🖤افتخار میکنم که به یک #شهید ( #شهید_جمهور )رای دادم🖤
🥀 #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1752748
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
۱ و ۲ . سلام جزو رمان های اختصاصی نیست اشکال نداره کپی کنین ولی اسم نویسنده رو هم حتما بذارین و منبعش اگه داره
۳. اقای پناهیان گفته بودن تشییع #شهید_جمهور اقای #رئیسی_عزیز مثل تشییع بهشتی هست خیلیا برای عذرخواهی میایند😭🖤
پایان ناشناسها در پناه اقا علی بن موسی الرضا عليهالسلام باشین🇮🇷🖤
#شهید_جمهور #رئیسی_عزیز #شهید_خدمت
آجرک الله یا صاحب الزمان 🖤
⭕نام پدر شهدای خدمت جهت خواندن نماز لیلة الدفن امشب⤵️ قربة الی الله.
🌷 شهید سیدابراهیم رئیسی
↔️ سیدحاجی
🌷شهیدحسین امیر عبداللهیان
↔️ محمد.
🌷شهیدسید محمدعلی آل هاشم
↔️ سید محمد تقی
🌷 شهیدمالک رحمتی
↔️ اسکندر
🌷 شهید سید طاهر مصطفوی
↔️ سید احمد.
🌷شهید محسن دریانوش
↔️ مختار
🌷شهید بهروز قدیمی (نتونستم نام پدرش پیدا کنم.)
روش خواندن نماز لیله الدفن:
در رکعت اول سوره حمد و سپس آیه الکرسى است و خواندن «از لا اله الا هو تا و هو العلی العظیم» کافی است. (بدون سوره توحید) و در رکعت دوم سوره حمد و سپس ۱۰ مرتبه سوره قدر «انا انزلناه» خوانده مى شود و وقتى نماز تمام شد، چنین گفته مى شود: «اللهم صل على محمد و آل محمد و ابعث ثوابها الى قبر فلان» و به جاى کلمه فلان، نام میت را مى برد.
🇮🇷هدیه صلوات به روح جمیع شهدای اسلام به نیت فرج مولا صاحب الزمان قربة الی الله.
♥️لطفا برای همه بفرستید♥️
✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
به محض گذاشتن گوشی در زده شد.
صادق:_بیاید تو
صادق به سمت تابلو رفت. سیدحسین سلام داد. احترام نظامی گذاشت و وارد شد.
ستوان محمدی هم چون خانم بود. صاف ایستاد و با اقتدار سلام کرد.(احترام نظامی خانمها)
صادق:_خب بریم از اول، از پله اول توضیح بدید ببینم چکار کردید..
سیدحسین:_ اسم دختره پریا هست. کلاس دوم دبستانه. سابقه دیر رفتن به خونه رو داره. مادرش خانهدار و پدرش یه شرکت ساختمونی داره. بساز بفروشه
ستوان محمدی:_البته یه شریک داره که فقط آخر هفته میره سر ساختمون. یه سر میزنه برمیگرده.
صادق:_ پدرِ شکایت میکنه. شماره تماس مدیر مدرسه، معلمش و شماره پدر و مادرش گرفته شده. و تحت کنترلِ
سیدحسین سراغ تخته رفت. ضربهای آرام به کلمه رفتگر میزند:
_رفتگر محل، دو نفر رو که با یه ون طوسی رنگ، اون اطراف پرسه میزنه میبینه. راننده ون، هیکل لاغر با صورت پوشیده میبینه و اون یکی کنار دستش هیکل ورزشکاری داشته.
ستوان محمدی:_ لحظه اخر رفتگر وقتی دختره رو داشتن بیهوش سوار ماشین وَن میکردن، اسم یکیشون رو که اون یکی صدا میزنه، شاهین بوده
صادق که رو به تخته ایستاده بود. کنار علامت سوال، بالاتری نوشت؛ ۱. شریک پدر پریا ۲. دشمن خارج شرکت
.
.
.
با صدای اذان مغرب، از اتاقش بیرون آمد.
در اتاقش را قفل کرد. احمدی احترام گذاشت. هنوز از محوطه مرکز بیرون نرفته بود که گوشیاش زنگ خورد..
_ سلام. جانم مامان
ملوک خانم:_سلام، کجایی صادق؟
صادق:_الان کارم تموم شده مامان
_مادر دیر وقته، مهتاب منو آورد اینجا تنها نباشم. احترام جان گناه داره میخواد استراحت کنه. زود بیا.
(صدای احترام خانم از آن طرف خط میآمد که ,,خسته نیستم، عمه ملوک نمیگذارم برین.,,)
+چشم مامان جان، دارم میام.
یاعلی گفت و سریع قطع کرد. پشت خطی داشت، اتصال بعدی را برقرار کرد:
_سلام قربان
سرهنگ:_سلام سمیعی. ساعت ۲ احمدی میاد دنبالت. یادت نره چی گفتم
وارد خیابان شد...
+بله قربان. حواسم هست.
تلفن را که قطع کرد. تاکسیای مقابلش ایستاد:
صادق:_دربست
راننده بوقی به نشانه سوار شدن زد. صادق سوار شد. همه فکرش به حرفهایی بود که میخواست بزند و نمیدانست چطور بگوید..
ساعت به ۱۲ شب نزدیک میشد، که صدای زنگ در خانه احترام خانم بلند شد. احترام خانم، مهتاب و مینا چادر رنگیهایشان را سر کردند. در باز شد و صادق وارد مجتمع شد. وارد بلوک چهارم مجتمع شد.
عمه ملوک:_مینا عمه، اون عینکم رو از اتاق بیار، جا گذاشتم.
احترام خانم:_عمه جان الان که دیر وقته، صادق هم خستهس، بمونین فردا برین.
مهتاب نزدیک ملوک خانم شد. کیف عمه را گرفت و گفت:
_عمه که موندنی شد دیگه
همین لحظه صدای زنگ خانه آمد. احترام خانم در را باز کرد:
صادق:_سلام خاله
احترام خانم:_سلام پسرم، خیلی خوش اومدی. بفرما.
در را باز کرد و صادق داخل آمد. صادق که وارد شد، ملوک خانم نزدیکتر آمد و گفت:
_خسته نباشی مادر، خواستم بیای دنبالم، احترام جان که نمیذاره بیام، مهتاب هم کیفم رو گرو برداشته.
صادق با تعارف روی مبل کنار تلویزیون نشست. احترام خانم چای برایش برد.
صادق استکان و قند را از سینی برداشت:
_آخ خاله احترام، بچگیهام رو یادش بخیر، یادتونه میومدین خونه ما من کفشتون رو قایم میکردم؟
همه خندیدند...احترام خانم با خنده تایید کرد و مینا گفت:
_آره من یادمه
مهتاب:_ مینا تو که خیلی بچه بودی چجوری یادته؟
ملوک خانم رو به مهتاب کرد و گفت:
_عمه تو مگه نمیدونی، مینا بچگیهای مامانت هم یادشه!
همه خندیدند....
صدای لرزش گوشی صادق در جیبش، او را هوشیار کرد که سریع گوشی را بردارد. گوشی به دست وارد بالکن شد:
_بله قربان
سرهنگ:_چی شد سمیعی.. گفتی؟
صادق:_نه قربان...راستش... نمیتونم بگم
سرهنگ:_یعنی چی که نمیتونم؟ مگه میخوای چی بگی؟ تا فردا عصر که میبینمت همه چی آماده باشه. تیمت چیده باشه. تکمیل. نتیجه رو گزارش میدی. امروز چی گفتم بهت؟
صادق با لبخند گفت:
_ چشم قربان همهی تلاشمو میکنم. اطاعت امر. شما جون بخواه ولی کیه که بده!
سرهنگ خندید:
_شیرینزبونیهات رو بذار برای فردا ببینم چند مرده حلاجی
صادق:_چشم قربان. یاعلی
سرهنگ:_علی یارت پسرم
🌺ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
تلفن را قطع کرد. وارد هال شد.
روی مبل تک نفره سر به زیر و متفکر نشست. نمیدانست چطور سر صحبت را باز کند...
هر چه فکر کرد بیشتر برایش یقین ایجاد شد که امشب مناسب نیست.
خانمها به اتاق رفته بودند...
نگاهش به گلمیز روبرویش افتاد، احترام خانم میوه برایش در بشقاب گذاشته بود.
سیب را از بشقاب برداشت، گاز زد و بلند گفت:
_مامان، خانما... ما رفتیم. شب بر همه خوش..
احترام خانم و بقیه از اتاق بیرون آمدند.
ملوک خانم:_وا مادر کجا میری الان؟ بمون پسرم. همینجا تو هال، رختخوابت رو میندازم بخواب.
احترام خانم نگاهی به بشقاب میوهاش کرد:
_چیزی هم که نخوردی
صادق:_برم دیگه شما خانما راحت تر باشید...
نگاهی به احترام خانم کرد:
_نه دیگه همین سیب کافیه...برم که ۵ صبح باید جایی باشم. شما رو هم دیگه اذیت نکنم. فقط یه چیزی...
مهتاب:_مگه بازم ماموریت دارین که ۵ صبح میرین؟
صادق: _احسنت، همینو میخواستم بگم. خدا خیرتون بده، شما جای من گفتید
ملوک خانم نگران گفت:
_مادر چند روزه میری؟ کجا هست؟ همین ایران هستی یا....
صادق با خنده گفت:
_ای بابا مادر من یکی یکی بپرس. رفتنم با خودم، برگشتم با خداست. هیچی نمیدونم. اولین تماسی که گرفتم بهتون میگم. فعلا هیچی نپرسید.
مینا به اتاق برگشته بود، که با قرآن به جمعشان پیوست. و ملوک خانم با اشک چشم پسرش را بدرقه کرد.
صادق نگاهی گذرا به همه کرد:
_ خب دیگه حلال کنید..
احترام خانم قرآن را از مینا گرفت و بالای سر برد:
_مراقب خودت باش پسرم
ملوک خانم:_زنگ بزن حتما. یادت نره
قرآن را بوسید.چشمی گفت. بیرون رفت و در واحد را بست.
از مجتمع بیرون آمده بود که سرهنگ تماس گرفت:
_سلام. میدونم نگفتی. این دیگه به خودت مربوطه. ولی اول و آخر مجبور میشی بگی!
+سلام قربان، جسارتا از کجا فهمیدید که...
_بعد چند سال خدمت، سفید شدن مو و بودن تو انواع ماموریتها با تو، دیگه میدونم چجور کار میکنی، حتی میدونم از اینکه نگفتی هدفت چیه. و قدم بعدیت چیه! گوشی دستت..
صادق خندید. سرهنگ گوشی را به حاجعمو داد:
_صادق دایی، بشین خوب فکراتو کن. میدونم خودتم نسبت بهش راغبی. کافیه فقط...
صادق گوشه پیاده رو به درختی تکیه داد:
_دایی بجانم قسم نمیتونم بگم!! چرا ادمو تو معذوریت میذارید؟!
حاجعمو:_من فردا باهاش حرف میزنم!
صادق:_نه دایی اصلا الان وقتش نیست!!
+چرا؟
_تا هفته دیگه لااقل صبر کنید!
با سکوت حاجعمو صادق ادامه داد:
_آخرین امتحانش چهارشنبه هفته دیگه هست ساعت ۱۰ تا ۱۲ صبح
حاجعمو:_پس دوسش داری صادق!
صادق لبخندی زد و سکوت کرد.
حاجعمو:_باشه قبول. من چیزی نمیگم
خندهای کرد:
_پس دیگه کل ماجرا دست خودته.
+نه دایی من نمیگم. این اوج نامردیه. مثلا بشه ازدواج تشکیلاتی که چی؟ دایی من نامرد نیستم!!
_ازدواج تشکیلاتی چیه پسر! تو که خودت دوستش داری خب برو جلو. کی جلوت رو گرفته؟ چرا اینقدر بهونه میاری؟
+نه بهونه نیست. میدونم هنوز امادگیشو نداره.. مطمئنم..قرار نیست تو عمل انجام شده قرارش بدم. خواهش میکنم دایی خودتون بگید. از من برنمیآد.
صدای سرهنگ میآمد که به حاجعمو میگفت
"هنوز دارین چونه میزنین؟"
حاجعمو با خنده خداحافظی کرد.
پیامکی به گوشیاش رسید...
📲سرهنگ:_بعد نماز صبح برو به (.....)
به سر خیابان رسید.
تک و توکی ماشین رد میشد. نگاهی به ساعتش کرد. نزدیک ۱۲ شب بود. حساب کرد، یکساعت پیادهروی تا مقصدش راه بود.
به نماز مستحبیاش نمیرسد.
فکری به ذهنش رسید. آن هم، رفتن به مسجد نزدیک نشانیاش.
از روشن بودن حیاط مسجد متعجب شد. جلوتر رفت خواست دری بزند که خادم مسجد در را برایش باز کرد.
صادق با لبخند سلام کرد.
خادم مسجد:_این رفیقت که ما رو زا به راه کرد، به دلم برات شد حتما امشب میای. خوب شد اومدی.. بیا تو...
صادق وارد حیاط مسجد شد. خادم مسجد حرف میزد و صادق پشت سرش راه میرفت
_بیا ببین مشکل این بنده خدا چیه مثلا دوستین باهم
صادق که با خادم مسجد گرم حرف زدن بود، هرچه چشم میچرخاند کسی را نمیدید.
که با اشاره او وارد مسجد شد.
نگاهش از محراب مسجد تا اطراف آن را خوب گشت که دید کسی تکیه به دیوار به خواب رفته.
جلوتر رفت. سیدحسین بود...
مانند رفیقش تکیه به دیوار کنارش نشست. سرش را به دیوار گذاشت. نفس عمیقی کشید...
صادق:_ مدتیه نه درست سرکار میای، نه ماموریت میری. از مرکز دستور اومده کلا بذارنت کنار. نمیفهمم دردت چیه حسین!؟
سیدحسین با اخم درشت و چشم بسته جواب داد:
_برای چی پا شدی اومدی اینجا؟ کسی حرفی زده؟ لازم نبود بیای اینجا هر چی خواستی بارم کنی!! حالا....
🌺ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
_...حالا که فهمیدی برو بسلامت نیاز به دلسوزیهات ندارم!
صادق به جای ناراحت شدن چشمانش را باز کرد و خیره به رفیقش زل زد:
_اول که سلام رفیق گل. بیمعرفتیه اگه بگم دوباره دارم میرم ماموریت نمیتونم یه سر با مامان بیام خونتون. ولی خب دیگه میدونی که کلا شغل ما هیچ چیزش دست ما نیست. از بعد ازدواجت نتونستم بهت سر بزنم.
از سکوت سیدحسین استفاده کرد و جملهای گفت که نباید...
_سادات خانم چطورن؟ بهترن؟
سیدحسین به محض شنیدن نام همسرش با خشم چشم باز کرد و سر برگرداند.
سریع از جا بلند شد و به حیاط رفت. صادق که حدس زده بود مشکلش از کجاست قبل از اینکه از در ورودی مسجد بیرون رود دستش را گرفت و سیدحسین ایستاد...
_اومدم دو رکعت نماز بخونم. نمیدونستم اینجایی. من میرم وضو بگیرم. مثل قدیما بیا باهم بخونیم. شرمنده سید جان حلال کن ناراحت شدی!
دستش را رها کرد و به سمت وضوخانه رفت. سیدحسین از جملات صادق ماتش برد.
از حرفهایی که خودش زده بود بیشتر شرمنده شد. وضو داشت. کمی مکث کرد. صادق که وارد مسجد شد.
پشت سرش آرام به راه افتاد. نزدیک محراب مسجد شدند.
صادق از جیبش مهر تربتش را درآورد و روی زمین گذاشت. دستهایش را برای تکبیرالاحرام بالا برد که حس کرد دو دست دیگر هم کنار او برای نماز بالا رفت.
دقایقی از تمام شدن نمازشان میگذشت اما هر دو سکوت کرده بودند.
صادق نگاهی به ساعتش کرد. مهر و تسبیحش را در جیبش گذاشت. دستی روی پای رفیقش زد و گفت:
_التماس دعا رفیق. یاعلی
بلند شد که برود، که با صدای سیدحسین ایستاد...
سیدحسین:_نمیدونم چجوری میتونی حال منو بفهمی؟ نمیفهمی چی میگم چون هنوز پدر نشدی! کلا از مرکز منو بذارن کنار حق دارن. بس که یه خط در میون میرم اداره! از اونجا هم عذرمو بخوان. هرکار کنن حق دارن!
صادق سر جایش برگشت و دو زانو مثل رفیقش نشست. سر پایین انداخت و نگاه نکرد به چهرهای که درد و غمش را فریاد میزد..
سیدحسین:_از خونه زدم بیرون که نکنه حرفی بزنم کاری کنم که بعد پشیمون بشم!
صادق آرام گفت:
_خدا خیرت بده
+از وقتی فهمیدم دارم خورد میشم صادق. چیزی تا له شدنم نمونده.
_یادمه عاشق بچه بودی.
سیدحسین با سر تایید کرد
_پس هنوزم هستی
و باز با سر تایید کرد
_یه جاهایی خدا دست میذاره رو نقطه ضعف بندهش که بگه تو هیچی نیستی بندهی من. هر چی هست ذات ازلی و ابدی من هست. منو قبول کن و #تسلیم باش!
سر بلند کرد و خیره به کاشیکاری بالای محراب مسجد ادامه داد:
_سخت نگیر رفیق. فقط یه چی میگم بهش فکر کن. #مادر مثل نخ تسبیح میمونه. سر و ته این نخ دست #پدر خانوادهس. امام رضا شد امام مهربانیها.. پیامبر شد پیامبر رحمت..اول تا اخر دین رو ورق بزنی فقط میگه محبت.. میگه خوش اخلاقی.. بشین حدیث کسا بخون ببین حضرت زهرا سلاماللهعلیها چطور بچههاشون رو صدا میزدن. با معنی بخون سید!
نگاهش را به چشمان غمدیده سیدحسین چسباند:
_ببین چطور در حدیث با پدرشون، با همسرشون.. حرف میزدند.. "میوه دلم" میدونی یعنی چی؟ پیامبر در جایی دیگه فرمودند:"بضعه" میدونی چی گفتن؟ اینا رو در عمل انجام بدی همه چی حل میشه. خب؟
هنوز سیدحسین ساکت بود
ناراحت روی دو زانو نشسته بود و با دستانش تسبیح را بین انگشتانش میلغزانید.
صادق نگاهی دوباره به ساعت کرد. دست روی شانه رفیقش گذاشت و بلند شد.
سیدحسین همانطور که سرش پایین بود، دستش را روی دست او بر روی شانه گذاشت:
_شرمنده داداش این روزا بد قاطی کردم. دمت گرم که موندی.
صادق آهسته شانه سید را فشرد و نجوا کرد:
_دشمن اهلبیت شرمنده باشه عزیز داداش
از در مسجد وارد حیاط میشد که سیدحسین کمی بلند گفت:
_مراقب خودت باش. خودتو جلو گلوله پرت نکن فقط!
صادق خندید. از پشت سر دستی تکان داد و از در آهنی و مُشبّکی مسجد بیرون رفت...
سیدحسین همانجا که چند لحظه پیش رفیقش نشسته بود، نشست. به تک تک حرفهایش فکر کرد.
از نظر او بعید بود مرد جنگی مثل صادق از عشق و محبت بگوید...
اصلا او که زندگی متاهلی را تجربه نکرده! او که چیزی از همسرداری نمیداند.. پس چرا حرفهایش مثل آبی روی آتش بود برای او؟
چقدر خراب کرده بود. داد و بیداد راه انداخته بود بخاطر جنینی که ناخواسته بعد از چند روز سقط شده بود.....
چقدر سخت بود برایش عذرخواهی کردن. این غرورش هم اخر کار دستش داده بود...
در همین فکرها بود که صدای لرزشی خفیف او را وادار کرد دست سمت گوشی برد..
حلماسادات:_الوو...حسین جانم...کجایی کی میای خونه؟ نگرانتم...الو حسینم...
صدای خش دار و گریان بانویش را بیشتر نتوانست تاب بیاورد. لحظاتی....
🌺ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺