eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 😊 خب الحمدلله این رمان تموم شد.. رمان بعدی رو چند روز دیگه میذارم😁 به امید خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام خدمت دوستان عزیز جدید و قدیم و خانواده های محترم شهدا😊✋ رمان بعدی درحال نوشتن.. هست با نویسنده رمان صحبت کردم تموم ک شد میذارم کانال.. 😊
تقریبا نصف رمان نوشته شده.. تقریبا متفاوت از رمان های دیگه والبته جالب و خوندنی
بسم الله الرحمن الرحیم سلام خدمت همه بزرگواران عزیز و محترم و محترمه😊✋ مشکلی در نوشتار رمان پیش اومده حل بشه ان شاالله میذارم کانال به امید خدا
🔰اگه دلت گرفته بخون.!🔰 💎_خوبی خدا اینه عبادت فردا رو از ما نخواسته، تو هم تقدیر فردا رو ازش نخواه..! _اون دفعه که اومدم پیشتون یه حرفای دیگه گفتین!!😟 💎_اون واسه اون روزت بود.! این واسه امروزت!! _اخه شما که نمیدونی..!!😢 💎_اونقدری که لازمه.. میدونم!!! _پس چرا ازم خواستین این کارو کنم.!؟ من واسه اینکه اسم خدا روی من باشه اومدم صلاح و مشورت!!🙁😢 💎_خواستی بدونی چی برات خوبه جوابت گرفتی!! _گفتم مرددم!.. گفتم چیزی بگین دلم مطمئن بشه.! اروم بشه!!😔😔😔گفتی نگران نباش خیره! 😢😢 💎_بازم میگم خیره... _چه خیریتی!!..!؟؟ 😐😢 💎_چون و چرا بلدی مگه؟؟ _من نه!! ولی شما گفتی توکل کن!! 😢😢😢😔😔😔😔 💎_الانم میگم.! _خب پس چرا اینطوری شد..؟! 😥😢 💎_نتیجه ش دیگه دست من و تو نیست!! _نتیجه ش «اظهر من الشمس» شده ک...!!! 😐😢😒😒 💎_شما رسیدی ته قصه..!؟ میدونی چه اتفاقی میافته؟!؟؟؟ _نه!! 😔ولی لابد شما میدونی!! 💎_من که خدا نیستم عالم به «سِرِّ خَفیّت» باشم..! _بگید چکار کنم..!؟ نه راه پس دارم نه راه پیش!! 😔😔مستاصلم..!!! ناامیدم..!!😞😞دلم آشوبه!!! 😣😣 💎_اینه که شد حرف شیطان..! از ما خواستن فقط بندگی کنیم!! بندگی.. _من همیشه سعی کردم همین باشم..! چرا اینطوری شد!!؟؟؟😒😒😔😔😔 💎_ما که اهل معامله نیستیم..! چرتکه بگیریم دستون.. خودمونو بدهکارش میکنیم!!! _بگید حکمتش چیه!! ؟؟؟😭 💎_تسلیم..! ته ته حرف همینه! _سخته...!😭 سخته...!!! 😭 💎_قرار نیست آسون باشه..! @asheghane_mazhabii
❤️رمان شماره سے و دومـ😘❤️ 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ بانو خادمـ ڪوےیار 💙چند قسمت؛ ۷۴ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱ روبروی تلویزیون نشسته بود.شبکه ها رو عوض میکرد.تا رسید به اخبار.صدایش را بلند کرد. عاطفه از اتاق بلند گفت _عبــــــااااس..!..صداشو کم کن.سرم رفـــت. دارم درس میخونمـــــااا اعتنایی بحرف خواهرش نکرد.میخ تلویزیون شده بود.عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را. حتما نگاه می‌کرد. زهرا خانم_ عاطفه مادر.بیا کمک.سفره رو زودتر پهن کنیم.الان بابات میاد! از همان اتاق صدایش را به مادر رساند عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان زهراخانم بلند گفت _ عــــــاطفــــــه!! عاطفه از اتاق بیرون امد. مستقیم بسمت عباس رفت.که روی مبل راحتی نشسته بود.دستش را دور گردنش انداخت.سرش را کج کرد و گفت _چطوری اقای همیشه اخمو چهره عباس بود. اما باز عاطفه.مدام سر به سرش میگذاشت.با حرف عاطفه. اخم عباس باز نشد.ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد. عاطفه بوسه ای روی سر برادرش کاشت..و به کمک مادر رفت. تا میز را بچیند. تنگ اب را در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد.. زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت _برو مادر ببین کیه عاطفه سری تکان داد‌ به سمت ایفون رفت. سریع عباس بلند شد و گفت عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم... ایفون را برداشت _کیه؟ صدای حسین اقا بود ک گفت _باز کن دکمه ایفون را زد.و با به عاطفه و مادرش گفت _مگه نگفتم.وقتی من خونه هستم. خودم باز میکنم؟! در با تقه ای باز شد.حسین اقا با دست پر وارد خانه شد. همه به اخلاق عباس عادت داشتند.در هیچ حالتی اخم از روی صورتش کنار نمیرفت.. دوست نداشت حتی.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲ دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود.. گاهی عاطفه جوابش را میداد.. بحث میکردند. اما در اخر خواسته عباس میشدند..چرا که باید حرفش به کرسی مینشست.. ساعت ۴ عصر بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند.. از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند. حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟ عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده حسین اقا_دلیل خوبی نیست عباس_نظر من اینه _عباس بابا نظرت اشتباهه! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه _حرفتون قبول ندارم هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠ گذشته بود... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۳ ساعت از ١٠ گذشته بود.. پدر و پسر سوار ماشین حسین اقا، به سمت خانه میرفتند.. به سر کوچه شان رسیده بودند.. هنوز همان جمع پسرهایی..که همیشه سرکوچه می ایستادند.. بودند. و صدای خنده و حرف زدنشان.. کل محله را برداشته بود. کوچه پر از ماشین بود و جای پارک نداشت...حسین اقا ماشین را.. همانجا سرکوچه پارک کرد... پیاده شدند.. تا مسیر خانه را طی کنند... که عباس، نامش را از زبان یکی از آنها شنید. درجا.. اخم هایش در هم رفت...رو به پدر کرد و گفت _بابا شما برید خونه من الان میام _عباس بابا نرو عباس .. به پدرش کرد..و بی جواب.. قدمهایش را تند تر برداشت.. با زنجیری که در جیبش بود.. از جیب درآورد.. عصبی به سمت پسرها میرفت.. اخمهایش را بیشتر کرد...بلند نعره زد _چی گفتییییی؟؟؟ مردشی دوباره تکرار کن بینممممم...!!!! پسرها..بی توجه به عباس..صحبتشان را ادامه میدادند...و حتی بیشتر و بلند تر میخندیدند.. تیکه کلامهایش را.. به باد گرفته بودند..و خنده هایشان بیشتر شده بود.. کارشان،.. عباس را.. بیشتر عصبی میکرد.. به دقیقه نکشید.. زنجیرش را چرخاند و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود.. آنها هم دفاع میکردند.. یک سرو گردن.. از همه بزرگتر و درشت تر بود.. زورش میچربید.. گرچه گاهی مشتی میخورد.. اما تا توانست.. همه را زیر مشت و لگد با زنجیر میزد.. حسین اقا سریع دوید تا انها را از هم جدا کند.. به قدری صداها و جنجال بلند بود.. که همه محله را.. به بیرون از خانه هاشان کشیده بود.. در اخر.. با وساطت اهل محل.. و آمدن پلیس.. عباس اروم شد.. و دعوا خاتمه پیدا کرد.. همه با سر و دست کبود و خونین.. به گوشه ای افتاده بودند.. گویا از میدان جنگ برمیگشتند.. همه از عباس... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امید خدا 😍😕😐🤪
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴ همه از عباس شکایت کردند.. او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند.. بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای.. دعوا و جنجال به پا میکرد..همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام بودند.. نگرانی های زهرا خانم و عاطفه.. تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت.. افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها! حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم! _خیر نمیشه _خب اجازه بدید ببینمش _فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین! حسین اقا..با موهای سپیدش.. آرام به سمت پسرهای جوان رفت..هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند.. مانده بود حیران ک چه کند.. برای پسری که بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. را نداشت.. حسین اقا به خانه برگشت.. در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت.. زهراخانم.. که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید _سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟ حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت.. زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست.. عاطفه که صحنه را نگاه میکرد.. با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود.. _سلام بابا حالا یعنی چی میشه حسین اقا با صدای آرامی جواب داد _سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..! زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟ حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد حسین اقا با آرامش گفت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵ حسین اقا با آرامش گفت _توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟ زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..خدا بزرگه..! عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب! حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری.. زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت.. _اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.! عاطفه به اغوش مادر پناه برد _وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم.. زهراخانم با آرامش.. عاطفه را به سمت روشویی برد.. عاطفه صورتش را شست.. به اتاقش رفت.. اما خواب از چشمش پریده بود.. وضو گرفت.. تا دو رکعت.. حاجت بخواند..بعد نماز.. تسبیحش را برداشت.. و دعاکرد.. ک شود.. و گره کار عباس باز شود.. _خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن.. با تسبیحش روی تخت خوابید و اونقدر فرستاد تا خوابید.. درست است که عباس شر بود.. و زود عصبی میشد.. درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند.. درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود.. اما ناموس پرست و غیرتی بود.. احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود.. حرمت موی سپید را داشت.. ولی خب.. به هرحال نمیتوانست.. وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند.. از صبح این خانه نفر پنجم بود.. که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند.. که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد.. _عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب.. ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه! حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم زهراخانم _خدایا خودت درستش کن حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا ساعت نزدیک ٢ ظهر بود.. و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» سید میدید.. حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت.. _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶ _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم _والا سیدجان..! دیشب تا حالا کل محل فهمیدن.. خودت هم که دیگه میدونی جریان چیه.. سیدایوب_ اره حاجی شنیدم.. خیلی ناراحت شدم... خب حالا چه کاری از دستم برمیاد.!؟ _اگه شما یه زحمت بکشین.. تشریف بیارین خونه شاکی ها.. تا بلکه رضایت بدن.. والا عباس پسر بدی نیست.. سیدایوب..کلام حسین اقا را.. قطع کرد و گفت _اره میدونم خیلی و پاکه.. .. ولی.. ادامه جمله سید را حسین اقا تکمیل کرد _خشمش رو کنترل کنه.. که هربار یه بپا میکنه سید_ باشه چشم حتما.. یه جلسه میذارم خونه بنده.. خانواده هر ۶ نفر رو دعوت میکنم.. شما هم بیا.. ان شاالله که ختم بخیر میشه حسین اقا خم شد.. خواست دست سید را ببوسد.. که سید.. سریع دستش رو کنار برد.. و گفت _عه... عه....! چکار میکنی مرد مومن! _شرمنده م میکنی سید..! سید دستی ب شانه حسین اقا زد.. _ دشمن اقا شرمنده حاجی.. این چه حرفیه میزنی.! سید ایوب باید کاری میکرد.. دعوای این بار..با بقیه مواقع میکرد.. گویی ترمز بریده بود.. بسرعت میتاخت.. باید جلو عباس را میگرفت.. افسار رفتار عباس.. دست سید بود.. نمیخواست.. زودتر اقدامی کند... شاید عباس خودش.. با اراده خودش.. خشمش را مهار کند.. که نکرد..!! حسین اقا و همسرش.. به خانه برگشتند.. در کمتر از ٢۴ ساعت.. هر کاری که .. برای عباس کردند.. ساعت ٨شب بود.. خانواده هر ۶ شاکی.. در خانه سید ایوب جمع شده بودند.. کل محل سید را داشتند.. از و .. امکان حرفی را بزند یا خواسته ای را مطرح کند و کسی گوش .. همه ساکت بودند..و نگاهشان... به دهان سید ایوب بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
همانا خدا را در زمین.. بندگانی است.. که.. ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا 😍😠🙁😆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر قسمت.. چند بار ویرایش میشه.. بیشتر نمیشه 😊
ان شاالله چشم🌹🍃
سپاس از دلگرمیتون✨💐
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ان شاالله چشم🌹🍃
ان شاالله از فردا.. روزهای زوج.. یه مطلب از شهدا میذاریم.. 💠اگه قابل باشم 💠اگه خودشون بخوان
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سپاس از دلگرمیتون✨💐
این رمان جدید هست.. تا حالا در هیچ کانالی نذاشتن.. دسته اول هست هم محتوای تربیتی و اخلاقی داره و هم دینی و مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا