ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا
امروز از سورپراااایززز هم خبری نیست😁
😳😢😠😂😜
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
یه نمونه انتقاد🍂
یه نکته عرض کنم خدمتتون😊
اگه تمام ممبرای کانال برن و فقط ۵ نفر بمونن..
که محتوا و رمان ها رو تغییر بدم این کار رو نمیکنم.. و فقط برای اون ۵ نفر رمان میذارم..
هدف #فقط عاشقانه بودن رمان ها نیست..😊
محتوای رمان و چیزی که به جوون و نوجوون یاد میده بیشتر اهمیت داره
حالا هرکی لفت میده مشکلی نیست هرجور راحتین😁👌
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۳
از خانه سید خارج شد..
همه پیاده..
به سمت خانه میرفتند..
دل توی دلش نبود.. حس حیا.. ترس.. شک و دو دلی.. باهم به قلب عباس.. سرازیر شده بود.
حسین اقا.. که سکوت عباس را دید.. گفت
_چیه بابا ساکت شدی.!
زهراخانم.. که حالا مطمئن شده بود گفت
_چیزی نیست.. بذار راحت باشه
ایمان و عاطفه..
پشت سرشان می آمدند.. باهم حرف میزدند.. و شاید نفهمیدند.. چه غوغایی در دل برادرشان، عباس.. بود..
عباس نه فقط کلام پدر.. که جواب مادرش را هم.. نشنید..
کتش را روی شانه اش انداخت.. صدای لخ لخ کفشش.. بلند بود..
همه به این نوع راه رفتنش.. عادت داشتند..
غرق فکر بود..
لحظه ای اخم میکرد.. نکند اشتباه کند..!!!!
لحظه ای ذوق میکرد.. و نام محبوبش را در دلش زمزمه میکرد.
لحظه ای میترسید.. نکند نتواند او را بدست بیاورد...!!
لحظه ای شک میکرد.. نکند گناه بوده!؟
معلوم نبود خودش هم با خودش چند چند است..
به خانه رسیدند..
از همه خداحافظی کرد.. و کلافه وارد اتاقش شد..
با لباس روی تخت دراز کشید..
نیمه های شب بود..
اما هنوز لباس هایش را.. عوض نکرده بود.. از این همه.. فکر های مختلفی.. که به مغزش.. هجوم اورده بودند.. کلافه شد..
از روی تخت بلند شد..
لباسهایش را تعویض کرد.. جلو آینه ایستاد...
نگاهش که به سربند رسید..
بی اختیار.. اشک از چشمانش روان شد..
طول اتاق را قدم میزد..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افر
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۴
طول اتاق را قدم میزد..
به سمت آینه که برمیگشت.. نگاهش به سربند میرسید.. چند بار تکرار شد.. بی قرار به سربند زل زد.. همچون باران بهاری.. اشکش میریخت..
_اقا بدادم برس.. تو میگی چیشده..!؟تو بگو چکار کنم.. بت قول دادم.. نباس بزنم زیرش.. ته نامردیه ارباب!!!
به دیوار تکیه داد..
از غصه.. آرام سر خورد.. و روی زمین نشست.. زانویش را درآغوش گرفت.. سر به زانو گذاشت..
_خدایا حکمتتو شکر.. نمیدونم گناهه.. هوسه.. بلاس.. چیه با...
سر را بلند کرد
_نمیذارم با تاکسی یا هرچی.. بره دانشکده...
دستش را روس سر گذاشت.. با ترس گفت
_وای..!! وای..!!! نکنه از اساس خطاس.. نکنه اصلا غلط باشه..
درنهایت..
عقلش.. افسار دلش را گرفت.. و مهار کرد.. مطمئن شد.. خطا رفته.. گناه بوده..
راه میرفت و استغفار میکرد..به خودش نهیب میزد..
_اقااا.. ایها الارباب..!!! بدادم برس..کج رفتم.. غلط کردم
وقت نماز بود..
نماز شبی خواند.. نمازی بسیار عجیب.. حس میکرد سبک شده.. اندازه پری که.. به پرواز درآید..
یادش افتاد به حرف خودش..
که قرار بود..هر روز فاطمه را به دانشکده ببرد.. و به دنبالش رود..
از حرفی که زده بود..
پشیمان شد.. ناراحت بود ازتصمیم و حرفی که زده بود.. ولی خب.. عباس بود و حرفش.. حرفی که زده بود باید #عملی میکرد..
بخدا #توکل کرد..
سر به سجده گذاشت.. از ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.. ابالفضل العباس (علیهالسلام).. #مدد گرفت..
چقدر اخلاق عباس عوض شده بود..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨