╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_نهم
کاسب کاهل نماز آستان قدس رضوی!
✍ جای دوستان خالی، ظهر جمعه، مشرف شدم حرم مطهر امام رضا علیه السلام
پارکینگ خیابان شیرازی، هم سطح صحن شیرازی است. کنار پارکینگ فروشگاه رسمی آستان قدس رضوی قرار داره.
اواخر خطبهها بود که دیدم فروشگاه آستان قدس همچنان بازه و مشغول کار! نماز شروع شد و حین نماز هم تعطیل نکردن! 🤔
رفتم داخل فروشگاه و بعد از خریدی جزئی به مسئول فروشگاه با خنده گفتم: وقت نمازه ها!!! توجه نکرد! گفتم: نماز جمعه است ها! احیانا تعطیل نمیکنین؟!🤷♂️
گفت : اونایی که تعطیل میکنن نماز میخونن؟؟!😉
حرفش رو گذاشتم رو حساب شوخی☺️
جدیتر بهش گفتم : والا آقا، خدای من و شما تو کتابش میگه: یا ایها الذین ءامنوا اذا نودی للصلاة من یوم الجمعة فاسعوا الی ذکر الله و ذروالبیع ذلکم خیر لکم ان کنتم تعلمون
🌱ای کسانی که ایمان آوردهاید، چون برای نماز جمعه ندا در داده شد، به سوی ذکر خدا بشتابید و داد و ستد را واگذارید، اگر بدانید، این برای شما بهتر است.
یعنی اینکه آقا، وقت نماز، در دکون دستگاهتو ببند!
خندید!
گفتم : دم آستان قدس گرم، با همچین متصدی هایی!😏
جویا شدم متوجه شدم کل فروشگاههای زنجیرهای آستان قدس اطراف حرم، حین نماز جمعه باز بودند❗️😨
✅ دوستانی که مشرف میشوند اماکن مذهبی ضمن التماس دعا، موقع نماز یه تذکری هم به فروشگاهها بدن! شاید به فضل خدا این سنت حسنه هم احیاء شد👌
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷 از قسمت ۵۳ تا قسمت ۶۰👇👇
🍃از قسمت ۶۱ تا ۶۴👇
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
_جای خندیدن تکلیفت رو با زندگیت روشن کن. اون از مهتاب، اینم از رویا، خانمت.مهتابو گفتی برای انتقام بوده. رویا چی؟ اون برای چی حالا داری این بلا رو سرش میاری؟ ولی اینو بهت بگم، هرکاری که از الان کنه خودم پشتش هستم.
امین همینجور که میخندید گفت:
_بابا نکنین اینجوری. من راضی نیستم همه باهم دشمنم بشین...(دوباره قهقهه زد)
آقامصطفی:_و دل شکستن تاوان داره. دیگه حق نداری زنگ بزنی به رویا. بزنی هم نمیذارم گوشیت رو برداره. من پسری به اسم امین ندارم!!
امین:_به اون زنه، رویا بگو اگه.....
اقا مصطفی، وسط حرفهای امین، با حرص و عصبانیت تلفن را قطع کرد.ایمان سراغ کلمن گوشه مغاره رفت. لیوان آبی دست پدرش داد.
_بابا چقدر خودتون ناراحت میکنین. ولش کنین خودش سرش به سنگ میخوره
اقا مصطفی با ناراحتی گفت:
_پدر نیستی ایمان، پدر نیستی که بفهمی چقدر درد داره اولاد ارشدت اینجوری چوب حراج به آبروت بزنه. یه عمر ذره ذره آبرو جمع میکنی با یه کار بچهت کل اعتبارت زیر سوال میره
گوشی اقا مصطفی زنگ خورد.ایمان نگاهی به گوشی کرد، خواست گوشی را بردارد که جواب دهد:
اقا مصطفی:_دست نزن. برو خط خودت هم خاموش کن. باید یه درسی به این پسر بدم تا عمر داره یادش نره
ایمان:_بنظرتون این راه اثر داره؟
اقا مصطفی سرش را به نشانه تایید تکان داد. گوشیاش را برداشت. صدای زنگ قطع شده بود. وارد تنظیمات گوشی شد. خط دائمیاش را خاموش کرد. با خط ایرانسل تماسی به گوشی همسرش گرفت:
_الو سلام. اکرم جان گوش کن چی میگم. سیمکارتت رو دربیار یه خط اعتباری خریدم، میارم بهت میدم از اون استفاده کن.
اکرم خانم با تعجب گفت:
_سلام چیشده اقا مصطفی؟ نگرانم کردی؟ خبری شده؟
_امین زنگ زده. حالا بعد برات تعریف میکنم.
+خدا مرگم بده. امین چیشده؟کجا بود؟ گفتی رویا رفته مهریهشو گذاشته اجرا؟
اقا مصطفی که از قبل هم عصبانی بود. با پرخاش گفت:
_آره گفتم بهش!!چقدر سوال میکنی زن حسابی، هرچی میگم بگو چشم! اومدم خونه میگم. همین الان خط رو خاموش کن. فهمیدی؟ همین الان!
در مغازه باز شد و چند نفری وارد شدند..
ایمان سریع بلند شد. خوشامدی گفت:
_سلام خوش اومدین، میتونم کمکتون کنم؟ شما با هم هستین؟
مشتری اول که مُسن بود،گفت:
_نه بابا جان، من تنها هستم. یه کمربند جنس خوب میخوام پسرم، داری؟(دستی به کمربند قدیمی و پوسیده خودش زد و آن را نشان ایمان داد) از این جنس میخوام باشه، حتما چرم اصل میخوام
_بله که داریم، چشم الان میارم براتون
مشتری دوم و سوم که باهم بودند، به پیراهنهای مغازه نگاه میکردند و آرام حرف میزدند.
چند ساعتی گذشت.آقا مصطفی آبی که ایمان آورده بود و کمی گرم شده بود را پای گلدان کنار دستش ریخت. از مغازه بیرون رفت و سیگارش را روشن کرد.
ایمان نگاهی به ساعتش کرد...
عقربهها ساعت ۲۲ را نشان میدادند. پیراهنها و شلوارهایی که برای مشتری باز کرده بود، را یکی یکی روی پیشخوان پهن میکرد، تا میکرد و در قفسه طبقهبندی شده پشت سرش میگذاشت.
زیر چشمی نگاهی به پدرش کرد....
هنوز بیرون از مغازه با پدر رویا حرف میزد.نفس عمیقی کشید،آرام گوشی را از جیبش درآورد. خط را فعال کرد. شماره امین را گرفت.
امین با خنده جواب داد:
_به به برادر گرام، شما کجا، اینجا کجا. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی
ایمان:_سلام.امین داداش چرا برنمیگردی؟ اصلا کجا رفتی؟ چکار میکنی؟
امین:_این چیزا به تو مربوط نمیشه. بگو ببینم چرا زنگ زدی؟ زنگ زدی راپورت منو به بابا و بقیه بدی؟
ایمان:_امین چی میگی؟ من یواشکی الان زنگ زدم. بابا بیچاره بیرون مغازهس، کلی وقته داره با، بابای رویا خانم حرف میزنه.
امین خنده بلندی کرد:
_خوبه، خوبه حرف بزنن. مگه فقط زن درد دل میکنه
ایمان:_بگو کجایی امین. میخوام بیام پیشت.
امین:_لازم نکرده بیای. تو بمون ور دست پاپا جون
ایمان:_همیشه منو مسخره کردی امین، این بار هم روی بقیهش. میفهمی مهریه چیه؟ از کجا داری بدی ۱۳۷۰ تا سکه؟ اخه بفهم داری چکار با زندگیت میکنی
امین خنده بلندی کرد:
_کی حالا قراره بده؟ تو که بچهای داری منو نصیحت میکنی برو بابا ببینم...
ایمان نگاهی به در شیشهای سکوریت مغازه کرد. پدرش در حال سیگار کشیدن، سر به زیر انداخته بود و شرمنده، حرف میزد.
_خیلی مشکوک میزنی امین معلوم نیست کجایی و چه غلطی داری میکنی که اینجوری مطمئن هستی!
امین باز هم قهقههای سر داد.
ایمان:_ داری با آبروی همهمون بازیمیکنی، پلهای پشت سرت رو خراب نکن فقط... خداحافظ
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
امین جای جواب دادن، باز خندید و تلفن را قطع کرد!
ایمان درب مغازه را میبست که حاج عمو مرتضی را دید که از دور میآید.به هم، با سر سلامی کردند اما آقا مصطفی اصلا متوجه آمدن حاج عمو نشده بود.کنار آقا مصطفی که رسید، دست روی شانهاش گذاشت.
اقامصطفی یکه خورد. با دیدن حاج عمو ناراحتیاش را قورت داد و با لبخند مشغول احوالپرسی شدند...هر سه سوار ماشین شدند. به خانه آقا مصطفی که رسیدند.
ایمان حدس زد حاج عمو حتما با پدرش کار داشته که در طول مسیر ساکت و بیحرف بوده.خداحافظی گرمی با عمو کرد و به خانه رفت.در خانه آقا مصطفی که بسته شد.
حاج عمو سمت آقامصطفی چرخید و گفت:
_میدونی خاصیت دین و اهلبیت چیه؟ آدما هرچقدر هم از هر کاری ضربه بخورن متنفر نمیشن الا دین. خدانکنه یه ادم مذهبی و متدین خطا کنه، دیگه عدهای تا مرز کفر میرن جلو!
+حاج مرتضی شما که حال منو میدونی. شما دیگه چرا اینو میگی!؟
_اخه پدربیامرز مگه نگفتی دیگه سیگار رو ترک کردی؟ گذاشتی کنار. چرا باز رفتی سراغش؟
آقامصطفی دستانش را دور فرمان قاب کرد. سرش را روی دستش گذاشت:
_دارم دق میکنم. تو عمرم اینقدر شرمنده نبودم حاجی! شرمنده مهتاب! شرمنده رویا و پدرش!
حاج عمو شانه آقامصطفی را به آرامی فشار داد و گفت:
_میدونم چی میگی ولی کسی که مدح اهلبیت میکنه، روضه خون امام حسینه، نباید لب به سیگار بزنه! جور در نمیاد باباجان!
آقا مصطفی سر بلند کرد پوزخندی زد گفت:
_من کاری به مردم ندارم
+منم نگفتم بخاطر مردم نَکِش. بخاطر اهلبیتی که عاشقشون هستی پای قولت بمون(در ماشین را باز کرد) دیگه خوددانی! یاعلی
از ماشین پیاده شدند. بعد از خداحافظی آقا مصطفی به خانه رفت و حاج عمو سرکار....
🔸چند روز بعد....خانه احترام خانم🔸
مهتاب و مینا روی زمین کتابها و جزوههایشان را پهن کرده بودند و مشغول خواندن....
مینا:_میگم مهتاب استاد اوجی رو میشناسی؟
مهتاب:_کدوم اوجی؟ اقای طاها اوجی؟
مینا:_آره. میشناسی؟
مهتاب:_اره کم و بیش میشناسمش. قبلا دانشجوی دانشگاه خودمون بوده. چطور مگه؟
مینا:_هیچی همینجوری پرسیدم. جالب بود برام چرا اطلاعیه دانشگاه شما رو تو سالن ما زده بودن
مهتاب یادش به آن روز افتاد که بخاطر اطلاعیهای همه جلو تابلو جمع شده بودند...
مهتاب:_اها. اره خیلی وقت ها وقتی اطلاعیه یا مثلا خبری چیزی باشه توی تابلو هر دوتا دانشکده میزنن که زودتر دانشجوها بشنون.
مهتاب این را گفت و دوباره سرش را پایین برد و ادامه خواندن شد. اما مینا در فکر بود که فکرش را بلند گفت...
مینا:_یعنی چقدر این استاد اوجی درس خونده تا شده استاد دانشگاه؟ اصلا مگه میذارن یه دانشجو استاد بشه؟
مهتاب سر بلند کرد پاهایش را جمع کرد و چهار زانو نشست.
_خیلی باید بخونی. آره میشه البته اگه تا دکترا خونده باشی ولی بعضی رشته ها فوق لیسانس هم قبول میکنن بستگی به دانشگاه و شهرش داره
مینا با جواب مهتاب از فکر بیرون امد و با اشتیاق گفت:
_وااای چه باحاااال
از لحن جملهی مینا باهم بلند خندیدند. با صدا زدن مادرشان، از اتاق بیرون رفتند تا لحظاتی در کنار هم باشند و غذایی میل کنند....
دو هفتهای از رفتن صادق به ماموریت، گذشته بود.کمکم عید نوروز نزدیک میشد. و همه خانه مادرجان،مشغول خانه تکانی بودند.
اکرم خانم ناراحت از اتفاقات پیش آمده، زیاد با کسی همصحبت نمیشد.
حالا دیگر رویا هم به جمعشان اضافه شده بود.هر موقع رویا و مهتاب باهم حرف میزدند، همه نگران بودند که مبادا مهتاب دلخوری گذشته را پیش بکشد.اما عاقلانه رفتار کردن مهتاب، مهربانی کردن و شادی را جایگزین قهر و کدورت کرده بود..
اکرم خانم، اقامصطفی، ایمان و علیرضا خطهایشان را عوض کردند و بقیه هم شماره امین را مسدود کرده بودند.
اما امین با خطهای متفاوت زنگ میزد.و تا میفهمیدند که امین، پشت خط است. قطع میکردند.
همه او را محروم کرده بودند....
رویا هم مهریهاش را اجرا گذاشت. تا امین را برگرداند اما فایده نداشت. درخواست طلاق داد. درخواست نفقه داد. حتی اقامصطفی او را از ارث محروم کرده بود. اما خبری از امین نشد!
اکرم خانم، اوایل چند بار تماس گرفت، اما بعد مدتی همین زنگ را هم،از او دریغ کرد.
تا اینکه امین، چند بار به حاجعمو و سمیه خانم تماس گرفته بود تا کمک مالی به او کنند.اما هیچکدام حتی پاسخ تلفنش را نداده بودند.
همه تلاش میکردند تا امین سرش به سنگ بخورد.اما او راه خودش را میرفت...
تعطیلات عید گذشت....
مهتاب، مینا و علیرضا به دانشگاه رفتند.
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ادامه فردا💟
سلااااام
خوابید یا بیدار😎
میخوام با گذاشتن ۴ قسمت شگفتزده تون کنم😍😁🥰