💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۷۷
یاشار _خب که چی؟! من نمیام دنبالش. مگه من از خونه کردمش بیرون.؟؟بیخود. خودش رفته، خودشم برمیگرده.!
یوسف_ آخرش چی یاشار؟؟!!
یاشار _آخرش طلاق!
یوسف_ خانمت مهمون منه اما نه بدون تو.. اون ازدواج کرده با داداشم. پس میای میبریش.! اگه بخاد بمونه با تو میمونه
یاشار _اینو میگی که منو بکشونی شیراز. ولی من نمیام.خودش رفته خودشم برمیگرده.
یوسف_ ولی کارت درست نیست.اشتباه میکنی.این راهش نیست.
یاشار _چیه فکر کردی سمیرا مثل خانم خودته؟! که مهرشو ببخشه؟؟؟بی وجدان مهرشو گذاشته اجرا ١٣٠٠ سکه برم از کجا بیارم یوسف؟؟ فکر کردی من میلیاردرم؟آقای سخایی همه پولا رو کشید بالا بابا و عموسهراب ورشکست شدن
یوسف_ آره میدونم همه رو، ولی دلیل خوبی نیست خودتم میدونی.
یاشار عصبی فریاد میکشید.یوسف هرچه میگفت نمیتوانست آرام کند برادری که به فکر منافعش بود نه زندگیش.
یاشار _امروز یکشنبه هست، تا اخرهفته برگشت که هیچ، برنگشت.برگه احضاریه رو خودم میفرستم براش شیراز.
یوسف_ نمیخام تو کارت دخالت کنم.ولی فکر کن. شما خیلی همو دوست داشتید. اگـ...
یاشار وسط حرف یوسف پرید و گفت:
_دوست؟؟؟ هه.....حرفای خنده دار نزن جون من.....تمام غمزه و کرشمه هاش فقط برای پول من بوده نه خودم.بیخیال نظر منو نمیتونی برگردونی.خودت میدونی چقدر عاشق بچه ام. نمیخام حسرت به دل باشم.!
یوسف_ شما چرا باهم حرف نمیزنین!؟ اخه مرد حسابی اینا باید باعث بشه زندگیتو بهم بزنی! ؟؟
یاشار _اون حرف تو کله ش نمیره.فقط زبونش پوله یوسف.فقط پول.تا حالا من عابر بانک بودم فقط و فقط پول ببینه حالش خوبه! اون منو نمیخواسته.پولمو میخواسته. خستم کرده خیلی خستم. حوصلهشو ندارم. نه حوصله خودش نه هرچیزی که به اون مربوطه
یوسف بی حرف و غمگین گوش میداد.
یاشار _ خیلی ماهه خانمت. اون روز تو باغ این قدر که حرف شنید من گفتم میزنه زیر همه چی اما جواب همه رو داد فقط حرفش تو بودی فقط تو. نه کاری به ارث داشت نه چیز دیگه.خودت هم خوبی به هم میاین....یک هفته س تو حجره میخابم. اصلا حتی زنگ نزد ببینه مردم یا زنده ام.!! غذا چی میخورم. فقط بلده به خودش برسه و با خاله شهین و سهیلا برن بیرون با ماشین دور دور....ول کن یوسف..نگران زندگیم نباش. من خیلی وقته به آخر خط رسیدم.کل زندگی من ٧ ماه شد.
یوسف_ با همه این حرف ها نمیدونم دیگه چی بگم بهت.خودت میدونی و زندگیت.ولی هنوزم میگم اشتباه داری میکنی.
یاشار _انتخاب سمیرا اشتباه بود. زندگی کردن باهاش اشتباه بزرگتر.
یوسف هرچه کرد.نتوانست یاشار را راضی کند. پایبند کند. پشیمان کند. که بدنبال همسرش بیاید. که کمی فکر کند.اشتباهاتش را گوشزد کرد.نصیحت برادرانه میکرد.خاطرات خوبشان را تداعی میکرد.تا مگر جوشش عشق همسری برادرش را به رخ او بکشد.اما نشد.نتوانست.کدورت ها و دلخوری ها انباشته شده بود.حتی مشورت با آقابزرگ و خانم بزرگ.حتی رفتن پیش مشاور. هیچکدام از نظرات برای یاشار معنا و مفهوم نداشت.چرا که راهی بجز طلاق نمیدید..
امروز پنجشنبه است.همان روزی که سمیرا باید برمیگشت.مردد بود برگردد یانه. برمیگشت با حقارت، سوختن و ساختن. یا برنمیگشت و طلاق.
شاید خدا میخواست...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۷۸
شاید خدا میخواست.نشان دهد به یاشار.به سمیرا.به همه.که همه چیز پول نیست.و همه چیز منفعت مالی نیست.
سمیرا برنگشت.طلاق گرفت.زندگیش را به باد داد.فقط بخاطر پول.
یاشار هم ١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد.ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت.اما فقط ٢٠٠ سکه داد. وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت.
سمیرا ماند و حسرت ها.حقارت ها.کم نبود سکه هایی که مهرش بود.اما به چه قیمتی.؟
دوسال به سرعت برق و باد گذشت.با تمام شیرینی ها و مشکلاتش.درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد. فقط یک جواب یوسف به او میداد.
_درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی.
گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت.
کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردند.
علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود.دختری زیبا بنام «زهرا» آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود. هرچه بود برایشان خیلی عالی بود.
یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود.که پدرانه مراقبش بود.برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر. چقدر نمازحاجت خوانده بود. و سجده شکر بجا میآورد.
ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش خرید. و آنها را میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را.
پول رهن را گرفتند. و اثاث کشی کردند.
یوسف بود و دلدارش و نوزادی که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش.....و وسایل خانه را با ماشین بار... به سمت اهواز حرکت کردند....
در این دوسال...
یوسف هم کار کرد.و هم درس میخواند. باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد. ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده.که توانسته یکه و تنها همه کار کند. عروسی بگیرد.به شهری غریب رود.خانه رهن کند درعین نداشتن ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند.
باید ثابت میکرد به دلش.حقیقت قرآن را. که خدا او را بی نیاز کرده است.وعده خدا بود، که از فضلش میبخشد....
پس بخشید.....
نه فقط بعد مالی و دنیوی، که بعد معنوی و اخروی، نه فقط یکدانه همسری که تک بود، که فرزندی سالم و صالح..
همه چیز را خدا داد.وچقدر خدایش بزرگ بود. چقدر بانوی قلبش را میخواست.چقدر نوزادش شیرین بود برایش، همچون عسل
چقدر زندگیش روال خودش را میگذراند.
«الحمدلله.الحمدلله.الحمدلله.»
به محض رسیدن به اهواز....
یوسف به پیشنهاد دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت.تا اول سلام کند به بزرگتری که هنوز دلخور بود. و این دو سال آنها را ندیده بود.
چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند.
و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود.
ریحانه با آینه و قرآن و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند.پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند.
کارگرها وسایل را می آوردند،..
که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود.
یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۷۹
یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود.در دانشکده ای که لیسانسش را خوانده بود مشغول بکار شد.ابتدا بعنوان استادیار و بعد از چند ماه استاد تمام وقت دانشگاه شده بود.
طوری برنامه ریزی کرده بود.که صبحها تا ٣ ظهر دانشکده باشد و بقیه روز وقف ریحانه دلش و زهرایشان.
به خانه که می آمد.هربار با شاخه گلی، یا هدیه ای یا هرچیزی، عشقش را به خانواده ثابت میکرد.
ریحانه گرچه مشغول زهرایش بود..
اما جلسات عرفانی را تعطیل نمیکرد. مدیر حلقه صالحین شده بود.تمام سختی های زندگیشان را که هیچ،تمام دنیا را، به لبخند دلبرانه همسرش، عوض نمیکرد.
🏴محرم از راه رسید....
محرم بود و هیئت عمومحمد.هیئت حسابی در تکاپو بود. بعد از دو سال و نیم، یوسف میخواست هئیت برود.چقدر دلش لک زده بود برای رفقایش.برای مداحی کردنهای علی.برای چای هیئت و داربست زدن..
کم کم آماده میشدند که به هیئت بروند. یوسف، وارد اتاق شد.ریحانه، لباس زهرا را به تن میکرد. لباس محرمی که خودش دوخته بود. با روسری به اندازه کف دست.با سربند یازهرا.
یوسف ذوقش را نتوانست مخفی کند.تک تک لباسهای طفلش را برمیداشت.میبوسید. میبویید و با نگاه عاشقانه اش از دلبرش تشکر میکرد.
ریحانه صدایش را نازک کرد.
_اینا که چیزی نیس بابایی...اگه میتونی تو تن من ببین.. ببین چقدر ناز میشم
ریحانه، لباسها را یک به یک به تن زهرا پوشاند، آخر کار روسری و سربند را هم برایش بست.
خدای من طفل ۶ ماهه یوسف چقدر زیبا شده بود.ناخواسته،زهرایش را درآغوش گرفت.
_ای جان دل بابا.،فدای نام روی سربندت بشم
زهرا را به زمین گذاشت.پیشانی همسرش را بوسید.
_خیلی باصفایی
ریحانه بلند شد.مقابل آینه ایستاد. روسری اش را جلوتر کشید. محکم ترش کرد.چادرش را پوشید. و روی سرش تنظیم کرد. یوسف مشتاقانه نگاه میکرد. ریحانه اش چقدر زیبا و دلفریب بود برایش.ریحانه، از آینه به چشمان یوسفش نگاه کرد.یوسف دکمه های سر آستین پیراهن مشکی اش را میبست. و جواب بانویش نگاه عاشقانه ای ممتد میداد.
ریحانه شال مشکی ای به دور گردن همسفرش انداخت. یوسف متعجب بود.
_این کجا بوده؟!؟
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۸۰
_این کجا بوده..!؟
_برات خریدم که بیاندازم گردنت. که هروقت اینو دیدی یادم باشی.برام دعا کنی.
یوسف واقعا غافلگیر شده بود.دست برد زیرشال، بالا آورد.روی چشمانش گذاشت. بوئید.چه بوی عطری میداد.چشمه اشکش جوشید. چقدر شال دوست میداشت.
،،،،شال بلند عزای امام حسین.ع.،،،،،
دستانش را پایین آورد.پیشانی اش را به پیشانی دلبرش گذاشت.دودستش،صورت بانویش را قاب گرفت.
_خدا تو رو برام نگه داره. خیلی نوکرتم بانو
_وظیفه م بود جانانم
ریحانه ساک بچه را روی دوشش گذاشت. یوسف، زهرایش را بغل کرد. درخانه راقفل کرد.سوار ماشین شدند.
یوسف_چقدر چادر بهت میاد
_ بخاطر سلیقه آقامونه. میشناسیش که!؟؟خیلی ماهه
یوسف رانندگی میکرد.و باز نگاه های عاشقانه یوسف جواب دلبرانه های ریحانه بود.
به هیئت رسیدند...
یوسف ماشین را پارک کرد. دلدارش و دخترش به قسمت خواهران رفتند. همیشه قسمت خواهران زودتر علم برپا میکردند..
به محض ورود یوسف به قسمت برادران مهران داد زد.
_بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلواااات.
همه می خندیدند.و صلوات می فرستادند. تک تک همه را درآغوش گرفت. دست داد.
میثم_ نفر بعدی که قاطی مرغا میشه من باشم صلوات
همه باخنده صلوات می فرستادند..
علی_ صدات برسه در خونه خانم آینده ت صلوات بعدی بلندتر بفرست
قهقهه همه بلند شده بود. و صلوات می فرستادند
حسین دستانش را بالا برد.
_منم کارشناسی قبول بشم، بعد سربازیمم بندر انزلی باشه، بعدشم زن بگیرم، صلوات
حسین، خودش هم، خنده اش گرفته بود.
سیدهادی_ حسین حاجت دیگه ای نداری؟؟ اگه داری بگو براش صلوات میفرستیم. فقط تعارف نکن.
عمومحمد تذکری داد.که محرم است، کمتر بخندید، درست نیست،همه چشم گفتند.سکوت برقرار شد.داربست ها زده شد.یوسف مشغول وصل کردن سیستمها بود. که صدای گریه نوزادی بلند شد.
سریع خودش را به در ورودی بانوان رساند. یاالله گفت.وارد شد.میدانست کسی بجز خانمش، طاهره خانم و مرضیه ، آنجا نیست.
سلام مختصری به همه کرد...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۸۱
سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت:
_چیشده. چرا گریه میکنه!؟
ریحانه لبخندی زد.
_چیزی نیست. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه.
یوسف جلو آمد روی دوزانو نشست.چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت. دخترکش را صدا زد. زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا به سمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود.
_جان دل بابا
زهرا نزدیک پدر رسید. یوسف بغلش کرد و بوسید طفل شش ماهه اش را. رو به بانویش گفت
_میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی
ریحانه_مرسی عزیزم. فدای دستت
یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت.همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند.
مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع.
کم کم مراسم تمام می شد...
چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند.
از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحسین.ع.جای سوزن انداختن نبود.
وقت دعا بود.ای وای از دعای آخرمجلس.که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند. یوسف، با گوشی اش تماس گرفت. که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش..
🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین...
الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر.الهی بحق دستان بریده باب الحوائج.ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما رو هرچه سریعتر هرچه سریعتر ختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا
صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود...
چند سال گذشت.....
یوسف تلاشش را میکرد حتما خمس مالش را حساب کند.هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود.از لحاظ مالی وضعیتش خیلی بهتر شده بود.یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن سرویس طلا، جبران کرد.این دوسالی که شرایط مالی خوب نبود این مرغ عشق صبوری کردند. شکوه نکردند.از نداشتههایشان.پس خدا خوب جباری بود که جبران کرده بود برایش بیشتر از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد...به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را خریدند. و آن آپارتمان را بنام بانویش کرد. و خداوند فرزندانیصالح و سالم به آنها عطا کرد.
فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش بحث داشتند.اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید. و به دلیل همین بحث ها، روابطش با شهین خانم تیره شده بود. یادش آمد چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد. ولی چقدر ضرر کرده بود
اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با سهراب و آقای سخایی شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی به دوش دو برادر گذاشت.با این ورشکستگی سنگین، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که منفعت مالی اش اخر کار دستش داد. چقدر سنگ برای ازدواج پسرش یوسف انداخته بود. و این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را.
سعادت از آن عمومحمد شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع #شهادت نائل گشت. و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، همسرشهید و دخترانش، دختران شهید میشدند.
آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، خانه ای را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان #هدیه به آن مرغ عشق داد، و سندخانه را بنام هردو زد.و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس. و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت.
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۸۲ (قسمت آخر)
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
چون کوروش خان دیگر نه پولی دارد که خرج های بیهوده کند.و نه دیگر یوسفی مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند. و نه شراکتی که بخاطر آن دست به هرکاری بزند
همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد درس بزرگی به او داد.
✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله.
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.."
آیه ٣٢ سوره نور✨
💞پایان💞
✍سخن نویسنده؛
🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی #نیمه_واقعی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست. و اسم شخصیت ها و شهرها، بعضی واقعی هست و بعضی عوض کردم.
✍هدفم از نوشتن این رمان؛
1⃣کسی که به قرآن #عمل کنه و #توکل کنه قطعا خدا از فضلش بینیازش میکنه.
2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها #پاکدامنی کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه.
3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام #شاکرخدا بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.)
3⃣خیلی چیزها که #بایدباشه،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای #واقعی،مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل،نگهداشتن حرمت دخترها که متاسفانه کلا داره فراموش میشه.
4⃣ #سیاست_همسرداری یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی #جایگاه مرد و زن رو داره عوض میکنه
🌺 من این رمان رو برای کانال رمانهای عاشقانه شهدایی و مفهومی(رمانهای واقعا مذهبی و امنیتی) نوشتم و بقیه کانالها از اینجا کپی میشه
و تشکر میکنم از ادمین کانال رمان همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون کار اولم هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم.
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
رَبِّ هَب لیِ مِن لَدُنک ذُریة طَیبة إنَّک سَمیعُ الدُعا.....
✨سوره آل عمران.. ✨
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5