eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
یه نمونه انتقاد🍂
لیست رمان ها سنجاق شده📌✍
ممنون از دلگرمیتون🍃🌹
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
یه نمونه انتقاد🍂
یه نکته عرض کنم خدمتتون😊 اگه تمام ممبرای کانال برن و فقط ۵ نفر بمونن.. که محتوا و رمان ها رو تغییر بدم این کار رو نمیکنم.. و فقط برای اون ۵ نفر رمان میذارم.. هدف عاشقانه بودن رمان ها نیست..😊 محتوای رمان و چیزی که به جوون و نوجوون یاد میده بیشتر اهمیت داره حالا هرکی لفت میده مشکلی نیست هرجور راحتین😁👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۳۳ از خانه سید خارج شد.. همه پیاده.. به سمت خانه میرفتند.. دل توی دلش نبود.. حس حیا.. ترس.. شک و دو دلی.. باهم به قلب عباس.. سرازیر شده بود. حسین اقا.. که سکوت عباس را دید.. گفت _چیه بابا ساکت شدی.! زهراخانم.. که حالا مطمئن شده بود گفت _چیزی نیست.. بذار راحت باشه ایمان و عاطفه.. پشت سرشان می آمدند.. باهم حرف میزدند.. و شاید نفهمیدند.. چه غوغایی در دل برادرشان، عباس.. بود.. عباس نه فقط کلام پدر.. که جواب مادرش را هم.. نشنید.. کتش را روی شانه اش انداخت.. صدای لخ لخ کفشش.. بلند بود.. همه به این نوع راه رفتنش.. عادت داشتند.. غرق فکر بود.. لحظه ای اخم میکرد.. نکند اشتباه کند..!!!! لحظه ای ذوق میکرد.. و نام محبوبش را در دلش زمزمه میکرد. لحظه ای میترسید.. نکند نتواند او را بدست بیاورد...!! لحظه ای شک میکرد.. نکند گناه بوده!؟ معلوم نبود خودش هم با خودش چند چند است.. به خانه رسیدند.. از همه خداحافظی کرد.. و کلافه وارد اتاقش شد.. با لباس روی تخت دراز کشید.. نیمه های شب بود.. اما هنوز لباس هایش را.. عوض نکرده بود.. از این همه.. فکر های مختلفی.. که به مغزش.. هجوم اورده بودند.. کلافه شد.. از روی تخت بلند شد.. لباس‌هایش را تعویض کرد.. جلو آینه ایستاد... نگاهش که به سربند رسید.. بی اختیار.. اشک از چشمانش روان شد.. طول اتاق را قدم میزد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افر
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۳۴ طول اتاق را قدم میزد.. به سمت آینه که برمیگشت.. نگاهش به سربند می‌رسید.. چند بار تکرار شد.. بی قرار به سربند زل زد.. همچون باران بهاری.. اشکش میریخت.. _اقا بدادم برس.. تو میگی چیشده..!؟تو بگو چکار کنم.. بت قول دادم.. نباس بزنم زیرش.. ته نامردیه ارباب!!! به دیوار تکیه داد.. از غصه.. آرام سر خورد.. و روی زمین نشست.. زانویش را درآغوش گرفت.. سر به زانو گذاشت.. _خدایا حکمتتو شکر.. نمیدونم گناهه.. هوسه.. بلاس.. چیه با... سر را بلند کرد _نمیذارم با تاکسی یا هرچی.. بره دانشکده... دستش را روس سر گذاشت.. با ترس گفت _وای..!! وای..!!! نکنه از اساس خطاس.. نکنه اصلا غلط با‌شه.. درنهایت.. عقلش.. افسار دلش را گرفت.. و مهار کرد.. مطمئن شد.. خطا رفته.. گناه بوده.. راه میرفت و استغفار میکرد..به خودش نهیب میزد.. _اقااا.. ایها الارباب..!!! بدادم برس..کج رفتم.. غلط کردم وقت نماز بود.. نماز شبی خواند.. نمازی بسیار عجیب.. حس میکرد سبک شده.. اندازه پری که.. به پرواز درآید.. یادش افتاد به حرف خودش.. که قرار بود..هر روز فاطمه را به دانشکده ببرد.. و به دنبالش رود.. از حرفی که زده بود.. پشیمان شد.. ناراحت بود ازتصمیم و حرفی که زده بود.. ولی خب.. عباس بود و حرفش.. حرفی که زده بود باید میکرد.. بخدا کرد.. سر به سجده گذاشت.. از ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.. ابالفضل العباس (علیه‌السلام).. گرفت.. چقدر اخلاق عباس عوض شده بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۳۵ چقدر اخلاق عباس عوض شده بود.. دیگر خبری از اخم هایش نبود..دیگر داد نمی زد.. عصبی شدن هایش را میکرد.. دیگر در مغازه.. مراقب بود چه میگوید.. در معامله انصاف داشته باشد.. را.. و البته راستش را بگوید.. این عباس عاشق اهلبیت کجا.. و آن عباس عصبی و تند مزاج کجا...این عباس با ادب و بامرام کجا.. و آن عباس سرخود و اخمو کجا صبح ها که به مغازه میرفت.. تا نزدیک غروب.. مغازه بود.. و بعد.. به مسجد محله میرفت.. روزهای فرد هم.. بعد از نماز.. زورخانه بود.. تا به خانه میرسید حدود ١١ شب میشد.. کسی نبود که... شیفته مرام، ادب و معرفت عباس نشده باشد.. از همه خداحافظی کرد.. خسته از زورخانه بیرون آمد.. سر به زیر.. با عادت همیشگی.. کفشش را روی زمین میکشید.. صدای لخ لخ کفش بلند بود.. کتش را.. روی دوش می انداخت.. مشتی وار راه میرفت.. برای خودش.. دم گرفته بود.. مداحی زمزمه میکرد.. ✨اقامون دلبره.. دلا رو میخره.. با اون نسیمــــی که داره بوی گل یــــاس.. دلا رو میخره.. کربلا میبره.. با یک نگاه نازنین و مست عبـــــاس.. اییییی همه هستــــــی زینب ابوفاضل.. ایــــی می و ای مستی زینب ابوفاضل.. با شور میخواند.. و راه میرفت.. ✨یلِ ام البنین.. حیدر کربلای زینــــب ابوفــــــاضل.. یل ام البنین.. صدای دعوایی را شنید.. خواندن مداحی اش را.. قطع کرد..صدا بلندتر از آن بود.. که کسی متوجه نشود.. صدای دختر و پسر جوانی بود.. از لحن دختر جوان..حدس میزدمزاحمتی درکار باشد.. به سمت آنها رفت... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا ❣ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا