eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت اول سلام,من نسیم هستم، بچه سوم, حاج مرتضی، در خانواده ای شش نفره بزرگ شدم, داداش سپهر بچه بزرگ خانواده ,فارغ التحصیل مهندسی برق و استخدام یک شرکت, خواهربزرگم سحر تازه لیسانس حقوق گرفته وعقد کرده است وبیکار, بعدش خودمم که فعلا پشت کنکوری ام, البته امسال درکنکور قبول شدم منتهاچون رشته ی هدفم پزشکی هست ,ثبت نام نکردم وامسال قصددارم بخونم تاپزشکی قبول بشوم, بعدازمنم مهتاب,خواهرکوچکترم وهنوز سال اول دبیرستان است. پدرم حاج مرتضی,معلم بازنشسته ومادرم عطیه خانم خانه داراست. دیروز بین اقوام مجلس شور و مشورت بود تا یکی از دخترای فامیل انتخاب بشه تا عمری همدم «خاله خانم» باشد.. لازمه توضیح مختصری راجب خاله خانم بدهم,..خاله خانم یه جورایی بزرگتر طایفه‌ی بابا هست و خاله ی بابامه, خاله خانم دو تا خواهر بیشترنبودن که خواهرش ,مادربزرگه من میشد,عمرش رابخشید به خواهرکوچکتر و بارسفر عقبا بست. خاله وقتی خیلی جوان یاشاید نوجوان بودند بایکی از درباریان زمان شاه ازدواج میکنند وهمراه ایشون به فرنگ.میروند,...اونجا متوجه میشوند شوهر حیله‌بازش, زن فرنگی هم دارد پس باکلی دوندگی اقدام به جدایی میکند.. و باکلی مال ومنال که از شوهر سابقش میگیرد,دوباره راهی خانه ی ,حسن اقا ,پدر بزرگوارشون میشوند,... منتها به فاصله‌ی یک سال از جداییش بایک تاجر جوان که تاجر فرش بوده ازدواج میکند,ثمره ی ازدواجش با فرهادخان(شوهر جدیدش) یک پسربه نام کوروش میشه, شوهرش زمانی که کوروش کودک بوده درپی سکته قلبی فوت میکند و باردیگر مهر تنهایی برپشانی خاله خانم میخورد... خاله ,کوروش را بزرگ میکند وبرای تحصیل راهی خارج ازکشورمیکند و,رفتن همان و ماندن هم همان .... پسرش کوروش استاد فیزیک دردانشگاه فراسته مشغول به کاراست.. و هر چند سالی, یک بار به مادرپیرش سرمیزند... وخاله برای اینکه تنهانباشد یکی از دخترای خانواده که شرایط خوبی داشته باشند نزد خود نگه میدارد و این‌بار با ازدواج دخترعموم فریده که چندسال بود کنار خاله خانم بود, قرعه ی فال به نام من خورده..... از نظر من زندگی کنار خاله خانم میتواند جالب,هیجان انگیز وشاید شیرین باشد اخه خاله هم سرحاله وهم امروزی وهم پولدار ان شاالله قدم خونه‌اش به من بیافته...😂 ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۲ وسایلم راجمع کردم و راهی خانه ی خاله خانم شدم,... مامان انگاری من را داره میفرسته خونه ی بخت,مثل ابربهار گریه میکرد ,اما من هرچی فکرکردم دلیلی برای گریه نیافتم,به اسارت که نمیرفتم ,تشریف میبردم مفت خوری😂😆 خونه ی خاله خانم برا من جذابیت خاصی داشت,... یادمه هروقت عیددیدنی به خونه‌اش میرفتم, تو هر سوراخ سنبه,ای سرک میکشیدم تا سر از کار خاله خانم واین خونه‌ی مرموز درآورم... در یکی از همین کاووشها دریافتم,خاله خانم یک کتابخانه ی بزرگ ,مملوازکتابهای قدیمی ,ازداستان ورمان گرفته تا علمی وشعر در رفته...دارد....پس چون عاشق کتاب خصوصا مثل شماها, رمان هستم , امدن به خانه ی خاله خانم یه جور تنوع عظیمی برام بود ,... مامان, بابای بیچارم فک میکردن من به خاطر اینکه خونه ی خاله خانم ساکته وجای خوبی برای خوندن کنکور هست,اینقددد ذوق زده شدم....منتها من چون کمی کنجکاو وشاید خیلی فضول هستم ,رفتن به این خونه را باجان ودل پذیرفتم. ****** _سلاااااام برخاله خانم خودددم _سلام وروجک خوبی؟؟ خوش آمدی خاله, بیا اتاقت رانشونت بدهم. خونه ی خاله خانم، خیلی بزرگ با دوتا راهرو در دوطرف خونه که یکیش به حیاط جلو، یکیشم به حیاط پشتی ختم میشد, اتاقی که به من داد یک اتاق بزرگ توراهرو منتهی به حیاط پشتی بود ,یک قالی دست بافت در وسط اتاق, که فکر کنم قیمتش با تمام فرشهای خونه ی ما برابری میکرد... کنارپنجره یه تختخواب بزرگ وبا سه تامبل سلطنتی هم گوشه ی اتاق,نزدیک درهم میز توالت و...ویک طرفش هم میز مطالعه با قفسه های کوچک درکنارش,تازه هنوز اتاق بس که بزرگ بود خالی به نظرمیرسید. خلاصه,انچه که توخونه ی خودمون آرزوش راداشتم ,اینجا یکهو به من بخشیده شده بود,... راستش توخونه ی خودمون مجبوربودم اتاق کوچکم رابامهتاب شریک بشم ,... اونجا دوتا تخت فرفروژه ویک گلیم فرش کوچکم وسایل اتاق ماراتشکیل میدادند. لباسم راعوض کردم ومشغول چیدن لباسها توکمددیواری اتاقم شدم... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۳ شب اول تغییر خانه ام,شبی بود که هر لحظه اش چیز غیرمنتظره‌ای میدیدم.... خاله به افتخار ورودم کباب تابه ای بدون حتی یک قطره چربی ,درست کرده بود اما خبرنداشتم درخانه ی خاله خانم از غذاهای چرب وچیلی خبری نیست! بعدازشام ,خاله خانم گفت : _قندک ,بپر برو تواتاق من لپ تاپم رابیار, دکمه ی مودم هم بزن روشنش کن. من: _لب تاب؟؟؟؟ حتی اسمشم نمیتونستم درست تلفظ کنم.... خداییش من تا قبل ازاینکه پارسال داداشم بااولین حقوقش لپ تاپ,خرید,...فکرمیکردم لپ تاپ,یک نوع کیف باکلاسه که آژیر داره😂😂حالا.....خاله خانم......لپ تاپ....😳😂خدای من ,چقددد از دنیا عقبم هاااا , بایدزیردست یک پیرزن هفتاد ,هشتادساله درس به روز بودن بگیرم..!! لپ تاپ خاله رابراش گذاشتم رو میز,همون جا منتظربودم ببینم چه جوری باهاش کارمیکنه... آخه برای داداش سپهر ,لپ تاپ=خط قرمزش بود ,از هفتاد فرسخی لپ تاپش,حق رد شدن نداشتیم تاچه برسه به نگاه کردنش هنگام کار....!!!! خاله خانم که متوجه سکوت عجیب من شده بود.گفت: _خاله اگر لپ تاپ یاگوشی هوشمند داری , اینجا وای فاش سرعتش عالیه,رمز وای فا رابهت بدم؟؟ گفتم : _نه بابا من یه گوشی نوکیا ساده دارم که اونم بزور بابا برام گرفته,البته علاقه ای به فضای مجازی ندارم(حال من مثل اینه که گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده 😂). خاله: _که اینطور,تا من ایمیل‌هایی راکه دکتر (کوروش جانش) برام فرستاده چک میکنم, توهم برو کتابی,چیزی برداربخون,کلید کتابخونه داخل قفس‌های وسطی هال تو گلدون نقره,هست...برو دخترم اینجور بیکار نشین .. اه با این حرفش نذاشت بمونم وسراز لپ تاپه دربیارم… خاله میگفت: _کوروش هرروز براش ایمیل میفرسته وهفته ای,یکبارهم تماس تصویری, اینترنتی دارن... من: _تماس اینترنتی,تصویری!!!!😳😳 کوروش ,این پیر پسر خاله هم عجب خاله را مدرنیته کرده هااا...فقط نمیدونم اون وردنیا باپنجاه سال سن ,چراهنوز ازدواج نکرده والاااا یه کتاب برداشتم رفتم روتختم دارز کشیدم...چقدنرمه ...به به.... کاش زودتر فریده ازدواج کرده بود هاااا ولی خبرنداشتم یکروز این آرامش خانه خاله برام مثل جهنم سوزان میشه... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۴ خانه ی خاله خانم هر روزش برام یک تازگی خاص داشت,... امروز خاله خانم از آلبوم عکسهای قدیمی تا یادگارهای باارزشش همه رانشانم داد. ازهمه ی یادگاریها یک تابلوفرش بسیارزیبا که تقریبا قدمتی دویست ساله داشت. تو چشم میزد, بقیه ی یادگاریها هم درنوع خود بی نظیر بودند از کتابهای خطی کتابخانه گرفته تا سرویس چای خوری نقره وخیلی چیزای دیگر نشان از طبیعت زیباپسند واعیونی خاله خانم میداد. اکثر رمانهای کتابخانه,رمانهای تاریخی, عشقی بود, گویی خاله خانم هم طعم عشق رادوست میداشت... یک هفته از آمدن به خانه ی خاله خانم میگذشت,حتی یک بارهم به طرف کتابهای درسی نرفته بودم,درعوض دوتا رمان راتمام کردم..!!!! از لحاظ خوردوخوراکم ,همه چی یا اب پز, بود ویا کبابی,خاله علاجی نداشت,آب خونه اش هم آب پزکنه وبخوره... دلم برای مرغ سوخاری وقورمه های چرب وچیلی مامان تنگ شده بود,.. عصر مامانم زنگ زدوگفت : _بابات رامیفرستم دنبالت ,برا شام بیا خونه به خاله هم بگو منزل خودشونه, البته خودم زنگ زدم دعوتشون کردم ,اما گفتند، نمی‌ایند.توبیا اخرشب با پدرت برمیگردی, گفتم : _قربون چشات بشم ,چشم میام ,دلم براتون تنگ شده بود. وقت غروب از خاله خداحافظی کردم وباباامدوباهم رفتیم خونه مان,برقا چرا خاموش بود؟ _بابا....مگه کسی خونه نیست؟؟ بابا: _نمیدونم حالا بریم معلوم میشه. درکه بازشد برقاهم روشن ونوای تولدت مبارک ,همه جا راگرفت... اصلا یادم نبود هاااا,بازم مامان جونم را ای ول... شب خوبی بود یه جشن تولد ساده با خانواده ای صمیمی,مامان قورمه سبزی گذاشته بود,جاتون خالی چسپید... مامان اصرارداشت براخاله هم ببرم اما تو این یکهفته دیده بودم که خاله خانم شب سالاد وحاضری میخوره وامکان نداره غذای مفصل بخوره,پس نیاوردم... بابا درخونه ی خاله خانم پیاده ام کرد و رفت.اهسته باکلیدی که خاله داده بود در رابازکردم،... داخل که رفتم صدای خاله ازجلوتلویزیون امد, _آمدی نسیم جان؟ سلام کردم ورفتم یه بوسه از لپای گلیش گرفتم,دست انداخت گردنم وبوسیدم و گفت: _تولدت مبارک وروجک خدای من خاله هم میدانست,حتما مامان بهش گفته بود.... از کنار تلویزیون یه جعبه برداشت و داد طرفم: _اینم هدیه ی من به تو,ناقابله عزیزدلم. دوباره بوسیدمش ,مثل همین ندید بدیدا جعبه راقاپیدم ورفتم تواتاقم. یادم رفت بگم ,هدیه ی مامان یه روسری بود وبابا هم یه چک پول ۵۰تومانی,سحر یه بولیز ومهتاب هم یه عروسک فانتزی وسپهر هم که اصلا نبود خونه....حالا میخواستم ببینم هدیه ی خاله خانم چی هست.... وای خدای من باورم نمیشه,یک گوشی لمسی....خاله خانم مممممممنونم... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۵ ازخوشحالی رو پام بند نبودم ,... تازه عکس گرفتن باگوشی رایادگرفته بودم , درحالتهای مختلف,درجاهای مختلف ,با ژستهای مختلف ازخودم عکس میانداختم... خاله خانم رمز وای فا را بهم داد .... داخل اینترنت,زندگی همه ی بازیگرای تلویزیون را زیر ورو کردم, چه تکنولوژی جالبی بود وخبر نداشتیم... تا اینکه یه روز زنگ زدم دوستم «مهلا», بهش گفتم خاله خانم یه گوشی لمسی کادوم داده,... مهلا دوسالی بود گوشی لمسی داشت,یه شبکه ی مجازی بهم معرفی کرد و گفت: _عضوش بشو.خیلی جالبه فقط مراقب باش ,توفضای مجازی به کسی نکن... نرم افزار را از گوگل دانلود کردم و واردش شدم ,چقد جالب بود هاااا.... عضوشدم,... یه صفحه اختصاصی براخودم... انواع گروه ها راداشت ,... وارد یک گروهی ازهمسن وسالای خودم شدم... و این شد سرآغاز لغزشهای ناخوداگاه من....!!!!!! ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۶ خاله خانم یک, دِوو سییلو قدیمی رو حیاط داشت اما سالها بودکه خودش پشت ماشین ننشسته بود,... سوویچش رابهم داده بود میگفت: _اگر رانندگی بلدی ,هروقت کارداشتی با ماشین برو , برای خاله بلدیت مهم بود ,من گواهی نداشتم منتها بابا مرتضی رانندگی یادم داده بود, روزها سییلو رابرمیداشتم به بهانه ی خرید توشهرگشت میزدم..! امشب,شب جمعه بود... ومعمولا شبهای جمعه خاله خانم با اسکایپ,باکوروش این پیرپسر خارج نشینش, صحبت میکرد. خاله داشت با کوروش حرف میزد ,صدام زد: _قندک....بیا اقای دکتر میخواد ببینتت. فوری یک روسری ساتن زرشکی سرم کردم با چادر سفیدم که گلهای قرمز کوچک داشت و رفتم جلو لپ تاپ خاله... یا ابوالفضل.... این کوروشه چرا این شکلی شده؟! عکساش که توخونه خاله بود قابل تحمل تر بود نسبت به قیافه ی الانش,خیلی چاق بود باسری کچل وبدون ریش ,مثل(قنبرک) تو فیلم تعطیلات نوروزی که آی فیلم تکرارش رامیگذاشت ,به چشمم آمد کوروش از لحن صدا زدن خاله خندش گرفته بود وبالحنی مسخره گفت: _سلام قندک منم کم نیاوردم وگفتم: _سلام ازماست اقا قنبرک گفت :چییییی؟؟ گفتم :هیچی,سلام کردم یه جورایی دوست داشتم حالش را بگیرم, پسره ی پیرمرد چه طور مادرش راتنها گذاشته و رفته کشورغریب تا خددددمت کنه والاااا کوروش: _خوشبختم از اشناییتون,اسمت را یادم بود اما چهره ات را اصلا به خاطر نداشتم. گفتم: _منم خوشبختم اما ازچهرتون تصور دیگه ای داشتم,معلومه اونجا خوش بهتون میگذره کوروش: _خوشحالم اینقد شاد وسرزنده اید وراحت حرفتون رامیزنید.. من: _ایرانیا همینجورن هااا ,حتما فرانسویها اثر مخرب گذاشتن ویادتون بردن این اخلاقا را.... کوروش: _شاید...اما من با دیدن شما یادچهره های اصیل ایرانی افتادم به گمانم شما از قصه ها فرارکردید. من: _فک کنم شما هست که فرارکردید, منظورم همون فرار مغزها بود هااا کوروش از این حرفام اصلا ناراحت نمیشد فقط میخندید از پشت مانیتور همچی اییی کفتهاش (گونه هاش) تکون میخورد.... خلاصه ,اقای دکتر خیلی مودبانه حرف میزد و منم خیلی مودبانه, جواب میدادم فک کنم با بابام همسن بود شایدم یکی دو سال کوچکتر...اما نمیدونم چرا برنمیگشت واصلا چی دیده بود اونجا که دل کن نمیشد والااا... بعد از صحبت با دکتر اومدم سراغ موبایل و پیامام.... چندنفرکه ازشواهد برمیامد پسرباشن برام پیام گذاشته بودند,... 🔥دونفرخواستار اشنایی و 🔥یکی هم درپی عشقی ,سرگردان در شبکه بود, هرسه تاشون رابلاک کردم. خوشم نمیامد از باجنس مخالف حالا فرق نمیکرد,واقعی باشه یامجازی.... چند تامطلب دخترونه گذاشتم و نت راقطع کردم تا بخوابم... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۷ امروز یکی کتابهام رامرور کردم,... خاله خانم هم توکتابخونه پرسه میزنه,کارگر گرفته تا کتابها راگردگیری وکتابخونه را تمیز کند ,خودشم مثل شیر بالاسرش ایستاده وحرکات خدیجه خانم(کارگره)راتعقیب میکنه تامبادا اسیبی به گنجینه ی فرهنگیش بزنه.... برای استراحتم ,نت راوصل کردم ورفتم صفحه ی مجازیم ,... اوووووه خدای من مطلبم ۴۳تا لایک خورده وچندتا پیام هم از دختری به نام «آرزو» دارم _سلام...من آرزو هستم...خوشحال میشم باهم آشنا بشیم(نیلوفرآبی), اخه اسم مستعارم نیلوفر آبی بود...افلاین بود,جوابش راندادم همینجور که بقیه ی پستها رامرور میکردم, متوجه شدم چراغش روشن شد ,یعنی انلاین شد... دوباره برام نوشت, _سلام نیلوفر... من: _علیک سلام,امرتون؟؟ _عرضی نیست ,من آرزو هستم دختری ۲۰ساله,از پستهای قشنگت خوشم امد, میخوام اگر دوست داشته باشی باهم دوست بشیم. منم که تاحالا تجربه ی نداشتم ,مخالفتی نکردم... _نسیم هستم,۲۰ساله... یک دفعه دیدم یه عکس برام فرستاد وگفت عکس خودمه...ازظاهرش دختر زیبا باچهره ای مهربان به چشم میامد. _نمی خوای خودت رانشونم بدی؟ من: _حالا بزار چند روز,بگذره ,بعدا شاید بفرستم _:Ok آرزو از خودش گفت که دختر یک خانواده ی چهارنفره است,پدرش کارخانه دار هست و داداشش مهندس صنایع که مدیر کارخانه هم میباشد....خودشم مثل من پشت کنکوری.... آرزو خیلی راحت حرف میزد وخیلی راحت تر خودش راتو دل من جا کرد.... منم از سیرتاپیاز زندگی خودم وخاله ام رابراش گفتم,حتی چندتا کنار اشیای گران قیمت خاله ازخودم گرفتم وبراش فرستادم. هرروز به آرزو وابسته تر میشدم.... و اونم همچی نظری راجب من داشت,شده بودیم دوتا دوست خیلی صمیمی ,تا انجا که حتی از اب خوردن تا... .. .همه رابراش میگفتم. روزا یک نگاه به کتاب میکردم و بدددو میرفتم تا به چت کردن با آرزو برسم...تا اینکه یک روز ,آرزو برام یک پیام گذاشت... پیامی تکان دهنده....🔥😭 ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۸ صفحه را باز کردم ,آرزو اینجورنوشته بود: _سلام نسیم عزیزم,...ازت میخوام منو ببخشی,... بیش ازاین نمیتونستم این بازی را ادامه بدهم ,میخوام دوتا اعتراف کنم, امیدوارم باقلب مهربونت من راببخشی... من آرزو نیستم...سهند هستم ۲۷ساله ,تک فرزند خانواده,بقیه ی چیزا را دیگه درست گفتم.... اعتراف دومم اینه:از دل وجان عاشقت شدم,خیلی وابسته ات هستم,امیدوارم منو ببخشی وعشق پاک من رابپذیری...عاشق دل خسته ات.....سهند... تا پیامها راخوندم,...یکدفعه یخ کردم,باورم نمیشد آرزو بازیم داده,باورم نمیشد اینهمه مدت من بایک پسر......😭😰ولی نمیتونم انکارکنم منم به آرزو یاهمون سهند وابسته شده بودم,‌...😭😭 بااین حال براش نوشتم, _خیییلی کثیفی,اززززت متنفرم,چرا باهام بازی کردی هااا؟؟ فعلا اف لاین بود...خیلی بهم ریخته بودم, یعنی اون همه حرف, همش دروغ بود.... نت راخاموش کردم,ذهنم کار نمیکرد , نمیدونستم چکار کنم؟ ……… بی قرار بودم,حتی غذاهم نتونستم بخورم, خاله خانم هم متوجه گرفتگیم شده بود, اما هرچه پرسید,گفتم : _چیزیم نیست,یه کم چشام درد میکنه,چون گاهی اوقات چشام تیرمیکشید.... نت راروشن کردم ,دوباره برام پیام گذاشته بود. _عشقم...عمرم...نفسم...نسیم عزیزم, هرچی دوست داری بد وبیراه بگو ,درکت میکنم ,میدونم کاربدی کردم اما به جان عزیزت چاره ی دیگه ای نداشتم,اگر همون اول خودم رامعرفی میکردم,حتما بلاکم میکردی, اما من باخوندن پستهات یه جوری عاشقت شده بودم ,دوست داشتم به هر طریقی ,داشته باشمت....نیتم خیره ,من قصد ازدواج دارم.....خانممم...گلم...تمام زندگیم...این عشق پاک رابپذیر.... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۹ چندروزی ,علی رغم میل درونی ام هیچ جوابی به پیامهاش ندادم. تااینکه امروز,برام نوشته بود _عزیز دلم,قربون اون چشای قشنگت بشم من, الهی سهند قربون اون دل مهربونت بشه که از دست من گرفته...جوابم رابده ,نزار تو این آتش هجران وبی خبری بسوزم...جان مادرت,جان خاله خانمت , جوابم را بده لااقل دعوام بکن...... راستش از قربون صدقه هاش دلم غنج میرفت... خودمم دلم تنگ شده بود... پس طاقت ازکف دادم و.... _سلام...از دستت خیلی ناراحتم,دلم میخواست سر به تنت نباشه,اما چون نیتت خیره و اینقد منت کشی کردی بخشیدمت, فقط به یک شرط... سهند: _قربون گل خودم بشم من .....هرشرطی باشه, روجفت چشام قبوله... من: _میخوام مثل بقیه ی خواستگارها تودنیای ببینمت نه دنیای مجازی,هرچه زودتر قرار خواستگاری رابگذار تا همه چی شکل رسمی به خودش بگیرد ,من از رابطه های پنهانی خوشم نمیاد ,دوست دارم بزرگترا هم درجریان باشند. سهند: _وااای خدای من چه راحت جواب بله را گرفتم...من که از خدامه هرچه زودتر از نزدیک ببینمت و...اما الان بابام برای یه قرارداد رفته خارج از کشور,مامانم هم باهاش رفته ,برای همین موقعیتش نیست اما هر زمان که برگشتند ,فورا اقدام میکنم. من که یک بار حرفاش راخورده بودم,.... بازهم درس,نگرفتم و این‌بار هم از روی سادگیم حرفهای قشنگش راباور کردم... ولی نمیدانستم چه دامها برایم چیده این مار خوش خط وخال...😭 ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه ✍قسمت ۱۰ روزها برام پراز هیجان شده بود.... از صبح علی الطلوع تا اخرشب وگاهی نیمه های شب ,خودم بودم وموبایلم,...همش هم درچت کردن باسهند خلاصه میشد. تو این مدت پنج ,شش باری رفتم خونه ی خودمون سرزدم ,...تقریبا هفته ای یکبار, امشب شب جمعه بود ,فریده دخترعموم که قبلا همدم خاله خانم بود زنگ زده بود و گفته بود که ,شوهرش رفته جایی وتنهاست واز انجا که دلش برای خاله خانم تنگ شده,امشب رامیاد تاکنارخاله باشه,... خاله هم مرا مرخص کرد تا امشب را کنار خانواده ام باشم. بااینکه چندین هفته بودازخونه دوربودم و فرصت این نبود شب خونه ی خودمون باشم,... همش احساس بی قراری میکردم. نمیدونستم چمه,...هیچی خونه ی بابا برام جذابیت نداشت. تاجایی که مادر هم متوجه این بی قراریم شده بود وگفت: _نسیم جان چندوقت رفتی خونه ی خاله ,با خونه ی بابات غریبه شدی؟ اما مادر نمیدونست که این درد عشق است گریبان گیرم شده,اخه توخونه ی بابا خبری از وای فا نبود که به سهند پیام بدهم... از طرفی شماره ای هم ازش نداشتم تابایک زنگ,دل بی قرارم را آرام کنم.... بالاخره باهر مشقتی بود شب به صبح پیوند خورد, پاشدم راخوندم ,چای دم کردم وصبحانه هم اماده... وقتی مامان اومد ومیز پروپیمون صبحانه رادید گفت : _افرین ,میبینم خاله خانم کلی خونه داری یادت داده,الان وقتشه که عروست کنم هاااا باخجالت گفتم: _ان شاالله یه داماد پولداررررر نصیبت بشه به خانه ی خاله رسیدم ,... اهسته دررابازکردم و بی سروصدا داخل شدم, دیدم خاله تو اشپزخانه داره نهار ظهرش را که عموما یا اب پز بود و یا کبابی, اماده میکرد.‌‌.. سلام کردم ویه بوسه ازلپای توپلش گرفتم وبه سرعت رفتم اتاقم... لباسها درآوردم ونت را روشن کردم... چقدددد پیام از سهند داشتم. _نفس...جیگر...خانمم...هنوز نیامدی؟؟... زود انلاین بشو ,یه مطلب مهم را باید بهت بگم... و من بی خبراز نقشه ای شوم ,مشغول جواب دادن شدم... ✍ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📲📲📲💝📲💝💝📲