eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۴ فاطمه _به یه شرط...! عباس_جانم بگو.. _شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. نباشه.. تمام هزینه ها رو بدیم به نیازمند.. یه حلقه و یه مراسم تو محضر بگیریم.. عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد.. _اینجوری چند تا حسن داره..! هم راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های ..! زندگیمون هم داره.. عباس هنوز ساکت بود.. راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت.. _گوشیتو بده فاطمه گوشی اش را از کیفش درآورد.. و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت.. فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد.. عباس ماشین را روشن کرد.. دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..! به این دلیل بود.. که نکند تصمیمش عجولانه باشد.. از روی احساسات باشد.. بعدا پشیمان شود.. همین شرط.. چالش زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند.. زیاد از دانشکده دور نشده بود.. که تلفن همراهش زنگ خورد.. شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت _بله بفرمایید _سلام آقامون..! عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت _فاطمه تویی..؟!نرفتی سرکلاس چرا..!؟ _آره.. استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ... عباس سریع میان کلام بانویش پرید _همون جا وایسا اومدم... چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد.. فاطمه با ذوق سوار شد.. با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت _چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟! _ نیتت درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..! _چالش..؟! عباس باز سکوت کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۵ _چالش..؟! عباس باز سکوت کرد.. باید طوری جمله بندی میکرد.. که بانویش خش برندارد.. جواب را به بعد موکول کرد.. به خانه رسیدند.. فاطمه که پیاده شد.. عباس به سمت مغازه راند.. به مغازه رسید.. لحظاتی که مشتری نبود.. گوشی دستش بود.. یا پیام میداد.. یا پیام میخواند..و یا تماس می‌گرفت.. به محض رسیدن به مغازه.. مشتری که نبود.. با خیال راحت.. روی صندلی نشست... و پیام داد.. _احوال جانانم.. _بسته به احوال شماست..جان دل _همون عید غدیر باس عقد باشه.. هیئت.. اربعین.. دوماه محرم و صفر.. کم نی..! حله بانو..؟! _پس شرط من چی آقاااا...! _تا اخر عمر به دلت میمونه.. ینی.. ینی.. نمیشه..! هی میخای بگی.. من مراسم نداشتم..! قبول کن.. چالش داره! _نه خب... به دلم نمیمونه.. پشیمون هم نمیشم.! مشتری آمد.. عباس گوشی را کنار گذاشت..باانصاف و به کمربند و پیرهنی فروخت.. وقتی مشتری رفت.. دوباره سراغ گوشی اش رفت..حسین اقا.. گاهی از حرکات پسرش لبخندی میزد.. عباس بیرون از مغازه رفت.. و تماس گرفت.. _مشتری اومد.. معذرت.! _میدونم..! فداسرت تاج سر عباس راه میرفت و با دلبرش حرف میزد.. _خب چی میگفتیم... اها.. اگه..پشیمون شدی چی..؟! _کاری نداره عزیزم..! خب.. عروسی جبران کن عباس با خنده گفت _عهههه....!؟!؟! نه بابا....!!!بچه زرنگ کجایی..؟! از خنده فاطمه عباس بلندتر خندید..و بعد با لبخندی گفت _اون که.. رو جف چشام..!ولی یه چیزی دوست دارم باشه..! البت میل خودته.. اما من دوس دارم که باشه.. _که مهریه م ١٣٣ تا باشه..؟! عباس متحیر و متعجب.. ساکت شده بود.. از سکوت عباس.. فاطمه طاقت نیاورد و گفت _چیه خب..! _تو از کجا فهمیدی..!؟! _خب دیگه..! به سمت مغازه برگشت.. _نه بگو.. میخام بدونم..! _از محبتت به اهلبیت(ع) خبر دارم.. از عشق و ارادتت به حضرت ابوالفضل(ع) هم خبر دارم.. عباس با لبخند.. در سکوت گوش میداد.. _از سربندی که بهم دادی.. از اینکه وقتی روز محرمیتمون.. سر سفره سربند رو دیدی.. خیلی ذوق کردی.. همه حسم همین بود.. که دوست داری مهریه م.. به حروف ابجد.. حضرت اباالفضل(ع) ١٣٣ تا باشه.. عباس دلش قرص شده بود..با لحن عاشقانه و محکمی گفت _آخ... دقیقا همینه..! حقا که بهت میاد بانو.. چند روزی گذشت.. خانواده اقاسید و حسین اقا.. در تدارک مراسم عقد مختصر و ساده ای بودند.. ساعت حدود ٢ ظهر شده بود.. حسین اقا عزم رفتن به خانه را داشت.. طبق معمول.. برای ناهار.. به خانه میرفت.. و عباس در مغازه میماند.. تا غروب.. چند سفارش کلی به عباس کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۶ چند سفارش کلی به عباس کرد.. از مغازه بیرون آمد.. به سمت ماشین میرفت.. ابراهیم را در راه دید.. که به سمتش می‌آمد.. از غم و اندوهش.. مشخص بود که اتفاقی در شرف وقوع هست.. _چیشده بابا.. از رضا خبری شده..؟ باهم به سمت ماشین حسین اقا رفتند.. ابراهیم اشک در چشمش حلقه زده بود.. _عمو...!!!...زن داداش... نرجس خانم.. به ماشین رسیده بودند.. حسین اقا نگران تر از قبل گفت.. _نرجس چیشده...!؟!؟ _دیشب حالش بد شد.. بردنش بیمارستان.. الان اتاق عمل هست.. سریع سوار شدند.. حسین اقا به سمت بیمارستان راند.. وقتی به بیمارستان رسیدند.. سرور خانم، زهراخانم، عاطفه، ایمان، امین، ابراهیم، سمیه و پدر و مادر نرجس.. در حیاط بیمارستان ایستاده بودند.. از میان همه وضعیت روحی امین.. از همه بدتر بود.. روی صندلی کلافه نشسته بود.. حسین اقا مانند یک پدر کنارش رفت.. امین را به گوشه ای برد.. کمی با او حرف زد.. مردانه آرامش کرد.. چند شب بود.. که امین خواب به چشمش نیامده بود.. هرچه حسین اقا میگفت..که به نمازخانه رود.. یا در ماشین استراحتی کند.. اما قبول نمیکرد.. همه نگران.. در حیاط بيمارستان ایستاده بودند.. امین.. بی حرف..به سمت بخش زنان رفت.. پشت در اتاق عمل.. گوشه ای روی صندلی نشست.. مادر نرجس هم پشت سر امین وارد بخش شد.. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.. امین و مادر نرجس نگران جلو رفتند.. مادرنرجس_ چیشد خانم دکتر..؟ دخترم سالمه.. نوه‌م خوبه..؟؟!! امین نگران و بی تاب چشم به دهان دکتر دوخته بود..خانم دکتر سریع رو به امین گفت _تو شوهرشی..!؟! امین سر تکان داد.. خانم دکتر _سریع برید رضایت نامه امضا کنید.. باید عملش کنیم.. فشارخونش بالاست.. لااقل بتونیم فقط بچه رو نجات بدیم.. مادر نرجس.. به صورت خود میزد.. گریه میکرد.. امین _یعنی چی لااقل..؟!؟ الان دوساعته تو اتاق عمل هست.. چرا..؟! یعنی چی..؟؟ چیشده..؟!؟ خانم دکتر _ من شما رو درک میکنم... ولی ما وقت نداریم.. هرچه بیشتر معطل کنیم.. به ضرر بچه تون هست.. خیلی دیر خانمتون رو آوردید بیمارستان.. همون دو روز پیش باید میومد.. که تحت نظر باشه و بستری بشه.! الان هم بجای بحث کردن.! رضایت نامه امضا کنید تا بتونیم بچه رو سالم بدنیا بیاریم..! مادر نرجس.. حال خوبی نداشت.. با کمک امین.. روی صندلی راهرو نشست.. امین به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. رضایت نامه را امضا کرد.. تا نرجس عمل شود.. مادر نرجس روی صندلی.. دعا میخواند.. و گریه میکرد.. و امین.. عرض راهرو را قدم میزد.. نیمساعتی گذشت.. بچه را به اتاق نوزادان منتقل کردند.. الحمدلله سالم بود.. مشکلی نداشت.. اما نرجس.. به کما رفت.. و خانم دکتر نتوانست کاری کند.. حسین اقا.. کارهای ترخیص نوزاد امین را انجام داد.. در گوش نوزاد.. اذان گفت.. همه را به خانه امین برد.. اما امین نیامد.. روز اول را.. پرستاران چیزی نگفتند.. اما روز دوم.. اجازه نمیدادند.. که امین بماند.. به ناچار.. به خانه آمد.. امین وارد خانه شد.. فرزندش را که دید.. یاد غم دوری همسرش نرجس.. دیوانه اش کرده بود.. سرور خانم و مادر نرجس.. ساعت ها با امین حرف میزدند.. تا آرامش روحی اش را برگردانند.. نوزاد را با تشک در آغوش گرفت و به گوشه ای خلوت رفت.. عباس تماسی به مادرش گرفت.. زهراخانم خبر را به عباس داد.. و عباس هم به خانه امین آمد زهراخانم، عاطفه، ایمان، سرور خانم، سمیه، ابراهیم و پدر و مادر نرجس.. همه و همه درتلاش بودند.. که نوزاد کم و کسری نداشته باشد.. غم دوری مادر را حس نکند.. گریه های بی تاب نوزاد.. دل هر سنگی را آب میکرد.. ناخودآگاه اشک همه را درمی آورد.. همه کنار هم نشسته بودند.. حسین اقا_خب باباجان.. اسم بچه ت رو چی میخای بذاری..؟! امین در حالی که نوزادش در آغوشش بود.. نگاه غمگینی به حسین آقا کرد.. _باهم اسمشو علی انتخاب کردیم.. پدر نرجس _ای جانم.. چه اسم قشنگی.! سرور خانم _به به.! افرین مادر.. اسم خوبیه.. عباس_ زیر سایه مولا باشه حسین اقا_ زندگیت پربرکت میشه بابا سمیه_سرباز اقا باشه ان شاالله..! همه گفتند.. ان شاالله.. از انرژی مثبت همه لبخندی روی لب امین آمد.. و آرام.. ان شاالله گفت.. خانم ها.. غذایی مختصر درست کردند.. اما کسی اشتها به خوردن نداشت.. سر سفره نشسته بودند.. که حسین اقا گفت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🌸پیامبر اکرم(ص)؛ فرزندان خود را گرامی بدارید.. و خوب.. ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا🍃 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎊🎊خیرمقدم عرض میکنم 🎊🎊 بزرگوارانی که تازه به جمع ما پیوسته اند.. خوش آمدید💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۷ سر سفره نشسته بودند.. که حسین آقا رو به بزرگترهای مجلس (پدر و مادر نرجس، و سرور خانم) گفت.. _روز عید غدیر.. یه مراسم خیلی ساده و کوچیک.. برای عباس میخایم بگیریم.. که خب فقط بزرگترها هستن.. رو به پدر و مادر نرجس کرد.. _حتما تشریف بیارید.. پدر نرجس_مبارکه.. بسلامتی ان شاالله.. عید غدیر هیئت محله میخواد طعام بده.. باید حتما باشم.. باید برم روستا.. ممنون حسین اقا.. ان شاالله یه وقت دیگه.. همه به عباس و پدر مادرش تبریک میگفتند.. زهرا خانم به مادرنرجس گفت _شما بمونید..مراسم هم حتما بیاید.. امین هم به مادرخانمش گفت _مادرجون مگه قراره شما برید..؟! مادرنرجس_ تو و نرجس فرقی برای من ندارید.. نرجس دخترمه.. تو هم پسرم.. با اینهمه نگرانی نمیتونم برم.! امین محجوبانه لبخندی زد..حسین اقا غمگین گفت.. _خیلی جای رضا خالیه..! عاطفه _اره واقعا کاش عمو رضا هم بود..! تا عصر همه کنار امین ماندند.. مادر نرجس ماند.. تا نوه اش را نگهداری کند.. کم کم همه خداحافظی میکردند.. خانواده حسین اقا هم به خانه بازگشتند.. 🎊روز عید فرا رسید.. ساعت ۶ عصر بود.. فاطمه، عباس و خانم ها وارد اتاق عقد شدند.. غیر از پدرمادر عروس و داماد.. ایمان و عاطفه، سُرورخانم، مادرنرجس و حاج یونس.. کل افراد این مراسم را تشکیل میدادند.. زهراخانم چادر سپیدی.. که برای نوعروسش.. قبلا از حج آورده بود را.. خواست به سمت ساراخانم بگیرد.. اما عباس دستش را دراز کرد.. و زودتر چادر را گرفت..از حرکت عباس.. خانم ها خندیدند.. و کل زدند.. فاطمه چادرش را درآورد.. و به مادرش داد.. عباس با نگاهی عاشقانه.. چادر سپید را بر سر عروسش کرد.. گرچه فاطمه چادر پوشیده بود.. اما عباس اجازه نداد وارد اتاق شود.. و عروسش را ..ایمان و حاج یونس در راهرو روی صندلی نشستند.. هر دو در جایگاه نشستند.. عاقد بار سوم بود..که خطبه را خواند.. عروس و داماد.. کلام الله را زیر لب زمزمه میکردند.. عباس قرآن را روی رحل گذاشت.. فاطمه _ با توکل بر خدا..و با اجازه از پدرمادرم و برادرهای شهیدم... بله عباس هم بله را داد.. وقت این بود که حلقه های ساده را دست هم کنند.. عباس در حالی که حلقه را به دست خانومش میکرد.. گفت _مطمئن باش علیرضا و محمدجواد اینجا هستند.. فاطمه بی هیچ حرفی.. حلقه را به دست همسرش کرد.. لحظه ای سر بالا کرد.. چشم در چشم شدند.. عباس حلقه اشکی بزرگ درچشم یارش دید.. لحظه ای اخم کرد و گفت _بجانم قسم.. بریزه پایین خودت میدونی..! فاطمه _نمیدونی چقدر دلتنگشونم.! خیلی دوست داشتم اینجا بودن.. میان همه سر و صداها و تبریک ها.. عباس ناخودآگاه بلند شد.. چشمش را بست و نفس عمیقی کشید.. _الانم هستن.. بوی عطرشون حس میشه..! ناگاه فاطمه جلو دهانش را گرفت.. بویی عجیب🕊 اتاق عقد را فراگرفته بود.. اشک چشمش جاری شد.. هر کسی که جلو می‌آمد.. کادو میداد.. عباس دست به سینه گذاشته بود.. چشم از و نمیکند.. جواب تبریک ها را می‌داد.. اما فاطمه.. در حال و هوای دیگری سیر میکرد.. زهراخانم و ساراخانم.. با اشاره میپرسیدند.. که علت اشک چشمش چیست.. اما فاطمه باز لبخند میزد.. عاطفه کنار فاطمه رفت و گفت.. _هیچ معلومه تو چت شده..!؟چرا گریه میکنی!!..؟؟ فاطمه چیزی نگفت.. فقط لبخندی زد.. اما همه حواسش به بود..که اتاق را گرفته بود.. اقاسید و حسین اقا.. یاالله گفتند..و وارد اتاق عقد شدند.. تبریک گفتند و کادویی به عروس و داماد تقدیم کردند.. دفتر اسناد را آوردند.. امضا میکردند.. و کنار گوش هم حرف میزدند.. لحظه ای فاطمه.. دست عباس را بالا آورد.. و پشت دستش را بوسید.. عباس _عه..!! عه..!! چکار میکنی جان دل..!!! فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨