eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
پایان ناشناس ها در پناه مادر سادات باشین یاعلی✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام . تسلیت عرض میکنم رحلت حضرت امام خمینی رو به همه شما اعضای محترم. دوستان عزیز لطفا وقتی آیدی میدین توجه کنید به یک سری شرایط. اول مطمئن شین ایدی درسته دوم هر وقت تصمیم جدی داشتین به نوشتن رمان ایدی بدین نه اینکه ما بیاییم پیوی بعدی بگید پشیمون شدین و اینا...🙄 چون به هر حال هم نزدیک امتحان هاست وقتمون کمه هم اینکه درست نیست اینطوری 😄 با تشکررر🏴🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 📽حفظ حتی به قیمت جان عجل‌الله‌فرجه؟! ⁉️آیا مرحوم این حرف و زده‌اند؟ منظورشان چه بوده است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴🖤ادامه فردا🖤
خب بریم ۶ تای دیگه بذاریم ...... ولی کم‌کم 🤓👇
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ جلالی:_میگم حاجی... _بله؟ جلالی بلند شد. اندازه برادر بزرگتر او را دوست میداشت و برایش احترام قائل بود +دیشب رو که اصلا نخوابیدی. الانم حتما میری ستاد تا عصر که برگردی. از پا می‌افتی. لقمه نان و پنیر را به سمت صادق گرفت: _صبحونه هم که نخوردی! صادق لقمه را گرفت. و در جیب آورکت گذاشت. لبخندی زد: _دمت گرم ممنون که به فکری از در خانه امن بیرون رفت... دو سمت یقه آورکت را به گردنش نزدیک کرد. با اینکه تابستان بود اما حس میکرد عجیب هوا خنک است. شاید فشارش افتاده بود و احساس سرمای زیاد میکرد. کل لقمه را در دومرحله خورد و تند تند می‌جوید. وقت نداشت. با گوشی‌اش مداحی گذاشت. هنذفری را هم وصل کرد. بند کیف را کج به شانه انداخت. تندتند راه می‌رفت قبلا این مسیر ۴۵ دقیقه، پیاده راه بود. اما الان به ۲۰ دقیقه رسیده بود! نه میتوانست به مادرش سر بزند، و نه خبری از همسرش داشت. زندگی، زن، خانواده، مادر همه و همه مهم بودند... اما مهمتر از آنها موفقیتی بود که نتیجه آن آرامش بخشیدن به کل کشور و تقویت آن در بعد سیاسی و فناوری بود.... 🔸دو روز بعد.... ستاد ساعت ۶ صبح صادق وارد ستاد شد. سلامی گرم به نگهبان و چند نفری که در حیاط بودند کرد.یک راست به طبقه بالا رفت. پشت در اتاق آقای اشتری ایستاد. حاج‌عمو:_تو اینجا چکار میکنی صادق؟! با صدای حاج‌عمو برگشت و دستش را برای دست دادن دراز کرد. _عه سلام دایی. صبحتون بخیر. +سلام صبح تو هم بخیر. نگفتی تو کجا اینجا کجا؟ _کار خیلی واجب و فوری با آقای اشتری دارم +اشتری پایینه. بیا بریم پایین از راه‌پله به پایین رفتند. وارد سالن کنفرانس شدند. چراغ‌ها خاموش بود. سردار و آقای اشتری پشت به در ورودی و رو به صفحه نمایشگر بزرگ مقابلشان نشسته بودند. چندین عکس روی صفحه بود. آن را تجزیه و تحلیل میکردند. با آمدن صادق و حاج‌عمو، هر دو از روی صندلی بلند شدند. کمی بعد هر ۴ نفر روی صندلی‌هایشان نشستند. میکروفن مقابلشان روشن و نظراتشان را میدادند. آقای اشتری عکس موردنظر را بزرگتر از بقیه وسط صفحه نمایشگر آورد. حاج‌عمو مشخصاتش را با جزییات گفت. سردار توضیح داد که باید چکار کنند. آقای اشتری توسط لپ‌تاپ روبرویش عکس را کوچک کرده و سراغ بعدی رفت و آن را بزرگ وسط صفحه نمایشگر آورد.. و صادق همچنان سکوت کرد ساعتی گذشت... با اشاره آقای اشتری چراغ اتاق روشن شد. و دستگاه ویدئو پروژکتور خاموش شد. اقای اشتری:_خب نتیجه؟ صادق:_باید صداشون رو بشنوم الان نمیتونم بگم حاج‌عمو:_اون دو نفر موتورسوار رو که بازجویی شدن فایل صداهاشون هست. همین کافیه؟ سردار:_گفتی ۳ نفر تو خونه باغ بودن؟ صادق:_۲ نفر موتورسوار با این افراد خونه باغ بی‌ربط نیستن. تعدادی هم که اونجان ۳ نفرن. پس یه نفر دیگه هست که اینا رو هدایت میکنه. این یه نفر بصورت مجازی باهاشون در ارتباطه. صداشو شنیدم. مطمئنم خودشه. این دو روز حسابی کل اطلاعاتی که میخواستم رو گیر آوردم. الان کامل روش سوارم. تقریبا این عملیات ۹۰ درصد رو شما حل شده فکر کنید اقای اشتری:_چطور اینقدر مطمئنی؟ نفر سوم رو می‌شناسی؟ درضمن قرار بود بری پیش سرهنگ!! صادق:_حالا شما اجازه بدید من حرفامو بزنم، چشم میرم. ولی ۹۰ درصد این فرایند حل شده. فقط ۱۰ درصدش مونده! سردار نگاهی به اقای اشتری کرد که اجازه دهد صادق حرفش را بزند و همچنان سرتیم باقی بماند! و با لبخند گفت: _چجوری میتونی محکم بگی تو این پروژه ۶ نفرن! از کجا میشناسی؟ این ۵ نفری که الان عکس‌هاشونو دیدی هیچکدوم اشنا نیستن! هیچکدوم حتی سابقه‌دار یا حتی بازداشتگاه نبودن! آقای اشتری:_کامل توضیح بده. تحلیلت چیه؟ صادق:_اون ادم که رأس کار هست اینا رو داره مدیریت میکنه. و برای اینکه شناخته نشه خودشو نشون نمیده. بصورت مجازی کار میکنه تا ما به خیال خودش نتونیم پیداش کنیم. ولی من میشناسمش. رو به حاج‌عمو گفت: _دایی شما هم می‌شناسید! همه با تعجب سراپا گوش شده بودند.. صادق ادامه داد: _بچه‌های سایبری ردّش رو زدن ترکیه هست. البته این بار دومه. بار اول ردش رو لندن زدن. مدام جا عوض میکنه و سفر میره تا رد گم کنه. سیگنال مزاحم هم البته می‌فرستیم ولی مطمئنا میتونیم گیرش بندازیم. رو به آقای اشتری گفت: _از این بابت خیالتون راحت. درضمن تمام کلاس‌ها و باشگاه‌هایی که گفتید همه رو طبق برنامه‌ریزی انجام میدم. از اواخر شهریور هم صبح میرم دانشکده و از ظهر تا صبح فردا بصورت ۳ شیفت درخدمتم. برنامه‌ریزی از شما خدمت از من.. در این مدت که گذشته ما خیلی چیزا رو داریم کامل روشون سوار هستیم..... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺