┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰
_واقعا؟؟!
نمیتوانم جواب بدهم و تنها چند بار سر تکان میدهم.خدا را هزاران بار شکر میکنم.میدانستم مرا از یاد نمیبرد.چند ساعت مانده به دادگاه.سوار ماشین میشوم.همگی هستند و مینا هم اضافه شده.خانم موسوی دستم را در میان مهر دستانش گرفته و دلگرمم میکند.
دادگاه شکل رسمی به خود میگیرد.اتهامم را بازگو میکنند.برادر محسن از دادگاه اجازه میگیرد و میگوید:
_با اجازهی شما.برای اثبات بیگناهی خانم توللے.یک شاهد میخواد شهادت بده. این نفر به اثبات رسیده از مهرههای سازمان بوده و اگر اجازه بدید حرف بزنه.
قاضی اجازه میدهد.مینا با ترس برمیخیزد.
_مَ...من به این خانم دستور دادم بره خونهی یه پاسدار و از طریق خانوادهش برام اطلاعات بگیره.این اطلاعات به من میرسید و بَ..براساس انتظارات سازمان من طرح میریختم.اون عملیات به دلیل لو دادن شکست خورد.بعد هم میدونستم مقصرش این خانمه.دستور دادم پیداش کنن.دستگیرش کردن.میخواستم بکشمش. چون خیانت کرده بود به سازمان.من راضی نبودم به عراق بیاد.و ترجیح دادم بمیره اما شوهرش نگذاشت.
بعدم که اومد و برای کارا نظافت و اینا ازش استفاده کردیم. حق ورود به مکانهای دیگه رو نداشت.چیز زیادی از فعالیتها نمیدونه چون نباید میدونست.
قاضی چند سوالی از او میپرسد و او هم جواب میدهد.بعد که مینشیند قاضے برای گرفتن تصمیم کمی وقت میدهد.دلم آشفته است...مدام صلوات میفرستم و از خدا کمک میخواهم.بالاخره قاضی میآید. میگوید:
_رای دادگاه بنا بر شواهد و مدارک موجود اینست که خانم رویا توللے بنا بر...
گوشهایم هیچ چیز را نمیشنود. در میان جملات بلندش تنها دنبال یک کلمه میگردم..
_...ایشان بنابر ادلههای ذکر شده آزاد هستند و در این تاریخ رای دادگاه برای ایشان عفو و بیگناهیست.
اشک از چشمانم سرازیر میشود.خانم موسوی خودش را در آغوشم پرت میکند.
_خدایا شکرت.رویا جان راحت شدیم!
زبانم بند آمده و نمیتوانم چیزی بگویم.هنوز باورم نمیشود!دادگاه که تمام میشود از اتاق بیرون میآییم.مامور دستبند را از دستم برمیدارد.به زندان میروم.خورده وسایلم را برمیدارم.از چند نفری خداحافظی میکنم و بیرون میآیم.بوی وطن تنم را مست خود میکند.حال حس پروانهای را دارم که از کمند پیله رها گشته.آزاد و رها... از گناه و سایهی شوم سازمان.
بیمقصد قدم برمیدارم.نمیدانم کجا بروم.
بدون پول و شناسنامه هم که هیچکس به من جا نمیدهد.درست وضعیتم مثل اولین باری شده که از زندان پهلوی بیرون آمدهام...صدای ماشینی را از پشت سرم میشنوم.برمیگردم.برادر محسن است.
ماشین را متوقف میکند و صدایم میزند:
_خانم توللی؟
_سلام...بله؟
من من کنان سلام میدهد.
_می..میخواستم بگم ماشینی نیست.سوار شید تا..تا جایی برسونمتون.
حس معذب بودن میکنم
_نه متشکر! خودم میرم.همینجوری شرمندهتونم دیگه زحمت نمیدم.
_این چه حرفیه؟ اینجا ماشین زیاد رد نمیشه. تا خیابون اصلی هم خیلی راهه. در حد یه تاکسی قابل بدونید.
_خواهش میکنم. لطف دارین.
نگاهی دوباره به اطراف میاندازم.درست میگوید ماشینی نیست.سوار میشوم. پیکان سبز رنگش یک جای سالم ندارد!انگار با این ماشین به جبهه میرفته است!سکوت سنگینی میانمان حاکم شده.هیچ جایی نمیشناسم که بروم!به خیابان اصلی میرسیم و برادر محسن میگوید:
_کجا برم؟
_نِ..نمیدونم.
_آشنایی؟ قومی؟ خویشی؟
_نه!من خیلی وقته تهران آشنایی ندارم.
همهی فامیلامون بیشتر فرانسه و انگلیس زندگی میکنن. رابطهای هم باهاشون ندارم.قبلا که با سازمان بودم خودشون تعیین میکردن کجا بریمو بیایم.
جایے رو نَ..ندارم.
چشمهایش خیابان را میپاید.نمیتوانم چیزی بگویم اما خوش ندارم مرا بدبخت بداند.
_شما منو سر چهارراه بعدی پیاده کنین.
_کجا میخواین برین؟
از سوالش تعجب میکنم.
_میرم یه جایی...
_یه خانم تنها اونم بدون هیچ قوم و خویشی صلاح نیست سرگردون کوچه ها باشه.
ازحرفش خوشم نمیآید!هرکار باشد خودم انجام میدهم نیاز به دلسوزی بیش از این نیست!
_سرگرون نیستم.اقوام شوهرم توی روستاهای اطراف تهران زندگی میکنن میرم اونجا.
_ دادگاه گفت فعلا از تهران خارج نشین
کلافه شده ام!سوار ماشین غریبه میشدم بهتر از این بود که بخواهم جواب پس بدهم!
_شما منو سر همین چهار راه پیاده کنین!
لاالهالاالله را آهسته از زبانش میشنوم.سر چهار راه میایستد.تشکر میکنم و میخواهم پیاده شوم که صدایم میزند:
_خانم توللی.بنده جایی رو میشناسم.یه پیرزن تنها هستن که نیاز به یه همدم دارن. ثواب میکنین چند صباحی پیش ایشونبمونین. اینجوری ایشونم خوشحال میشن هم شما تا تکلیفتون روشن بشه میتونین اونجا باشید. مطمئن باشین مشکلی نیست.مورد اعتماد هستن.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۸۱ و ۲۸۲
کمی فکر میکنم.یک پیرزن تنها؟
_مطمئنید که خودشون راضی هستن؟
_بَ..بله!حتما!
نمیدانم چه کنم.رویم نمیشود دوباره مزاحم نرگس شوم.ترجیح میدهم حداقل با او بروم و ببین چه جایی است.قبول میکنم و به راه میافتد.در کوچهای تنگ به سختی ماشین را پارک میکند.چند نفری با دیدن برادر محسن دست به سینه سلام میدهند.از من میخواهد پیاده شوم.یا الله گویان وارد میشود.
_یا الله! حاج خانم؟ مهمون دارید.
زن مسنی با چادر سفید در ایوان میایستد:
_کیه؟
_منم... مهمون آوردم براتون.
با خجالت چادرم را سفت و محکم میچسبم و با شرم میگویم:
_سلام!
لبهایش به لبخند پهن میشود:
_سلام! خوش اومدین بفرمایید بالا.
با دیدن زن با خود میگویم برادر محسن همچین هم که پیرزن پیرزن صدا میزد گفتم حتما بستری است اما نه! ماشاالله این خانم قبراقتر از من به نظر میرسد.با تعارفش از پلهها بالا میروم.دم در میایستم:
_با اجازه.
از داخل صدای زن میآید:
_بفرما.. بفرما!
سرم را به زیر میاندازم و وارد میشوم.تعارف به نشستن میکند و به پشتی تکیه میدهم.
_خب... خوش آمدین.خوبید الحمدالله؟
_الحمدالله.ببخشید مزاحم شدم.
_نه! این چه حرفیه؟ما که تنهاییم.مراحمید.
ما؟ این سوال ذهنم را مشغول میکند.برادر محسن از آشپزخانه خانم را صدا میزند.کمی بعد همان خانم با سینی چای ظاهر میشود.سینی را مقابلم میگذارد. تشکر میکنم
_آقا محسن گفت ماجرا رو.قدمت رو چشم. تا هر وقت دوست داشتی بمون دخترم.
عرق شرم به پیشانیام مینشیند و باز هم تشکر میکنم.آقا محسن از آشپزخانه بیرون میآید.برمیخیزم و از او نیز تشکر میکنم.و میرود.حس غریبی میکنم.
_من بیبی رعنام.شما بگو بیرعنا سختت نباشه مادر.
_نه.جسارت نمیکنم.
_این چه حرفیه؟ نگران نباش...فقط شما نمیگی.ناراحت که نمیشی عزیزم بهت بگم دخترم؟ والا من خودم دختر ندارم.هوس گفتن یه دخترم ور دلم مونده.
_نه! مشکلی نداره.منم خوشحال میشم!
در همان ساعت اول بیبیرعنا با شیرین زبانیاش مرا مجذوب خود میکند.خیلی چیزها از بیبیرعنا میفهمم.شوهرش ۳سال پیش سکته کرده.پسرش پا بند حجرهی میراثیشان نبوده.وقتی میپرسم الان پسرش کجاست میگوید دیر به دیر بهش سر میزند.با دیدن بیبیرعنا و نگاه مبهوتش به عکس روی دیوار در عمق چشمانش نبض عشق را میبینم.
_خدا بیامرزه حاج مهدی رو.یه بازار سرش قسم میخوردن.دست به خیر و دل پاک.هر کیو گرفتار میدید کمکش میکرد. حتی حیوون زبون بستهای رو هم به حال خودش نمیذاشت.هی خدابیامرزه...
از شنیدن خاطرهی بیبیعنا دلم قنج میرود. کاش میتوانستم من هم مزهی عشق حقیقی را بچشم.افسوس..سفرهی شام را در ایوان میچینیم.آخرشب لباسی ندارم و خجالت میکشم بخواهم.خودش زود فکرم را میفهمد و میگوید پشت سرش به اتاق بروم.سراغ صندوق انتهای اتاق میرود:
_چند تیکه لباس از قدیما دارم.بنظرم به تنت میشینه.
واقعا هم همینطور شد! پیراهن نسبتا بلند با گلهای سرخ و پسزمینهی شیری رنگ...عین قدیم بودن اما خیلی زیباست.
_شدی عین جوونیام. مبارکت باشه مادر.
از شنیدن مادر اشک در چشمانم غوطهور میشود.بیبیرعنا بدجور مرا شیفتهی خودش کرده! با دیدن تدارکات صبحانه بیبیرعنا از خجالت سرخ میشوم.
_چرا اینقدر زحمت کشیدین؟کاش بیدارم میکردین کمکتون میکردم!
دستم را میگیرد و پای سفره مینشاند.
_این چه حرفیه؟تو مهمونی. چمشت رو چشامه.
_چشماتون سلامت باشه.
مشغول خوردن هستیم که بیبیرعنا میپرسد:
_ااامم...شما حاملهای؟
نگاهم را به سفره میدوزم و با بله جواب میدهم
_واقعا؟! خدا برات حفظش کنه.
_ممنون
_شوهرت کجاست؟
تردید میکنم جواب بدهم.متوجه میشود و میگوید:
_ببخشید!میخوای نگو عزیزدلم.
_نه!نه!شما کار بدی نکردین حق دارین بدونین کی هستم.شوهرم فوت شده
_خدارحمتش کنه.سخته بزرگ کردن بچه بدون پدر.
نمیدانم چرا بغض گلویم را میدرّد!به سختی با بله حرفش را تایید میکنم.چند روزی از آمدنم به این خانه میگذرد.دوباری با برادر حامد برای شناسایی افراد عضو سازمان میروم.از بیبیرعنا خداحافظی میکنم تصمیم میگیرم امروز بیرون بروم تا حالم عوض شود. در را میبندم که با دیدن ماشین داغان برادر محسن جا میخورم. با دیدن فردی در آن زهره میترکانم به شیشه میزنم.
_اهای؟؟شما کی هستی؟
پتو تکان ریزی میخورد. برادر محسن برمیخیزد.
_شما؟؟
او هم با دیدن من متعجب میشود. موهایش را صاف میکند و زود از ماشین پیاده میشود. سرش پایین است و میگوید:
_سلام
_سلام شما اینجا چکار میکنین؟ نمیدونستم کی تو ماشینه در زدم
_خب..خب..راستش من..
صدای بیبیرعنا از پشت سرم میشنوم
_مادر بیا صبحونه بخور
برمیگردم بطرف بیبیرعنا اما او دیگر نیست.
_با شما بودن؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴
_نه... فکرکنم با شما بودن.
_نه! من صبحانه خوردم. فکر کنم با خودتون بودن...شُ..شما پسر بیبیرعنا هستین؟
گونههایش کاملا سرخ شده.خون میان صورتش میدود.زبانش با لکنت به بله میچرخد.
_مجبور نبودین از من پنهانش کنین.
_گفتم شاید راحتتر باشین.
از ملاحظهاش برایم تعجب میکنم.چقدر #مَرد!! تا به حال همچین رفتارهایی را ندیده بودم و زیاد برایم قابل هضم نیست.
_خواهش میکنم.من اومدم و زحمت دادم شما که نباید از آرامش خودتون برای من بزنین.اون کسی که مزاحمه منم!
_نه خواهش میکنم! این چه فرمایشیه؟
مراحمید. انشاالله هروقت این موقعیت تمام شد شما از دست ما خلاص میشید.
_کاش میگفتین پسرشون هستین. خونتون ماشاالله بزرگه جا هست لازم نیست معذب باشید.
هنوز با چشمانش آسفالت کوچه را مینگرد.تشکر میکنم و از او خداحافظی میکنم.با خودمکمی فکر میکنم.چه فکرها که درمورد پسر بیبی رعنا که نکردهام! از قضاوت خود پشیمان میشوم.تاکسی میگیرم تا سری به نرگس بزنم. هربار که پیشش میروم با کولهباری از اتفاقات برمیگردم.زنگ در را میزنم.صدای نرگس میآید.
_کیه؟
_منم.
در را باز میکند..با دیدنم چشمانش تا آخرین حد گشوده میشود.
_رو..رویا؟!!
داخل میروم.خودم را در بغلش میاندازم. دستش را دورم حلقہ میکند و هایهای گریه میکند.کمی که سبک میشود.با دقت قد و قوارهام را بررسی میکند.
_خوبی؟ سالمی؟تو که منو کشتی!نصفه جونم کردی دختر!بیا داخل..خوش اومدی.
نرگس مرا به داخل راهنمایی میکند.پشتی پشتم میگذارد.
_راحت باش! تکیه بده.
تشکر میکنم.کنارم مینشیند و با ذهنی مملو از سوال میپرسد:
_خب چیشد؟وای رویا نمیدونی چقدر حالم خوب شد دیدمت.همش به فکرت بودم ولی کاری ازم برنمیاومد!هر جا گشتیم نبودی. خیلی بد بود!همش میگفتم کاش نمیرفتیم.
_فدات بشم عزیزم.کار خدا حتما حکمتی داشته نمیشد کاریش کرد.انگار خدا مقدر کرده بود من برم تا شاهد باشم چی میکنن این پلیدای از خدا بیخبر.باورت نمیشه فکر میکنم از یه راه صد ساله برگشتم.از بس سخت بود. درد بود و درد.. نمیدونی چیا رو به چشمم ندیدم که همش آرزو میکردم ای کاش کور میبودم.
اشک مژهاش پایین میچکد.
_الهی بمیرم برات...چی کشیدی.
میان حرفش میپرم:
_خدا نکنه عزیزم.
از روزهای اتاق انباری میگویم و قرآن.از اشرف میگویم و از تنگهی چهار زبر. و از پیمان..از حرفهایش..
_چی بگم؟ زبونم نمیتونه چیزی بگه که مرهمت بشه. #امتحان_سختی رو پشت سر گذروندی رویا.خداروشکر هزاربار شکر که سر بلند بیرون آمدی.
_آره واقعا.. شکر.
خواهرزادهی نرگس دستی به عروسکش میکشد.بعد هم خودش را در بغل نرگس میاندازد.لبخند میزنم:
_خوبی خاله جون؟ شما یه دخترخاله نمیخوای؟ شایدم پسرخاله؟
_وای! رویا شوخی میکنی؟تو بچه داری؟؟
_انشاالله
_باورم نمیشه! عزیزم.. چند ماهشه؟
_چیزی تا چهارماه نمونده.
_گفتم یه تغییرایی کردی نگو...ای جانم ببین کار خدا رو. اگه یه چیزی رو بگیره جاش میده. نعمته!رحمته!هدیه خداست برای تحمل تمام این دوران سخت.
از حرفش لبخند به لبهایم مینشیند.
_وای آره راست میگی.نمیدونی نرگس گاهی که دلگیر میشم از پیمان..از همه جا! این بچه دلمو آروم میکنه. هرچی باشه پیمان شوهرم بود. مخصوصا که جونمو نجات داد. میگم کاش زودتر میفهمید این راه پوچه! میترسم از آیندهی سختی که این بچه داره.
_نترس خدا بوده و هست. کمکت میکنه بزرگش کنی.
حرفهایش عجیب به دلم رنگ امید میدهد. اصرارهایش را برای ناهار نمیپذیرم. میخواهم تنها باشم.مادرانگی کردن کم چیزی نیست. چیزی به عصر نمانده و من هنوز پناهی برای قلبم میگردم. وقتش است دیگر برگردم.وارد کوچه میشوم.به در میزنم و یاالله گویان داخل میروم. بیبیرعنا نزدیکم میشود و با ترسی که در چشمانش هویداست میگوید:
_سلام چیشد عزیزم؟ کجا بودی؟ ترسیدم از ما دلگیر شدی.
_سلام..نه! چرا دلگیر باشم؟ این چه حرفیه؟
_آخه گفتیم..شاید ناراحت شدی که نگفتم پسرم محسنه!
دستش را میبوسم و میگویم:
_این حرفا رو نزنین. من وقتی اینو شنیدم خجالت کشیدم. شرمنده شدم از اینهمه لطف شما. انشاالله بتونم جبران کنم.
به حرفهایش گوش میدهم. مهربانی مادرگونهاش واقعا برایم ارزش دارد. مخصوصا که این طعم را به خوبی نچشیدهام.
_مادر خوب نیست زن حامله اینقدر تحرک داشته باشه. به خودت رحم کن. غذا خوردی؟
از دلسوزیاش لبخند میزنم:
_ممنون که به فکرم هستین.امروز دیگه گفتم بگردم و حالم عوض بشه. متشکرم میل ندارم.
برای پختن شام به بیبیبیرعنا کمک میکنم.او اصرار میکند کار نکنم اما دلم راضی نمیشود.شب در اتاق بیبی جایم را پهن میکند.تشکر میکنم و برای زحماتم عذرخواهی میکنم.با شنیدن صدای ریزی برمیخیزم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶
یک لحظه صدایی به گوشم میخورد.با صوت حزین و ضعیفی میخواند:
_وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِی عَنِّی...
باقیاش را خوب میدانم.من بدجور شیفتهی این آیهی زندگی بخش هستم. زمزمهوار میخوانم: " فَإِنّی قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الْدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لی وَ لْيُؤمِنُوا بِى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ." قلبم مملو از آرامش الهی میشود.چراکه خود خدا به بندهاش میگوید بندهی من...من نزدیکت هستم و هیچگاه تو را رها نمیکنم.اشک از گوشهی چشمم آویزان میشود.
چیزی به یکماه ماندنم در اینجا نمانده.هر روز فسقلے بزرگ و بزرگتر میشود.اجازه میدهند از تهران خارج شوم.چون قصد دارم پیش بابااسماعیل بروم.از تلفن خانهی بیبیرعنا به روستا زنگ میزنم و به سختی میتوانم با بابا اسماعیل صحبت کنم.وضعیتم را که میگویم اصرارهایش را بیشتر میکند و میخواهد زودتر پیششان بروم.فردای همان روز خودش را به تهران میرساند.خورده وسایلم را جمع میکنم.
بیبیرعنا مادرانه مرا در آغوش میگیرد و میگوید:
_مراقب خودتو و تو راهیت باش.بهت زنگ میزنم عزیزم..ان شاالله که سالم برسی.هر وقتم اومدی تهران حتما به منم سر بزن.
چشم میگویم و دوباره در آغوش میگیرمش.بیبیرعنا یک بقچه به دست برادر محسن میدهد و میگوید برایم کلی خوراکی و چند خرت و پرت دیگر گذاشته.
بدجور مرا شرمنده میکند.در آخر مرا از زیر قرآن رد میکند و زیر لبش آیهالکرسی میخواند و به طرفم فوت میکند.
_سفر بیخطر.. منو از خودت بیخبر نذارے.
چشم میگویم و سوار ماشین میشوم.اشک از گونهام سر میخورد.دست تکان میدهم و ماشین به راه میافتد.آب را پشت سرم میریزد.برادر محسن میگوید:
_مامان خیلی وابسته شده بودن بهتون.
ببخشید اگہ دم رفتن یکم..
_نه! منم همینطور.واقعا زن مهربون و دوست داشتنی هست.حتما اگه تهران اومدم میام بهشون سر میزنم.
تا ترمینال دیگر حرف نمیزنیم.وسایل را میخواهم بردارم اما نمیگذارد:
_مادر گفتن خودم براتون بیارم. ببخشید!
با شرمساری تشکر میکنم.توی ترمینال غوغاست! نمیدانم بابا اسماعیل کجاست. که از دور میبینمش که به طرفم میآید.
خوشحال سلام میدهم.بابا اسماعیل به گرمی جواب من و برادر محسن را میدهد.
فکر میکنم از قبل هم را میشناسند!وقت تنگ است و ماشین قرار است راه بیافتد.
سریع خداحافظی میکنیم.بابا اسماعیل خیلی هوایم را دارد.کنار پنجره جا برایم میگیرد و خودش کنارم مینشیند. مینیبوس به راه میافتد.هر آبادی میایستد و تعدادی پیاده میشوند.در آخر هم ما میرسیم و چند نفر دیگر.آب و هوای لطیف روستا روحم را مینوازد.بابا اسماعیل بقچه را برمیدارد و راه را به من نشان میدهد.آخرین بار با پیمان اینجا بودم..
●●سه ماه بعد...●●
عفت خانم دستهایم را میگیرد.از خانهی مشقلیخان میآییم.بیبیرعنا زنگ زده بود و احوالم را مپرسید.از هفتهی پیش که دکتر رفتم و گفت ضعیف شدهام و ممکن است اتفاقی برای بچه بیافت،نگران شده.عفت خانم،توی راه نصیحتم میکند:
_مادر خیلی باید حواستو جمع کنی.دست بہ سیاسفید نزن! چیز سنگین بلند نکن.هرچی میخوای من هستم، بچهها هستن به مش اسماعیلم بگو!
چشم میگویم و وارد خانہ میشویم.شبهای سرد پاییز همچون زمستان جامهی سرما به تن کردهاند.سجادهام را پهن میکنم. میخواهم از شب جمعه برای خلوت با خدا استفاده کنم.چند صفحهای قرآن میخوانم که حس بدی در وجودم پیدا میشود. اهمیت نمیدهم و دوباره مشغول خواندن قرآن میشوم.اما این حس بیشتر و بیشتر میشود تا جایی که ترس دلم را پر میکند.
دست روی شکمم میگذارم:
_فسقلے جان چه خبرته مامان؟ آرومتر!
برمیخیزم تا چادرم را بیاورم و دو رکعت نماز بخوانم.چادر را برمیدارم اما توان خواندن نماز را ندارم.سر جایم مینشینم و چند نفس عمیق میکشم.نمیفهمم حالم را.پر درد شدهام و مثل مارگزیدهای آرام ندارم.پوپک را صدا میزنم.خوابآلود در جایش مینشیند اما تا من را میبیند خواب از سرش میپرد.
_چیشده زن داداش؟حالت خوب نیس؟
به سختی درد را از چهرهام میزدایم و میگویم:
_ نه! خوبم بیزحمت یه لیوان آب برام بیار. گلوم خشک شده.
چشم میگوید و میدود.لیوان را پیش رویم میگیرد.میخواهم لیوان را بگیرم اما دستم قوت ندارد و لیوان روی فرش خالی میشود.
_ای وای!
پوپک لیوان را برمیدارد و میگوید:
_نگران نباش میرم یدونه دیگه میارم.
از او میخواهم دستم را بگیرد تا بلند شوم.
اصرار دارد مادرش را خبر کند اما نمیخواهم نصف شبی همگی را بیخواب کنم.چند قدم برمیدارم اما دیگر توان قدم برداشتن هم ندارم.این درد طبیعی نیست!نکند؟؟...نه! هنوز هفت ماهم بیشتر نیست.به خود تلقین میکنم چیزی نیست.پوپک از ترس رنگ چهرهاش عوض شده.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸
_بزار برم به مامان بگم. شاید حالت بد شد.
حرفی نمیزنم.عفت خانم با هول و هراس بیدار میشود.
_چیشده؟
پوپک جواب میدهد:
_یک ربعی میشه حالش خوب نیست.
مامان...من میترسم.
_وقتشه؟!
_هنوز دو ماه مونده!
توان ایستادن ندارم و روی زمین مینشینم.کنارم زانو میزند:
_خب خیلی از بچهها نارس بدنیا میان.مادر بلند شو سرجات بشین.
به سختی و زحمت مرا به بستر میرساند.
دیگر تاب ندارم و گریهام شروع میشود.
عفت خانم سعی دارد من را آرام کند.و پژمان را سراغ قابلہ میفرستد.همگی بیدار شدهاند.دست عفت خانم را محکم گرفتهام و میگویم:
_من میترسم. بچم زنده میمونه؟
_این چه حرفیه؟ صلوات بفرس دلت آروم بشه.چرا نمونه؟خدا همه کاره ست. اون بخواد میشه.
دلم را باصلوات آرام میکنم اما باز ویران میشود.پوپک دم در ایستاده و گریه میکند.
_چرا اینجا وایستادی؟ آبغوره گرفتی؟پاشو برو زیر کتری رو روشن کن.
قابله میآید.عفت خانم میگوید:
_سکینه خانم یه کاری بکن.
سکینه خانم کنارم مینشیند.
_حالت چطوره؟
لبهایم میلرزد و نایے ندارم که چیزی بگویم.
_چند ماهشه؟
_هفت.
_بچه نارسه
عفت خانم میگوید بله.سکینهخانم میگوید حوله و آب گرم بیاورند.بعد هم چند نصیحت به من میکند.دلم میخواهد عفت خانم کنارم باشد.جلوی دهانم را میگیرم تا جیغم بلند نشود.سکینه خانم به عفت خانم میگوید:
_این وقتشه!خیلی ضعیفه.نمیشه اینجا کاریش کرد.ببرینش شهر.اینجا ممکنه مادر و بچه تلف بشن.
عفت خانم به صورتش چنگ میزند.
_این وقت شب شهر؟ چجوری؟
_برین از حسن آقا شوفر بخواین شما رو ببره شهر.
عفت خانم فوری پیش مش اسماعیل میرود.به سختی لباس تنم میکند که میگویم:
_میترسم...
محبت در کلامش سرازیر میکند:
_نترس عزیزم. ما پیشتیم.
با کمک آن دو خودم را به ماشین ژیان میرسانم.مش اسماعیل جلو مینشیند.عفت خانم کنارم.قابله سرش را از پنجره داخل میآورد و میگوید:
_بیهوش نشه. باهاش حرف بزنین.سریع هم خودتونو برسونین.
پتو را در دهانم فشارد میدهم تا صدای جیغم بلند نشود.دست روی صندلی ماشین میکشم.عفت خانم که درد مرا میبیند به گریه میافتد.
_مادر...آروم باش میرسیم.
قطرات اشک را از گونهام پاک میکنم.بابا اسماعیل زیرلب دعا میخواند.چیزی به تهران نمانده که درد دو چندان میشود. حس بیهوش شدن دارم و نمیتوانم درد را تحمل کنم.عفت خانم به صورتم میزند و میخواهد بیدار بمانم.اما چشمانم بیجان روی هم میافتند.دیگر هیچ نمیفهمم.
نور چشمانم را میزند و سفیدی میبینم.
پرستار میگوید:
_سعی کن خوابت نبره. بیدار باش.
ساعات سختی بر من میگذرد که با شنیدن صدای گریه انگار حرکت خون در رگهایم جاری میشود.چشمانم را باز میکنم و عفت خانم را خندان در کنارم میبینم.
_بیدار شدی عزیزم؟
_بچم کجاست؟
لبخند از صورتش محو نمیشود.
_الهی قربونش برم.سالمه عزیزم! خدا رو شکر.خداروشکر که تو هم سالمی.هزاربار خداروشکر.
با صدای خشدارم میگویم:
_میخوام ببینمش.کی میارنش؟
_مادر بچه نارسه.یکم باید بیشتر حواسشون جمع باشه.نگران نباش. سالم و سالمت بود.یه پسر کاکل زری و کوچولو.
پردهی اشک چشمانم را میپوشاند.
_واقعا؟ الهی شکر.ممنون.
در که باز میشود با دیدن پرستار غنچه خنده از لبم شکوفا میشود.
_اینم پسر کوچولوتون.یکم ببینینش که دوباره میخوام ببرمش.
ذوقم نابود میشود:
_کجا؟؟
_نیاز به مراقبت بیشتر داره.نترسید میارمش دوباره ببینینش.
قنداقهاش را میگیرم.به چهرهی سرخش نگاه میکنم.نمیتوانم اشک چشمانم را کنترل کنم.آهستہ میگویم:
_سلام مامان جان.خوش اومدی به دنیا.فدای سرخی صورتت برم.امید زندگیم.تاج سرم.
دلم نمیخواهد یک لحظه هم او را از من دور کنند.روز سوم دکتر مرا مرخص میکند. بچه هم مشکلی ندارد.منتهی برای احتیاط سفارش میکنند در تهران بمانیم. همان روز بیبیرعنا به دیدنم میآید.از روی تخت بلند شدهام. با دیدنم مرا در آغوش میگیرد:
_سلام عزیزم.قدم نورسیده مبارک.
تشکر میکنم و میگوید:
_وقتی یه زن فارغ میشه خدا تموم گناهاشو میآمرزه.قدر خودتو بدون.تو از برگ گلم لطیفتر و بیگناهتر شدی.
حس خوبی در کلامش جاریست.عفت خانم بچه به بغل به بیبیرعنا سلام میدهد.بیبی عمیق نگاه بچه میکند و میپرسد:
_اسمش چیه؟
_هنوز انتخاب نکردم.
میخندد و میگوید:
_من مرد کوچک صداش کنم؟
میخندم و میگویم مشکلی نیست.با ذوق بچه را میگیرد.از بیمارستان بیرون میآییم بابا اسماعیل را کنار برادر محسن گرم صحبت میبینم. نگاهم را به پایین سوق میدهم.سلام میدهم. پاسخم را میدهد و تبریک میگوید.باید در تهران بمانیم. با تعارفهای بیبیرعنا و عفت خانم در اخر با اکراه سوار میشویم و با سلام و صلوات وارد خانهی بیبیرعنا میشویم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰
بیبیرعنا دستم را میگیرد و کلی هوایم را دارد.اتاق پذیراییشان را میدهند به ما.بچه آرام خوابیده.مدام در دل قربان صدقهاش میروم.
به دنبال اسمی در ذهنم میچرخم.با یافتن نام امید لبخند میزنم. امید! چقدر این نام به او میآید.امید زندگی دوباره و شروعی از نو.وقتے فکرش را میکنم میبینم اصلا خدا او را برای این به من داد تا امیدوار باشم که هنوز هم او مرا دوست دارد.
بیبیرعنا خوراکیهای مفید برایم میآورد.عفت خانم با شرم تشکر میکند.و بیبیرعنا مینشیند به تعریف.و میپرسد:
_اذان تو گوشش گفتین؟
من و عفت خانم نگاه هم میکنیم و میگوییم نه!لبخند میزند و میگوید:
_اگہ میخواین حاج آقایی داریم توی محل که واقعا مرد بزرگی هستن.همه بچههاشونو میبرن پیششون اذون بگن.
اتفاقا از دوستای صمیمی حاج مهدے هستن.میخواین بریم پیششون؟
با شوق قبول میکنیم.آن روز و آن شب نه عفت خانم و نه بیبیرعنا اجازه نمیدهند من دست بہ سیاه و سفید بزنم.اولین شب را کنار پسرم صبح میکنم.حس نابیست و غیرقابل وصف.اصلا اذیتم نمیکند.انگار ملاحظهی مادرش را میکند.
فردا همگی میرویم به خانهی همان حاج آقایی که بیبیرعنا میگوید.از چهرهاش تواضع و نورانیت میبارد.بابا اسماعیل بچه را به دستش میدهد.با چشمان کمسو نگاه میکند و زیرلب میخواند:
_آقا رسول الله فرمودند إنَّ الوَلَدَ الصّالِحَ رَيحانَةٌ مِن رَياحينِ الجَنَّةِ؛(فرزند شايستہ و خوب گلے از گلهاے بهشت است.)...وقتی خدا به شما فرزندی عنایت میکند مسئولیت بزرگی بہ گردنتان هست.
این فرزند باید نام نیکو داشته باشد و از همه مهمتر مادر و پدر سعی در تأدیب کردن فرزند داشته باشند.کاری کنید فرزندتون حامل و عامل به قرآن باشه زیرا بعد از مرگ فرزند صالح یکی از چیزهایست که به انسان سود میرساند.
بعد هم با نام خدا در گوش بچہ اذان و اقامه را میخواند.بعد از آن همگی صلوات میفرستیم.از من نام بچه را میپرسند و نمیدانم چه بگویم.بابا اسماعیل رو به روحانی میگوید:
_حاج آقا خودتون یه اسم انتخاب کنید.
پیرمرد نورانی جواب میدهد:
_نه! اول نظر مادر.مادر حق انتخاب اسم داره..اول بگذارین ایشون بگن.
همهی نگاهها به طرفم میآید.نام امید در سرم میچرخد و آهسته میگویم:
_امید حاج آقا.. امید!
تبسم به لبهایش مینشیند و تکرار میکند:
_امید... بهبه! ان شاالله در هر دو سرا امید پدر و مادرش باشه.
تشگر میکنیم و کمی بعد بیرون میآیم.نمیدانم آیا کسی برای انتخاب نام به من چیزی خواهد گفت یا نه ولی چهره هایشان که راضی بنظر میرسد.
بہ اصرار بیبیرعنا چهار روزی میمانیم.یکی از همان روستاییها به دنبالمان میآید و به روستا برمیگردیم.
پوپک و پژمان یک لحظه از امید غافل نمیشوند.مدام دورش میچرخند.عفت خانم هم هروقت میبیندشان میگوید بچه را بوس نکنند و دورش نچرخند.امید پسری آرام است و خیلی کم مرا اذیت میکند.عفت خانم با دیدن آرامی بچه میگوید:
_مادر نگا! این بچه از همین حالا هواتو داره.من بچهای اینطور ندیدم که آروم باشه.
گاه بخاطر همین آرام بودنش ترس مرابرمیدارد. انقدر ساکت میماند که میترسم بلایی سرش آمده باشد! روزهای سخت اما خوشی است.حتی صبحهای زود که در حیاط و در سرما کهنه میشویم.با تمام اینها از زندگیام #راضی هستم. شاکرم خدا این چنین زندگیام را به وجود امید گره زده.
بابا اسماعیل برای من و امید کمنمیگذارد.
همان ماه اول ولیمه میدهد و قوم خویششان را دعوت میکند.بوی قیمه همه جا را پر کرده است.درحال رفت و آمد هستم که به ناگاه میشنوم یکی با دیگری پچپچ میکند:
_نگا! انگار نہ انگار پسر و دخترشون چیکار کردن.واسهی بچهی پسر خائنشون چه کارا که نکردن!
دیگری میگوید:
_خجالتم خوب چیزیه.من بودم یه لحظه هم تو این آبادی نمیموندم.اینا که روز روشن راست راست دور روستا میگردن.
بغض گلویم را چنگ میزند.سریع وارد آشپزخانه میشوم و پشت پرده هق هقم بلند میشود.نمیدانم من دلنازک شدهام یا حرفهایشان عجیب دلشکننده بود! مثل آب خوردن قضاوت میکنند.یعنی بخاطر پیمان و پری این خانواده نباید در روستایشان بمانند؟ حتی اگر از کارهای فرزندانشان بعدها مطلع شدهاند؟با کنار رفتن پرده سریع برمیخیزم و اشک گونهام میزدایم.عفت خانم بیآنکه نگاهم کند میگوید:
_اینجایی؟ بیا دختر بیرون.بیا بیبیرعنا اومده.
چشم میگویم.میخواهد برود اما یکهو میایستد.برمیگردد و در چهرهام نگاه میپراند.
_خوبی مادر؟
نمیدانم چرا بغضم میترکد.دلواپس میشود و میپرسد:
_چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
سعی دارم به خودم مسلط شوم.
_خو..خوبم. چیزی نشده!
_این چه جواب سربالاییه؟نگرانم کردی. بگو عزیزم.
نمیخواهم ناراحتش کنم.
_بعدا بهتون میگم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۱ و ۲۹۲
وقتی متوجه مصمم بودنم میشود باشه میگوید.پرده را میاندازد و میرود.آبی به صورتم میزنم..چادرسفیدم را روی سر جابجا میکنم.به استقبال بیبیبیرعنا میروم.جعبهی شیرینی را به دستم میدهد.تشکر میکنم و او را در بغل میگیرم.
_محسن خیلی سلام رسوند.کار پیش اومد باعث شد با پسر خواهرم بیام.
_سلامت باشن.قدم سر چشممون گذاشتین.خیلی خجالت دادین. راضی به زحمت نبودیم این همه راه!
_چہ زحمتی. بهتر شد از تهران زدم بیرون.
یکم دار و درخت ببینم دلم وا شه.
لبخند زنان و راضے وارد خانہ میشویم.در اتاق مهمانها مینشیند.عفت خانم برایم غذای متفاوتی میآورد و میگوید که مادر نباید از غذای عقیقه بخورد.بیبیرعنا بیشتر برایم از احکام عقیقه میگوید.حس مادرانگی در کلامش جاریست.برخلاف میلم غروبی سوار ماشین میشوند و میروند.
دستهای پینه بستهی بابا اسماعیل دلم را آتش میزند.او عجیب مثل پدر واقعی به من مهر میورزد.روزی که برای چکاب امید رفتم، پمادی هم برای دستان بابا اسماعیل گرفتم.خیلی دعایم کرد.بابا اسماعیل وارد اتاق میشود.
_کارم داشتین؟
بابا اسماعیل حواسش انگار پی من نیست و میگوید:
_باشه...حالا بعدا میام.
پی بابا اسماعیل را میگیرم.مطمئنم در چشمانش حرفها نهفتہ بود.عفت خانم میگوید توی حیاط است.از کنار دیوار آجری صدایش میکنم.در حال هیزم خورد کردن است.رویش را به من میکند و میگوید:
_فردا احمدآقا میاد پی هیزما.میگم خوردش کنم ببره.
کارش را تایید میکنم.کنارش میروم و خوب به چشمانش نگاه میکنم و میگویم:
_بابا اسماعیل؟ کارم داشتین؟اومدین توی اتاق فکر کنم کارم داشتین.
_آ..آره.راستشو بخواے..
مکث میکند و گوشم منتظر میماند.
_تو..با پوپکم فرقی نداری.دوستت دارم. دلم میسوزه وقتی اینطور میبینمت.دلم میخواد همیشه خوشحال باشی.
_من حالم خوبه با..با!
لبخندش عمیقتر میشود.
_میدونم بابا...هر وقت به تو و امیدجان نگاه میکنم حس شرمندگی دارم.چرا نباید سایهی یه پدر بالای سر این بچه باشه.خدا لعنت کنه اونایی که برای منافعشون با ذهن آدم بازی میکنن و به اسم هرچی هس بچههای مردمو فریب میدن.گاهی میگم شاید تربیت من درست نبود.همیشه از خدا خواستم کم بده رزقمونو ولی #حلال بده.خدا رو شکر هم یه نون حروم سر سفره جلوی زنو بچم نذاشتم.نمیدونم چرا این شد...
دلم به حالش میسوزد.
_حق دارین.اما گاهی هرچقدر نون حلال باشه نمیشه تاثیر محیط رو انکار کرد.من هم خیلی به این چیزا فکر میکنم.کاش اینطور نمیشد.کاش پای عقاید پوشالی پیمانو از دست نمیدادیم و ای کاش پیمان برمیگشت.
هیزمها را رها میکند و سرش را پایین میاندازد.
_راستشو بخوای نمیدونم چطور بگم تا خوب منظورمو متوجه بشی دخترم.تو هنوز جوونی و کلی راه در پیش داری. درست نیست زندگیت اینطور بگذره. حق تو اینه بهترینها رو داشته باشی.دلم آتیش میگیره وقتی امید رو اینجوری میبینم.هنوز اونقدر جوونی که نباید اسم بیوه روت بزارن.چی بگم والا... یه بنده خدایی هست بهم گفته یه چیزایی بهت بگم.مدیونی فکر کنی جز به صلاح خودت حرفی میزنم.تا عمر دارم پای تو و امید میشینم.براتون زحمت میکشم اما هیچی اینا جای یه زندگی واقعی رو نمیگیره.
حرفهاے بابااسماعیل بدجور مرا بهم میریزد. یکجورهایی میفهمم میخواهد چه بگوید.
_می...میخوام بگم تو اینجا نمون.انگ اینجا زیاد روی پیشونیمه. دوست ندارم یه کلام درمورد تو و امید کسی غلط حرف بزنه.اون بچه بزرگ بشه نباید شرمندهی همچین پدری بشه..چون کارهای نیست.
دست خودش نیست که اینا! چرا تا عمر داره خجالت بکشه از جرمی که مرتکب نشده؟!بِ..بهتره هم برای تو و هم برای امید که یه زندگی جدید شروع کنین.اگه لازمه این راز دفن بشه و به گوش امیدمم نرسه حاضرم غم دوریتونو تحمل کنم اما پسرم سرشکسته نباشه.
انگار بدجور بغضش گرفته و نمیتواند حرف بزند.شانههایش به لرزه درمیآید و دنیایم را تیره و تار میکند.
_بابا اسماعیل خوبید؟
صدای آهش در گوشم میپیچد.
_امان از حرف مردم بابا..تا دیروز با عزت و آبرو داشتم تو روستا زحمت میکشیدم ولی از وقتیکه این ماجرای عجیب پیش اومد و دهن به دهن چرخید پیر شدم بابا.. پیر!تا امروز هرطور بود تحمل کردم این زخم زبونا رو اما از یه جاهایی نه تنها زبان بلکه چشمشون هم تیر میشه.تو نمیخواد بابا اینجا باشی.خودم کار میکنم پولی دستم میاد برات توی تهران خونه اجاره میکنم.این بچه نباید اینجا بزرگ بشه.
دلم بدجور برای غرور زخمخوردهاش میسوزد. معلوم نیست این بار چه اتفاقی افتاده!
_نه من نمیزارم برم.
_بخاطر پسرت برو بابا.یکم به آیندهش فکر کن. نمیخواستم اینو الان بگم اما چی بگم..مثل استخون توی گلوم گیر کرده. یه بنده خدایی هم گفته...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴
_....گفته بهت بگم اگه میخوای ازدواج کنی..اون بنده خدا.. چی بگم!...بابا! فکر نکنی اجباری در کاره! تو اگه نخوای ردش میکنم الان!
غضب آلود میپرسم:
_این آدم کیه که هنوز سال پیمان نشده قدم پیش گذاشته؟!
_آشناس میشناسیش.
با تعجب در چشمان بابا اسماعیل نگاه میکنم.
_کیه؟
_مرد خوبیه...واقعا مرده! آقا محسنو میگم...دیروز اومده بود سرِ زمین.میگفت اومده اول مردونه حرف بزنیم، اجازه بگیره و هرچی باشه تو عروس منی! بعد منم گفتم رویا خودش باید تصمیم بگیره و ما کی باشیم که دخالت کنیم.یکم فکرکردم بعد از رفتنش.ما به تو و امید عادت کردیم و رفتنتون سخته ولی من نمیخوام خودخواه باشم.با این وضع آیندهی امید با این حرفو حدیثا نبوده! فرض کن! بخواد فردا بره مدرسه.کلی حرف میشنوه و از زندگیش خسته و کلافه میشه.آقا محسن هم واقعا مرد خوبیه!خدا پدرشو رحمت کنه و مادرش رو حفظ کنه که همچین پسری تربیت کردن.چیزی هم تا سر سال پیمان نمونده بابا.بیچاره بیحرمتی نکرده.
میخوای بگم یه بار بیاد حرف بزنین ببنین چی به چیه؟
سرم را بالا میآورم.حرفی نمیزنم.پیرمرد به دیوار تکیه میدهد:
_باور کن اینقدر تو رو دخترخودم میدونم.به چشم عروس نمیبینمت. خیر و صلاحتو میخوام بابا.اگه دلت رضا نیست همین حالا بگو این آقامحسنو رد کنم.
کمی به حرفهای بابا اسماعیل فکر میکنم.
هنوز دودل هستم و نمیتوانم کنار بیایم.رو بہ او میگویم:
_من باید فکر کنم.
_فکر کن بابا مشکلی نیست.
آن روزم به فکر سپری میشود.بعد از خواباندن امید از جایم بلند میشوم.پشت پنجره میروم.یاد آن شب نورانی میافتم. صوت حزین قرآن که چند ثانیهای بیشتر مهمانم نشد.برادر محسن واقعا مرد خوبیست..نمیدانم چرا من؟! من را چرا انتخاب کرده؟او از یک خانوادهی با اصل و نسب تهرانی و وضع مالی خوب و من یک زن بیوه و بچهدار که قبلا عضو سازمان بوده واقعا چه ارزشے دارد؟از حرف و حدیث مردم نمیترسد؟دلواپس هستم که نکند با ازدواج کردن امید ضربه ببیند.بعدها به مشکل بربخوریم!از طرفی هم دلم برای بابا اسماعیل میسوزد.او درست میگوید حرفها زیاد شده و واقعا نگران امید هستم.
بابا اسماعیل به خانه میآید.سلام میکنم. میخواهد برود که صدایش میکنم.
_جانم؟
شرم سرم را به پایین میاندازد.از استرس زبانم بند میآید:
_می..میگم فقط در حد حرف.یه بار فقط حرف بزنیم اگہ شرطای من رو تونستن قبول کنن بعد میرسیم به بقیه مسائل وگرنه که نه.
لبخندی میزند و چشم گویان همانجا وضو میگیرد.درست یک هفتهی بعد قرار شد تنها برای صحبت کردن به تهران برویم. امید را برمیدارم و با بابا اسماعیل میرویم.
او به عفت خانم ماجرا گفته بود.راضی نبود اما وقتی دلایل بابا اسماعیل را شنید دلش رضا داد.
اتوبوس میایستد و بابا اسماعیل بچه را بغل میگیرد تا من چادرم را سرکنم.پیاده میشویم.برادر محسن که هنوزم برادر محسن در دهانم میچرخد، به دنبالمان میآید! بیبیرعنا هم آمده.قربان صدقهی امید میرود.نزدیک پارکی میایستیم.
_برید مادر سنگاتونو وا بکنین.ما تو ماشین هستیم تا شما بیاین.
دستم دراز میکنم و به بیبیرعنا میگویم:
_میشه امید رو هم بدین.
_من نگهش میدارم.
_دستتون درد نکنه اما میخوام بیاد.
قبول میکند و امید را دستم میدهد.قربان صدقهاش میروم و پیاده میشویم.برادر محسن پیراهن سفیدش را مرتب میکند و اشاره میکند به کدام طرف برویم.
روی نیمکتی بافاصله از هم مینشینیم.سرش را پایین انداخته
-بفرمایید. میخواید اول شما شروع کنین.
نگاهم به امید است و شروع میکنم به حرف زدن:
_من تقریبا چیز زیادی از شما نمیدونم.و
نمیدونم چرا پا پیش گذاشتین برای این کار.من قبلا ازدواج کردم و حتی بچه دارم. از اینها گذشته،من قبلا آدم خوبی نبودم.
گذشتهی بدی داشتم. شما ولی نه! با اصل و نسب هستین.ماشاالله همیشہ هم توی صراط مستقیم بودید.فکر اینها رو کردین؟ حرفو حدیثایی که گفته خواهد شد.بالاخره دهن مردم رو نمیشه بست.زندگیتون رو تلف نکنین.. شما میتونین با یه دختر پاک و نجیب زندگی کنین.
حرفم به اینجا که میرسد نفس عمیق میکشم. منتظرم او جواب بدهد. تکیه میدهد و با شرم و حیا زبان در دهان میچرخاند:
_از بچگی راستهی فرشفروشا بزرگ شدم.یه حاجکمال فرشچی بود که تاجر نامی فرش بود.ثروت زیادی داشت اما مرامشو ثروتعوض نکرد.گاهی با ارادت به من، منو شرمنده میکرد. همیشه نصیحتم میکرد و میگفت هروقت فکر کردی کارت تو کل دنیا لنگه نداره و قرصِ قرصہ، حتما #انجامش_بده.میگفت نگاهت به #بالایی باشہ این پایینیها سرگرمیشون حرف زدنه.همیشه سعی کردم نگاهم به بالا باشہ و توی کاری که لنگه نداره فقط به خدا اقتدا کنمو بس...جنگ که شد.....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶
_....جنگ که شد اهل دلا خودشونو رسوندن جبهہ..دارالعشاق..خیلے جالب بود برام فضایجبهہ. انگارنهانگار که جنگ بود..یه فضای زیبایی داشت مخصوصا شب قبل عملیات و حنابندون شهادت!اون روزا وقتی حرف ازدواج میشد میگفتم من با شهادت نامزد کردم.گفتم اگه شهید بشم دلم نمیخواد یکی رو توی حسرت بزارم.ازدواج نکردم تا جنگ تموم شد.خیلی حالم بد بود.و..هَ..هست.اما توفیق نداشتم.بار اول که دیدمتون. داشتین قرآن میخوندین.شما تله نیستین و واقعا صفتون از منافقا جداست.بعد اون ماجرا و دیدنتون توی دادگاه باعث شد پروندهی اون خانم رو قبول کنم.همهچی برام اثبات شده بود شما گناهی ندارین. من راجب گذشته حرفی نمیزنم چون گذشته اسمش روشه! گذشته و تموم شده.این دل پاک اثر توبهس. بالایی ببخشه بقیهش به من چه؟!اون چیزیکه من رو امروز به این پارک و این نیمکت کشونده براش مهم نیست شما قبلا ازدواج کردین.اتفاقا خوشحالم بتونم در بزرگ کردن پسرتون کمک کنم.یتیم جایگاه ویژهای توی دین داره.خدا حامی یتیماس.مگه پیامبر یتیم نبودن؟!این افتخاره بتونم امیدآقا رو پسر خودم بدونم.
حرفهایش سراسر حس خوب است.پیش از اینکه حرف مستقیم را درمورد امید بگویم خودش درکم کرد و حرفش را گفت.
_من بزرگترین شرطم پسرمه فقط.اگه واقعا همینطور باشه که میگید خوبه.دلم میخواد امیدم طعم خوب زندگی رو بچشه من خودم خیلی وقت این طعمو فراموش کردم...
سرم را پایین میاندارم:
_قول میدید؟ برادرمحسن؟
با شنیدن برادر محسن سرش را بالا میآورد و نگاهمان بهم گره میخورد.کمی بعد که متوجه میشود سر تکان میدهد و به آرامی میگوید:بله!
کمی دیگر هم باهم صحبت میکنیم.
تصوری که از او داشتم با اینکه همیشه مردی خوشرو و متین بود اما حالا چند برابر نظرم نسبت به خوبیهایش عوض شده.آنقدر حرف میزند تا خیالم بابت امید راحت میشود.حتی نق زدنهای امید هم نتوانست این گفتوگو را کوتاهتر کند.
با شرم داخل ماشین مینشینم.بیبیرعنا امید را از دستم میگیرد.قرار میشود برگردیم روستا و اگر بعد از فکر کردنهایم نظرم مثبت بود تماس بگیریم.از هم خداحافظی میکنیم.دم آخر نگاهی از گوشهی چشم به او میاندازم.لبهای به تبسم باز شده دندانهایش را به نمایش گذاشته است.زیرلب خداحافظی را بدرقهمان میکند.
کنار پنجره مینشینم و امید را در بغل میگیرم.بابا اسماعیل کنارم مینشیند.هر چه تا روستا هم صبر کردم بلکه چیزی بپرسد اما باز هم چیزی نپرسید.
تا چند روز او هیچ نمیگوید.هیچ از صحبت هایمان و نظرم نمیپرسد.فکرمیکنم شاید پشیمان شده و نمیخواهد حرفی بزند.اما چند روز بعد درحالیکه در حیاط پشتی مشغول قدم زدن و فکر کردن هستم میآید و صدایم میکند.مؤدبانه به سمتش میروم و میگویم:
_جانم بابا اسماعیل؟
با دیدن من لبخند میزند و میگوید:
_نظرت چیه بابا؟ فکراتو کردی؟
از شرم خون در صورتم میدود.
_بله..ولی قبل از نظر خودم میخوام نظر شما رو بدونم.من بدون اجازهی شما هیچ کاری نمیکنم.
_این چه حرفیه بابا؟زندگی خودته! به ما چه مربوط.تو ماشاالله عاقل و بالغی و خوب بلدی تصمیم بگیری.من نظر خودت برام شرطه.اون روزی که برگشتیم تا الان هیچی نگفتم و نپرسیدم تا بدونی این تصمیم رو فقط و فقط باید خودت بگیری.من هیچ تعصبی ندارم.تعصب برای آدمای مریضه نه من!هیچ عیبی نداره یه زن دوباره ازدواج کنه. حقه! ما کی باشیم حق خدا رو ناحق کنیم؟تو میتونی ازدواج کنی، مخصوصا که پیمان اونجوری...ولش کن بابا. من با عفت خانم هم صحبت میکنم. تو نظر خودتو بگو عزیزم.
گل شرم از گونههایم شکوفا میشود.
افکارم را بالا و پایین میکنم.برادر محسن یا همان آقا محسن واقعا مرد خوبیست. آنشب که عطر قرآن خواندنش در قلبم پیچید هیچوقت از یاد نمیبرم. منش مردانه و با سخاوتش.آن غیرت وطن دوستانه و بیباک. یک مرد #باخدا و خدا ترس... یکی که دل به خواستههای کوچک اما باخدایم دهد.در تأدیب کردن امید مرا کمک کند. مطمئنم او میتواند.
خجالت گلویم را گرفته.چشمان بابا اسماعیل تبسم میکند:
_باشه بابا. من جوابمو گرفتم.
بعد هم بخاطر اینکه بیش از این معذب نباشم میرود.حس گنگی دارم. از یکطرف ویران و از طرفی آباد..نمیدانم چه شدهام.آخر که دیده پدرشوهر، خود عروس بیوهاش را شوهر دهد؟عفت خانم شب به اتاق میآید.
_مش اسماعیل درست میگه.من هیچوقت بهت خوبے نکردم. اولش که به این خونه اومدی حتما خاطرهی خوبی ازم نداری.از پسرمم که... چی بگم والا. هم زندگی خودش رو تباه کرد هم تو و این بچه رو. تو حق داری خوب زندگی کنی.آرامش سهم توعه.حرفو حدیث مردم اینجا تباهت میکنه.این آقامحسن هم پسر خوبیه و مادرشم خوبه.هرچند که دلمون رضا نیست برید.دلتنگ میشیم...
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸
_....جاتون توی خونه خالیه اما از ته قلبم دعای #عاقبت_بخیری برات میکنم.پیمانو #ببخش و دلتو #سبک کن.
_این حرفو نزنین.من واقعا بهتون مدیونم.
مهم نیست...اون موقع از هم شناختی نداشتیم.شما هم مثل مادر نداشتهی من. من اگه از این خونه هم رفتم شما حتما باید بیاین و امید و من رو ببنین.ولے فعلا که مشخص نیست تا ببینیم خدا چی میخواد.
با اینکه پیمان راه زندگیام را به کلی دگرگون کرد و وارد وادی کابوسی تلخ شدم اما او را میبخشم.او هم خودش یک فریب خورده بود.زندگیمان را سازمان پر از حسرت کرد و هیچوقت پاسخگوی این نبود.با پوپک و پژمان دیگر انگار خواهر و برادر شده بودیم.
خیلی زود یک جلسهی ساده که نمیتوان اسمش را خواستگاری گذاشت در خانه شکل میگیرد.بابااسماعیل خیلی هوایم را دارد.آن شب حس میکنم من هم بابا دارم.
بیبیرعنا مدام نگاهم میکند و از من تعریف میکند.عفت خانم هم حرفش را تایید میکند.بابا اسماعیل میگوید:
_رویاخانم خیلی سختی کشیده.ما تا عمر داریم شرمنده هستیم... دلم نمیخواد از آرامش و زندگی محروم بشه.با پوپکم هیچ فرقی نداره. شما به خواستگاری عروسم نیامدین! رویا جان دخترمه!خواهش میکنم اون چیزی که لایقش هست رو بهش برسونین.امید هم نفسمه... پسر عزیزمه! رویا خانم سختیها برای این بچه کشیده و نخواسته اون به سختی بیوفته. آقا محسن براش پدری کنین... منم هر کاری..هر کاری بگید براش انجام میدم.
بغض مانع حرفش میشود.آقا محسن سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_میفهمم. خدا برای بندههاش آزمایشهای زیادی میگذاره.شاید امتحان من امیدعزیز هست.من تمام تلاشمو میکنم از این امتحان سر بلند بیرون بیام.
مهریهام را نمیخواهم سکه بگذارم اما بیبیرعنا اصرار میکند و دو سکه مینویسیم. باقیاش را تنها تحفهی معنوی میخواهم و یک جلد قرآن مجید.آن جلسه تمام میشود.فردایش به اصرار برای خرید حلقه راهی تهران میشوم.بابا اسماعیل نمیآید تا من راحت باشم.همان مغازههای اول یک حلقهی خیلی ساده انتخاب میکنم.آقامحسن هم یک انگشتر عقیق زیبا میگیرد.به اصرار بیبیرعنا چند دست لباس میگیرم.
همه چیز به خوبی میگذرد.بابا اسماعیل و عفت خانم فردا برای محضر میآیند. محضردار وقتے میفهمد پدر و مادرشوهرم آمدهاند جا میخورد.حق هم دارد... واقعا عجیب است!چادر رنگی را سرم میکنم و روی صندلی کنار آقامحسن مینشینم.عاقد شروع میکند به خواندن خطبه. همان دفعه میخواهم بله را بگویم که بیبیرعنا میگوید عروس رفته گل بچینه.بار دوم میگوید عروس خانم رفتن گلاب بیاره.در چشمان بابا اسماعیل اشک حلقه زده.استرسم در لحظهی آخر تبدیل به یک آرامش عجیب میشود و به آرامی بله را میگویم.همان چند نفر دست میزنند.آقا محسن هم بله را میگوید.حلقهها را با دستانی لرزان در دست هم میکنیم.نگاهم به حلقهی سادهام است و تپش عشق پنهان شده در درونش...
بابا اسماعیل با بغض بهم میگوید:
_خوشبخت بشی بابا...آرامشتو ببینم.
عفت خانم هم با اینکه دودل است اما تبریک میگوید.امید تا مرا میبیند خودش را در آغوشم پرت میکند.بیبیرعنا بوسه به گونههایم میکارد و میگوید:
_مبارکه عزیزم!
تشکر میکنم.بابا اسماعیل دوباره سفارشم را به آقامحسن میکند.بعد از اتمام کارمان در محضر بیرون میآییم.بیبیرعنا بابا اسماعیل و عفت خانم را برای ناهار به خانه دعوت میکند.ناهار را دور هم کباب میخوریم.برای پوپک و پژمان هم کنار میگذارد.دم رفتنشان بغضم میگیرد.عفت خانم را در آغوشم میفشارم و میگویم:
_فراموشم نکنین.
بابا اسماعیل با لبخندی شیرین میگوید:
_مگه میشه؟ جات خالیه حتما پوپک و پژمان بهونهت رو میگیرن.
_حتما بیارینشون ببینمشون.
چشم میگویند.تا دم در بدرقهشان میکنیم.با خجالت برمبگردم خانه.امید مشغول اسباب بازیهاییست که بیبیرعنا برایش خریده.
_مادر میخواین با محسن برین بیرون.برید یه چرخی توی شهر بزنین.من امیدو نگه میدارم.
اول نمیپذیرم.میگویم حتما امید اذیتش میکند اما بعد وقتی میبینم خوب باهم انس گرفتهاند قبول میکنم.آقامحسن ماشین را دم درمیآورد.چادرم را محکم به خود میچسبانم و دستگیرهی در را فشار میدهم.تکان میدهم و خداحافظی میکنم.
آقامحسن هم سوار میشود و به راه میافتیم.سرم تا آخرین حد پایین است.گاه نگاهم را بالا میآورم و به خیابانها نگاه میکنم.با شنیدن صدایش مغزم قفل میکند.
_کجا بریم بنظرتون؟
_والا نمیدونم
_شما مقصدو انتخاب کنین.
کمی فکر میکنم و میگویم:
_اگه میشہ بریم شاه عبدالعظیم.
از پیشنهادم خوشش میآید.توی راه خیلی کم حرف میزنیم.به آنجا که میرسیم تقریبا غروب شده.تصمیم میگیریم برای نماز هم بمانیم. قرارمان میشود گوشهی دیواری که با دستش نشانم میدهد.آرامش عجیبی در آن فضا جاریست.دست به ضریح میکشم و از ته دل برای #همه خوشبختی و انس باخدا میطلبم.در طول نماز
در طول نماز خدا را هزاران بار شکر میکنم. برمیخیزم پای آن دیوار آقامحسن را میبینم و برای تاخیرم عذرخواهی میکنم.آقا محسن با خندهای زیبا و شیرین رو به من میگوید:
_میخواین بریم همین طرفا چند سیخ جیگر بخوریم.بالاخره هرجا سوغاتی داره! بنظرم اینجام سوغاتش جیگرا و کبابهاشه!
قبول میکنم.پشت میزی مینشینیم.گاه متوجه نگاههای سنگینش میشوم.سرم را پایین میاندازم. صدایم میزند:
_رویا خانم.
_بله؟
_من میخوام یه اعترافی بکنم.
_چی؟
_راستش من از وقتی فهمیدم دوستتون دارم آروم و قرار نداشتم.شاید از اولین دیدارمون توی دادگاه.من ازون موقع این دردشیرین رو کنج دلم نگه داشتم و هربار که بهش فکر میکردم بهترین فرصتم بود.من امروز بالاخره به آرزوم رسیدم.شما وجودتون خاصه! همیشه متوجه فرقتون با بقیه بودم. نفهمیدم اون چیه منو به سمتتون میکشونه.
سرم را اندکی بالا میآورم و با خجالت نگاهش میکنم.برای اولین بار مزهی عشق ناب و آمیخته به حیا دلم را شاداب میکند.همینطور در طول خوردن غذا مزه میپراند. و در نظرم دوستداشتنیتر میشود.از جیگرکی که بیرون میزنیم میگویم:
_منم میخوام یه اعترافی کنم.
خندهاش میگیرد و میگوید:
_شما هم؟!
ریز ریز میخندم.
_راستش یه شب که توی خونتون بودم. دیدم صدای قرآن خوندن میاد.خیلی زیبا و حزین بود. با اینکه خیلی صداتون ضعیف به گوشم میرسید اما خیلی لبپنجره نشستم به شنیدن.
انگار خجالت میکشد.سوار ماشین میشویم.راه خانه در پیش میگیریم و یکباره رو به او میگویم:
_میشه یه جای دیگه هم بریم؟
_کجا؟
_دلم میخواد برم سر قبر مادر و پدرم.
با تعجب میگوید:
_این وقت شب؟
بعد فوری حرفش را عوض میکند:
_نه مشکلی نیست میریم.
خوشحال میشوم.دوست دارم در این شب حتما سر قبر پدر بروم و برایش از دل بگویم. قبرستان سوت و کور است.کمی ترس برم میدارد.آقامحسن جلوتر میرود و جاییکه برق ندارد میگوید من هم بروم.
با همان آدرس چشمی خودمان را به قبر میرسانیم.شب مهتابی است و زیر نور مهتاب نوشتههای روی قبر را میتوانم بخوانم.آقامحسن آب میآورد و درحال فاتحہ خواندن است.از پدر برایش میگویم.. از بزرگ کردن من بدون مادر.. دلم هوایش را میکند. هرچقدر هم که عقایدش با الانم متفاوت است اما باز هم دوست دارم یکبار دیگر ببینمش.
_به سختی منو بزرگ کرد.خیلی دوست داشتم اون هم راه درست رو پیدا کنه اما عجل مهلت نداد...
●●سال یکهزار و سیصد و هشتاد و دو.چهارده سال بعد...●●
آب را روی سنگ قبر میریزم.دستم میکشم روی نوشتهها و خوب میشویم.از بالا نگاه قبر میکنم.
اسماعیل خسروانے.. متولد...
گل سرخ را روی قبر میگذارم و فاتحه میفرستم. انگار همین ده سال پیش بود که لباس ماتم پوشیدم و راهی آن قطعه شدم.و چه روز بدی بود.درد از دست دادن بابا اسماعیل بدجور قلبم را شکست.هر پنجشنبه که به بهشت زهرا میآیم به هر سهشان سر میزنم.سوار اتوبوس چند ساعت در راه میمانم تا به خانہ میرسم."امید و علی" از مدرسه برگشتهاند."امیرحسین" شش سالهام با چشم گریان به طرفم میآید و میگوید:
_مامان؟ علی ماشینمو خراب کرد.
دستی به سرش میکشم و میگویم غصه نخورد و پدرش برایش درست میکند.محسن هم بالاخره از راه میرسد.
دستی به شانهی امید میزند و میگوید:
_چطوری جوونمرد؟
پسرها خانه را روی سرشان گذاشتهاند و محسن هم که آمده انگار چهار بچه دارم!
بین این هیاهو زنگ موبایلم را میشنوم.هیس میگویم و تلفن همراه را برمیدارم.شمارهی ناشناس است.صدایش نمیآید و اینطرف هم بچهها سر و صدا میکنند.به اتاق میروم.
_بفرمایید؟ با کی کار داشتین؟
_الو؟ رویا؟
_شما؟
صدای گریه گوشم را پر میکند.
_منم پری!
زبانم بند میآید..پری؟..گریان میگوید:
_ببین رویا من به سختی شمارتو پیدا کردم.گوش بده ببین چی میگم.من از اشرف فرار کردم. نمیتونم برگرم ایران مجبورم برم ترکیه یا هر جای دیگه...اصلا حالم خوب نیست. زنگ زدم با یکی حرف بزنم. دلم میخواد حرف بزنم اما کسی رو نداشتم.اَ..امیرو چند سالی میشه ندیدم. بعد اون طلاق اجباری دیگه نمیشد به راحتے همو ببینیم.خیلیا رو جدا کردن. زنو شوهر.. مادر و بچه.کار خوبو تو کردی. راحت شدی.کاش منم مث تو فکرمیکردم. الان نه راه پس دارم نه پیش.اگه نرفته بودی بچتو.. بچتو میفروختن به یکی.. مثل سرنوشت بچههایی که معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده!مامان و بابام خوبن؟خبری ازشون داری؟
گریهاش زیاد میشود.
_کاش منم برمیگشتم. دلم براشون تنگ شده..الو؟ الو رویا؟ هستی؟
به سختی زبان میچرخانم.
_آ..آره.
_مامانو بابام خوبن؟
اشک از گونهام سرایز میشود:
_بابا اسماعیل..پنج سال بعد اون ماجرا فوت شد.با کاراتون لهش کردین.با حرف مردم و گناههای شما پیرمرد از پا افتاد.
دادش بالا میرود.
_ای وای! ای خدا!
صدای بوق ممتد گوشم را پر میکند.گوشی از دستم میافتد.صدای هق هقم بلند میشود و محسن را با چشمان هراسان میبینم..
✍ این داستان پایانی برای شروع نفاق و دشمنی سازمان مجاهدین خلق به گونهای دیگر است... #جهاد ما نیز ادامہ دارد...
☆☆پایان☆☆
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛