ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون
به امید خدا 😊😢😑😁
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹فراری از وصیتنامه سردار دلها🌹
خطاب به برادران و خواهران ایرانی...
برادران و خواهران عزیز ایرانی من،.. مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من،
هزاران بار فدای شما باد،
کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛
👈از اصول مراقبت کنید.
اصول یعنی 👈 ولیّ فقیه،👉خصوصاً این حکیم، #مظلوم، #وارسته در #دین، #فقه، #عرفان، #معرفت؛
✨خامنهای عزیز را #عزیزِجان خود بدانید.
#حرمت او را #حرمتِ_مقدسات بدانید.
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
همه آنها
که حاج قاسم را
میشناختند...
#شهیدقاسم_سلیمانی بسیار قویتر از 🍃قاسم سلیمانی🍃 است
#وصیتنامه
#سردارشهیدحاج_قاسم_سلیمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
😳رمان شماره ٣١😳
از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید..و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد..
_مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟😁
و محکم روی پا مصطفی کوبید
_این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! 😁زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!😜
کمکم داشتم باور میکردم..همه با هم هماهنگ شدند تا بله❤️🙊 را از زیرزبان من بکشند..☺️🙈که مادر مصطفی از صدایش شادی😍 چکید
_من میخوام مصطفی رو زن بدم،منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!😁
_من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.😊
و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید😧 و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد
_منم میام!🤭😧
از اینهمه دستپاچگی،...
ادامه 😍😍👇👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۹
اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت
_خوشبخت بشین
و رو به عاطفه کرد..
جعبه ای را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت
_قابلت نداره آبجی کوچیکه
عاطفه با ذوق زیاد گفت
_واای مرسی عبااااس.....خیلی قشنگه
و به ایمان گفت
_میبندیش برام؟
ایمان_ ای به چشم
از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند..
قفل زنجیر که بسته شد..
عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست..
باشیطنت گفت
_عههه داداش...!!! از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟
قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت..
_یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم
عباس.. تک خنده ای مردانه کرد.. و چیزی نگفت..
مراسم بخوبی و خوشی تمام شد..
بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند..
اما عباس..
از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت..
عباسبعد از آن اتفاق..
که میان کوچه افتاده بود.. به #کلاس_های متفاوتی رفت.. زیرنظراساتید #اخلاقی و #عرفانی.. حسابی مشق عشق میکرد..
قد 190 و چهارشانه بود..
ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته..
آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد..
عادت داشت..
به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود..
میانه راه.. یادش افتاد..
امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به #زورخانه بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت..
روبروی زورخانه ایستاده بود..
از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت..
🌀«زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.»🌀
*مردی نبود فتاده را پای زدن..
گر دست فتاده ای بگیری مردی..*
شعر را میخواند..
و زیرلب.. تکرار میکرد..حس میکرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه..حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد..
یادش.. به سربندش افتاده بود..
به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..و غمگین.. به تابلو زل زد..
گر دست فتاده ای بگیری مردی..
در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۰
و به فکر فرو رفته بود..
با گذاشتن دستی روی شانه اش..
به خود آمد..نگاهی کرد.. سید ایوب با لبخند نگاهش کرد..
_کجایی باباجان.. خیلی وقته دارم صدات میکنم
عباس_😞
_چرا نرفتی خونه اقا رضا..؟!
_حوصله نداشتم
_بیا بریم ک خوب موقعی اومدی
_نه.. نه سید الان نه..!
_خوبه که سخت میگیری به #خودت.. ولی #فرصت بده..
_نه سید..!! اول باس.. تمام #حقوقی که.. به گردنم هس رو.. صاف کنم.. بعد بیام زورخونه..
_زان یار دلنوازم شکریست با شکایت.. گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت..
عباس معنی شعر را.. خوب متوجه شد.. اما هنوز دلش راضی به رفتن نبود.. غمگین و شرمنده.. سرش را به زیر انداخت..
سیدایوب میشناخت عباس را.. خوشحال بود.. از تغییرات اساسی.. که حال روحی اش را.. زیر و رو کرده بود..
دست عباس را گرفت.. لبخندی زد.. و او را.. به سمت زورخانه میبرد..
چند قدمی راه رفتند.. که عباس معترضانه گفت..
_من هنوزم حرفم همونه.. نباس بیام.. جای من اونجا نی...!
سید_ تو عباسی.. #نظرکرده_ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع... جای تو همین جاست عباس..بیا که خوب جایی اومدی..
به درب ورودی زورخانه رسیدند..
تعارفی به عباس کرد.. تا اول وارد شود..اما عباس، به رسم #ادب، دستش را روی سینه گذاشت و گفت
_اول سادات
سید ایوب با لبخند وارد شد..
مرشد به محض وارد شدن سید ایوب.. زنگ بالای سرش را.. یکبار ضرب زد
_سلامتی پیر دیر.. سید ایوب خان سلطانی.. صلوات محمدی پسند بفرستید.
همه صلوات فرستادند..
با صدای صلوات.. وارد شدند.. سیدایوب.. آرام و متین.. جواب سلام و ارادات همه را میداد..
هنوز دستش را..
از دست عباس جدا نکرده بود..
عباس کنار سید نشست..
چشم چرخاند.. و با اهالی محل سلامی میکرد..
شرمنده بود.. دست از روی سینه برنمیداشت..در دل با خود نجوا کرد..
_خدایا من کجا اینجا کجا...!! اقا با من میخای چکار کنی..!!!
در باورش نمیگنجید..
که زمانی.. پا به اینجا بگذارد.. حس میکرد.. لایق اینجا و این مکان مقدس نبود.. آنهم با آن خراب کاری..
مرشد و همه ورزشکاران..
به کار خود مشغول بودند..با صدای نجوای سید، عباس به خودش آمد..
_روی کار میوندار دقت کن..
گرچه بار اولش بود.....
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨