❤️رمان شماره چهل و یکمـ😉❤️
💜اسم رمان؛ #نیمه_شبی_درحلّه
💚نام نویسنده؛ مظفر سالاری
💙چند قسمت؟؛ مشخص نیست
انواع رمان های امنیتی😍 انقلابی😍 عاشقانه😍
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
چون دارم پارت بندی میکنم مشخص نیست چند پارت بشه🌿🌿 شاید ۵۰ شایدم کمتر معلوم نیست
🌌💞💞🌌
🌟مقدمه رمان
اولین رمان جذاب : نیمه شبی در حله
نویسنده کتاب : مظفر سالاری
خلاصه داستان :
نیمه شبی در حله، داستانی جذاب است که در قالبی متفاوت از دیگر کتابهای دینی میکوشد مضامین عمیق دینی به ویژه در زمینه انتظار #ظهورمنجی عالم بشریت و وظایف مسلمانان در زمان غیبت را ترسیم کند.
این اثر داستان یک جوان اهل #تسنن است كه کمکم با مذهب #تشیع آشنا میشود. این نوشتار ديني به مقوله عشق به صورت جذاب ميپردازد.
🌌💞🌌💞💞🌌
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌌💞💞🌌
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه 🌟
🌌قسمت #اول
خداوند مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگم، که خود نیز هنوز از زیبایی بهره ای داشت،
گاهی میگفت:
_تو باید در مغازه کنار من بنشینی و در راه انداختن مشتری ها کمکم کنی؛ نه آنکه تمام وقت خود را در کارگاه بگذرانی.
می گفت:
_من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم که پس از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.
در جوابش گفتم:
_من باید زرگری را چنان فرا گیرم که در این فن به استادی برسم و دست کم در شهر #حلّه، کسی مانند من نباشد.
با تحسین نگاهم می کرد و می گفت:
_تو همین حالا نیز استادی.
بعد آه می کشید، اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت:
_وقتی پدر خدا بیامرزت در جوانی از دنیا رفت، دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم.کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» میگذراندم.
اگر دلداری های ابوراجح نبود،
دق کرده بودم. مادرت با اصرار پدرش دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهر نامردش حاضر نبود تو را بپذیرد و سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. خدا را شکر که تو را به من دادند.
با آنکه این قصه را بارها از پدربزرگم شنیده بودم باز گوش می دادم.
_ابوراجح می گفت:
این یادگار فرزند تو است. سعی کن او را به ثمر به رسانی.
او می گفت:
_از پیشانی نوه ات چنین می خوانم که آنچه را در پدرش امید داشتی، در او خواهی یافت.
من ابوراجح را دوست داشتم.
او صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حلّه بود. از همان دوران خردسالی هرگاه پدربزرگم مرا به مغازه می آورد، به حمام می رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی های قرمزی که در حوض وسط رختکن بود بازی کنم.
بعدها او نیز دختر کوچولویش «ریحانه» را گهگاه با خود به حمام می آورد.
من دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار و کاروان سراها پرسه می زدیم و گشت و گذار می کردیم. زمانی که ریحانه شش ساله شد، دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد.
از آن پس، فقط گاهی او را می دیدم.
با ظرفی غذا به مغازه ی ما می آمد و در حالی رویش را تنگ می گرفت،
به من می گفت:
_«هاشم»، برو این را به پدرم بده.
بعد هم زود می رفت. اکنون سالها بود که او را ندیده بودم.
یک بار پدر بزرگم که خوشحال و سرزنده بود، گفت:
_هاشم، تو دیگر بزرگ شده ای. کم کم باید به فکر ازدواج باشی. من می خواهم دامادیت را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را هم دیدم، شرمنده لطف الهی خواهم بود و دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت.
نمیدانم چرا در آن لحظه یاد ریحانه افتادم.
یک روز که پدر بزرگم از حمام ابوراجح، باز می گشت به کارگاه آمد و بی مقدمه گفت:
_حیف که این ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش ریحانه را برای تو خواستگاری می کردم.
با شنیدن نام ریحانه، دلم فرو ریخت. خودم را به بی تفاوتی زدم و پرسیدم:
_حال چه شده که به فکر او افتاده اید؟
روی چهار پایه ای نشست و گفت:
_شنیده ام که دخترش حافظ قرآن است و به زن ها قرآن و احکام می آموزد.
به خودم گفتم چقدر خوب است که همسر انسان دارای چنین کمالاتی باشد.
وقتی پدربزرگم برخاست تا از پله ها پایین برود، دستش را به یکی از ستون های کارگاه گذاست و گفت: این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته است:
_در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش به شمارش درآید.
بارها این مطالب را گفته بود. پیش دستی کردم و گفتم:
_می دانم. اول آنکه #شیعه متعصب است و دوم اینکه از زیبایی بهره ای ندارد.
افرین همین دوتاست....
💞ادامه دارد...
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه🌟
🌌قسمت #دوم
آفرین! همین دوتاست.
اگر تمام ثروتم را نزدش #امانت بگذارم، اطمینان دارم که سر سوزنی در آن خیانت نخواهد کرد. اهل عبادت است؛ فاضل است؛ خوش اخلاق و خوش صحبت است؛ همیشه برای کمک آماده است؛ اما همان طور که به زیرکی دریافتی، بهره ای از زیبایی ندارد و مانند دیگر شیعیان گمراه است. خدا او را هدایت کند! چقدر دلم می خواهد که با گمراهی از دنیا نرود!
پدر بزرگم با تصمیمی ناگهانی دوباره برگشت، دست هایش را روی میز ستون کرد و طوری که دیگر شاگردانش نشنوند، گفت:
_برای یک حمامی، زیبایی چندان مهم نیست؛ ولی یک زرگر باید زیبا باشد البته وقتی جنسی را به مشتری ها عرضه می کند آنها به خریدن رغبت نشان دهند.
مشغول کارگذاشتن یاقوتی میان یک گردن بند گران قیمت بودم.
دستش را روی گردن بند گذاشت،
و در حالی که چشم های درشت و درخشانش را کاملا" گشوده بود، گفت
_بلند شو برویم پایین؛ از امروز باید در طبقه پایین کارکنی.
کاغذ های لوله شده ای را که روی آنها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم.
_پدربزرگ، خودت قضاوت کن. طراحی و ساخت اینها مهم تر است یا فروشندگی؟
با خونسردی کاغذها را لوله کرد ,
و آنها را به طرف بزرگترین شاگردش، که برای خود استادی زبردست شده بود، انداخت. شاگرد لوله کاغذ را از هوا گرفت.
_«نعمان» تو از این پس آنچه هاشم طراحی می کند، می سازی. باید چنان کار کنی که او نتواند هیچ گونه اشکال و ایرادی بر تو بگیرد.
نعمان کاغذها را بوسید و گفت:
_اطاعت میکنم، استاد!
سری از روی تاسف تکان دادم. پدربزرگ به من خیره شده بود. گفتم:
_پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم؛ آن وقت....
باز دستش را روی گردن بند گذاشت.
_همین حالا!
لحنش آرام اما نافذ بود.
پیش بند را از دور کمدم باز کردم. آن را روی چهار پایه ام انداختم و در میان نگاه خیره شاگردان، پشت سر پدر بزرگ از پله ها پایین رفتم.
....نگاهم به این طرف و آن طرف می پرید. می ترسیدم دو فروشنده دیگر و پدر بزرگم متوجه حالتم شده باشند.
«مادر ریحانه» گوشواره ها را برداشت,
تا آن را به دخترش نشان دهد. خاطره های کودکی به ذهنم هجوم آورده بودند.
به این می اندیشیدم ،
که چگونه روزی با ریحانه هم بازی بودم. ولی حالا پسندیده نبود که به او نگاه کنم.
می دانستم که ما دیگر آن کودکان دیروز نیستیم.
پدربزرگ، با اخمی دلپذیر، دستش را دراز کرد.
مادر ریحانه گوشواره ها را کف دست او گذاشت....
💞ادامه دارد...
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه🌟
🌌قسمت ۳
مادر ریحانه گوشواره ها را کف دست او گذاشت.
_نه خانم، این اصلا" در شان ریحانه ی عزیز ما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر می داند، باید گوشواره ای از بهشت به گوش کند. ما متاسفانه چنین گوشواره ای نداریم؛ ولی بگذارید ببینم کدام یک از گوشواره های ما برای دخترم برازنده است.
پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من آن را طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد.
خوشحال شدم که پدربزرگ آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ اما بعید بود که مادرش زیر بار قیمت آن برود. گوشواره ها را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
_طراحی و ساخت این گوشواره ها، کار هاشم است حرف ندارد.
مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.
_واقعا" زیباست؛ ولی ما چیزی ارزان قیمت میخواهیم.
پدربزرگ به جای اولش برگشت.
_من می خواهم نظر ریحانه را بدانم. تو چه می گویی دخترم؟ خیلی ساکتی!
کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم,
تا ببینم چه می گوید. شبحی از صورتش را در نور دیدم. همان ریحانه روزگار گذشته بود. دستش را باز کرد و دو دیناری که در آن بود را نشان داد.
_از لطف شما متشکرم؛ اما فکر کنم این دو سکه به اندازه کافی گویا باشند.
آهنگ صدایش نیز آشنا بود. پدربزرگ خندید و گفت:
_چه نکته سنج و حاضر جواب!
مادر ریحانه گوشواره ها را روی قفسه گذاشت و با نگاهش همان گوشواره های اولی را جست و جو کرد.
پدربزرگ گوشواره های گران بها را درون جعبه ی کوچکی که آستر و جلد آن از مخمل بنفش بود قرار داد و آن را جلوی مادر ریحانه گذاشت.
_از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگم آفرین گفتم.
از خدا خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی آن ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.
چهار زن وارد مغازه شدند.
پدربزرگ آنها را به دو فروشنده دیگر حواله داد.
مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند.
_من می دانم که قیمت این گوشواره ها خیلی بیشتر است. ما نمی توانیم اینها را ببریم.
پدربزرگ جعبه را به جای اولش برگرداند و ابروها را در هم فرو برد.
_به خدا قسم ، باید آن را ببرید. این گوشواره ها از روز اول برای ریحانه ساخته شده است. شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم می دانم و ابوراجح. بالاخره ما خرده حساب هایی با هم داریم.
پدربزرگ با زبانی که داشت سرانجام آنها را راضی کرد گوشواره ها را بردارند و با خود ببرند.
وقتی ریحانه دو دینار را روی پارچه گلدوزی شده قرار داد، مادرش گفت:
_این دست مزد گلیم هایی است که ریحانه بافته است.
پدربزرگ سکه ها را برداشت....
💞ادامه دارد....
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه🌟
🌌قسمت #چهار
پدربزرگ سکه ها را برداشت و سپس آنها را در دست من گذاشت.
_این سکه ها را باید به هاشم بدهم تا او هم دستمزدی برای کارش گرفته باشد.
تصمیم گرفتم آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم.
ساعتی بعد به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. دست و دلم به کار نمی رفت. موقع رفتن، پدربزرگ پوزخندی زد و گفت:
_زود برگرد.
وقتی سرم را تکان دادم و پا را از مغازه بیرون گذاشتم، گفت:
_سلام مرا به ابوراجح برسان.
عجب با هوش بود! نگاهش که کردم، پوزخند دیگری تحویلم داد.
بازار شلوغ شده بود.
صداها و بوها در هم آمیخته بود.
سمسارها، کنار کاروان سرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود تبلیغ می کردند.
گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد.
ستون های مایلِ آفتاب، از نورگیرهای میان و کناره های سقف هلالی شکل بازار، روی بساط دستفروش ها و اجناسی که مغازه دارها بیرون مغازه هایشان چیده بودند، افتاده بود و گرد و غبار در ستون های نور می چرخید و بالا می رفت.
از کنار کاروان سرا که می گذشتم،
ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی از بازار که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی فلفل و کندر و مشک، دماغ آدم را قلقلک می داد.
بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت و آمد بودند.
پیرمردی با شتر خود برای قهوه خانه آب می برد و سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت، آبخوری مس اش را به طرف رهگذرها می گرفت. بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای می خورد و پایین می رفت.
حمام ابوراجح درست میان یک دوراهی قرار داشت.
فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود.
خیلی آهسته قدم بر می داشتم.
برای همین گاهی از پشت سر تنه میخوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود آویخته بودند و از آنها تعریف می کردند. بیشتر مشتری های آنها هم، مثل ما، زن ها بودند.
در گوشه ای دیگر مارگیری معرکه گرفته بود و با چوبی، مار کبرایی را از جعبه اش بیرون می کشید.
دوشحنه ( پاسبان و نگهبان شهری) دست ها را بر قبضه ی شمشیرهایشان تکیه داده و در کنار نیم دایره ی تماشاگران ایستاده بودند.
لختی ایستادم.
مدتها بود که ریحانه را ندیده بودم.
آمدن ناگهانی او،
مانند یک طوفان، سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم.
نمی دانستم در آن چند دقیقه بر من چه گذشته است. احساس می کردم دلم در هم کشیده شده است. سکه ها را در دستم می فشردم. این دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند.
او بارها آنها را لمس کرده بود خیال می کردم هنوز گرمی دست هایش را در خود دارند. گویی سکه ها قلبی داشتند که به نحو نامحسوسی می تپیدند.
تاکنون چنین تجربه ای برایم پیش نیامده بود. هیچ وقتِ دیگر، دیدن ریحانه چنین تاثیری بر من نگذاشته بود.
می خواستم بخندم.
میخواستم بگریم.
میخواستم بدوم تا همه هراسان خود را کنار بکشند. می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم.
دو زن از کنارم گذشتند.
با خود گفتم شاید ریحانه و مادرش باشند؛ اما آنها نبودند. به راه افتادم. آیا هنوز در بازار بودند؟ نه، زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند.
کنیزی با دیدن منخندید.....
💞ادامه دارد....
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه🌟
🌌قسمت #پنج
کنیزی با دیدن منخندید.
شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من گذشته بود، پی برد. ریحانه اکنون شاید داشت گلیم می بافت. شاید هم مشغول درس دادن به زن ها بود.
تنها امیدم آن بود که در آن لحظات،
آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد.
آیا گوشواره هایی که من ساخته بودم، برای او همان معنایی را داشتند که سکه های او برای من؟
آیا گوشواره ها را به گوشش آویخته بود؟ معنای خنده ی آن کنیزک چه بود؟
آیا ابوراجح هم متوجه حالات من می شود؟ این سوالها ذهنم را مشغول کرده بود.
به یاد حرف پدربزرگ افتادم که گفت:
_حیف که ابوراجح ``شیعه`` است. وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم.
آیا راهی وجود نداشت؟
آیا می توانستم پدربزرگم را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند؟
سیاه قلچماقی به من تنه زد.
پیرمرد دست فروشی، طبقی از تخم مرغ جلویش گذاشته بود و ریسه های( رشته) سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود.
بر اثر تنه آن سیاه نزدیک بود پایم را روی طبق تخم مرغها بگذارم.
فرش فروشی که آن سوی بازار، روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بود و قلیان می کشید ، با دیدن این صحنه خنده اش گرفت.
بعد وقتی مرا شناخت،
دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
به حمام رسیده بودم.
اگر پدربزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد در این باره حرفی زده شود، شیعه متعصبی بود.
آرزو کردم کاش خدای مهربان هرچه زودتر او را به راه راست هدایت کند! آن وقت دیگر هیچ مانعی وجود نداشت. ولی چگونه چنین چیزی ممکن بود؟
تعصب ابوراجح از روی آگاهی و مطالعه بود....
💞ادامه دارد....
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه🌟
🌌قسمت #شش
تعصب ابوراجح از روی آگاهی و مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت.
ریحانه در خانه او تربیت شده و لابد او هم مانند پدرش متعصب بود.
به دوراهی رسیدم.
یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه می یافت و طرف دیگر، کوچه ای بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه.
حمام ابوراجح ,
آن چنان در میان این دوراهی قرار داشت که معلوم نمی شد جزیی از بازار است یا قسمتی از کوچه.
در دو طرف درِ آن قطیفه ای( حوله یا پارچه ای که در قدیم به آن لنگ می گفتند و مخصوص حمام های عمومی بود) آویزان بود.
وارد حمام که می شدی،
پس از راه رویی کوتاه،
از چند پله پایین می رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می رسیدی. در دو سوی رخت کن سکویی با ردیفی از گنجه های چوبی بود که مشتری ها لباس های خود را در آن قرار می دادند.
در میان رخت کن ،
حوض بزرگی با فواره ای سنگی قرار داشت. هر کس از صحن حمام ببرون می آمد، نرسیده به رخت کن ، قطیفه اش را روی دوشش می انداخت. بعد پاهای خود را در پاشویه ی حوض ، آب می کشید و به بالای سکوها می رفت تا خود را خشک کند و لباس بپوشد.
سقف رخت کن بلند و گنبدی شکل بود.
در سقف، نورگیرهایی از جنس سنگ مرمرِ خیلی نازک وجود داشت که از آنها تلاَلوء آفتاب به درون نفوذ می کرد و در آب حوض انعکاس می یافت.
نورگیرها طوری ساخته شده بودند که تمام فضای رخت کن را روشن می کردند. معروف بود که حمام ابوراجح را یک ``معمار ایرانی`` ساخته است.
پس از پله های ورودی،
پرده ای گلدار آویخته بود و کنار آن اتاقکی چوبی قرار داشت که ابوراجح و یا شاگردش درون آن می نشیتند و هنگام رفتن، از مشتری ها پول می گرفتند.
چیزی که از همانلحظه اول جلب توجه می کرد،
دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود.
یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حلّه هیچ کس جز ابوراجح قو نداشت. آنها در جذب مشتری موَثر بودند و ابوراجح آنها را دوست داشت و به خوبی از آنها نگهداری می کرد.
ابوراجح بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد ابوراجح با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوال پرسی،
دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی که بالای سکو بودند برد.
آنها هم به احترام من برخاستند.
وقتی نشستیم ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد.
من در جواب تنها گفتم:
_همه بزرگواری ها در شما جمع شده است.
ابوراجح حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمامگذاشته بود به پایان رساند.
مشتری ها برخاستند.......
💞ادامه دارد....
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه🌟
🌌قسمت #هفت
مشتری ها برخاستند ,
و هر کدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند.
با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش که «مسرور» نام داشت، ظرفی انگور آورد و جلوی من گذاشت.
مسرور از کودکی آنجا کار می کرد.
وقتی ظرف انگور را جلویم گذاشت از حالت چهره اش دریافتم که مانند همیشه از دیدنم ناخشنود است.
او از همان دوران کودکی،
وقتی دیده بود ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود.
مسرور مجبور بود در حمام بماند.
برای همین نمی توانست در گشت و گذارها و بازیهای من و ریحانه شرکت کند.
ابوراجح دستم را گرفت و گفت:
_از چه ناراحتی؟
کمی مضطرب شدم. گفتم:
_این خیلی بد است که چهره ی انسان اینقدر گویا باشد.
دستم را فشرد.
_پدربزرگت هم هر وقت ناراحت و غمگین بود میآمد پیش من.
به چهره ی مهربانش نگاه کردم.
چگونه می توانستم بگویم که ناراحتی ام به خود او مربوط می شود. چهره اش مانند همیشه زرد بود و در صورتش موهای اندک و پراکنده ای روییده بود.
هنگامی که لبخند می زد،
دندانهای زرد و بلند و غیر منظمش هویدا می شد. عجیب بود که با آن چهره ی زردگون ولاغر، لطافت و مهربانی در چشم هایش موج می زد! چشم هایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت.
سال ها پیش پدر بزرگ گفته بود:
_هیچ کس باور نمی کند که ریحانه به این زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر اینکه به چشم های ابوراجح دقت کند.
از صحن حمام صدای ریزش آب و سروصدای مبهم و نا مفهوم مشتری ها به گوش می رسید. مسرور با قطیفه ای،
به استقبال مردی رفت که در حال بیرون آمدن از صحن بود. آن مرد قطیفه را به دور کمر خود پیچید، وارد رخت کن شد و پاهایش را در حوض زد.
قوها مانند همیشه به آن سوی حوض رفتند. روی سکوی مقابل، سه نفر خود را خشک می کردند و لباس می پوشیدند و دو نفر آماده می شدند تا وارد صحن حمام شوند.
مسرور، قطیفه هر کس را که می گرفت،
جایی می گذاشت تا به موقع بتواند آن را روی دوشش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری ها متوجه قوها بود.
دلم می خواست آنچه را در دل داشتم به ابوراجح بگویم. یقین داشتم که با آرامش به حرفهایم گوش می دهد. نمیدانستم چرا باید چیزی به نام مذهب بین ما فاصله ایجاد کند. اگر چنین فاصله ای در میان نبود چقدر احساس سعادت می کردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده، آسان به نظر می رسید.
برای آنکه زیاد ساکت نمانده باشم، گفتم
_در راه نزدیک بود تخم مرغ های دست فروشی را پایمال کنم.
ابوراجح گفت:
_وقتی ذهن و دلت جای دیگری باشد، این طور می شود.
_فرش فروشی که شاهد ماجرا بود خنده اش گرفت. کنیزکی هم به من خندید. تا به حال این گونه گیج نبوده ام.
ابوراجح دستش را جلوی دهانش گرفت و با خوشحالی خندید.
_خدا به دادت برسد، فرزند! همه ی این چیزها که گفتی، نشانه آدم های #شوریده و #عاشق است. لابد ماهرویی با تیرنگاهش تو را به دام عشق خود مبتلا کرده.
مسرور داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آنهایی که می خواستند بروند پول بگیرد.
_درست فهمیدی ابوراجح....
💞ادامه دارد....
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5