⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۱ و ۳۲
مریم: _حق داره بخدا. من خودم مخالف بودم بیایم خواستگاری، نه اینکه با شما مخالف باشم ها! زینب یادگار شهیده. دردونهی آقا ارمیاست. با این رفتارها، میترسم منو شرمنده ی شما و پدرش کنن. اون روز هم مجبورم کردن زنگ بزنم برای اجازه خواستگاری، حالا هم که... خدا بیامرزه فخری خانم رو.
رها که دید الان اشک از چشمان مریم جاری میشود گفت:
_خدا رحمتش کنه. حالا بریم صبحانه بخوریم. بعدا مفصّلا صحبت میکنیم.
مسیح بعد از بوسیدن صورت و دستان ارمیا،
در کنارش نشست. دلتنگ برادرانههایشان
بود. دیدن این ارمیا سخت بود. آنقدر که دو سال گذشته را دوری و دلتنگی کرد.
شاید اگر فخرالسادات از دنیا نمیرفت، هنوز هم دور میماند تا درد برادرش را نبیند. همین نبود یوسف برای قلبش بس بود. وضع ارمیا خارج از توانش بود.
یاد آن روز در ذهنش غوغا کرد
💭و مسیح به یاد آورد......
ارمیا روزهای پایانی خدمتش را میگذراند. سی سال خدمت، سی سال سختی، سی سال ازخودگذشتگی، سی سال خانه بهدوشی به پایان میرسید. ارمیا که فوق لیسانسش را در #دافوس (دانشکده فرماندهی و ستاد که به طور مخفف دافوس گفته میشود) گذرانده و پایاننامهاش غوغا کرده بود، پس از آن اخذ درجه دکترا از #داعا (دانشگاه عالی دفاع
ملی) دوباره دعوت به همکاری شد.
مسیح اما به همان دافوس اکتفا کرده بود. ارمیایی که همیشه مشغول بود و شب و روز برایش فرق نداشت. همیشه کار بود و کار. بالاخره بعد از مدتها توانست چند روزی مرخصی بگیرد و با خانواده عازم مشهد شد. مسیح یادش بود .....
که چقدر خوشحال از آمدن برادرش بود.هر چه بیشتر خدمت میکردند، کارشان سختتر و حساستر میشد و دیدارهایشان دورتر و دورتر میشد.
آن شب از حرم برمیگشتند.
شهر خلوت بود. بچه ها همراه محمدصادق در ماشین مسیح بودند و ارمیا و مسیح و مریم و آیه و زینب سادات همراه با ارمیا. پسرها ذوقزده ویراژ میدادند و کُریخوانی میکردند.
مسیح خندید و رو به ارمیا گفت:
_این جوجههای تازه از تخم دراومده رو نگاه کن ها! نمیدونن ما خودمون خدای کورس گذاشتن بودیم!
مریم: _واقعا؟بهتون نمیاد!
ارمیا از آینه به آیه نگاه کرد:
_قبل از ازدواج با خانوم، خیلی کارها میکردیم.
زینب سادات که وسط نشسته بود، خودش را جلو کشید و کنار سر پدر با ناز گفت:
_مثلا چکارا میکردین؟
ارمیا به ناز و ادای زینبش خندید:
_هیچی بابا، یک موتور داشتیم و میزدیم به جاده!
زینب ذوق زده گفت:
_بابا حالشونو بگیر!تو رو خدا تو رو خدا...
آیه اعتراض کرد:
_الکی قسم نده. صد بار گفتم برای هرچیز الکی قسم ندید!
ارمیا هم ادامه داد:
_حق با مادرته عزیزم. این کار، کار خوبی نیست بابا. بعدشم، بذار خوش باشن که خیلی شاخن!
زینب بُق کرده نشست و غر زد:
_چرا زهرا نیومد؟ اه اه اه آخه چقدر شوهر ذلیله!منو تنها گذاشت رفت خونه مادرشوهر! دختر لوستم رفت!همه شدن پسر و منم تنها...
لب ورچید و دست به سینه ادامه داد:
_بابا هم که عین پیرمردا عقربه کیلومتر شمارش از هشتاد بالاتر نمیره!
صدای خنده در ماشین پیچید.
ارمیا خندهاش گرفت. همان لحظه از آینه نگاهش به ماشینی افتاد که خیلی مشکوک میزد.
از وقتی از پارکینگ حرم بیرون آمده بودند، دنبالشان بودند. دو خودرو که سرنشینانش همه مرد بودند. تمام مدت پشت آنها می آمدند و سعی در سبقت گرفتن نداشتند.
محمدصادق از چراغ رد شد ،
و ارمیا پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش به ماشینهای مشکوک عقبی بود. در یک لحظه هر چهار در دو خودرو باز شد.
اسلحه های دستشان را که دید دنده را جا زد و فریاد زد:
_بخوابید کف ماشین!
همه مات شدند که صدای شلیک با حرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد. آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که میتوانستند خوابیدند.ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند.
ماشین گلوله باران شده بود.آنقدر سرعت ارمیا بالا بود که از محمدصادق گذشتند.
ایلیا گفت:
_ماشین بابا بود؟
جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعجب گفتند:
_دارن تیراندازی میکنن بهشون.
محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت:
_زنگ بزن پلیس!
رضا با صد و ده تماس گرفت.
دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیبگران اضافه شد.ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود. که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد. هنوز نفس راحت نکشیده بودند،
که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۳ و ۳۴
هنوز نفس راحت نکشیده بودند، که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت،
نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود. مسیح گفت:
_بالا نیاید. ارمیا بزن دنده عقب.
دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمریاش را درآورد و به سمت ارمیا شلیک کرد.....
************
ارمیا خندید و به مسیح گفت:
_با چشم باز چرت میزنی امیر؟
مسیح از خاطرات بیرون آمد. لبخندی به لبهای خندان ارمیا و صدرا زد:
_از دست امیر امیر کردن های شما دو تا من خودمو بازنشست کردم!چه دشمنی با من دارین آخه شما؟
صدرا گفت:
_اسمت برای امیر شدن خیلی لوسه!با این اسمی که تو داری، باید نقاشی، بازیگری، چیزی میشدی! آخه مسیح پارسا؟ به امیر بودن نمیخوره.
ارمیا گفت: _امیر مسیح پارسا بگو!این همه جون کنده امیر شده.
مسیح چشم غره ای به ارمیا رفت:
_نه که خودت امیر نیستی! امیر ارمیا پارسا! اسم این خیلی میخوره؟
ارمیا با حفظ همان لبخند گفت:
_من سرهنگی بیش نیستم. اونم بازنشسته و با زن نشسته!شما سرتیپ شدی و شیرینی ندادی!
مسیح: _منم دیگه با زن نشسته شدم!
بعد آهی کشید:
_جای یوسف خالی. این سالها، همش جاش خالی بود. تو و یوسف عین دو تا دستام بودید. یوسف که رفت، جای خالیشو هیچ چیزی پر نکرد. تو هم که...
مسیح سکوت کرد و ارمیا ادامه داد:
_منم که علیل شدم و از جفت دستات افتادی. الان چطوری غذا میخوری؟
صدرا بلند خندید و مسیح لبخند زد.ارمیا بود دیگر، دردها را برای خودش و شادی را برای همه میخواست.
مراسم هفتم فخرالسادات به خوبی برگزار شده بود. دیگر وقت رفتن بود. مسیح و مریم بلیط قطار داشتند. سیدمحمد باید به بیمارستان باز میگشت. صدرا و رها سر زندگیشان .
و آیه هم کنار همسر مظلومش...
آیهای که این روزها زیاد خواب
سیدمهدی را میدید. سیدمهدی نگران
دخترکش. دخترکی که چند ماه دیگر دانشجو میشد. دخترکی که روزهای پر کشیدنش از بام خانهی مادر، نزدیک میشد.
زینب سادات بود و خواستگاران پی در پیاش!
زینب سادات بود و غم و اندوه مادرانهی آیهاش!زینب سادات بود و غم نبود پدرش!زینب سادات بود و ارمیای پدر شدهی مظلوم شده و ذکر رفتن گرفتهاش! زینب ساداتی که کسی اشکهای دلتنگیاش را ندید. زینب ساداتی که کسی بیکسیهایش را ندید. زینب ساداتی که با همهی پدر بودنهای ارمیا، نگاهش به ایلیای برادرش، حسرت داشت. زینب ساداتی که گاهی دلش میخواست بابا مهدیاش او را بغل کند. بابا مهدیاش او را نوازش کند. اصلا بابا مهدیاش باشد، روی تخت، روی ویلچر، بدون حرف، بدون حرکت، هرچه باشد فقط باشد...
سخت بود و هر چه بیشتر فهمید،
سختتر شد. سخت بود و آیه سختیهای دلبندش را دید. سخت بود و ارمیا سخت بودن برای دل دخترکش را دید.
آنقدر دید که به سیدمهدی هم گفت:
" کاش تو بودی و من رفته بودم. منی که اون روزها کسی منتظرم نبود. منی که این روزها شدم درد و درمون اینها! کاش تو بودی سید! تو بودی، زینبم تهِ ته چشماش غم نبود. تو بودی همه چیز بهتر بود.
من نتونستم جای خالیتو پر کنم.
اصلا بعضی از جاهایی خالی پر نمیشه.... مثل جای خالی تو که نه با من
پر
شد، نه با سهمیهی خانواده شهید پر شد، نه با حقوقت. جای خالی پدرانههات رو هیچکس و هیچ چیزی
پر نمیکنه.... "
مریم موقع خداحافظی دست زینب سادات را در دست گرفت:
_قربونت برم، میدونم موقع خوبی نیست اما دل داداشم گیره و بیقرار. اجازهی خواستگاری میدی؟
زینب سرش را پایین انداخت. شرم در جانش جاری شد. صورتش سرخ و سرش به زیر افتاد.
آیه مداخله کرد:
_یکم فرصت بده مریم جان. هنوز برای این حرفا زوده. انشاالله بعد از چهلم مامان فخری زینب هم فکراشو کرده و یک دله شده.
مریم انشااللهی گفت و صورت زینب را بوسید. زینب نگاهی به مریم کرد. همین چین و چروکها، نگاه بدون برق، همین خستگیهای مریم او را میترساند.
نکند روزی زینب تکرار مریم باشد؟
او بزرگ شدهی دست آیه و ارمیا بود. ارمیا مرادش بود و محمدصادق هیچ شباهتی به او نداشت.!
**********
این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت،
و پاییز آمد. آیه بود و دانشجوهای رنگارنگ. زینب بود و استادان رنگارنگ. ارمیا بود و کتاب دعایش. ایلیا بود و شیطنتهایش. هنوز هوای قم به شدت یادآور تابستان بود. هنوز خورشید با تمام توان زمین را گرم میکرد.
آیه خسته و کلافه به خانه رسید.زهرا خانوم لیوانی شربت سکنجبین به دستش داد. و حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد.
آستین های بالا زدهی پدر......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۵ و ۳۶
حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد.
آستین های بالا زدهی پدر، آیه را شرمنده کرد. از حاج علی شرمنده بود. سن و سالی از او گذشته بود. انجام کارهای ارمیا از توان او خارج بود،
اما هنوز هم در نبود آیه،
حاج علی پدری میکرد برای پسری که پدر ندیده بود و پدری که ارمیا را پسری میدید که هیچوقت بزرگ شدنش را ندید.
💭آیه آن شب شوم را به یاد آورد.....
همان شبی که همسرش را زمینگیر کرد.
همان شبی که بیمارستان پر شده بود از بیماران گلوله باران و آیه فکر کرد:
((به کدامین گناه؟))
آن شب و آن خودرو، آن شب و آن موتور سوار،
آن شب و تمام گلولههای نشسته در تن ارمیایش! آنشب و دیده ها و ندیدههایش. آن شب و حاج علی سراسیمه، فخرالسادات بیتاب، سیدمحمد عاجز شده...شبی که آیه و زینب سادات و ارمیا، مسیح و مریم، همگی در اتاق عمل بودند.
ماشینی که وقتی محمدصادق آن را دید بر زمین افتاد. ایلیا شوکزده شد، رضا و جواد گریه میکردند. وای از آن شبی که همه را به مشهد کشاند.
آیه چهار گلوله در تن،
زینب دو گلوله در کتف و پهلو،
مریم یک گلوله در شانه اش،
مسیح پنج گلوله در شکم و شانه و یکی هم نزدیک قلب و ارمیایی که جای خالی روی تنش نبود.
آیه بعد از بهوش آمدنش،
سراغ امانت سیدمهدی را گرفت.فخرالسادات بالای سر زینب سادات بود. زهرا خانوم به سختی آیه را روی
ویلچر به دیدن دخترکش برد. آیه دست های دخترکش را بویید و بوسید.زینبش تحت تاثیر آرامبخشها هنوز خواب بود.
به سراغ ارمیا رفتند.
بخش مراقبتهای ویژه دل آیه را لرزاند. همسرش، همسفرش، روی
تخت با چشمانی بسته در خوابی عمیق بود. سیدمحمد روی صندلی نشسته و چشمانش را بسته بود. عجز از چهرهاش میبارید.
آیه بغض کرد:
_محمد! ارمیا چرا اینجوریه؟
بغض صدای آیه چشمان سیدمحمد را باز کرد. با دیدن آیه روی ویلچر و زهرا خانوم، به سرعت بلند شد:
_تو اینجا چکار میکنی؟ میدونی چند ساعت تو اتاق عمل بودی؟ میدونی چند تا گلوله از تنت بیرون آوردن؟ باید استراحت کنی!
آیه اشک چشمانش را پاک کرد:
_ارمیا چی شده؟چرا اینجاست؟ راستشو بگو!
سیدمحمد دستش را درون موهایش برده و آنها را از ریشه کشید، سرش را بالا گرفت و پوفی کرد:
_چی بگم من؟از خدا بی خبرا ماشین رو آبکش کردن! پلیس دنبالشونه...
آیه میان حرفش آمد:
_ارمیا چی شده؟با این چیزا کار ندارم! باز چه خاکی توی سرم شده؟ باز چی شده؟
آیه هقهقش بالا گرفت. سید محمد کلافهتر شد:
_ده تا گلوله از تنش در آوردن. خون زیادی از دست داده! بدتر از همه هم گلوله ای که تو ستون فقراتش گیر کرده. هنوز تو بدنشه و درآوردنش ریسک بزرگیه.
آیه نگاه اشک آلودش را به همسر مظلومش دوخت....
" جان من! همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیهات را ندیدی؟ چرا نه تو مرا میبینی و نه سیدمهدی مرا دید؟ چرا همهی شما در نهایت
خودخواهی شاپرکهای زندگیام میشوید و به محض دیدن نور، پر کشیده و به آسمان میروید؟
ارمیای من! تو که مرد بودی! تو که قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و مردانه بمان. سایهی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشید روزگار از پس
من برنمیآید... تو که سایه باشی، در امان احساست، زندگیام را میگذرانم! به سایهات راضیام مرد! فقط بمان! برای من. برای زینبم. برای
ایلیایت. بمان آرزوهای زینب. بمان اسطورهی ایلیا. بمان آرام جانم..."
************
صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید:
_کجایی بانو؟ غرق شدی؟
آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش برداشته و تا میکرد گفت:
_غرق اون روزا شدم.
ارمیا با لبخند همیشگیاش ابرویی بالا انداخت:
_کدوم روزا جانان؟
"جانان بودن را دوست دارم. جانانِ تو بودن، به جانم، جان میدهد..."
آیه: _اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک میشنیدم.
ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد:
_ترسناک بود؟
آیه: _به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری، اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی، اینجوری نمیشد. تو قهرمان تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد!
ارمیا دست آیه را در دست گرفت:
_بهش فکر نکن! تقدیر این بود. خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد!
آیه: _من نگران بچهها بودم که گفتم نگیری! خودت میدونی بچهها چقدر بازیگوشن! میترسیدم بلایی سر خودشون بیارن! هر بار که میبینمت، عذاب میکشم! وضع الآنت تقصیر منه!
ارمیا اخم کرد:......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۷ و ۳۸
ارمیا اخم کرد:
_برای همین خواستم برم آسایشگاه! آیه تقصیر تو نیست! تقدیر منه! تقدیر تویه! ما اینو پذیرفتیم! جانان! من راضیام به رضای خدا، راضیام از بودنت، فقط شرمنده تو و حاج بابا و بچه هام که سختیا رو دوش شماست!
آیه: _تو باش!من خودم کنیزیتو میکنم! من طاقت از دست دادنت رو ندارم.
زینب سادات که تازه از دانشگاه رسیده بود، سرش را داخل اتاق برد:
_لیلی مجنون، رخصت میدین؟ میخوام به باباجونم سلام کنم.
آیه به سرِ داخل اتاق آمده و چشمان بسته و بدن بیرون اتاق مانده
زینبش انداخت. خندید:
_حالا چرا چشمات بسته است؟
زینب با لبخند، لای یک پلکش را باز کرد:
_آخه اجازه ی ورود نگرفته بودم!
ایلیا از پشت سر زینب را هل داد و دوتایی وارد اتاق شدند:
_من گشنمه! خانومم که تشریف آورد! مامان زهرا میزو چیده ها!
آیه بلند شد و رو به ایلیا گفت:
_ویلچر بابا رو بیار!
ایلیا با کمک آیه، ارمیا را روی ویلچر گذاشتند. لحظهی آخر ایلیا خیلی نامحسوس شانهی پدر را بوسید. ارمیا و آیه متوجه شدند اما به روی ایلیا نیاوردند.
پسر نوجوانشان کمی از محبت کردن، خجالت میکشید اما، عاشق اسطورهاش بود...
چند روزی بود که زینب سادات در خود خموده و غمگین بود. ارمیا غم را در چشمان دخترکش میدید. آیه نگاه نگرانش پی زینبش میرفت. ارمیا کمی میترسید. به یاد داشت بار قبل را که زینب اینگونه شده بود...
زینب سادات چند روزی بود ،
که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را بیرون از خانه بود. با بالا رفتن سن و سابقه و بیشتر شدن مسئولیتهایش، وقت کمتری را به آیه و بچه ها اختصاص میداد.گاهی چند روزی میشد که بچه ها را نمیدید. زود از خانه میرفت و دیر باز میگشت. بازدید و سفرهای کوتاه مدتش به این سو و آن سوی کشور، باعث شده بود از خانواده فاصله گرفته و همه ی مسئولیتها بر دوش آیه باشد.
آیهای که #شکوه نداشت، #گلایه نمیکرد، #نق نمیزد، #قهر نمیکرد. آیهای که #صبور بود، #بردبار بود، #عاقل بود، #درایت داشت. آیهای که قرار بود بار زندگی را روی دوش ارمیا بگذارد اما بار
زندگی ارمیا را هم به دوش میکشید.
آیه
بود و درخواست های پی در پی مردم.
پسر همسایه سرباز میشد، سراغ آیه میآمدند، خواهرزادهی همسایهی حاج علی در بازداشتگاه بود، به سراغ آیه میآمدند. بچهی خواهرشوهر همکلاسی ایلیا میخواست دانشگاه افسری برود، سراغ آیه میآمدند. همه با ربط و بی ربط به سراغ
آیه میآمدند.
💭ارمیا به یاد داشت آن روز را که....
بعد از مدتها روز جمعه نهار را باهم میخورند. ایلیا دایم خود را به ارمیا میچسباند و میخواست سهم بیشتری از این بودنها را نصیب خود کند.
زینب سادات اخم کرده و حرف نمیزد. ارمیا خطاب قرارش داد:
_زینب بابا
تو فکره! چی شده شما حرف نمیزنی؟
زینب سادات پوزخندی زد:
_ایلیا که عین رادیو حرف میزنه. شما هم که سرتون شلوغه وقت ندارین!
آیه به لحن حرف زدن زینب سادات اعتراض کرد:
_این چه طرز حرف زدن با پدرته زینب؟
زینب برآشفت و از سر سفره بلند شد:
_پدر؟ کدوم پدر؟ پدر من مرده!
این بابای ایلیاست نه من!
چیزی در دل ارمیا شکست. صدای شکستنش را آیه شنید:
_چی میگی
زینب؟
ارمیا دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد:
_چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته!
زینب دوباره صدایش را بالا برد:
_دخترت؟ کدوم دختر؟ من دختر زنتم!
دختر تو نیستم! بابای من، بابای خود خواه من، رفت و نگفت روزی که
زنم شوهر کنه، تکلیف بچم چی میشه!
رو به آیه ادامه داد:
_اصلا اون که میخواست خودشو بکشه چرا بچه آورد؟ چرا وقتی
مرد منو نکشتی؟ چرا منو به دنیا آوردی؟به دنیا آوردی که
تو خونهی یک مرد دیگه بزرگ بشم؟
آیه هقهق میکرد.
آخر، قضیه اش شده بود قضیهی (آمد به سرم از آنچه میترسیدم.) #زینبی که پدرش را ندیده بود، اینجای قصهاش، کم آورد. کم آوردن که شاخ و دم ندارد. مثل همان روزهایی که #آیه شکسته بود. همان روزهایی که ارمیا شکستههای آیه را بعد از سیدمهدی دانه دانه پیدا کرد و به هم چسباند.
ارمیا رو به آیه گفت:
_من و دخترم میریم بیرون. یک امانتی پیشت هست. وقتشه اونو بیاری.
ارمیا این بار هم ستمکش این مادر و دختری شد که دل و دینش بودند.
ارمیا پاکت را در جیبش گذاشت و رو به زینب گفت:
_برو آماده شو بریم.
زینب خواست جوابی بدهد که ارمیا آهسته گفت:
_همین یکبار رو گوش کن. اگه پشیمون شدی، هرچی تو بخوای.
زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۹ و ۴۰
زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد. دستش به سمت چادرش رفت. مردد شد. دستش را پس کشید. شالش را عقب داد. به چادرش پشت کرد و رفت.
مقابل ارمیا که ایستاد، ایلیا غیرتی شد:
_چادرت کو؟ موهاتو بکن تو!
زینب سادات گفت:
_نمیخوام. به تو چه؟
داشت بحث پیش میآمد که ارمیا دست زینب را گرفت و از خانه خارج شدند.
ارمیا او را #شماتت نکرد. ارمیا با #لبخند نگاهش میکرد.
سه ساعت در راه بودند.
زینب ده دقیقه بیشتر بیدار نماند و خوابش برد. وقتی ارمیا ماشین را خاموش کرده و او را صدا زد، زینب هوشیار شد. نگاهش که به گلزار شهدا افتاد پوفی کرد:
_الان اومدیم اینجا چکار؟
ارمیا دستش را گرفت و دنبال خود کشید:
_غر نزن. بیا بریم کارت دارم.
زینب سر خاک پدری نشست، که از او دلگیر بود.
فاتحه نخواند. آب
و گلاب و گل نریخت.
ارمیا قبر را شست و بوسید. خطاب به سیدمهدی گفت:
_سلام رفیق! خوش میگذره؟ دخترت رو دیدی؟ میدونم سلام نکرده بهت و ناراحتی، دخترت رو لوس کردم! ناز داره! اومدم دوتایی نازشو بکشیم. اونقدر لوسش کردم که تنهایی از پسش برنمیام! امروز، زینبت از دستت ناراحته! یک چیزایی به من گفتا، اما من میگم از سر دلتنگیه!
آخه میدونی، دل که تنگ میشه، بهونه میگیره.
ارمیا رو به زینب سادات کرد:
_روزی که مادرت رو دیدم، تازه خبر شهادت پدرت رو شنیده بود....
زینب به میان حرفش پرید:
_شما هم حتما یک دل نه صد دل عاشق شدید؟
ارمیا لبخند شد:
_عجله داریا! اومدیم پیش بابات حرف بزنیم!
زینب سادات با اخم گفت:
_خجالت نمیکشی جلوی بابام میگی عاشق زنش شدی؟
ارمیا لبخندش پر درد شد:
_به جای نمک پاشی به زخمای من، آروم بگیر و
گوش کن. مگه نمیخوای بدونی بابات چرا رفت؟
زینب سادات حق به جانب گفت:
_درباره بابام! نه عشق و عاشقی مامانم بعد بابام!
ارمیا: _پس گوش کن.
ارمیا از آن روزهایی که رفتی گفت و زینب نگاهش کرد.ارمیا از زینب کوچکش میگفت که با بابا گفتنهایش دل میبرد و زینب سادات نگاهش ميکرد. ارمیا از آیههای شکسته گفت و زینب سادات نگاهش میکرد.
ارمیا لبخند زد و ادامه داد:
_یک روزی منم مثل تو فکر میکردم چرا رفت؟ چی کم داشت که رفت؟چرا زن و بچهاش را رها کرد و رفت؟
زینب سادات: _به جوابی هم رسیدید؟
ارمیا سرش را به تایید تکان داد:
_آره. فهمیدم شما رو رها نکرد! سپردتون دست خدا. فهمیدم دلش دریایی بود، فکرش الهی و روحش خدایی بود. زینبم! بابات برای من اسطوره بود. منِ امروز حاصل رفتن باباته. عمو
صدرای امروز حاصل رفتن باباته. خندهی تو و بچههامون بخاطر باباته. #بابای_تو و #خیلیای_دیگه رفتن تا تو بخندی عزیز بابا!
زینب سرش را روی سنگ مزار پدر گذاشت:
_من بابامو میخوام...
صدای گریه و هقهق زینب بلند شد.
از ته دل زار میزد و خدا را صدا میزد، پدر را صدا میزد. دلش پدر میخواست. دلش بابا مهدی خودش را
میخواست.دلش تنگ بود برای پدری که #هیچگاه آغوشش را تجربه نکرده بود. ارمیا کنارش آرام آرام اشک میریخت. این دختر، پدر میخواست، حقش را میخواست و ارمیا حق را به #او میداد.
ارمیا پاکت را روی قبر گذاشت:
_از بابات چند تا نامه موند. یکی برای مادرش، یکی برای مادرت، یکی برای من و آخری برای تو. گفته بود روزی اینو به تو بدن که گفتی چرا رفت. امروز همون روزه. الوعده وفا!
زینب پاکت را گرفت و به سینه فشرد و بلند تر هقهق کرد...
" دلم خون میشود با اشکهایت جان بابا..."
🕊✍بسم رب الشهدا و الصدیقین
برای دخترکم...
عزیز بابا سلام...
جانکم سلام... این پدری نیست که حتی نامت را نمیدانم، اما من تو را زینب صدا میزنم و امید دارم مادرت به حرمت نام عمه جانم، نامت را زینب گذاشته باشد. اما چیزی به او نگفتم. این حق مادرت است که بعد از نه ماه سخت، نامی برایت بگذارد.
دخترکم! امروز که این نامه در دستان توست تنها به این معناست که نبودن من برایت درد شده جان بابا!
دلبندم! تو #عزیزترین_هدیهی_خدا
به من و مادرت بودی. زیباترین لحظههای زندگیمان با بودن تو شکل گرفت. تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دل پدر را بیتاب و
پاهایم را #برای_رفتن سست میکند.
جانکم! زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بیمسئولیت بودهام و نه به این معنا که دیوانهام... امروز رفتن من، بهای ماندن توست.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۱ و ۴۲
....امروز رفتن من بهای #ماندن توست. بهای #آرامش و #لبخند_فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. #جان میدهم که تو در #امنیت #چادرت را سر کنی.
زینب ساداتم! از پدر نرنج و بدان تا همیشه #حسرتم، دیدار توست...تو را به آیهام سپردم و آیهام را به تو میسپارم. آیهام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم #تا_همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو.
زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و بگو از روزمرگیهایت. مرا هم پدر بخوان!
فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است!
تو را سفارش به خوشرفتاری با #مادرت میکنم. تو را وصیت به #حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا #چادرت را دست بیگانه از سرت برندارد.
و آخرین وصیتم به تو دخترکم، #راهم را ادامه بده که راِه من راه
#تمام شهداست...به #حرمت این خونی که برای آزادیت دادهام، آزادیت را حفظ کن و حریم
شناس باش...
✍پدر همیشه حسرت به دلت، سیدمهدی علوی
**************
زینب سادات به هقهق افتاد.
آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید.
زینب میان هق هق هایش گفت:
_بابا! بابا! بابا مهدی!
ارمیا زینب را به سمت ماشین برد،
بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیهای که افتان و خیزان میرفت.آیهای که چشمانش خونبار بود. آیهای که خیلی نشانهی خدا بود....
زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود.
آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود.
آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکدهی پرستاری و مامایی رفته بود.هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجهاش را به خود جلب کرد.
دختری با صدای بلندی گفت:
_صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آیندهای نداری! تو بچه سهمیهای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیهی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه رو
هم نمیدیدی!
صدای یک پسر هم آمد:
_آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟
صدای خنده ی جمعیت بلند شد.
صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد:
_آخه امل! تو رو چه به دانشگاه!
برو همون شوهر کن، کهنهی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده...
یک دختر دیگر گفت:
_حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر...
دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود...
صدای زینب سادات میلرزید:
_شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری
حرف بزنید.
آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو درهمکشیده و دستهایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود.
آیه مادری کرد:
_اینجا چه خبره؟!
همه نگاهها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچههایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند:
_استاد معتمده!
یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت:
_چیزی نیست دکتر! بحث آزاده!
صدای خندهی مجدد بچهها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردنها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینیهایی بود که راه انداختهاند، خدا میدانست.
آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به او داد:
_چی شده؟
زینب سادات:
_هیچی.
آیه رو به آن دختر کرد و گفت:
_حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟
دختر گفت:
_بله استاد.
آیه به سمت میز استاد رفت و گفت:
_پس بشینید بحث کنیم!
همهمهای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلیها پر شده و بچه ها از کلاسهای دیگر صندلی میآوردند.
تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.هنوز دقایقی
نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند.
آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد...
_خب بچهها، شما اول شروع میکنید یا من؟
یکی از پسرها بلند شد:
_ما شروع میکنیم!
آیه سری به تایید تکان داد:
_بفرمایید
همان پسر شروع کرد:
_استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟
آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ