┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴
_....گفته بهت بگم اگه میخوای ازدواج کنی..اون بنده خدا.. چی بگم!...بابا! فکر نکنی اجباری در کاره! تو اگه نخوای ردش میکنم الان!
غضب آلود میپرسم:
_این آدم کیه که هنوز سال پیمان نشده قدم پیش گذاشته؟!
_آشناس میشناسیش.
با تعجب در چشمان بابا اسماعیل نگاه میکنم.
_کیه؟
_مرد خوبیه...واقعا مرده! آقا محسنو میگم...دیروز اومده بود سرِ زمین.میگفت اومده اول مردونه حرف بزنیم، اجازه بگیره و هرچی باشه تو عروس منی! بعد منم گفتم رویا خودش باید تصمیم بگیره و ما کی باشیم که دخالت کنیم.یکم فکرکردم بعد از رفتنش.ما به تو و امید عادت کردیم و رفتنتون سخته ولی من نمیخوام خودخواه باشم.با این وضع آیندهی امید با این حرفو حدیثا نبوده! فرض کن! بخواد فردا بره مدرسه.کلی حرف میشنوه و از زندگیش خسته و کلافه میشه.آقا محسن هم واقعا مرد خوبیه!خدا پدرشو رحمت کنه و مادرش رو حفظ کنه که همچین پسری تربیت کردن.چیزی هم تا سر سال پیمان نمونده بابا.بیچاره بیحرمتی نکرده.
میخوای بگم یه بار بیاد حرف بزنین ببنین چی به چیه؟
سرم را بالا میآورم.حرفی نمیزنم.پیرمرد به دیوار تکیه میدهد:
_باور کن اینقدر تو رو دخترخودم میدونم.به چشم عروس نمیبینمت. خیر و صلاحتو میخوام بابا.اگه دلت رضا نیست همین حالا بگو این آقامحسنو رد کنم.
کمی به حرفهای بابا اسماعیل فکر میکنم.
هنوز دودل هستم و نمیتوانم کنار بیایم.رو بہ او میگویم:
_من باید فکر کنم.
_فکر کن بابا مشکلی نیست.
آن روزم به فکر سپری میشود.بعد از خواباندن امید از جایم بلند میشوم.پشت پنجره میروم.یاد آن شب نورانی میافتم. صوت حزین قرآن که چند ثانیهای بیشتر مهمانم نشد.برادر محسن واقعا مرد خوبیست..نمیدانم چرا من؟! من را چرا انتخاب کرده؟او از یک خانوادهی با اصل و نسب تهرانی و وضع مالی خوب و من یک زن بیوه و بچهدار که قبلا عضو سازمان بوده واقعا چه ارزشے دارد؟از حرف و حدیث مردم نمیترسد؟دلواپس هستم که نکند با ازدواج کردن امید ضربه ببیند.بعدها به مشکل بربخوریم!از طرفی هم دلم برای بابا اسماعیل میسوزد.او درست میگوید حرفها زیاد شده و واقعا نگران امید هستم.
بابا اسماعیل به خانه میآید.سلام میکنم. میخواهد برود که صدایش میکنم.
_جانم؟
شرم سرم را به پایین میاندازد.از استرس زبانم بند میآید:
_می..میگم فقط در حد حرف.یه بار فقط حرف بزنیم اگہ شرطای من رو تونستن قبول کنن بعد میرسیم به بقیه مسائل وگرنه که نه.
لبخندی میزند و چشم گویان همانجا وضو میگیرد.درست یک هفتهی بعد قرار شد تنها برای صحبت کردن به تهران برویم. امید را برمیدارم و با بابا اسماعیل میرویم.
او به عفت خانم ماجرا گفته بود.راضی نبود اما وقتی دلایل بابا اسماعیل را شنید دلش رضا داد.
اتوبوس میایستد و بابا اسماعیل بچه را بغل میگیرد تا من چادرم را سرکنم.پیاده میشویم.برادر محسن که هنوزم برادر محسن در دهانم میچرخد، به دنبالمان میآید! بیبیرعنا هم آمده.قربان صدقهی امید میرود.نزدیک پارکی میایستیم.
_برید مادر سنگاتونو وا بکنین.ما تو ماشین هستیم تا شما بیاین.
دستم دراز میکنم و به بیبیرعنا میگویم:
_میشه امید رو هم بدین.
_من نگهش میدارم.
_دستتون درد نکنه اما میخوام بیاد.
قبول میکند و امید را دستم میدهد.قربان صدقهاش میروم و پیاده میشویم.برادر محسن پیراهن سفیدش را مرتب میکند و اشاره میکند به کدام طرف برویم.
روی نیمکتی بافاصله از هم مینشینیم.سرش را پایین انداخته
-بفرمایید. میخواید اول شما شروع کنین.
نگاهم به امید است و شروع میکنم به حرف زدن:
_من تقریبا چیز زیادی از شما نمیدونم.و
نمیدونم چرا پا پیش گذاشتین برای این کار.من قبلا ازدواج کردم و حتی بچه دارم. از اینها گذشته،من قبلا آدم خوبی نبودم.
گذشتهی بدی داشتم. شما ولی نه! با اصل و نسب هستین.ماشاالله همیشہ هم توی صراط مستقیم بودید.فکر اینها رو کردین؟ حرفو حدیثایی که گفته خواهد شد.بالاخره دهن مردم رو نمیشه بست.زندگیتون رو تلف نکنین.. شما میتونین با یه دختر پاک و نجیب زندگی کنین.
حرفم به اینجا که میرسد نفس عمیق میکشم. منتظرم او جواب بدهد. تکیه میدهد و با شرم و حیا زبان در دهان میچرخاند:
_از بچگی راستهی فرشفروشا بزرگ شدم.یه حاجکمال فرشچی بود که تاجر نامی فرش بود.ثروت زیادی داشت اما مرامشو ثروتعوض نکرد.گاهی با ارادت به من، منو شرمنده میکرد. همیشه نصیحتم میکرد و میگفت هروقت فکر کردی کارت تو کل دنیا لنگه نداره و قرصِ قرصہ، حتما #انجامش_بده.میگفت نگاهت به #بالایی باشہ این پایینیها سرگرمیشون حرف زدنه.همیشه سعی کردم نگاهم به بالا باشہ و توی کاری که لنگه نداره فقط به خدا اقتدا کنمو بس...جنگ که شد.....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶
_....جنگ که شد اهل دلا خودشونو رسوندن جبهہ..دارالعشاق..خیلے جالب بود برام فضایجبهہ. انگارنهانگار که جنگ بود..یه فضای زیبایی داشت مخصوصا شب قبل عملیات و حنابندون شهادت!اون روزا وقتی حرف ازدواج میشد میگفتم من با شهادت نامزد کردم.گفتم اگه شهید بشم دلم نمیخواد یکی رو توی حسرت بزارم.ازدواج نکردم تا جنگ تموم شد.خیلی حالم بد بود.و..هَ..هست.اما توفیق نداشتم.بار اول که دیدمتون. داشتین قرآن میخوندین.شما تله نیستین و واقعا صفتون از منافقا جداست.بعد اون ماجرا و دیدنتون توی دادگاه باعث شد پروندهی اون خانم رو قبول کنم.همهچی برام اثبات شده بود شما گناهی ندارین. من راجب گذشته حرفی نمیزنم چون گذشته اسمش روشه! گذشته و تموم شده.این دل پاک اثر توبهس. بالایی ببخشه بقیهش به من چه؟!اون چیزیکه من رو امروز به این پارک و این نیمکت کشونده براش مهم نیست شما قبلا ازدواج کردین.اتفاقا خوشحالم بتونم در بزرگ کردن پسرتون کمک کنم.یتیم جایگاه ویژهای توی دین داره.خدا حامی یتیماس.مگه پیامبر یتیم نبودن؟!این افتخاره بتونم امیدآقا رو پسر خودم بدونم.
حرفهایش سراسر حس خوب است.پیش از اینکه حرف مستقیم را درمورد امید بگویم خودش درکم کرد و حرفش را گفت.
_من بزرگترین شرطم پسرمه فقط.اگه واقعا همینطور باشه که میگید خوبه.دلم میخواد امیدم طعم خوب زندگی رو بچشه من خودم خیلی وقت این طعمو فراموش کردم...
سرم را پایین میاندارم:
_قول میدید؟ برادرمحسن؟
با شنیدن برادر محسن سرش را بالا میآورد و نگاهمان بهم گره میخورد.کمی بعد که متوجه میشود سر تکان میدهد و به آرامی میگوید:بله!
کمی دیگر هم باهم صحبت میکنیم.
تصوری که از او داشتم با اینکه همیشه مردی خوشرو و متین بود اما حالا چند برابر نظرم نسبت به خوبیهایش عوض شده.آنقدر حرف میزند تا خیالم بابت امید راحت میشود.حتی نق زدنهای امید هم نتوانست این گفتوگو را کوتاهتر کند.
با شرم داخل ماشین مینشینم.بیبیرعنا امید را از دستم میگیرد.قرار میشود برگردیم روستا و اگر بعد از فکر کردنهایم نظرم مثبت بود تماس بگیریم.از هم خداحافظی میکنیم.دم آخر نگاهی از گوشهی چشم به او میاندازم.لبهای به تبسم باز شده دندانهایش را به نمایش گذاشته است.زیرلب خداحافظی را بدرقهمان میکند.
کنار پنجره مینشینم و امید را در بغل میگیرم.بابا اسماعیل کنارم مینشیند.هر چه تا روستا هم صبر کردم بلکه چیزی بپرسد اما باز هم چیزی نپرسید.
تا چند روز او هیچ نمیگوید.هیچ از صحبت هایمان و نظرم نمیپرسد.فکرمیکنم شاید پشیمان شده و نمیخواهد حرفی بزند.اما چند روز بعد درحالیکه در حیاط پشتی مشغول قدم زدن و فکر کردن هستم میآید و صدایم میکند.مؤدبانه به سمتش میروم و میگویم:
_جانم بابا اسماعیل؟
با دیدن من لبخند میزند و میگوید:
_نظرت چیه بابا؟ فکراتو کردی؟
از شرم خون در صورتم میدود.
_بله..ولی قبل از نظر خودم میخوام نظر شما رو بدونم.من بدون اجازهی شما هیچ کاری نمیکنم.
_این چه حرفیه بابا؟زندگی خودته! به ما چه مربوط.تو ماشاالله عاقل و بالغی و خوب بلدی تصمیم بگیری.من نظر خودت برام شرطه.اون روزی که برگشتیم تا الان هیچی نگفتم و نپرسیدم تا بدونی این تصمیم رو فقط و فقط باید خودت بگیری.من هیچ تعصبی ندارم.تعصب برای آدمای مریضه نه من!هیچ عیبی نداره یه زن دوباره ازدواج کنه. حقه! ما کی باشیم حق خدا رو ناحق کنیم؟تو میتونی ازدواج کنی، مخصوصا که پیمان اونجوری...ولش کن بابا. من با عفت خانم هم صحبت میکنم. تو نظر خودتو بگو عزیزم.
گل شرم از گونههایم شکوفا میشود.
افکارم را بالا و پایین میکنم.برادر محسن یا همان آقا محسن واقعا مرد خوبیست. آنشب که عطر قرآن خواندنش در قلبم پیچید هیچوقت از یاد نمیبرم. منش مردانه و با سخاوتش.آن غیرت وطن دوستانه و بیباک. یک مرد #باخدا و خدا ترس... یکی که دل به خواستههای کوچک اما باخدایم دهد.در تأدیب کردن امید مرا کمک کند. مطمئنم او میتواند.
خجالت گلویم را گرفته.چشمان بابا اسماعیل تبسم میکند:
_باشه بابا. من جوابمو گرفتم.
بعد هم بخاطر اینکه بیش از این معذب نباشم میرود.حس گنگی دارم. از یکطرف ویران و از طرفی آباد..نمیدانم چه شدهام.آخر که دیده پدرشوهر، خود عروس بیوهاش را شوهر دهد؟عفت خانم شب به اتاق میآید.
_مش اسماعیل درست میگه.من هیچوقت بهت خوبے نکردم. اولش که به این خونه اومدی حتما خاطرهی خوبی ازم نداری.از پسرمم که... چی بگم والا. هم زندگی خودش رو تباه کرد هم تو و این بچه رو. تو حق داری خوب زندگی کنی.آرامش سهم توعه.حرفو حدیث مردم اینجا تباهت میکنه.این آقامحسن هم پسر خوبیه و مادرشم خوبه.هرچند که دلمون رضا نیست برید.دلتنگ میشیم...
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸
_....جاتون توی خونه خالیه اما از ته قلبم دعای #عاقبت_بخیری برات میکنم.پیمانو #ببخش و دلتو #سبک کن.
_این حرفو نزنین.من واقعا بهتون مدیونم.
مهم نیست...اون موقع از هم شناختی نداشتیم.شما هم مثل مادر نداشتهی من. من اگه از این خونه هم رفتم شما حتما باید بیاین و امید و من رو ببنین.ولے فعلا که مشخص نیست تا ببینیم خدا چی میخواد.
با اینکه پیمان راه زندگیام را به کلی دگرگون کرد و وارد وادی کابوسی تلخ شدم اما او را میبخشم.او هم خودش یک فریب خورده بود.زندگیمان را سازمان پر از حسرت کرد و هیچوقت پاسخگوی این نبود.با پوپک و پژمان دیگر انگار خواهر و برادر شده بودیم.
خیلی زود یک جلسهی ساده که نمیتوان اسمش را خواستگاری گذاشت در خانه شکل میگیرد.بابااسماعیل خیلی هوایم را دارد.آن شب حس میکنم من هم بابا دارم.
بیبیرعنا مدام نگاهم میکند و از من تعریف میکند.عفت خانم هم حرفش را تایید میکند.بابا اسماعیل میگوید:
_رویاخانم خیلی سختی کشیده.ما تا عمر داریم شرمنده هستیم... دلم نمیخواد از آرامش و زندگی محروم بشه.با پوپکم هیچ فرقی نداره. شما به خواستگاری عروسم نیامدین! رویا جان دخترمه!خواهش میکنم اون چیزی که لایقش هست رو بهش برسونین.امید هم نفسمه... پسر عزیزمه! رویا خانم سختیها برای این بچه کشیده و نخواسته اون به سختی بیوفته. آقا محسن براش پدری کنین... منم هر کاری..هر کاری بگید براش انجام میدم.
بغض مانع حرفش میشود.آقا محسن سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_میفهمم. خدا برای بندههاش آزمایشهای زیادی میگذاره.شاید امتحان من امیدعزیز هست.من تمام تلاشمو میکنم از این امتحان سر بلند بیرون بیام.
مهریهام را نمیخواهم سکه بگذارم اما بیبیرعنا اصرار میکند و دو سکه مینویسیم. باقیاش را تنها تحفهی معنوی میخواهم و یک جلد قرآن مجید.آن جلسه تمام میشود.فردایش به اصرار برای خرید حلقه راهی تهران میشوم.بابا اسماعیل نمیآید تا من راحت باشم.همان مغازههای اول یک حلقهی خیلی ساده انتخاب میکنم.آقامحسن هم یک انگشتر عقیق زیبا میگیرد.به اصرار بیبیرعنا چند دست لباس میگیرم.
همه چیز به خوبی میگذرد.بابا اسماعیل و عفت خانم فردا برای محضر میآیند. محضردار وقتے میفهمد پدر و مادرشوهرم آمدهاند جا میخورد.حق هم دارد... واقعا عجیب است!چادر رنگی را سرم میکنم و روی صندلی کنار آقامحسن مینشینم.عاقد شروع میکند به خواندن خطبه. همان دفعه میخواهم بله را بگویم که بیبیرعنا میگوید عروس رفته گل بچینه.بار دوم میگوید عروس خانم رفتن گلاب بیاره.در چشمان بابا اسماعیل اشک حلقه زده.استرسم در لحظهی آخر تبدیل به یک آرامش عجیب میشود و به آرامی بله را میگویم.همان چند نفر دست میزنند.آقا محسن هم بله را میگوید.حلقهها را با دستانی لرزان در دست هم میکنیم.نگاهم به حلقهی سادهام است و تپش عشق پنهان شده در درونش...
بابا اسماعیل با بغض بهم میگوید:
_خوشبخت بشی بابا...آرامشتو ببینم.
عفت خانم هم با اینکه دودل است اما تبریک میگوید.امید تا مرا میبیند خودش را در آغوشم پرت میکند.بیبیرعنا بوسه به گونههایم میکارد و میگوید:
_مبارکه عزیزم!
تشکر میکنم.بابا اسماعیل دوباره سفارشم را به آقامحسن میکند.بعد از اتمام کارمان در محضر بیرون میآییم.بیبیرعنا بابا اسماعیل و عفت خانم را برای ناهار به خانه دعوت میکند.ناهار را دور هم کباب میخوریم.برای پوپک و پژمان هم کنار میگذارد.دم رفتنشان بغضم میگیرد.عفت خانم را در آغوشم میفشارم و میگویم:
_فراموشم نکنین.
بابا اسماعیل با لبخندی شیرین میگوید:
_مگه میشه؟ جات خالیه حتما پوپک و پژمان بهونهت رو میگیرن.
_حتما بیارینشون ببینمشون.
چشم میگویند.تا دم در بدرقهشان میکنیم.با خجالت برمبگردم خانه.امید مشغول اسباب بازیهاییست که بیبیرعنا برایش خریده.
_مادر میخواین با محسن برین بیرون.برید یه چرخی توی شهر بزنین.من امیدو نگه میدارم.
اول نمیپذیرم.میگویم حتما امید اذیتش میکند اما بعد وقتی میبینم خوب باهم انس گرفتهاند قبول میکنم.آقامحسن ماشین را دم درمیآورد.چادرم را محکم به خود میچسبانم و دستگیرهی در را فشار میدهم.تکان میدهم و خداحافظی میکنم.
آقامحسن هم سوار میشود و به راه میافتیم.سرم تا آخرین حد پایین است.گاه نگاهم را بالا میآورم و به خیابانها نگاه میکنم.با شنیدن صدایش مغزم قفل میکند.
_کجا بریم بنظرتون؟
_والا نمیدونم
_شما مقصدو انتخاب کنین.
کمی فکر میکنم و میگویم:
_اگه میشہ بریم شاه عبدالعظیم.
از پیشنهادم خوشش میآید.توی راه خیلی کم حرف میزنیم.به آنجا که میرسیم تقریبا غروب شده.تصمیم میگیریم برای نماز هم بمانیم. قرارمان میشود گوشهی دیواری که با دستش نشانم میدهد.آرامش عجیبی در آن فضا جاریست.دست به ضریح میکشم و از ته دل برای #همه خوشبختی و انس باخدا میطلبم.در طول نماز
در طول نماز خدا را هزاران بار شکر میکنم. برمیخیزم پای آن دیوار آقامحسن را میبینم و برای تاخیرم عذرخواهی میکنم.آقا محسن با خندهای زیبا و شیرین رو به من میگوید:
_میخواین بریم همین طرفا چند سیخ جیگر بخوریم.بالاخره هرجا سوغاتی داره! بنظرم اینجام سوغاتش جیگرا و کبابهاشه!
قبول میکنم.پشت میزی مینشینیم.گاه متوجه نگاههای سنگینش میشوم.سرم را پایین میاندازم. صدایم میزند:
_رویا خانم.
_بله؟
_من میخوام یه اعترافی بکنم.
_چی؟
_راستش من از وقتی فهمیدم دوستتون دارم آروم و قرار نداشتم.شاید از اولین دیدارمون توی دادگاه.من ازون موقع این دردشیرین رو کنج دلم نگه داشتم و هربار که بهش فکر میکردم بهترین فرصتم بود.من امروز بالاخره به آرزوم رسیدم.شما وجودتون خاصه! همیشه متوجه فرقتون با بقیه بودم. نفهمیدم اون چیه منو به سمتتون میکشونه.
سرم را اندکی بالا میآورم و با خجالت نگاهش میکنم.برای اولین بار مزهی عشق ناب و آمیخته به حیا دلم را شاداب میکند.همینطور در طول خوردن غذا مزه میپراند. و در نظرم دوستداشتنیتر میشود.از جیگرکی که بیرون میزنیم میگویم:
_منم میخوام یه اعترافی کنم.
خندهاش میگیرد و میگوید:
_شما هم؟!
ریز ریز میخندم.
_راستش یه شب که توی خونتون بودم. دیدم صدای قرآن خوندن میاد.خیلی زیبا و حزین بود. با اینکه خیلی صداتون ضعیف به گوشم میرسید اما خیلی لبپنجره نشستم به شنیدن.
انگار خجالت میکشد.سوار ماشین میشویم.راه خانه در پیش میگیریم و یکباره رو به او میگویم:
_میشه یه جای دیگه هم بریم؟
_کجا؟
_دلم میخواد برم سر قبر مادر و پدرم.
با تعجب میگوید:
_این وقت شب؟
بعد فوری حرفش را عوض میکند:
_نه مشکلی نیست میریم.
خوشحال میشوم.دوست دارم در این شب حتما سر قبر پدر بروم و برایش از دل بگویم. قبرستان سوت و کور است.کمی ترس برم میدارد.آقامحسن جلوتر میرود و جاییکه برق ندارد میگوید من هم بروم.
با همان آدرس چشمی خودمان را به قبر میرسانیم.شب مهتابی است و زیر نور مهتاب نوشتههای روی قبر را میتوانم بخوانم.آقامحسن آب میآورد و درحال فاتحہ خواندن است.از پدر برایش میگویم.. از بزرگ کردن من بدون مادر.. دلم هوایش را میکند. هرچقدر هم که عقایدش با الانم متفاوت است اما باز هم دوست دارم یکبار دیگر ببینمش.
_به سختی منو بزرگ کرد.خیلی دوست داشتم اون هم راه درست رو پیدا کنه اما عجل مهلت نداد...
●●سال یکهزار و سیصد و هشتاد و دو.چهارده سال بعد...●●
آب را روی سنگ قبر میریزم.دستم میکشم روی نوشتهها و خوب میشویم.از بالا نگاه قبر میکنم.
اسماعیل خسروانے.. متولد...
گل سرخ را روی قبر میگذارم و فاتحه میفرستم. انگار همین ده سال پیش بود که لباس ماتم پوشیدم و راهی آن قطعه شدم.و چه روز بدی بود.درد از دست دادن بابا اسماعیل بدجور قلبم را شکست.هر پنجشنبه که به بهشت زهرا میآیم به هر سهشان سر میزنم.سوار اتوبوس چند ساعت در راه میمانم تا به خانہ میرسم."امید و علی" از مدرسه برگشتهاند."امیرحسین" شش سالهام با چشم گریان به طرفم میآید و میگوید:
_مامان؟ علی ماشینمو خراب کرد.
دستی به سرش میکشم و میگویم غصه نخورد و پدرش برایش درست میکند.محسن هم بالاخره از راه میرسد.
دستی به شانهی امید میزند و میگوید:
_چطوری جوونمرد؟
پسرها خانه را روی سرشان گذاشتهاند و محسن هم که آمده انگار چهار بچه دارم!
بین این هیاهو زنگ موبایلم را میشنوم.هیس میگویم و تلفن همراه را برمیدارم.شمارهی ناشناس است.صدایش نمیآید و اینطرف هم بچهها سر و صدا میکنند.به اتاق میروم.
_بفرمایید؟ با کی کار داشتین؟
_الو؟ رویا؟
_شما؟
صدای گریه گوشم را پر میکند.
_منم پری!
زبانم بند میآید..پری؟..گریان میگوید:
_ببین رویا من به سختی شمارتو پیدا کردم.گوش بده ببین چی میگم.من از اشرف فرار کردم. نمیتونم برگرم ایران مجبورم برم ترکیه یا هر جای دیگه...اصلا حالم خوب نیست. زنگ زدم با یکی حرف بزنم. دلم میخواد حرف بزنم اما کسی رو نداشتم.اَ..امیرو چند سالی میشه ندیدم. بعد اون طلاق اجباری دیگه نمیشد به راحتے همو ببینیم.خیلیا رو جدا کردن. زنو شوهر.. مادر و بچه.کار خوبو تو کردی. راحت شدی.کاش منم مث تو فکرمیکردم. الان نه راه پس دارم نه پیش.اگه نرفته بودی بچتو.. بچتو میفروختن به یکی.. مثل سرنوشت بچههایی که معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده!مامان و بابام خوبن؟خبری ازشون داری؟
گریهاش زیاد میشود.
_کاش منم برمیگشتم. دلم براشون تنگ شده..الو؟ الو رویا؟ هستی؟
به سختی زبان میچرخانم.
_آ..آره.
_مامانو بابام خوبن؟
اشک از گونهام سرایز میشود:
_بابا اسماعیل..پنج سال بعد اون ماجرا فوت شد.با کاراتون لهش کردین.با حرف مردم و گناههای شما پیرمرد از پا افتاد.
دادش بالا میرود.
_ای وای! ای خدا!
صدای بوق ممتد گوشم را پر میکند.گوشی از دستم میافتد.صدای هق هقم بلند میشود و محسن را با چشمان هراسان میبینم..
✍ این داستان پایانی برای شروع نفاق و دشمنی سازمان مجاهدین خلق به گونهای دیگر است... #جهاد ما نیز ادامہ دارد...
☆☆پایان☆☆
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
سلام دوستان و همراهان عزیز😄✋
این ليست رمانهامونه🌱
یه استراحت کنین تا رمان بعدی آماده بشه🤓😄
رمان کابوس رویایی چطور بود؟
اینجا بگو ♡ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
♡نظرسنجی هم شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly