🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۸ و ۱۹ و ۲۰
صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم نشانه گرفت.
- بلند شو دخترم
به حرفش بیاختیار گوش کردم.
کیسه هارا برداشتم و پشت سرش شروع به حرکت کردم نزدیک مسجد که رسیدم
سست شدم ؛ ایستادم!
من با این آرایش و مانتو چه طور وارد مسجد شوم؟ #حرمت و #احترام مسجد را حاج بابا خوب یادم داده بود.
بی بی که دید ایستاده ام رو کرد به من و متعجب پرسید:
- چرا نمی آیی؟
باز هم خِجل لب زدم
_من وضو نگرفتم، چادر هم نیاوردم.
بی بی با لبخند گفت:
- وضوخانه همین کنار در است من هم میخواهم وضو بگیرم بیا عزیزم.
به وضوخانه که رسیدم سریع آرایشم را پاک کردم و وضو گرفتم. در آینه ی روبه رو دیدم که بی بی با خنده ای شیرین و محبتی مادرانه، چیزی که سالها در حصرتش بودم به طرفم می آمد.
- دخترم این چادر را از مکًه آوردم. مسجد النبی را با این چادر طواف کردم. دختر حاج آقا علوی این هدیه را از من قبول می کنی؟
دوست داشتم بپرسم...
به خاطر پدرم چنین مهربان محبت می کنید؟ یا من زیادی مورد عنایت خدا هستم که شما را دیدم!
سکوتم را که دید. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت چادری با گلهای فیروزه ای...
-زیبا بودی زیباتر شدی عزیزم
خوشحال از حسی که داشتم لبخندی زدم و تشکری کردم که به سمت مسجد راه افتادیم.
با چه حسرتی اطراف رانگاه می کردم.
داخل حوض دنبال قایق های بچگی ام میگشتم. انگار دنبال رد پایی از زندگی بودم.
هرچه بیشتر اطراف را نگاه می کردم ردپای خاطراتم برای من پررنگتر میشد.
از اینکه بعد از سال ها در چنین موقعیتی بودم حس های متفاوتی راتجربه می کردم،
٫٫حس خوشحالی ؛ که بعد از سالها به آغوشی امن ، پناه آورده بودم!
٫٫حس خجالت ؛ که چرا دیر به یاد پیدا کردن آرامشم بوده ام!
در فکر فرو رفته بودم که صدای بچه ها من را به خود آورد. چه زیبا و سرخوش می خندیدند.
بی بی با ملایمت زیر گوشم گفت:
- کفش هایت را در کفشداری بگذار. مادر جان، الان نماز را اقامه می کنند.
من نیز به حرفش گوش می کردم.
کفش ها را در جای خود گذاشتم. وارد مسجد شدیم.
خدای من چه آرامشی را احساس می کنم.
در صف ؛ کنار بی بی ایستادم و بعد از سالها نمازی را با عشق اقامه کردم. صدای گرم امام جماعت مسجد به این عشق دامن میزد.
بعد از اتمام نماز خانم ها خیلی گرم با من برخورد کردند. صداقت و پاکی رفتارشان را دوست داشتم.
بی بی نگاهی به پلاستیک ها کرد و گفت:
- شرمنده دخترم این نذری ها را پخش کن بین نماز گزاران که الهی #عاقبت_بخیر شوی.
تنها چنین دعایی از ته دل میتوانست لبخندم را پررنگ تر کند.
درون کیسه ها ظرف های یک بار مصرفی بود که درآن نون وپنبر ، میوه ، شیرینی و حتی بسته های کوچک نخود و کشمش هم قرار داشت.
من با کمک چند نفر دیگر تمام نذری ها را پخش کردیم.
عجب کار شیرینی بود..
فارغ از دنیای اطرافم به کارم مشغول بودم که گوشی داخل جیبم به صدا در آمد تا گوشی را برداشتم با دیدن شماره ی خانه یادم آمد امشب مهمانی ؛ نه چندان دلچسب انتظارم را می کشید.
به گوشه ای از مسجد رفتم تماس را وصل کردم که ملوک با حرص گفت:
- هیچ معلوم هست کجایی؟
- سلام جایی کار واجب پی...
نگاهی به گوشی انداختم.
خاموش بودن گوشی نشان از بی فکری ام می داد. شارژ تمام کرد و گوشیام خاموشی شده بود.
بی بی را کنارم دیدم که با نگرانی پرسید:
- دخترم چیزی شده؟
- از خانه تماس داشتم که شارژ گوشی ام تمام شد الان هم خاموش شده است. دست در کیف همراهش کرد و گوشیش را جلویم گرفت.
- بیا عزیزم زنگ بزن تا خانواده ات نگرانت نشوند.
- نیاز نیست...
هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی را در دستم گذاشت و به طرف جمعیت حرکت کرد.
تعارف را جایز ندانستم. باید به خانه خبر می دادم که کارم طول کشیده است.شماره ی خانه را گرفتم که ملوک جواب داد.
-الو...
- سلام، شارژ گوشی ام تمام شد.
من کارم بیرون طول کشیده شاید دیرتر به خانه برسم.
-رها تویی؟ زود بیا خانه ؛ تا نیم ساعت دیگر مهمان ها می آیند.
از لجش گفتم:
- مشخص نیست کی کارم تمام شود. من باید برم فعلا...
گوشی راقطع کردم پیش بی بی رفتم و نشستم. همان طور که در مفاتیح دنبال دعا میگشت گفت:
- الان دعای کمیل شروع میشود دعا را برایم پیدا میکنی؟
مفاتیح را گرفتم و از فهرست دعای کمیل را پیدا کردم. همان طورکه مفاتیح را به دستش میدادم گفت:
- خدا خیرت بدهد.
گوشی را به طرفش گرفتم و تشکری کردم و گفتم:
- شرمنده بی بی جان من باید بروم.
همان موقع بود که صدای دلنشین دعای کمیل فضای مسجد را پر کرد....
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱۱ تا ۳۰🌟☔️👇👇 (۲۰ قسمت میذارم)
بریم ۱۰ تای بعدی👇
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۲۱ و ۲۲
بی بی پرسید:
_مگر دعا را اینجا نمیخوانی؟
آمدم بگویم باید بروم که پشیمان شدم و گفتم:
_آره ؛ دعا را میخوانم بعد میروم.
آخر رها کردن آن همه #زیبایی و #معنویت سخت بود. صدای گرم کسی که دعا را با سوز میخواند من را به ذوق آورده بود.
آنقدر امشب اتفاق های خوب افتاده بود که تمام اتفاقات بد روزم رافراموش کرده بودم.
تا مداح دعا را شروع کرد
"یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ....
ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده میشود، و ای آن که سختیِ دشواریها با تو آسان میگردد."
- از ته دلم از خدا گره گشایی طلب کردم.
"الهی و ربی من لی غیرک اساله کشف ضری و النظر فی امری
خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟ تا بر طرف شدن ناراحتی و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم."
نمی دانم در این جمله چه بود
که چنان دلم را لرزاند ودر دل آرام زمزمه کردم
خدایا مگر جز تو چه کسی را دارم...
وقتی به خود آمدم که بی بی دستمالی را به من می داد.
- قبول باشه دخترم اشکت را پاک کن.
من بعد از سالها آرام گریه کرده بودم طلب مغفرت میکردم. حال خوش امشبم را عاشقانه دوست داشتم.
بعد از تمام شدن دعا با هم از مسجد بیرون آمدیم.
بی بی منتظر بود
- بی بی جان ؛ اگر راه خانه دور است الان تاکسی می آید با هم برویم.
- نه عزیزم منتظرِ پسرم هستم.
موقع خداحافظی چادر نماز را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
- مگر هدیه را پس می دهند؟ شاید چادر را دوست نداری؟
- نه ؛ نه بی بی جان، چون گفتید همراه سفر حج بوده ؛ گفتم حتما خیلی برایتان با ارزش است شاید درست نباشد من قبول کنم.
_درسته یادگار مسجد پیامبر برای من عزیز است ولی رهاجان دخترم امشب که تو چادر را سر کردی دیدم تو چقدر برای من عزیزتری... دختر به این عزیزی را خدا به من هدیه کرده من چرا چادرم را به #پاکیاش هدیه نکنم.
از این حرف ها خوشم آمده بود
خیلی وقت بود کسی این چنین من راتعریف نکرده بود.
چادر را در بغلم محکم گرفتم. انگار #جواهری ارزشمند را هدیه گرفته باشم.
تشکری کردم و دستش را برای بوسیدن گرفتم که بی بی نگذاشت و آرام گونه ام رابوسید.
با صدای بوق تاکسی به طرف خیابان حرکت کردم از بی بی خداحافظی کردم وسوار تاکسی شدم که به طرف خانه حرکت بروم.
آرام بودم پراز حس خوب،
حس زندگی
خدا را شکر میکردم برای آرامشم ؛
آرامشی از جنس #نور که در وجودم قرار داده بود.
همانطور که به چادر نگاه می کردم در این فکر بودم که چه فاصله ای بین کودکی تا جوانی ام بوده و من از آن غافل...
ولی با دیدن بی بی و هدیه اش تمام این فاصله را امشب پر کردم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۲۳ و ۲۴
✓" بی بی "✓
همان جا که ایستاده بودم و به سوارشدن رها نگاه می کردم که صدای «سیدعلی»را شنیدم
- شرمنده مادرجان ببخشید امشب کلی خسته شدی الانم که دم در معطل من بودی.
همانطور که باهم ؛ هم قدم شدیم و به طرف خانه حرکت میکردیم گفتم:
- نه مادر خسته نیستم امروز خدا بهم یک نوه ی جدید داد.
سید علی با خنده گفت:
- عمو شدنم مبارک.
بی بی با لبخند پرسید،
-چه خبر از نرگس داری؟
- تماس گرفتم گفت خدا رو شکر مسابقه خوب بوده ؛ نرگس دوم شده. الان هم فکر کنم رسیده خانه نگران نباشید.
- خیالم که راحت شد از ته دل خدا را شکر کردم و راهی خانه شدیم.
✓" رها "✓
به محض رسیدن به خانه سریع در را باز کردم و هنوز با کفشم درگیر بودم که صدای ماهان آمد.
- بستنی نخریدی؟
یکی زدم تو سر خودم وبا ناله گفتم:
- واااای یادم رفت.
ماهان با ناراحتی رفت تو اتاقش، داشتم رفتنش را نگاه می کردم که ملوک خودش رابه من رساند.
-الان یک ساعت هست مهمان ها آمدند چقدر دیر کردی! مگه کجا بودی؟
از این سوالش که کجا بودم ذوق کردم با لبخند گفتم:
_امروز روز خیلی خوبی بود. دوست جدید پیدا کردم از دوستم هدیه گرفتم.
سرم را جلو بردم و آروم و با شیطنت نزدیک گوشش گفتم:
-عاشقش شدم یه دونه است.
و از کنارش رد شدم.
ملوک در شوک حرف های من بود که چادر را در دستم دید پرسید
- این چیه خریدی؟
فقط خندیدم و گفتم:
_مهمان ها منتظرند زشته اینقدر معطل شدند.
چادر و کیفم را به جالباسی زدم و با همان لباسها به سالن رفتم.
بعد از سلام کردن و عذرخواهی کوتاهی روی اولین مبل سالن نشستم. مادر «محمود» با گرمی جواب سلامم را داد.
ملوک شروع کرد به صحبت کردن من که خسته بودم و حوصلهی صحبتهای دو خواهر را نداشتم با عذرخواهی خواستم به اتاقم بروم که مادر محمود گفت:
- رها جان ما اینجا آمدیم برای تو و محمود ؛ اگر موافقید باهم صحبتی داشته باشید.
با سکوت من ملوک به محمود گفت:
- بلند شو که بقیه ی کارها با خودت هست.
رو کرد به من و گفت:
- رها جان محمود را به اتاقت راهنمایی کن.
وارد اتاق که شدم از اینکه اتاقم اینقدر تمیز بود لبخندی زدم. ملوک فکر همه جا را کرده بود.
هنوز درست ننشسته بودم...
که شروع کرد از درآمد، پول و ملک هایش صحبت کردن.
هرچه چیزی نمیگفتم بیشتر شارژ میشد و مفصل تر از املاکش تعریف می کرد.
بدون مقدمه گفتم:
_شرمنده قصد ازدواج ندارم.
کمی نگاهم کرد و گفت:
- می توانم بپرسم چراااا؟
_صلاح میدانم با ملک واملاک ازدواج نکنم.
بهتره دنبال کسی باشید که این معیارها برایش اهمیت داشته باشید.
مهلت صحبت کردن به او ندادم و به سالن رفتم. محمود هم پشت سر من آمد.
دو خواهر با ذوق نگاهمان میکردند که ملوک گفت:
- چه زود به تفاهم رسیدید.
محمود عصبی سرش را تکانی داد.
من به اجبار به خواهرهایی که منتظر جواب بودند، گفتم:
- ما با هم تفاهم نداریم. برای آقا محمود آرزوی خوشبختی میکنم
و با یک عذرخواهی وخداحافظی کوتاه به اتاقم برگشتم ...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۲۵ و ۲۶ و ۲۷
نرگس در آشپزخانه با ذوق دور بی بی میچرخید و میگفت:
- بی بی جایزه ی من کجاست؟ من دوم شدم. یاالله باید جایزه ای ویژه بگیرم تا با انرژی بیشتری پیشرفت کنم.
بی بی از جنب و جوش نرگس کلافه شده بود به ناچار گفت:
- باشه جایزه ی تو محفوظ هست. الان هم دوتا استکان چای بریز بیا تا برایت تعریف کنم که امشب یک نوه خوشکل پیدا کردم.
نرگس حس حسادتش بیدار شد. با چشم های ریز، آمد طرف بی بی، آروم آروم گفت:
- یک شب نبودم نوه پیدا کردی؟ بی بی، چشم هایت را تاب نده! اصلا درست نیست تا کسی کمکتان میکنه یا دو دقیقه با شما گرم میگیرد جایگزین من شود... من فقط نوه ی شما هستم درک کنید روی این مسئله غیرت دارم.
بی بی که لبخند روی لبش جا خوش کرده بود گفت:
-ولی این یکی واقعا فرق دارد!
+به به، رقیب تازه نفس کی هست؟
- نرگس تو هیچوقت دختر حاج آقا علوی را دیده بودی؟
+نه خدارا شکر گزینه ی بعد
- دختر جدی پرسیدم یکم فکر کن.
+چشم فکر هم کردم ولی باز هم یادم نیست..
بی بی، در سالن روی کناره نشست و پاهایش را دراز کرد و نفس راحتی کشید.
همان موقع نرگس با سینی چای آمد و کنارش نشست و صدا کرد
- عموعلی ؛ بیا میخواهم دادگاه بی بی را بگیرم.
سید علی کتاب به دست آمد و کنارشان نشست و با اخم گفت:
- چی میگی فندوق خانم، امتحان دارم باید درس بخوانم ولی این جیغ جیغ کردن هایت نمی گذارد.
- عموووووو گوش کن بی بی چی میگه!
سید علی همان طور که چای بی بی را جلویش می گذاشت گفت:
- جانم بی بی جان
بی بی تشکری کرد و گفت:
_شما حاج آقاعلوی بازاری را می شناسید؟
همان که روبه روی مسجد خانه داشتند چند سالی هست از اینجا رفتند.
- آره حاج آقا را یادم هست. چیزی شده؟
- نه مادر امروز در پارک دختر حاج آقا را دیدم کمکم کرد پلاستیک ها را تا مسجد
آوردیم و نذری ها را با خانمها پخش کردند. بعد از دعای کمیل رفت.
نرگس پرید وسط حرف بی بی و سریع گفت:
- خدا اجرش بده دلیل نشد بهش بگید نوه ؛ حالا اسمش چی هست خانم خوشکله؟
- اسمش رهاست، خوشکل هم که خیلی هست.
- بی بی داشتیم؟ دیگر باشما قهر کردم
همان طورکه سید علی به طرف اتاقش میرفت گفت:
- خدا خیرش بدهد. نرگس خانم شماهم خواهشاً آرام ناز بیاور برای بی بی من درس دارم.
.
.
چند روزی از شب خواستگاری گذشته بود.
ولی هنوز ملوک سر سنگین رفتار میکرد. من زیاد اهمیت نمیدادم خودم را به بیخیالی زده بودم.
هر روز به بهانه ای بیرون میرفتم و برای ماهان بستنی میخریدم دیگر بد قولی ام را فراموش کرده بود.
چند باری هم سوگل و مینو پیام و زنگ زدن که من جواب ندادم. احساس میکنم بهتره کمی این رابطه سرد شود.
بیشتر خودم را با نقاشی سرگرم می کردم، کاری که از بچگی عاشقش بودم.
امروز عصر تو اتاقم مشغول نقاشی بودم که صدای زنگ تلفن آمد بعد از چند دقیقه ملوک صدایم کرد که تلفن با من کار دارد.
با تعجب به طرف تلفن رفتم رو کردم به ملوک و گفتم:
- با من کاردارند!؟..
- آره، گفت رهاخانم را صدا می کنید؟
گوشی را که گرفتم وگفتم:
- الو بفرمایید...
صدای گرم و دلنشین بی بی آمد که من را چه زیبا صدا میزد
- رها دخترم خوبی؟ دیگر یادی از ما نکردی؟
+بی بی جان شما هستید؟دلم برایتان تنگ شده بود.
-اگر دلتنگ ما بودی یک شب به مسجد محله ی قدیمیت می آمدی.هرشب انتظارت را میکشیدم ولی نیامدی؟
+روم نشد بیام آخه...
-آخه نداره! امشب دعای توسل مسجد ما باش نرگس نوه ام هم می آید.
+چشم حتما می آیم.
بعد از خداحافظی سرخوش برای خودم به طرف اتاق می رفتم که ملوک گفت:
_چی شده اینقدر خوشحالی؟
لبخندی شیطونی زدم و گفتم:
- دوستم بود. برای امشب دعوت شدم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱۱ تا ۳۰🌟☔️👇👇 (۲۰ قسمت میذارم)
ادامه فردا به امیدخدا☘
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
میخوایم باهم حرف بزنیم😍🦜👇 #نظرات_شما
و اما نظرات امروز شما✨👇
#نظرات_شما