بیست و سه🌺
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۳
هرسه باخنده و شوخی..
به سمت خانه میرفتند.. به محض رسیدن..
محمد.. میل ها را.. روی زمین گذاشت..
_اییییی کمرمممم... واااای کمرمممم
آرش _ وای وای... کجای کمرت؟.. بذار ماساژت بدم.!
آرش با مشتی محکم.. که بین کتف محمد میزد.. گفت
_بهتری؟؟..خوبی الان؟؟.. جواب بده..
عباس_ ن با... اینجوری ک نه...بذار یادت بدم..خوب نگاه کن... اینجوری
با تمام قدرتش.. محکم به کمر محمد زد.. صدای بلندی ایجاد کرد..صدای خنده آرش به هوا رفته بود
عباس رو به آرش گفت
_دیدی چجوری..؟؟
محمد_زهرمااار. گفتم کمرم درد میکنه.. خوب شد نگفتم از وسط نصفم کن
آرش _😂
عباس_ جف پا.. باس بیام تو شکمت.. تا خوب بشی؟؟
با صدای خنده.. عباس آرش و محمد.در خانه.. با صدای تیکی باز شد..
محمد رو به آرش گفت
_ ببین آرش..!! یه تعارف هم نمیزنه بیایم داخل... نچ.. نچ...
عباس با خنده.. زنگ را زد.. حسین اقا.. از پشت ایفون گفت
_بیاین تو بابا
عباس_ بگین یاالله..
_صدای خنده هاتون.. کل محله رو برداشته.. دیگه نیاز به اعلام نیس بابا
صدای خنده حسین اقا.. از پشت آیفون.. و سلام احوالپرسی محمد و ارش.. باهم آمیخته شده بود.
بعد از چند دقیقه..
آرش و محمد.. خداحافظی کردند و رفتند..
عباس..
با میل ها وارد خانه شد.. و همه را گوشه حیاط گذاشت.. به عادت همیشگی اش.. یاالله گویان.. وارد شد..
زهراخانم بلند گفت
_عباس مادر.. بیا اتاق
عباس بطرف اتاق رفت.. درگاه اتاق.. تکیه به چارچوب در.. ایستاد..
حسین اقا.. عینکش را.. روی بینی.. زده بود.. و مشغول کتاب خواندن بود..
زهراخانم.. میز اتو مقابلش بود.. و لباس ها را اتو میزد..
عباس سلامی کرد..
زهراخانم_ سلام رو ماهت مادر.. بیا کارت دارم..
حسین اقا از بالای عینکش.. با لبخند نگاهی به عباس کرد..
_این بار بگی نه.. من جونت رو تضمین نمیکنم
زهراخانم خندید..
عباس وارد اتاق شد.. کنار مادر ایستاد..
_خب بفرما
زهراخانم _فردا برای نمازجمعه.. میریم دنبال خانم مسعودی و دخترش سمانه.. که باهم بریم..
عباس دوزاریش افتاد..
باز نقشه داشت.. که دختری را باید میدید..
عباس _پوووف..ول کن مامان تروخدا
زهراخانم.. شروع کرد.. به تعریف و تمجید.. از خانواده آقای مسعودی و دخترشان سمانه..
از مادر اصرار.. و از عباس انکار..
درنهایت.. عباس..
فقط بخاطر مادرش.. قبول کرد که بروند.. اما به یک #شرط.. که حتی کوچکترین نگاه.. هم به سمانه نمیکند..
زهراخانم هرچه کرد..
نتوانست او را راضی کند.. که نگاه کند.. شاید پسندید.. شاید گره از دلش باز میشد.. اما قفل دل عباس.. باز شدنی نبود..
یکشنبه از راه رسید..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۴
یکشنبه از راه رسید..
ساعت هنوز به ۶ نرسیده..
عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند..
عباس یاالله گفت..
به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد
_سلام مخلصیم
سید_بیا اینجا باباجان
مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم
عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت
_شرمنده میکنی مرشد..
سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟
_اره سید
_برو آماده شو
_الان؟
سید سرش را بعلامت تایید تکان داد..
عباس به رختکن رفت...
تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید..
بیرون امد..
با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت..
با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد...
مرشد و سید..
سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد..
عباس مدتها..
با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت..
یاعلی گفت و شروع کرد..
بعد از میل، نوبت تخته شنا بود..
مرشد و سیدایوب..
خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند..
مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس..
سید_ نه مرشد.. نه..عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم...
عباس کباده میگرفت..
میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت..
سید و مرشد..
مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و #مرید اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر #ادب عباس.. #خشوع و #تواضع هم.. باید اضافه میشد..
با صلوات سید و مرشد..
کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد..
_کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو
فردا میذارم خدمتتون
به امیدخدا😍😑😠🤠
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
May 11
سلام خدمت همه شما بزرگواران😊✋
چنانچه از کانال راضی هستید.. خودتون مبلغ کانال باشید..
تا ان شاالله کسانی که اطلاع ندارند باخبر بشن🍃🌹
ســــــــــــلام
😵خبـــــــر آوردم خبـــــــرررر😵
🍂🌸یہ ڪانال ݐر از داسٺان هاے عاشقانہ
🍃🌹یہ ڪانال رمـــان... اونم چــــــی؟؟ رمان هاے #مذهبــے #عاشقانہ #عرفانے #مفہومـے #شہدایـے
🍁🌺 #بیشـــــــتراز ۱۱۰ تا رمــــــــان #واقعا مذهبی
☄حتــے رمان هایــے ڪہ #دســـٺ_اول هسٺ..و در هیــــــچ ڪانالــے نمیبینــے
بیا ببیـــــــــن👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ســــــــــــلام 😵خبـــــــر آوردم خبـــــــرررر😵 🍂🌸یہ ڪانال ݐر از داسٺان هاے عاشقانہ 🍃🌹یہ ڪانال
اینم بنـــــــر ڪانالمون
بسم اللهـ نشر از شما😁✌️
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۵
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود..
سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت
_ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته
مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد..
عباس از سید رخصت گرفت..
با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد.
عرق از سر و رویش میچکید..
حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد..
با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست..
_درخدمتم امر کنین..
سید اسم تعدادی از.. دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..
سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام
مرشد با ذوق به عباس نگاه میکرد..
این همه #ادب.. #متانت.. #آقایی.. اول از همه.. از صدقه سر ارباب ابالفضل العباس علیه السلام بود.. و بعد.. از #تداوم کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت.. و استادی به نام سیدایوب..
عباس از کنار آنها بلند شد..
گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد.. و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند..
سید به عباس نگاه میکرد..
و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس #عوض شده بود..
چه کسی فکرش را میکرد..
که روزی.. همین عباسی.. که از #خشمش.. کسی #جرات حرف زدن نداشت.. حالا #دشمنانش هم.. #رفیق او شده بودند..
چه کسی.. فکرش را میکرد..
عباسی که همه از او #میترسیدند.. از غضبش.. و به گوشه ای #پناه میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از #ضعیف_تر از خودش..
چه کسی فکرش را میکرد..
از #اخم ها و تلخی #زبانش.. کسی در امان نبود.. حالا جز به #مهر و #ادب.. حرف نمیزد..
چه کسی فکرش را میکرد..
عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. #شرمنده میکرد.. حالا مایه #افتخار و مباحات خانواده اش بود..
ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨