داریم. پس فردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت.
_ عالیه! پارک ملت. ساعت پنج چطوره؟
+ خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم بریم؟
تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم...
از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود. هرچند به تیپ و قیافه مان نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی داشته باشیم اما #قلبم به محمد نزدیک بود.
حرف ها و سوالات را مرور می کردم. درباره ی شهدا، پدرش، مذهبی ها...
اما لابلای افکارم چهره ی آن دختر رهایم نمی کرد.
چرا آنقدر آشنا بود؟ من او را می شناختم؟
شاید اگر صورتش کمتر پوشیده بود زودتر یادم می آمد کجا دیدمش.
روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشینی که ظاهرشان ربطی به من نداشت...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۱ پس از پایان تعطیل
روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشین...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۱۲
ساعت قرار فرا رسید.
یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم :
_کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده.
+ ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟
خندیدم و گفتم :
_ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی.سرماخوردگیت بهتر شده؟
+ الحمدلله. خوبم.
همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم :
_میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟
پس از چند ثانیه سکوت گفت :
+ جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس.
_ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید هم سن خودمو دیدم...
خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟
همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم...
محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت :
+ چقدر از روزای جنگ یادته ؟
کمی فکر کردم،...
بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن به انباری زیر زمین بود....
یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم.
از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم.
گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم :
_ خانوادهم سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز...
+ وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟
_ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست.
+ فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟
منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم :
_ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن.ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون #نیروی_درونیه. چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.
+ میتونی بگی چی باعث شد #روزدعوا با آرمین، رو شونم بزنی و بگی
"از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه #میدونستی به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه.
_ چون #میدونستم سکوتم #اشتباهه.
+ چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود.
_ #زور میگفت، #غرورش خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست.
+ پس یه نیروی درونی باعث شد #کاردرست رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن #زورمیگن، #حق با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه.
جوابش قانع کننده بود...
ولی #ازبین_رفتن_دوستی کجا و #مرگ کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد :
+ میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، #نیروی_درونی که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا #وظیفشه، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید #چیزای_بزرگتری بدست بیاری.
سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..."
محمد ادامه داد :
+ بعضی چیزا حس کردنیه. شاید هر چقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو درک نکنه.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت...
تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم.هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم.
ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۱۳
به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... بعد آن روز چند بار آخرهفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم. گفت:
#پیکرش_هرگزبه_دستشان_نرسیده. تازه فهمیدم دلیل اینکه هردفعه سر خاک شهدای گمنام میرفت چه بود.
در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم.برای من که همیشه تیشرت و شلوار لی می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان میکردند سخت بود.
بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند. اوایل معذب بودم اما کمکم با دیدن صمیمیتشان یخم باز شد.
ترم دوم هم تمام شد...
و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت:
_ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با «خاله مهناز و دایی مسعود» اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟
+ ترکیه؟ چه یهو بی خبر! الان به من میگین؟
_ وا...تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برا چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره.
+ ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!
_ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟
احساس کردم مقاومت بیفایده است.. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم.پدر بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد.
دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. «شاهین» یک سال از من بزرگتر بود و «شایان» هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش «شهلا» هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمیفهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش میزدند. همین مساله هم باعث شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم.
پدرم در فامیل به آدم خوش سفر معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی میکرد و سعی میکرد همه از سفر لذت ببرند. به انگلیسی هم مسلط بود...
سفر آغاز شد....
از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود.قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم #به_اجبار با آنها می رفتم. یک روز همراه پدر و مادر برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم...در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم. اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم.سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدر از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد :
"رضا. بیا مامانت کارت داره."
به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدر در آن بودند حرکت کردم.
_ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. اینشلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحلبپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگشو دوست داری. برا باباتم از همین رنگ طوسیشو برداشتم.
نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم.از زیر لباسها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد :
_ ببین این شلوار لی رنگش خیلی قشنگه. برداشتمش میری دانشگاه بپوشی.یهو لباسای ترم جدیدتم همینجا بخر. حالا باز جای دیگم چیزی خوشت اومد بگو.
+ممنون مامان ولی من که لباس زیاد دارم. برای عید همین تازگی لباس خریدیم. هنوز همشونم استفاده نکردم.
_ اشکالی نداره. اینا جنسش خوبه. مارکه. بردار حالا بعدها نیازت میشه .
کمی لباس ها را نگاه انداختم و زیر و رو کردم. سعی کردم خودم را درون آنها در جمع محمد و دوستانش تصور کنم.از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد وسط آنها خنده ام گرفت. خندیدم و گفتم :
+حالا درسته به من میگن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری!
برای اینکه #دل_مادر را نشکنم از بین آن همه لباس چندتایی که رنگ ملایم تری داشت انتخاب کردم.
_ رضا! چرا فقط همینارو برداشتی؟ این شلوارک خوب نیست؟ خوشت نیومد؟
+ همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم.
با اینکه سعی کردم #دلش را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود #ناراحت شده است...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷