eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۱ پس از پایان تعطیل
روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشین... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱۲ ساعت قرار فرا رسید. یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم : _کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده. + ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟ خندیدم و گفتم : _ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی.سرماخوردگیت بهتر شده؟ + الحمدلله. خوبم. همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم : _میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟ پس از چند ثانیه سکوت گفت : + جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس. _ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید هم سن خودمو دیدم... خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم... محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت : + چقدر از روزای جنگ یادته ؟ کمی فکر کردم،... بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن به انباری زیر زمین بود.... یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم. از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم : _ خانواده‌م سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز... + وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟ _ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست. + فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟ منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم : _ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن.ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون . چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم. + میتونی بگی چی باعث شد با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه. _ چون سکوتم . + چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود. _ میگفت، خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست. + پس یه نیروی درونی باعث شد رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن ، با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه. جوابش قانع کننده بود... ولی کجا و کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد : + میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا ، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید بدست بیاری. سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..." محمد ادامه داد : + بعضی چیزا حس کردنیه. شاید هر چقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو درک نکنه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت... تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم.هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱۳ به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... بعد آن روز چند بار آخرهفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم. گفت: . تازه فهمیدم دلیل اینکه هردفعه سر خاک شهدای گمنام میرفت چه بود. در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم.برای من که همیشه تیشرت و شلوار لی می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان میکردند سخت بود. بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند. اوایل معذب بودم اما کم‌کم با دیدن صمیمیت‌شان یخم باز شد. ترم دوم هم تمام شد... و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت: _ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با «خاله مهناز و دایی مسعود» اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟ + ترکیه؟ چه یهو بی خبر! الان به من میگین؟ _ وا...تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برا چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره. + ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام! _ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟ احساس کردم مقاومت بیفایده است.. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم.پدر بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد. دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. «شاهین» یک سال از من بزرگتر بود و «شایان» هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش «شهلا» هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی‌فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش میزدند. همین مساله هم باعث شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم. پدرم در فامیل به آدم خوش سفر معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی میکرد و سعی میکرد همه از سفر لذت ببرند. به انگلیسی هم مسلط بود... سفر آغاز شد.... از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود.قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم با آنها می رفتم. یک روز همراه پدر و مادر برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم...در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم. اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم.سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدر از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد : "رضا. بیا مامانت کارت داره." به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدر در آن بودند حرکت کردم. _ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. این‌شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحل‌بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگشو دوست داری. برا باباتم از همین رنگ طوسیشو برداشتم. نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم.از زیر لباسها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد : _ ببین این شلوار لی رنگش خیلی قشنگه. برداشتمش میری دانشگاه بپوشی.یهو لباسای ترم جدیدتم همینجا بخر. حالا باز جای دیگم چیزی خوشت اومد بگو. +ممنون مامان ولی من که لباس زیاد دارم. برای عید همین تازگی لباس خریدیم. هنوز همشونم استفاده نکردم. _ اشکالی نداره. اینا جنسش خوبه. مارکه. بردار حالا بعدها نیازت میشه . کمی لباس ها را نگاه انداختم و زیر و رو کردم. سعی کردم خودم را درون آنها در جمع محمد و دوستانش تصور کنم.از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد وسط آنها خنده ام گرفت. خندیدم و گفتم : +حالا درسته به من میگن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری! برای اینکه را نشکنم از بین آن همه لباس چندتایی که رنگ ملایم تری داشت انتخاب کردم. _ رضا! چرا فقط همینارو برداشتی؟ این شلوارک خوب نیست؟ خوشت نیومد؟ + همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم. با اینکه سعی کردم را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود شده است... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱۴ دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند.. اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم و از حضور در این جمع ها لذت نمیبردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شد انواع گران ترین های دنیا بود. در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم بالاتر از هجده سال شده و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد.در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند... ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر میکردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم " آنها خانواده ام هستند، چیزی را توصیه نمیکنند که به صلاحم نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی میشوند. من بزرگ شده ام و همه‌ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود دفعه‌ی بعد نمی خورم..."هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم.... گر گرفته بودم...صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش میکنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. مادر نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت : " هروقت تشنه اش بشه میخوره. " دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : "نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت میکرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. " دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع به دست زدن کردند و باتمسخر تشویقم کردند... من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت...چشمهایم را بستم.... ناگهان بوی گلابی که بعد از شستشوی قبر شهدای گمنام فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید...بلافاصله تصویر آن دختر چادری جلوی چشمم آمد : "ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن نیروی درونی و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا حس کردنیه..." چشمهایم را باز کردم... و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد.داد زدم و گفتم : _" ولم کنین میخوام تنها باشم". و شروع کردم به دویدن.... احساس می کردم سینه ام تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم.آنقدر دویدم تاکنار ساحل رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود.بغضم ترکید. نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان دیدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت : _چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟ ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی میفروخت.وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداری‌ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم : + با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار میکنین؟ _ کاسبی میکنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. با خانوادت حرفت شده؟ + تقریبا... میخواستن مجبورم کنن کاری رو انجام بدم که دلم نمیخواست. ولی من نتونستم. ادامه👇
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۴ دایی مسعود و شاهین
👆ادامه قسمت ۱۴ 👇 _میدونم چی میگی.نمیخوام بپرسم چی شده و چی نشده. بعنوان یه آدمی که بعد از کلی شکست خوردن با بدبختی خودشو سرپا کرده بهت میگم، دنبال چیزی برو که قلبت میگه درسته حتی اگه همه دنیا بگن اشتباهه. منم اگه پی اونی رفته بودم که که دلم میگفت، الان اینجوری و با این وضع اینجا نبودم... از حرف هایش فهمیدم.. زندگی سختی داشته و برای فرار از مشکلات به آنجا پناه آورده اما آرزوهایش درهم شکسته بود و راه بازگشتی نداشت. وقتی آرام تر شدم خداحافظی کردیم و به سمت هتل برگشتم.... دستهایم توی جیبم بود و آرام آرام قدم میزدم. ویترین مغازه ای توجهم را جلب کرد. یک گوی چرخان که داخلش یک نیمکت و یک درخت پاییزی بود. وقتی میچرخید آهنگ میزد و برگ ها بالا و پایین میفتادند. زیبا بود. داخل مغازه رفتم ، چشمم به تابلوی زیبایی افتاد. برای محمد خریدم و از مغازه خارج شدم.اما فکرم پیش گوی موزیکال مانده بود. هنوز دور نشده بودم که دوباره برگشتم و گوی را خریدم. همانطور که حدس میزدم وقتی رسیدم با و مواجه شدم. فردایش به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۴ دایی مسعود و شاهین
جلوی دریا نشستم.... دریا آرام و بی صدا بود. بغضم ترکید...😢 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۴ دایی مسعود و شاهین
بعضی چیزا.... حس کردنیه...🌸 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت.... پدر ومادرم متوجه شدند من نیستم و کرده ام. بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی شده بودم که با همه ی قوانین می کند.... تابستان سپری می شد.... برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت... یک روز با تماس تلفنی کاوه غافلگیر شدم. ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستی‌مان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد... آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود... بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم گرفتم دوباره بروم... در و آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی شهدای گمنام شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم. همان دختر دلنشین با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد... انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید... کمی نزدیک تر شدم... احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم : _ سلام. سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند.... باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد. جواب سلامم را داد. گفتم : _ منو یادتون میاد؟ + نخیر. _ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین... + بله... یادم اومد. _ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد. + فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون. _ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم. صدایش ملایم و دلنشین بود.... کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم. دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم : _ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟ با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت : + چه سوالی؟ _ چرا میاین اینجا؟ انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد : + بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه ای دارن... بقیه ی حرفش را خورد و گفت: _"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار." اجازه نداد خداحافظی کنم. به سرعت دور شد... در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ ای از او نداشتم... همانجا نشستم... و از آن خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم... اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در قطعه ی شهدا نخواهم دید... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
سرش را روی قبر گذاشت.... و اشک هایش جاری شد. انگار دلش پر بود... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
با دیدن اشک هایش... دلم لرزید... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
باد ملایمی چادرش را تکان می داد.... و دلم تاب می خورد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
غریبه ی آشنای من دورمی شد... و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم. دچار احساسی شدم... که تا آن روز تجربه نکرده بودم... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۱۵ به ایران برگشتیم ام
دچار دختر دلنشینی.... که هیچ نشانه ای از او نداشتم... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
ادامه رمان رو فردا میذارم براتون... به امیدخدا 😍😭😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار دفاع مقدس 🌷شهید محمد رضا شفیعی 🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🌷معرفی شهید🌷 🌷نام ونام خانوادگی:محمد رضا شفیعی 🌷تاریخ تولد: ۱۳۴۶ محله پا منار قم 🌷تاریخ شهادت: محمدرضا از نيروهاي واحد تخريب لشکر علي ابن ابيطالب عليه السلام بود. عمليات کربلاي ۴ آخرين عمليات او بود. بعد از ۵ سال حماسه آفريني در جبهه‌هاي حق عليه باطل در عمليات كربلاي ۴ مجروح و سپس اسير شد. ۱۱ روز شكنجه سربازان دشمن را تحمل كرد تا عاقبت در تاريخ ۱۴دي ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسيد. 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸مطالب شهید با ذکر منبع🌸 🌸زندگینامه شهید محمد رضا شفیعی http://yademanisar.ir/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B4%D9%81%DB%8C%D8%B9%DB%8C/ 🌸معجزه شهید اسارت محمدرضا شفیعی | آزادگان ایران https://azadeganirankhabar.ir/98731 🌸خاطرات منتشر نشده آزاده شهيد محمدرضا شفيعي/ پاسدار غريبي كه به كربلا رسيد http://navideshahed.com/fa/news/378675/ 🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👣قسم | وصیت نامه ی شهید شفیعی و راز سالم ماندن پیکر پاک او بعد از 16سال (پایگاه شهید منتظری) http://imamkhomeini.ghasam.ir/p1008/news-details/261001/ 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا