🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۴۴ ( قسمت آخر)
دلمان را زیر و رو کرده بود...
#محافظت_ازحرم حضرت سکینه(س) در داریا با حزبالله لبنان بود..
و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزبالله به زیارت برویم...
فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود..
و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد..
تا لحظه ای که وارد داریا شدیم...
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود...
با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند..
و مصطفی دیگر نمیخواست..
آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد
_میشه برگردیم؟
و او از داخل حرم باخبر بود..
که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد
_حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟
دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود..
که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست
_نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن!
و جوان لبنانی #معجزه این #حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت
_جوونای #شیعه و #سنی #تاآخرین نفس از این حرم #دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) #خودش از حرم دخترش دفاع کرد!
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد..
تا #دست_حیدری امیرالمؤمنین(ع)را به چشم خود ببینیم...
بر اثر اصابت خمپاره ای،...
گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،..
طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود...
مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده..
و عشقش را هم #مدیون حضرت سکینه (س) میدانست...
که همان پای گنبد نشست..
و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد
_میای تا #بازسازی_کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟
دست هر دو دخترم در دستم بود،..
دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید..
و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود..
که عاشقانه شهادت دادم
_اینجا میمونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این #حرم رو #دوباره_میسازیم ان شاالله!
💞پایان💞
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سلام 😊
خب الحمدلله این رمان تموم شد.. رمان بعدی رو چند روز دیگه میذارم😁
به امید خدا
سلام و عرض ادب و احترام خدمت دوستان عزیز جدید و قدیم و خانواده های محترم شهدا😊✋
رمان بعدی درحال نوشتن.. هست
با نویسنده رمان صحبت کردم تموم ک شد میذارم کانال.. 😊
تقریبا نصف رمان نوشته شده.. تقریبا متفاوت از رمان های دیگه والبته جالب و خوندنی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت همه بزرگواران عزیز و محترم و محترمه😊✋
مشکلی در نوشتار رمان پیش اومده حل بشه ان شاالله میذارم کانال به امید خدا
🔰اگه دلت گرفته بخون.!🔰
💎_خوبی خدا اینه عبادت فردا رو از ما نخواسته، تو هم تقدیر فردا رو ازش نخواه..!
_اون دفعه که اومدم پیشتون یه حرفای دیگه گفتین!!😟
💎_اون واسه اون روزت بود.! این واسه امروزت!!
_اخه شما که نمیدونی..!!😢
💎_اونقدری که لازمه.. میدونم!!!
_پس چرا ازم خواستین این کارو کنم.!؟ من واسه اینکه اسم خدا روی من باشه اومدم صلاح و مشورت!!🙁😢
💎_خواستی بدونی چی برات خوبه جوابت گرفتی!!
_گفتم مرددم!.. گفتم چیزی بگین دلم مطمئن بشه.! اروم بشه!!😔😔😔گفتی نگران نباش خیره! 😢😢
💎_بازم میگم خیره...
_چه خیریتی!!..!؟؟ 😐😢
💎_چون و چرا بلدی مگه؟؟
_من نه!! ولی شما گفتی توکل کن!! 😢😢😢😔😔😔😔
💎_الانم میگم.!
_خب پس چرا اینطوری شد..؟! 😥😢
💎_نتیجه ش دیگه دست من و تو نیست!!
_نتیجه ش «اظهر من الشمس» شده ک...!!! 😐😢😒😒
💎_شما رسیدی ته قصه..!؟ میدونی چه اتفاقی میافته؟!؟؟؟
_نه!! 😔ولی لابد شما میدونی!!
💎_من که خدا نیستم عالم به «سِرِّ خَفیّت» باشم..!
_بگید چکار کنم..!؟ نه راه پس دارم نه راه پیش!! 😔😔مستاصلم..!!! ناامیدم..!!😞😞دلم آشوبه!!! 😣😣
💎_اینه که شد حرف شیطان..! از ما خواستن فقط بندگی کنیم!! بندگی..
_من همیشه سعی کردم همین باشم..! چرا اینطوری شد!!؟؟؟😒😒😔😔😔
💎_ما که اهل معامله نیستیم..! چرتکه بگیریم دستون.. خودمونو بدهکارش میکنیم!!!
_بگید حکمتش چیه!! ؟؟؟😭
💎_تسلیم..! ته ته حرف همینه!
_سخته...!😭 سخته...!!! 😭
💎_قرار نیست آسون باشه..!
@asheghane_mazhabii
May 11
❤️رمان شماره سے و دومـ😘❤️
💜اسم رمان؛ #من_غلام_ادب_عباسم
💚نام نویسنده؛ بانو خادمـ ڪوےیار
💙چند قسمت؛ ۷۴ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5