eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۱۱ _سلام گلم....ممنون...الان رسیدم ,هنوز عرقم خشک نشده....بگووو خبر مهمت چیه؟؟... خودم فکرمیکردم حتما پدرومادرش ازخارج برگشتن و میخواد مژده ی خواستگاری رابهم بده اما سهندجواب داد... _نسیم دیروز یکی ازدوستام را دیدم میدونی چی میگفت؟ من: _نه ,علم غیب که ندارم,چی میگفت؟؟ سهند: _میگفت بایه دختره شده و عاشقا را درآورده دختره خورده براش عکس فرستاده,الانم با همون عکسا کلی از دختره اخاذی کرده... من: _چقددد نامررررد,سهند بااین دوستات قطع رابطه کن خوب,خوشم نمیاد فاز منفی میدن... سهند دیشب خیلی دلتنگت شدم ..... سهند: _میخوای یه کاری کنم دیگه دلتنگم نشی.... من که فکرمیکردم الان مژده ی خواستگاری را میده گفتم: _آره دیووونه..... گفت : _میخوام مثل همون دوستم رفتار کنم , اونموقع دلتنگم نمیشی هیچ ,سایه ام هم با تیر میزنی😏 پشتم یخ کرد ,خدامرگم بده این چی داشت میگفت😱😰 نوشتم: _شوخیت بی مزه بود,خبرت رابگو لووس... سهند: _اتفاقا اصلا شوخی نبود دختره ی ساده ی الاغ... چشام تیرکشید ,همه جا سیاه شده بود,این چی میگفت؟؟؟😰😭 ولی سهند ادامه داد... _یادته وقتی دوستت آرزو بودم کلی عکس برام فرستادی؟؟؟ برام کاری نداره با یک فتوشاپ بیاندازمت کنار یک پسر و عکس را پخش کنم تو کل دنیا...توی تمام شبکه‌های مجازی ...و تا توبیای ثابت کنی گول خوردی و این عکس فتوشاپه ,آبروت رفته.!! من: _توغلط میکنی پسره‌ی بی شرف روباه صفت و....😡😭 هرچی از دهنم درمی‌امد براش,....نوشتم و نشون دادم نمیترسم از تهدیدش,امادرواقع کل بدنم رعشه گرفته بود.😭😭😰 جواب داد: _درکت میکنم,من نامردم نامرد ,اما چه کنم جیبم خالیست و قراره باپولهای خاله خانم تو پربشه....یه پیشنهاد دارم ,اگر به پیشنهادم پاسخ مثبت بدهی,به شرافتم قسم هرچی عکس ازت دارم حذف میکنم... من: _شراففففت؟؟؟؟توی بی شرف دم از چیز دیگری بزن ,نامرد راچه به شرافت!!!😭😡 سهند: _خوددانی,برخلاف همیشه صادقانه حرف زدم و تو در موقعیت انتخاب نیستی, مجبوری... مجبور...میفهمی؟؟!!😏😏 گفتم: _من هیچی ندارم که تو به نوایی برسی,به کاهدون زدی گفت: _توراکه میدونم ازمنم آس وپاس تری,اما خاله خانم خیلی چیزا داره... گفتم: _من نه دزدم ونه خیانت کار😡😨 سهند: _مجبوری هردو راانجام بدی...والسلام, دختره ی ابله....فردا انلاین باش ,پیشنهادم رامیگم.... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۱۲ دیشب تا صبح از ترس واسترس خواب نرفتم, یعنی این روباه صفت چی ازم میخواست؟😰😰 تا خود صبح گریه کردم,😭 تازه یاد خدا افتادم,.... گفتم خدایا خودت میدونی من دختر بدی نیستم,😭یه نمازم قضا نشده,یه روزه ام دو رو پس نشده,😭ناخوداگاه تو دام افتادم ,خدایا دستم را بگیر, یا ساترالعورات, آبروم را حفظ کن😭😭 چشام تیر میکشید, سرم از درد می‌ترکید... خاله خانم اومد تو اتاق، تا حال و روزم و چشمای گود افتادم را دید زد تو سرش و گفت : _خاک به سرم چت شده دختر؟ لبخند بی جانی زدم وگفتم: _هیچی نیست خاله,همون چشم درد همیشگی ست خاله: _یه نوبت از چشم پزشک میگیرم عصر میری دکتر فهمیدی؟! گفتم : _چشم اه حوصله نداشتم این بین دلسوزی خاله را کم داشتم...!!!! که خداراشکر اینم جور شد انلاین شدم,....دستام میلرزید,یعنی الان چی میخواست؟ سهند: _به به بالاخره آنلاین شدی,خودت را اذیت نکن دخترک ساده,راه برون رفت ازاین معضل راحته... گفتم: _بگو, حوصله ی روباهان را ندارم... گفت: _ای به چشششم....یه تابلو فرش خاله خانمت داشت, تویکی ازعکسا فرستادی.... اون رابده به من وبرای همیشه از دنیات گم میشم.... خدای من کم اشتها هم نیست,...😰😱اون تابلو میلیاردها میارزه,بعدشم خاله خانم میگفت...نگه داشتم بدهم به عروسم ,اخه خیلی گرانبهاست ویه جورمیراث خانوادگیه,..حتی خاله حاضرنشده بود به موزه هدیه اش کنه,اخه من چه طور ببرمش ,بی شک خاله میفهمید. نوشتم: _بیین نامرد دزددد,این یک قلم نمیشه,خاله این تابلو رادوست داره و گذاشتتش تو پذیرایی , تو چشم هست,امکان نداره غیب بشه و خاله نفهمه,😡اون موقع اگه ازمن بپرسه کجاست چی بگم هااااا؟؟😡😡 سهند: _نگران نباش خانم کوچولو ,فکر اونشم کردم,من بی گداربه اب نمیزنم...یکی کپی همون تابلو حتی قابش هم مثل همونه, تهیه کردم ,عصریه جا قرارمیذاریم میرسونم بدستت,شب که پیرزنه خوابه اون رابزار جا تابلو اصلی وتابلو اصلی را فردابدستم برسان و تمام.... گفتم: _نمیدونم باید فکرکنم سهند: _دخترک ابله وقت فکرکردن ندادمت,حکم کردم باید اینکار رابکنی,پس نه خودت را اذیت کن ونه من را,عصر تابلو رامیدم.... ادرس یه کافی شاپ راداد و افلاین شد... ..... خدای من الان چکارکنم..؟؟؟😞😭🤲🤲 ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۱۳ عصربه بهانه‌ی دکتر ازخونه اومدم بیرون, ولی باید یک سرهم به دکتره میزدم ,جواب خاله خانم رابایدمیدادم, اول رفتم چشم پزشک ,هنوز یک ساعتی به قرارم مونده بود,منشی دکتر تافهمید ازطرف خاله خانم هستم (انگارمیشناختش) فرستادم داخل, دکتره بعدازکلی معاینه وپشت چندین تا دستگاه نشستن,گفت: _چشم هاتون ضعیف نیست,فشارچشمتون هم خوبه اما فکرکنم مشکل عصبی باشه, یک معرفی نامه مینویسم براتون تا برین , دکتر مغزواعصاب پیش خودم گفتم...غیب گفتی والااا,..بااین فشارعصبی که این یکروزه بهم وارد شده, سکته نکردم جای شکردارد. سریع رفتم همون کافی شاپ, نقشه ها داشتم برای اقا سهند مکاررر..فقط دلم میخواست ببینمش اونموقع با کولی بازی ابروی نداشتش رامیبردم... یه ده دقیقه ای نشستم ,یه پسرک هفت, هشت ساله امد کنارم... _ببخشید خانم شما نسیم خانم هستید؟؟ _بله امرتون _این تابلو را یه اقا دادن به شما بدهم... گفتم : _کی بود؟؟ پسرک: _من نمیدونم,۵۰۰۰تومان دادبه من تا بدم به شما... خدای من عجب زبله ,حتی خودشم به من نشون نداد!!! اینقد عصبی بودم ,کارد میزدی خونم درنمیومد... دوباره چشام وسرم تیرکشید... وااای خدای من ....چه دردی.....😔😣 رسیدم خونه,تابلو جعلیه راگذاشتم داخل سییلو رو حیاط تا دیده نشه , خاله تو هال بود,سلام کردم,....برگشت گفت: _عه عزیزم اومدی, دکترچی گفت؟ گفتم : _هیچی گفت عصبیه...باید بری دکتر مغز و اعصاب.. خاله گفت : _پس زودتر برو نسیم جان,من یه دکتر اشنا میشناسم,جراحه, از دوستان کوروشه,فردا زنگ میزنم بهش ببینم چی میگه گفتم : _باش خاله ,من یه کم حال ندارم اجازه میدی برم اتاقم؟😞😣 خاله: _اره عزیزم برو دخترگلم ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۱۴ خیلی استرس داشتم ,اصلا میترسیدم نت را روشن کنم,مثل هروقت که از دنیا ناامید میشدم, رفتم وضوگرفتم, نمازم را خوندم و دو رکعت نماز حاجت به جا اوردم وعقده های دلم را خالی کردم,...مدد گرفتم از خدای مهربان... چادر نماز سرم بود,خاله صدا زد... _نسیم جان بیا مادر,دکتر پشت خط منتظرته... اه همین وسط ,کوروش راکم داشتم که اونم به لطف خاله خانمم رسید.!! گوشی راگرفتم,...بعدازسلام واحوال پرسی, از حالم جویا شد ,مثل اینکه خاله خبر دکتر رفتنم را مخابره کرده بود.! کوروش بعدازکلی سفارش که پیگیر دکترم باشم خداحافظی کرد,گوشی رادادم خاله و رفتم تواتاقم... ناخوداگاه گوشیم رابرداشتم وشماره ی سپهر را گرفتم....وای خدای من چراهمچی کردم؟؟!! توکل کردم به خدا وگفتم حتما این کاربه صلاحه ,که اینجورشد... سهپر: _الو به‌به نسیم خانم گل,افتاب ازکدوم طرف ،امشبی غروب کرده که یاد ماکردی هااا؟؟ _سلام سپهر ,کجایی؟؟ سپهر: _چت شده وروجک؟؟ چرا صدات گرفته؟من الان خونه ام... من: _سپهرمیشه یه توک پا بیای اینجا ,کارفوری دارم,توراخدا بیااااا😭 سپهر: _خوب دخترگل,گریه نکن الان میام ,تایک ربع دیگه اونجام...🙁 صدای ایفون بلند شد وپشت سرشم ,صدای سلام وعلیک سپهر با خاله خانم... بعدازچنددقیقه سپهراومد تواتاق ودرم پشت سرش بست....ازوقتی اومده بودم خونه ی خاله این اولین باری بود که سپهر می‌آمد پیشم... یه نگاه به کل اتاق انداخت وگفت,: _به به عجب مملکتی برا خودت راه انداختی هااا....معلوم خاله خانم یه مرد نمخواد برای نگهبانی؟😂 اما تاچشمش به چشای ورم کردم افتاد گفت: _آبجی چت شده,بیا بشین ببینم واسه چی اینجور به روز چشمات اوردی. به هر جان‌کندنی بود ازاول تا اخر ماجرا را به سپهرگفتم,... گفتم که آرزو گولم زده,..گفتم که سهند وعده ی ازدواج داده,.. اخه به نظرم این بود, آبروت پیش یک نفر بره, بهتر از اینه که دزد بشی و آبروت پیش همه بره...😞😭 وقتی حرفام تموم شد,... سپهر همچی رگ گردنش تیرکشیده بود که ترسیدم,کارد میزدی خونش درنمیومد... بالاخره به صدا درامد: _آخه خواهرمن ,توچرا اینقد ساده ای؟؟اینهمه اشتباه,...وااااای باورم نمیشه این نسیم زرنگ و باهوش که قراربود دکتر مملکت بشه الان توهمچی افتاده باشه, تو فضای مجازی, به هیچکس, هیچکس, اعتمادنکن میفهمی؟!...اشتباه دومتم این بود باچه جراتی قرارگذاشتی؟با چه جراتی رفتی سرقرار؟؟...نگفتی تعقیبت کنه و خونه ی خاله رایاد بگیره؟ من: _داداش, وقت اومدن الکی چند جا رفتم, خودم به فکرم رسید شاید تعقیب بشم,اما پیچوندم...بعدشم میدونم اشتباه کردم تو را خدا سرزنشم نکن ,فقط بگو.چکارکنم؟؟😭 سپهر کمی فکر کردگفت: _کار کاره فرزاده. گفتم : _فرزاد کیه؟ گفت: _فرزاد یکی از دوستامه,پلیسه اون میدونه چکارکنیم.. سپهر,.نشانی مجازی سهند را یادداشت کرد و صفحه‌ی مجازیم را گرفت تا بریزه رو لپ تاپش...و تاکید کرد به هیچ وجه انلاین نشم و دیگه پیام ندهم. درهمین حین خاله در اتاق را زد وامدتو,تا حال من را اینجور دید روبه سپهر, گفت: _نگران نشی خاله هااا,خودم یه دکتر خوب میشناسم, فردا نسیم جان رامیفرستم پیشش, ببینم چی میشه... سپهر باتعجب یه نگاه کرد وگفت: _دکتر؟؟ چشمکی زدم وگفتم : _هیچی نیست ,بعدا بهت میگم. وقت رفتن ,سپهرراهمراهی کردم وجوری که خاله نبینه ,تابلو جعلیه رابهش دادم وقتی سپهررفت,... یه جور احساس سبکی میکردم,یه کم راحت شده بودم.. اولین کاری کردم,...سیمکارت را از گوشی لمسی برداشتم گذاشتم توگوشی نوکیای قدیمیم و اونم انداختم توکشوی میز ... رفتم تو رختخواب و تا وقتی بیدار بودم، همش صلوات میفرستادم که همه چی به خیر بگذره...🤲 ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۱۵ ازخواب پاشدم,...دوباره چشام تیر میکشید, سرم درد میکرد,هی میخواستم به سپهر زنگ بزنم,...اما یه نیروی عجیب جلوم رامیگرفت. خاله برا خاطرمن ,ناپرهیزی کرده بود و ابگوشت بارگذاشته بود,...به به عجب بویی پیچیده بود,...از وقتی وارد شده بودم اصلاطعم غذاها رانمیفهمیدم,تمام حواسم به بود.. هوس کردم رمان بخونم ,اما دوباره چشام دردگرفته, پشیمون شدم دوباره رفتم تواتاقم و روتخت خوابیدم... خاله بیدارم کردوگفت : _پاشونمازت رابخون که سفره ی نهار منتظره... بعدنهار رفتم ظرفا رابشورم,خاله خانم گفت: _امروز از دکتر نوبت گرفتم,تاکیدکرده اول وقت بیای,یکی از دوستای خانوادگیمونه گفتم : _چشم خاله... خاله بهم پول دادوبرام اژانس گرفت,... رسیدم مطب,دکتر تازه امده بود,منشی فرستادم داخل,.. دکتره بعدازخواندن شرح حالم که چشم پزشک برام نوشته بود,یه «ام ار ای» نوشت و گفت _اورژانسی نوشتم تا اخر وقت بگیر بیارش, ببینم اه من که میدونم مال این اعصاب خوردیای اخیره,اینا چرااینقد جددیش گرفتن... بالاخره بعداز,سه ساعت ام ار ای اماده شد, شانس اوردم رادیولوژی نزدیک مطب دکتر بود,بدو خودم را رسوندم,... منشی گفت : _برو.داخل دکتر هست. دکتر یه نگاه به ام ار ای کرد وگفت: _خوب دخترم ,خدارا شکربه موقع اومدی , بیماریت خیلی پیشرفت نکرده بایک عمل بهبود پیدامیکنی.. بیماررری؟؟؟ این چی میگفت برا خودش.... گفتم: _اقای دکتر من چیزیم نیست,یه چند وقت اعصاب خوردی داشتم همین.... دکتر: _نه دخترم انچه که من توعکس میبینم یه غدّه‌ی خوشخیم رو عصب بیناییت هست, البته وحشت نکنی,درمانش راحته... چشام تیرمیکشید تواین موقعیت همین راکم داشتم خدااااااا... به خونه رسیدم از برخورد خاله فهمیدم , زنگ زده به دکتر وهمه چی رافهمیده, احتمالابه کوروش جانشم, مخابره کرده والاااا...... دلشکسته وناامید روتختم دراز کشیدم دیگه مغزم هنگ کرده بود... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۱۶ پاشدم نمازمغرب راخوندم,سرسجاده خیلی گریه کردم, اما با ذکر خدا آروم شدم... آخرش بالاترازمرگ که نیست.......مرگ هم رسیدن به خداست.... کردم برخدا... و ایام بود... پس دست زدم دامن مادر راگرفتم,من به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها یه علاقه ی خاصی دارم,... شرمنده از اعمالم همه چی راسپردم دست خودش,تامادری کند برای این دخترک بی پناه.,😭🤲داشتم سجاده راجمع میکردم خاله از تو پذیرایی صدا زد: _نسیم جان,اقای دکتر پشت مانیتور منتظرته, با همون چادرنماز رفتم پشت مانیتور. این‌بار کوروش با مهربانی نامحسوس, نگاه میکرد,بدون مقدمه گفت: _من از حجاب یک دختر یا زن ایرانی لذت میبرم,انسان رامثل فرشته ها میکنه... عه من حال ندارم سلام کنم,این رفته تو وادی عرفان,چه دل خجسته ای داره هاااا... پسر خاله خانم دید همچی حال ندارم و مثل,قبل نیستم رفت سراصل مطلب... گفت: _نسیم خانم,نتایج ام ار ای رابرام ایمیل کن گرچه به کار دکتر نادری(دکتر مغزاعصابم) ایمان دارم,اما بزار ببینم نظر دکترای ,این طرف چی هست....یک مطلب مهم هم میخواستم بهتون بگم ,اما چون الان شرایط روحیتون مناسب نیست ,یک وقت دیگه میگم. ازش خداحافظی کردم و رفتم تا چادرم را تا کنم و بزارم توقفسه. درسته به خاطر بیماریم که یک دفعه متوجهش شدم ناراحت بودم...اما هشتاد درصد ناراحتیم برای اون پسره‌ی روباه صفت بود, من که ازاسترس نتونسته بودم به سپهر زنگ بزنم,سپهرم یه زنگ نزد ببینم چی شده....... یک ختم صلوات برداشتم وتسبیج بدست رفتم کنار خاله خانم.... خاله خانم رفتارش یه جورایی شده بود خیلی مهربان‌تر...پیش خودم گفتم حتما حس ترحم داره برا خاطربیماریم.... به خاله گفتم : _از مریضیم به مامان,بابام چیزی نگین,غصه میخورن... خاله بغلم کرد ویه بوسه از صورتم گرفت وگفت : _قربون دختر خوشگلم بشم,باشه نمیگم. من متعجب ازاین حرکت بسیاررر غیرمنتظره خاله خانم, درجستجوی دلیل این حرکت به فکر فرو رفتم...! ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۱۷ هرچه فکرکردم دلیل این محبت شک‌برانگیز خاله را فقط بیماریم دانستم وبس.... نتیجه‌ی ام آر آی را ایمیل کردم برای پسر خاله خانم وبرای فرار از فکر و خیال ,علی رغم چشم دردم,روآوردم به رمانهای کتابخانه ی خاله خانم.... دلم درپی کتاب ودرس ودانشگاه نبود,... یک جوری از همه چیز بیزار شده بودم,اون هفته یک سر کوچولو خانه ی خودمون زدم, البته وقتی که سپهر نبود,اخه از فرجام اون گلی که به آب داده بودم دربی خبری به سر میبردم وبی خبری را بر شنیدن اخبار بد ترجیح میدادم... امروز قراربود ,کوروش نتیجه ی کمیسیون آن طرف اب رابرام بگه,دل تودلم نبود ,یعنی چی میشه؟ خاله لپ تاپ را آورد و اسکایپ را روشن کرد, آن طرف کوروش با رویی خندان نمایان شد...من بغل ایستاده بودم...و تودید دوربین نبودم, کوروش من را نمیدید ,با خنده به خاله گفت: _مامان ,قند و عسلمان کجاست؟؟ خاله باایما واشاره بهش فهماند من کنارشم... قندوعسلمااان؟؟ من ازکی قندوعسل کوروش شدم که نمیفهمیدم؟!😳😐بعد از چنددقیقه ای,چادرسرکردم وپشت مانیتور نشستم,اصلا بروی خودم نیاوردم که حرفش راشنیدم. من: _سلام اقای دکتر کوروش: _سلام,من اسناد پزشکیت رابه چند تا متخصص نشون دادم وهمه ی آنها به اتفاق نظرشون اینه که مشکلت حاد نیست و با یک عمل جراحی برطرف میشه...پس برات یک نوبت گرفتم وکارهای خروجیت هم اینطرف انجام دادم,شما برو.دنبال پاسپورت بیا همینجا پیش خودم ,عمل انجام میشه. گفتم: _نهههههه,من پام را ازکشورم بیرون نمیگذارم, اگرقرارباشه عملی هم انجام بشود, ترجیح میدم همینجا انجام بشه.. کوروش: _دختر خوب,لجبازی نکن,درسته دکتر نادری,دکتر حاذقی هست اما اینجا امکاناتشون بیشتره... من: _همین که گفتم اقای دکتر... ادامه دادم: _میخوای گور غریبم کنید؟؟ کوروش: _خدانکنه, باشه هرجور خودت مایلی,میبینم شکرخدا یه کم روحیه ات بهتره,اجازه دارم اون موضوع رابگم؟؟ وای خدای من تازه یادم افتاد که چندوقت قبل میخواست یه چی مهم بگه...سرم راانداختم پایین وگفتم: _اختیار دارید اقای دکتر بفرمایید من سراپا گوشم... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲