┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸
_چه خبر؟
به اجبار جواب میدهم:
_خبری نیست.
روزنامههایش را جابجا میکند.
_چطور خبری نیست؟ امروز رفتی خونهی اونا.
خونم به جوش میآید.حالا برایم بپا میگذارند!
_خبری نبود. توقع ندارین همین بار اول همه چی ازشون بدونم.حالا آخر شب میام گزارش رو بهت میدم.
معطل نمیکنم. بہ راه میافتم.از همان لحظهی اول که پا به خانه میگذارم قرآن را باز میکنم.عربی خواندن برایم کمی سخت است و از معانی شروع میکنم.
"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۱﴾
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۲﴾
ستایش مخصوص خداوندیاست که پروردگار جهانیان است.
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ﴿۳﴾
بخشنده و بخشایشگر است.
مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ﴿۴﴾
(خداوندى که) صاحب روز جزا است.
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ﴿۵﴾
(پروردگارا) تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم.
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ ﴿۶﴾
ما را به راه راست هدایت فرما!
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ ﴿۷﴾
راه کسانی که آنان را مشمول نعمت خود ساختی، نه راه کسانیکه بر آنان غضب کردی و نه گمراهان."
هرچه پیش میروم چیز جدیدتری کشف میکنم.با خواندن "اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ" انگار وجودم سراسر آرام میگیرد.همین است! انگار خواستهام را پیدا کردهام.خدایا! من راهی را میخواهم که #مستقیم است. راهی که به #یأس و #پوچی نرسد و تو باشی و تو...ساعتها پای قرآن نشستم.به ساعت نگاه میکنم از ۱۰ گذشته! کمی از امروز مینویسم.یک جلسهی معمولی و خانهای ساده.هرچه از خانہ دیدهام را با جزئیات مینویسم.چادر رنگی را سر میکنم. در را که باز میکنم از سر کوچه شوهر خانم موسوی را میبینم.تواضع و رفتار خوبش با مردم مرا مجذوب میکند.دکه درحال بسته شدن است.مرد داخل دکه مرا میبیند و با حرکت چشم نشان میدهد گزارش را کجا بگذارم.
و سریع به طرف خانه میآیم.آن شب تا سحر بیتوه به زمان و مکان قرآن میخوانم.انگار باید همین امشب جواب سوالاتم را پیداکنم.آیه بہ آیهاش برایم #حجت است از بس با دلیل و منطقی است.صدای اذان در محله میپیچد." اشهد أَن لااله الا الله... اشهد أَن..." اذان وجودم را در گهوارهی آرامش تکان میدهد.به طرف شیرآب حیاط برای وضو میروم.هنوز خوب بہ سورهها و ذکرها وارد نیستم.کاغذ میآورم و سورهها و ذکر را مینویسم. سنگی از حیاط برمیدارم.چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و رو بہ قبلهای که نمیدانم کدام طرف است میایستم.لذتی را بر من قالب میکند که دوست دارم ساعتها در رکوع و سجدهاش بمانم.بعد از نماز خوابم میگیرد و با همان چادر میخوابم.صبح برمیخیزم نیمساعت وقت دارم تا ۹ شود.لبخندزنان از خانه خارج میشوم.با دیدن مرد دکهای که دارد کوچه را میپاید اخم میکنم.زنگ درشان را فشار میدهم.خانم موسوی در را باز میکند.سلام و احوالپرسی مفصلی با من میکند.هنوز کسی نیامده و میگویم:
_هنوز نیومدن؟
چادرش را درمیآورد:
_نه ولی میان دیگه.
_اها... من چقدر زود رسیدم.
لبخند میزند و چای برایم میآورد.تشکر میکنم و کنارم مینشیند.
_شما تنها زندگی میکنی ثریا جان؟
_بله...
_سلامت باشی. منم همین سه تا بچه رو دارم.فاطمہ خانم، محمد و علے هم دوتا پسرامن.
_خدا حفظشون کنه.
میخواهم اطلاعات از او بگیرم و مجبورم ابتدا خودم یکسری اطلاعات بدهم.
_تنها زندگی میکنم. چند سال پیش شوهرم فوت شد.
ناراحت میشود.
_چه بد! خدا رحمتشون کنه.
_ممنون. یه چند صباحی هم توفیق شده پیش شما باشم.واقعا کلاس قرآنتون عالیه!
از تعریفم خجالت میکشد.
_لطف داری عزیزم. ما اسمشو گذاشتیم دورهمی قرآنی.
برای اینکه باورکند مجبورم چند دروغ دیگر هم پشت ببندم.از اینکه دروغ گفتهام سخت #عذاب_وجدان دارم.خانمها میرسند.از ادامهی دیروز میخوانند.تفسیر خانم موسویی بدجور شیرین است و مفاهیم را برایم ساده میکند.خدا را کمکم میشناسم.خانم موسوی میگوید خدا به واسطهی عشق گنهکاران را میبخشد به شرط #توبه و ترک گناه. چقدر به این جمله نیاز داشتم.همهاش میترسیدم بخاطر سازمان، بخاطر جهلم نتوانم به خدا برسم. وقت بحث گریهام میگیرد. به سختی بغضم را میبلعم. یعنی چنین خدایی بوده و من به پوچی رسیدم؟ خانمها برمیخیزند و میروند اما من دل و دماغ رفتن ندارم.خانم موسوی همه را بدرقه میکند. بیآنکه چیزی بپرسد با صمیمیت میگوید:
_یه چای دیگه هم بخوریم ثریا جان؟
از خداخواسته قبول میکنم. من شوهر خانم موسوی را نمیشناسم اما میدانم خود خانم موسوی آزارش به مورچهای نمیرسد. سینی چای و بیسکویت را میانمان قرار میدهد.
_خانم موسوی خدا چقدر رحمانه؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰
_چشماتو ببیند تا بگم.
چشم میبندم.صدای آرامش بخشش میآید:
_دریا رو تصور کن.یه دریای وسیع...بدون ساحل و بدون طول و عرض و ارتفاع.
در تصوراتم چنین دریای عجیبی را تصور میکنم.
_حالا چشماتو باز کن.
چشم میگشایم. خیلے مشتاقم بدانم مقصودش از این قیاس چیست.
_خب؟
_دریای رحمت الهی همینطوره. بیکران و بیپایان...رحمت خدا قابل تصور و بیان نیست اما همینو بدون که عاشق بندشه. پس گذشت که حکم اول عشقه رو هم داره.ناامید نباش...خدا هرچقدر هم که در حقش جفا کنیم میبخشه فقط حق مردم رو خود مردم باید ببخشن.
خوشحال میشوم.پس با توبه میتوانم پلهای خراب شدهی پشت سرم درست کنم.به خانه میروم.در خوشی #حال_نابم هستم که در به صدا درمیآید.خانم چادری پشت در است.صورتش را خوب نمیتوانم ببینم و میگوید:
_سلام خواهر خوبی؟
صدای میناست!خودش را برخلاف میلم در بغل میاندازد و دستش را دور گردنم میبرد.از حرارت تنش حالم بهم میخورد.
وارد خانه میشویم.
_تو اینجا چیکار میکنی؟خطرناک نیست؟
_چرا ولی مجبورم. این ماموریت برای سازمان اهمیت داره.
آهان میگویم.به آشپزخانه میروم و چای را بیرغبت میریزم.
_ببخشید دیگه اینجا وسایل پذیرایی آنچنانی نیست. پیمان چطوره؟ خبر داری ازش؟
با عشوه و وسواس چای را برمیدارد.
_پیمان که خیلی خوبه. چرا تقریبا هر روز میبینمش.
منتظر سلام رساندنش هستم اما چیزی نمیگوید.دلم میگیرد.
_گزارشاتو خوندم. زیاد کامل نیست.من جز به جزشو میخوام. از ریز و درشت زندگیشون.
_چه مثلا بگم؟ هرچی بوده رو مینویسم. من که نمیدونم دیگه چی بگم.
_نه عزیزم نمیشه! میدونم تو قصدت خالصه و واقعا به فکر پیمانی که نکنه گیر این کمیتهایها بیوفته.میدونی هم که حکم اسلحه این روزا اعدامه.ولی باید از عقایدشونم بگی. رفت و آمدشون. چه ساعتی میرن و میان. چند بچه دارن. چند نفر توی خونشون زندگی میکنه.خونشون دو در داره و به کوچهی دیگه راه داره یا نه.تو هیچی ازینا نگفتی.
نمیدونم این اطلاعات به چه کارشان میآید!
_با این طرح مالک و مستأجر کار برامون سخت شده.خونه تیمیها لو میره. تو خیلی مراقب رفتارت باش.زودتر هم کارو تموم کن. وقت زیادی نداری.
_برای این اطلاعات باید خیلی بهشون نزدیک بشم نمیشه که!
خندهای میکند:
_میتونی! هرچی کار زودتر تموم بشه تو و پیمان هم میتونین زودتر هم رو ببینین.
برمیخیزد و میرود.از حرفهایش خوشحال نیستم. انگار باری روی کمرم سنگینی میکند.چطور باید زیر زبان خانم موسوے را بکشم؟نمیخواهم تصور نادرستی نسبت به آنها داشتہ باشم.کلاسهای قرآن آرامترم میکند.هرشب گزارش را به دکه میدهم. هفتهی بعد به مناسبت سلامتی رزمندهها خانم موسوی با کمک همسایهها شلهزرد میپزند.با آنها برنج پاک میکنم.خانهشان برو بیایی شده که حد ندارد! از #حس_ناب این همکاری خیلی خوشحالم و دلم نمیخواهد به خانه برگردم.با اصرار خانم موسوی برای ناهار میایستم.خانمها در اتاق هستیم آقایون در نشیمن.میتوانم از گوشهی در شوهرش را ببینم.بگو و بخند میکند.در فکر فرو میروم.یعنی چنین کسانی چطور میتوانند به پیمان آسیب برسانند؟ برای چه؟بعد از ناهار کاسهها را روی مجمع میچینیم.آنهایی که خنک شده است را برمیداریم و تزئین میکنیم. و کاسههای تزئین شده را در سینی میچینیم و هرکاسه روانهی خانهای میشود به نیابت از شهدا و سلامتی رزمندگان.
از ماجرای شلهزرد چندی نگذشته و هر روز مینا و سازمان بیشتر بر من فشار وارد میکنند تا چیزهای بیشتری بگویم.گاه سوالهای #نامربوطی میپرسند که به کار من ربط ندارد. در این چند روز قرآن را روان میخوانم. خانم موسوی مابین حرفهایش اسم نهجالبلاغه میآورد. نوشتههایش منسوب به امام اول #شیعیان است. من هنوز آنقدر خوب اسلام را نشناختهام اما با خواندن #نهجالبلاغه روز و ساعت را به فراموشی میسپارم.با صدای در ازجا برمیخیزم.با دیدن خانم موسوی قلبم به تپش میآید. سلام و احوالپرسی گرم میکنیم و او را به داخل راهنمایی میکنم.وارد که میشوند میروم کتری را بزارم.نگاهش به قسمتی از سقف است که فرسودہ شده.
_ثریا جان خطرناکه این سقف.خدایی نکرده روت نیوفتهها!
میخندم و میگویم:
_ فکر نکنم
_نه! حتما به آقا عماد میگم بیاد برات درست کنه.احتیاط شرط عقله عزیزم.
تشکر میکنم.چای را میریزم و مقابلشان قرار میدهم.چیزی در خانه ندارم.پول هم ندارم و مینا از لحاظ مالی مرا یادش رفته!کمی باهم حرف میزنیم.نمیدانم به چه زبانی سوالاتی که سازمان جوابش را از من میخواهد بپرسم
_راستی شوهرتون چه کارن؟ فکرکنم شغل پر دردسری دارن که یکمی باعث دلتنگیتون میشه.
خنده را هم به ته جمله میبندم تا شوخی تلقی کند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲
_از تو چه پنهونشما که #خودی هستی.خواهر گلمی! آره کارش زیاده ولی خب عاشق کارشه. من هم بخاطر اینکه دوستش داره چیزی نمیگم. شوهرم توی سپاه کار میکنه
من #محرم اسرارش هستم و آنوقت چطور میتوانم این حرفها را فاش کنم؟از خودم شرمم میگیرد.دیگر باقی سوالات را نمیپرسم.هرچه میخواهد بشود؛ بشود!
هنوز چندماه از ماجرای دفترحزبجمهوری نمیگذرد که دفتر نخستوزیری در آتش کین میسوزد.میدانم این کارها #زهر_سازمان است. #دمکراسی_زوری را میخواهند با از بین بردن شخصیتهای محبوب مردم بدست آورند.از این همه پستی حالم بهم میخورد.نمیخواهم تا چند روز گزارش بنویسم! کاش اصلا فرار کنم.
اما پیمان چہ؟ جلوی دکه غلغله شده و مردم روزنامه میخرند.تیتر سرخرنگی نوشته رئیس جمهور منتخب ملّت و نخست وزیر محبوب به دست عمّال آمریکا شهید شدند.اشک در چشمانم نقش بسته.مردم در خیابانها گریانند.روز تشیع شهدا که غلغله است!بعضیها به سر میزند و بعضی به سینه.از ترس خبرچینهای سازمان سر در چادر هق میزنم.با این کارها بیشتر بر شَکم افزوده میشود. #شهید_رجایی از مردان نامی #انقلاب بود که سالها رنج اسارت پهلوی را چشیده بود.
پیش خانم موسوی میروم و نظرش را دربارهی #شهید_رجایی بپرسم.میخواهم بیشتر از ایشان و #شهید_باهنر بدانم.در را باز میکنم که با دیدن مینا جا میخورم. مثل دفعه قبل خودش را در آغوشم میاندازد منتهی این بار گریان!
_خواهر دیدی چی شد؟
ترس برم میدارد.زیرگوشم میگوید:
_طبیعی رفتار کن!
با اینکه حالم بد میشود اما میگویم:
_ چیشده عزیزم. بیا تو.
وارد خانہ میشود و چادرش را طرفی میاندازد.نگاهی به روسریام میاندازد و آن را دور دستش میپیچد.
_این چیہ پوشیدی؟ چرا ماتم گرفتی؟زیادی تو نقشت فرو نری خانومی!
لحنش انگار #تلنگر دارد! ترس ظرف دلم را پر میکند و میترسم از شکی که در قلب مخفی کردم چیزی بداند.کاغذ و قلمی درمیآورد و پیش رویم میگذارد.
_بنویس رویا.
_چی بنویسم؟
_همون چیزایی که براش اینجا اومدی.
_چی میخواین بدونین. طفره نرو!
_ببین رویا فرصتے نیست.پیمان میگه شکّشون بهش بیشتر شده.چند باری ازش سوال و جواب کردن.این یعنی دیر یا زود پیمان گرفته میشه و بعد اعدامش میکنن.
تو میشی یه زن بیوه با یه دل عاشق شکسته! همینو میخوای؟ میخوای پیمان رو جلوی چشمات تیربارون کنن؟
با تصور همچین صحنهای از جا بلند میشوم.دلشوره دارم.ولی به شوهر خانم موسوی نمیخورد.مینا کنار گوشم #وسوسهام میکند:
_ بنویس رویا. هرچی که میدونی.چه ساعتی میان، چه ساعتی میرن، با کی میرن و با کی میان.کجا بیشتر میرن؟ همهی اینا برای حفظ جون پیمان مهمه.
کاسه دلم را از ترس و اضطراب و عصارهی عشق پر میکند.در فضایی قرار میگیرم که از استرس نمیتوانم فکرکنم.خودکار در دستم میلرزد.مینا از من خواسته بود تا چند روزی کشیک بکشم.همه چیز را بیآنکه ذرهای قدرت فکر کردن داشته باشم مینویسم.مینا با خواندن اینهمه اطلاعات چشمانش برق میزند.
_ هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تو هم آخرای ماموریتته.میتونی فردا پیمانو ببینی.
بعد هم کاغذ نشانی را بطرفم میگیرد.سر تکان میدهم و با پوشیدن چادر بیسر و صدا خانه را ترک میکند.با بسته شدن در افکار #مبهم و #وحشت_برانگیز به ذهنم خطور پیدامیکند. #عذاب_وجدان میگیرم که چرا این چیزها را نوشتم.صدای در مرا از ترس میلرزاند.چادر سر میکنم.در را که باز میکنم با دیدن خانم موسوی از خجالت سر به زیر سلام میدهم.شوهرش پشت سر او سر به زیر ایستاده.تازه متوجہ شوهرش میشوم و سلام میدهم.خانم موسوی میگوید:
_عزیزم اگه اجازه بدی شوهرم یه نگاهی به سقف بندازه و تعمیرش کنه.
شرمندهتر میشوم.سرم را پایین میگیرم:
_اختیار دارین. شوهرتون اذیت میشن.
_این چه حرفیه؟ عالم همسایگی این حرفا رو نداره.
با خجالت از مقابل در کنار میروم.شوهرش سیمان و آب مخلوط میکند.یکی از همسایههای دیگر به کمک میآید..
_حالت خوب نیست ثریا؟
_ نه! نه!...خوبم.
_صبحانہ خوردی؟ آخه رنگ به روت نیست.
همین بهانه را میقاپم:
_آ... آره! صبحانه نخوردم. شاید از اون بابته!
مرا بہ آشپزخانه میبرد و مجبورم میکند دو لقمهای نان بخورم.تا عصر علاوه بر سقف نقصهای دیگر خانه را هم برطرف میکنند.آقای موسوی دستش را از گل میشود و سر به #زیر میپرسد:
_ امری ندارین؟
_نه خواهش میکنم.خیلے زحمت کشیدین واقعا راضی نبودم.
با لحن به #حجب آغشتهای میگوید:
_سلامت باشید.
نگاهش به خانم موسوی است و انگار چیزی میخواهند به من بگویند.بالاخره خانم موسوی از کیفش بستهای درمیآورد.
_ثریا جانم؟ این مبلغ از صندوق محلهس.من اسمتو دادم به صندوق اونا گفتن شما وام این ماه رو گرفتی.
تعجب میکنم!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴
خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم.
_ممنون! منو مدیون خودتون میکنین.
لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بیحد و اندازهن.
با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقهشان میکنم.آنها به خانهشان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم!
سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بیتوجهیهای سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشورهای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است.
خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمدهام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی میایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشورهام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان میآید و مینا راحت میگوید:
_ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی.
_نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن.
_از دختره میترسی؟
_ نه! چہ ترسی؟
مینا نگاه پرعشوهای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد.
_نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟
_خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟
_شاید ترکت کنهها!
حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم!
_اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم.
لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود:
_خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش.
_امروز ساعت چند؟
_رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچهها هم مسئولعملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشتهس! کار ما هم سخت میشه.بیهوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحهشو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچهشو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچههاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟
نفسم بالا نمیآید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانوادهاش را #ترور کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که #خام بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم.
_باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟
جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیدهام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ #غافل آمد؟چه کنم با این قوم؟ این #دوراهیها چرا تمامی ندارد؟من #میترسم...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید #خودم را بزنم یا قید #خانوادهی_خانمموسوی. سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو دادهام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامهی کارهایم در دم #جانم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من #شریک قتل بچههای بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنههای #آینده خیره میشوم.تاب نمیآورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه دادهام برمیگردم.بچهها در صحن #مسجد درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشهای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانهی امنش گریه کنم...ما بین گریهها به خدا میگویم:
✨_خدایا من #گناه کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ #غفلت سپری شد اما #جاهل بودم. #نمیدونستم راهت چیه. نمیدونستم...یعنی #کسی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که #روکشی_از_تو داشت. تو اونجا نبودی حس کردم #نبودنتو.اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۵ و ۲۴۶
....خدایا اون پیرمرد چقدر سبکبال بود. دیدم اما تو رو #خوب ندیدم.شایدم لایق دیدنت نبودم.ولی هرچی هست #امروز اومدم.اومدم پیشت بگم گرچه دیر اومدم #ولی_اومدم. من با تو نبودم اما تو همیشه باهام بودی. کاش سالها زودتر به #زندان میافتادم.کاش همون موقع میگفتم أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ... ولی دیر نشده امروز با تموم راههایی که رفتم ولی برگشتم در خونهی خودت. انگار جز تو خریداری برام نیست.هر خونه در زدم ولی هیچ خونهای بوی تو رو نداشت.پس با شوق و دل سرشار از عشق میگم أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰه...خدایا من #تسلیمت شدم و تسلیم #امرت.من #مسلمان شدم به عشقت و تو پروردگارم بودی.با عشق میگویم: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰه... أَشْهَدُ أَنْ محمداً رسول الله و أَشْهَدُ أَنْ عَلیاً ولے الله...من از #شوق کویت مسلمان شدم خدا... بہ #عشق آرامش #قرآنت...بہ عشق کلام زیبای #علیات در نهجالبلاغہ. هقهق نمیگذارد ادامه دهم.با صدای بلند گریہ میکنم.نمیخواهم منت بزارم نه!...اما حالا که بندهات شدم یه چیزی ازت میخوام.من که کسی رو ندارم بهم #کادوی مسلمان شدن بده پس خودت لطف کن.خدایا! خودت خانم موسوی رو #نجات بده. من #خطا کردم، #خامی کردم تو بیا و #بزرگی کن.جواب بدی رو با خوبی بده..."✨
زمان گذشت.چقدرش را نمیدانم اما مردم آمدهاند داخل! صدای قرآن از بلندگوها پخش شد.دلم هوایی میشود.برمیخیزم و در سرویس وضو میگیرم.اذان هم از گلدستهها بلند میشود..حی علی الصلاة... حی علی الفلاح...
انگار خدا خودش دعوتم میکند.میگوید بیا بندهام.قدمهایت را میشمارم تا در آغوشم غرق شوی.برای هرقدمت هم تصدق میروم.چه دلی از دلبران میبری تو خدا! در صف میایستم و نیت میکنم.هر نفسم در اینجا را #عنایت میدانم و عنایت.نفسی که در بیرق اسلام کشیده شود دیگر نفس نیست رگ #جان است.دعای قنوتم میشود چارهی راه و نجات خانم موسوے، شوهر و بچههایش.من میدانم آنها آدمهای خیلی خوبی هستند.دیگر به پستی سازمان شکی ندارم.پس تنها یک راه باقی میماند و آن هم نجاتشان به هر قیمتی است.
ساعتم یک را نشان میدهد.از این میترسم که چه آیندهای خواهم داشت؟سازمان کینهایتر از این حرفهاست و تا انتقام را با خونم نگیرد ول کن نیست! کاش یکیی پیدا میشد و بهم میگفت چی درست است و چی غلط! وقتی ذهن #آشوب است نمیتوان فهمید درست و غلط چیست و فقط فکر میکند! با صدایی خودم را جمع میکنم.پیرمردی با کلاه سبز رنگ است:
_سلام باباجون. مشکلی پیش اومده؟
_سلام. مشکل نه! چه مشکلی؟
سرش پایین است و خندهی شیرین بر لب.
_هیچی. آخه دیدم خیلی تو خودتی بابا.
خیلی وقت هم اینجا نشستی.داشتم اون طرف رو جارو میکردم برای همین دیدمت انشاالله به مشکل هم که برخوردی خود آقا صاحب الزمان گره از کارت باز کنه... دنیا و به مشکلاتشه!
برای دعاش تشکر میکنم.هیچ نمیگوید و میرود.اما یک مشکل بہ مشکلاتم اضافه شده.ترس این را دارم که آقا عماد مرا به جرم همکاری با سازمان دستگیر کند و تیرباران کنند از مرگ اینطوری هم میترسم! ساعت به ۲ رسیده با خود میگویم اگر آقا عماد از چهار زودتر برگشت چه؟اگر امروز هم استثناً زودتر بیاید چه؟
بلند میشوم.نمیتوانم همینطور بنشینم که کار از کار بگذرد.پیرمرد سید دارد قرآن میخواند.از خانم موسوی شنیدم که میگفت اگر بین دوراهی هستی از قرآن بخواه، استخاره کن! سرش پایین است و میگوید:
_چیزی میخوای بابا؟
_میشه برام استخاره بگیرین؟
_من؟
_بلہ شما. من عجلہ دارم.به نظر میاد خیلی وقته اینجا هستین و آدم درستکاری هستین.
سکوت میکند.قرآنش را باز میکند و میپرسد:
_نیت کردی باباجون؟
سر تکان میدهم.کمکم لبخند به لبش میآید.
_عجب استخارهای! تا به حال همچین استخارهای نگرفته بودم.گفته خوشیه!انگارعسله! یه چیزی ازونم بهتر! برو بابا... برو استخارهات عالیه. هرکاری میکنی بکن جز دست دست کردن.
با چشمان گرد نگاهش میکنم.بروم؟ استخاره میگوید خوب است؟از پیرمرد تشکر میکنم. دم در مسجد میایستم.من اینجا وارد وادی اسلام شدم. کمکم آن حس ترس رنگ میبازد.به این فکر میکنم چطور از این مخمصه نجاتشان دهم.قدم برمیدارم که یکهو فکری مثل شهاب از آسمان ذهنم عبور میکند.به طول و عرض خیابان نگاه میکنم تا کیوسک ببینم.مردی داخل است و حرف میزند.انگار من را منتظر نمیبیند.به شیشه میزنم و اشاره میکنم و بیرون میآید.مینا گفته بود شمارهی تلفنشان هم داشته باشم به دردم میخورد.شماره را میگیرم.هر بوقی که میخورد مساوی است با تپش قلبم.گاه تردید و گاه مصمم.با شنیدن صدای علی خوشحال میشوم.
_سلام علی جان. گوشی میدی به مامانت؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۷ و ۲۴۸
علے میگوید مادرش در حیاط است.در همین حین با شنیدن صدای خانمموسوی جان به بدنم برمیگردد.تلفن را خودش میگیرد.با گفتن سلام زبانم قفل میشود.
_الو..؟ صدا میاد؟
به سختی نفس میکشم:
_بِ..ببخشید خانم موسوی...
_شما عزیزم؟
حرف از گلویم بالا نمیآید.
_تویی ثریا جان؟
جا میخورم! از صدای گریهام مرا شناخته است؟
_چرا گریه میکنی عزیزم؟ کجایی؟ بیام پیشت؟
از مهربانیاش،از خوش خیالی خودم و بلایی که سرشان آوردهام دلم میگیرد.
_مَ...من باید یِ... یه چیزی بهتون بگم.سر فرصت همشو براتون میگم ولی الان وقت نیست.شما شوهرتون پاسداره، همین باعث شده منافقین دنبالشون باشن.مَ... من میدونم اونا الان خونهتونو تحت نظر دارن. چراشو نپرسین خواهش میکنم خوب گوش بدین.
با قورت دادن آب دهان ادامه میدهم.
_طوریکه صلاح میدونین به شوهرتون خبر بدین.طبیعے رفتار کنین چون اونا اگه بفهمن خبردار شدین زهرشونو زودتر میریزن.به شوهرتون بگید امروز نیاد خونه.اونا قصد اصلیشون شوهر شماست. خواهش میکنم خبر بدین تا نیان.اگه نیان با شما و بچهها هم کاری ندارن.
صدایش میکنم. جوابی نمیشنوم.اول فکر میکنم قطع شده اما صدای نفسهایش را میشنوم.
_خانم موسوی؟
_جانم؟
دلم آرام میگیرد.جانش به جانم مینشیند.
_تو رو خدا چیزایی که گفتمو جدی بگیرین.
_باشه ثریاجان. خودمم یه بوهایی برده بودم. یه آقایی از صبح گاهی از جلوی در رد میشه به حساب واکسی! تو که گفتی مطمئن شدم.به شوهرم خبر میدم حتما یه کاری میکنه حتما ممنون که خبر دادی.
به کل انتظار همچین برخوردی را نداشتم!شوکه میشوم. خواهش میکنم میگویم و فوری قطع میکنم.خدا خدا میکنم امروز بخوبی تمام شود.کمکم هوا تاریک میشود.به این فکر میکنم شب را کجا سر کنم.از خیابان و پارکها میترسم.مسافرخانه هم بدون شناسنامه مرا راه نمیدهند.حتما دم در خانهام کشیک میکشند تا مرا ببرند.یکهو چیزی به خاطرم میآید.یکساعتی با خود کلنجار میروم.باید یا سازمان را انتخاب کنم یا سراغ نرگس بروم.بالاخره در آن تاریکی شب فقط لطف خداست که باعث میشود خانهشان را پیداکنم.صدایی میپرسد:
_کیه؟
مادر نرگس است. انگار مرا یادش نیست و میپرسد:
_سلام... امرتون؟
_سلام.دوست نرگسم.اومدم ببینمش.
_کدوم دوستش هستین؟
_رو...رویا! خیلی وقته ندیدمش.یعنی نتونستم ببینمش. به گمونم از سال۵۷من از زندان آزاد شده بودم و اومدم دیدنش.
انگار یادش آمد لبخند میزند
_عہ!؟ شمایی دخترم.ببخشید نشناختم. بیا داخل
_خواهش میکنم. نرگس هست؟
_نرگس دیگه اینجا نیست.دخترم رفته سر بخت و زندگیش.
بغض گلویم را میفشارد. خوشحال هستم و میگویم:
_خوشبخت باشه
_سلامت باشی.خونشون همین نزدیکیهاست. شوهرش از هممحلهای ها هست. آشناست.بنده خدا بخاطر ما همین ورا خونه اجاره کردن.
بہ سمت سرکوچه میآید و میگوید:
_اِنا مادر...اون کوچه رو میبینی؟ آخر اون کوچه در نخودی داره. پلاکشو یادم رفته! ولی کاملا مشخصه. تشکر میکنم. خجالت میکشم به خانهی نرگس بروم.آخر سر با شک به خانه میرسم. زنگ را فشار میدهم. صدای کیه گفتن نرگس میآید. به سختی زبان در دهان میچرخانم:
_مَ...منم! رویا.!
در را که باز میکند در چشمانش بهت را به وضوح میبینم:
_تو...تویی رویا؟؟
چادر رنگیاش را جلو میکشد. با دستانش مرا به داخل میبرد. توقع آغوش نداشتم. نفس عمیق میکشد:
_کجا بودی تو دختر؟؟ چرا بیخبر؟؟ میگفتی گاوی گوسفندی جلو پات سر میبریدم
لبخندم پررنگتر میشود:
_دست روزگاره نرگس. من خودمم تا صبح فکر نمیکردم همچین روز و شبی داشته باشم.
خندهاش را میخورد. تعارفم میکند
_چیزی شده؟
خستهام..خستهی یک روز پر التهاب
_نه مزاحمت نمیشم
_مزاحمت چیه عزیزدلم؟ بیا گپ و گفت دوستانه بزنیم
_از مامانت شنیدم ازدواج کردی
_آره البته الان شوهرم نیست. خوب شد رسیدی وگرنه از تنهایی خوف میکردم.
مرا به اتاق راهنمایی میکند.چادرم را آويزان میکند. چای میآورد. تشکر میکنم و کنارم مینشیند.
_خب رویا جان ظاهرا که یکم پریشونی. کمکی از این رفیق برمیاد؟
خجل میشوم که درحق همچین دوستی بدی کردم.چای را که میخورم سفرهی دلم را باز میکنم.از اتفاقات بعد از جداشدن او.. از پیمان و کارهایش..از ماجرای امروز هم میگویم. گاه تنم میلرزد و گاه زبانم میگیرد. و میگویم:
_نرگس بخدا خسته شدم دیگه! بخدا به اینجام رسیده. دیگه نمیکشم. گاهی با خودم فکر میکنم شاید من اصلا پیمان رو هم #نشناختم. پیمان چطور یک شبه #خونخوار و #آدمکش شد؟!
_یک شبه نبوده رویا! چند سال دارن برای امروز روی #مغزش کار میکنن تا چیزایی که توی #فطرتشه رو #ریشهکن کنن. اونا شدن.. چمیدونم.. یه برده! حق سرپیچی ندارن. خیلیا هم مثل تو.....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛