eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذرخواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: _تسلیم اخوی تسلیم... بعد هم اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: _حالا شیخ مرتضی فردا پایه ایی چند جا با هم بریم؟! گفتم:_با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم اما یکدفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته...گفتم: _منصور تازه یادم افتاد فردا احتمالا درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم... خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان... با خودم فکر میکردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچه هاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخی های بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذرخواهی کرد و مطمئنم تکرار نمیکنه، پس مسئله این نیست!!! اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود... شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم... چند تا زنگ خورد بعد جواب داد... مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوالپرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: _خوب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادتون رو بخوریم شیخ مرتضی... گفتم: _انشاالله تا دو هفته ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد... گفت: _نگران نباش انشاالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالا میام می بینمت، دو هفته ی دیگه قم جلسه ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادتون رو هم زیارت میکنیم... خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش... توی دلم یه چیزی میگفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم .... 🌱ادامه دارد.... 🌱نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر 🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۲۷ و ۲۸ ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفته ی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف میکنم اینطوری حداقل میتونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد! بعد از خداحافظی دیگه تقریبا رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم پرستار بخش رو که دیدم گفتم: _زحمتتون اینها رو به خانمم بدید که بهم گفت: _بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد... اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم... بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتا گفت:من راه میفتم.... خیالم راحت شد، اینجوری بهتر هم بود... من برنامه ریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزه ام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ... حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه! با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اونها از دیدن خونه ای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصا مادر خودم، که خوب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملا جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جمله ای که گفتم این بود انشاالله درست میشه... توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد.... ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونمون شرمنده ی مادر فاطمه شده بود... اما انگیزه ی بیشتری برای انجام کارهای ثبت نام گرفتم، هم زمان داشتم فکر میکردم شیخ منصور و طلبه‌هایی که توی جلسه دیدم چکار میکنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!! با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبت‌نام و باید همه رو این چند وقت انجام میدادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی میبینن برسم.... حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: _اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی... گفتم:_ببخشید منصور جان خیلی درگیرم فکر نکنم امروز بتونم ببینمت... گفت:_مرتضی اگه کاری داری خداوکیلی بگو میدونستم داره جدی میگه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: _نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم گفت:_باشه خلاصه تعارف نکنیا... بعد ادامه داد: _راستی شب مراسم داریم میرسی بیای؟! گفتم:_نمیدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم گفت:_نگاه مرتضی ممکنه یادت بره، من خودم زنگ میزنم ازت خبری میگیرم اصلا خودم میام دنبالت... گفتم:_توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم عصر شده بود خسته و کوفته میخواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد... یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود ! جواب که دادم گفت: _کجایی اخوی؟ _دارم میرم خونه +وایستا بیام دنبالت _نه بابا نمیخواد مزاحم نمیشم نزدیک‌ خونه‌م! +اومدم وایستا کارت دارم... منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن گفت: _راستی مرتضی اینها رو هم بگیر... چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد: _اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید... گفتم:_نه منصور مادرم حتما یه چیزی درست کردن... گفت:_بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمیکنه! خیلی آدم بامحبت و بامرامی بود.... هر فرد دیگه ای هم جای من بود احساس میکرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه...ولی من همچنان درونم پر از سوال بود با این حال لطف هاش رو نمیشد ندیده گرفت! طی این دو هفته خیلی احوالپرسم بود و مدام بهم سر میزد... اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم... باید درست میپرسیدم اصل ماجرا چیه؟! تا این شبهه‌های ذهنیم برطرف میشد! اما متاسفانه مهدی نتونست بیاد قم ... با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه... همین باعث شد رابطه‌ی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمی‌تر از قبل بشه... خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه... مادرهامون هم حسابی مشغول آقازاده ی تازه متولد شده بودن... من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار می‌شد... طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم..‌.
بچه های ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیه‌السلام بود.‌‌.. نکته ی جالبش اینجا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاه‌های اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیه ی افرادی که توی این جمع بودن زندگی های ساده ای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بینشون بود که خوب از کمک ها و لطف جلسه ی امام حسین بی بهره و دور نمی‌موندن و همین باعث میشد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهلبیت علیهم‌السلام خرج کنند... همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئله‌ی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!! تقریبا داشتم به این نتیجه میرسیدم که سید هادی و شیخ مهدی اشتباه میکنن و چون طی این چند وقت هم فاصله ی مکانی و هم اینقدر مشغول زندگی شده بودم که به جز چند بار تلفن زدن دیگه نتونسته بودم با هیچ کدومشون صحبت کنم این فکرم رو تقویت میکرد... 🏴تا اینکه نزدیکای شد... شیخ منصور هم اومده بود قم ، داشتن بساط هیئتشون رو آماده میکردن ماشاالله پر از جووون و پر از شور نشاط بودن... من هم مثل همه‌ی اونها تا جایی که میتونستم دست به کار شدم تا عرض ارادتی کرده باشم به حضرت سیدالشهدا.... اما اتفاقی که هم زمان شده بود با این ایام باعث شد کل ورق برای من برگشت بخوره... قضیه از اینجا شروع شد که من و منصور تنهایی کنار دیگ نذری مشغول پختن غذا بودیم برای هیئت و چون شیخ منصور من رو دیگه یکی از خودشون میدونست شروع کرد صحبت کردن... خیلی برام تعجب‌آور بود که طی این مدت که زمانش هم کم نبود چطور صبر کرده تا خیالش از بابت من راحت بشه و حتی کوچکترین اشاره ای هم به و نکرده!!! 🌱ادامه دارد.... 🌱نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر 🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۲۹ و ۳۰ همونطور که دیگ غذا رو هم میزد گفت: _مرتضی تو چرا منبر نمیری مگه طلبه نیستی؟! خیلی متواضعانه گفتم: _فکر میکنم هنوز لیاقت این حرفها رو پیدا نکردم...حقیقتا خودم رو در این حد نمی بینم... بعد هم توی ذهنم یاد افتادم ... یاد مسائل یاد مسائل یاد مسائل و و و... که جزئی از دین ما هستن و چقدر دلم میخواد راجع به اینها صحبت کنم که هیچ کدومشون از دین جدا نیستن اما یه عده دیدن در جدایی اینها از دینه!! ولی بدون اینکه جلوی منصور بهشون اشاره‌ای کنم ادامه دادم: _هر چند که شیخ منصور حرف زیاد دارم اما گذاشتم با علمش و به موقعش بگم.... سوالی پرسید: _راجع به چی حرف داری که اینهمه علم و صبر میطلبه اخوی؟! انگار بود که به زبونم داد: _حالا بماند بذار به وقتش... ریز نگاهم کرد و گفت: _ببین مرتضی این سوسول بازیا رو برای ما در نیار! باش تو مخلص! ولی وقتی فرصتی هست که میتونی کاری برای اسلام بکنی ولی انجامش ندی، اون دنیا یقه ات رو میگیرنا شیخ!!! گفتم:_اولا یه جوری میگی شیخ انگار خودت غیر از مایی! بعد هم حالا هیچکس دعوت نامه برای من نفرستاده و نگفته بیا برو روی منبر اخوی که من نگران جواب دادن اون دنیام باشم! لبخند خاصی زد و تا کمر خم شد به حالت تعظیم گفت: _گیرت دعوت نامه است بیا من رسما ازت دعوت میکنم توی هیئت حرف بزنی! برای من حرفهاش شبیه یه شوخی بود اما منصور داشت جدی جدی میگفت! دیدم قضیه جدی و بیخیالم نمیشه گفتم: _حاجی دیگ به دیگ‌ میگه روت سیاه!خوب اخوی خودت چرا منبر نمیری!ماشاالله بیان هم عالی! با گوشه ی چشمش نگاهم کرد و گفت: _هرکسی را بهر کاری ساخته اند شیخ مرتضی، بعد هم ما فقط بیانش رو داریم شما علاوه بر ، وجه و هم نورانیه! با این حرفش یه لحظه تنم لرزید... یاد حرف سیدهادی افتادم که ازش پرسیدم چیهِ من برای اونها جذابه که گفت: قیافت!!! احساس بدی بهم دست داد ولی چیزی به روی خودم نیاوردم... همینجور در حال مرور خاطرات و حرفهای سید هادی بودم که یکدفعه مثل همیشه بی هوا محکم دست شیخ منصور خورد به شونم گفت: _شیخ مرتضی حله فردا شب هیئت با تو! دستم رو روی کتفم گذاشتم و گفتم: _والله دیگه برای من کتفی نمونده منصور! آخه منبری ناقص العضو که به دردت نمیخوره برادرم! خندید و گفت: _نکنه زیر لفظی میخوای... دیدم حریف سماجتش نمیشم! توی دلم هم خدایش دوست داشتم روی منبر صحبت کنم و شاید این یه فرصت خوب بود که خودم رو محک بزنم! گفتم: _والا زیر لفظی رو جایی میدن که بله میخوان بگیرن! من که حرفی ندارم فقط میگم باید اطلاعاتم بیشتر باشه اما حالا که اینقدر اصرار میکنی توکل بر خدا... و درحالیکه از کنار سیب‌زمینی‌ها بلند میشدم و چاقو رو میدادم دستش ادامه دادم: _پس من برم متن سخنرانی آماده کنم همینجوری که نمیشه بالا منبر حرف زد! گفت: _دمت گرم که قبول کردی، اجرت با آقا امام حسین(علیه‌السلام)، ولی حالا بشین سیب زمینی ها رو پوست بکن تموم کن، منم چند تا نکته بهت بگم که نیازی به متن و این حرفها نداشته باشی ... یه خورده خیره خیره نگاهش کردم که با چشمش اشاره کرد بشین... درحالیکه سرم رو تکون میدادم و غر میزدم که منصور هیچیت مثل بچه ی آدم نیست! با اولین جمله اش چنان شوکه شدم که انتظار نداشتم!!! گفت: _اخوی حواست باشه نباید بالای منبر طوری حرف بزنیم جوونهامون از هیئت دور بشن...فقط از امام حسین (علیه‌السلام) بگو از لطفش... از عنایت هاش... از کرمش... خیلی بهم برخورد و گفتم: _درسته تا حالا منبر نرفتم ولی خدا وکیلی، یعنی چی؟! بالای منبر حرفی نزنم که جوونها از هیئت دور بشن! آخه کدو آدم عاقلی میاد چنین کاری کنه! بعد هم با اطمینان نیمچه لبخندی زدم و گفتم: _من یا کاری رو انجام نمیدم یا اگر قبول کردم درست انجامش میدم، اتفاقا اینقدر حرف دارم که ملت میخکوب بشینن توی هیئت... 🔥گفت:_مرتضی جان منظورم اینه حرف نزنی! جلسه‌ی ارباب رو قاطی نکنی! بذاریم امام حسین(علیه‌السلام) برای مردم بمونه! گرفتی اخوی؟ شیخ منصور با گفتن منظورش، انگار با یه پتک محکم کوبیده باشه توی سر من!!! بهت زده گفتم: _یاللعجب شیخ! مگه میشه کسی عاشق امام حسین(علیه‌السلام) باشه و با کاری نداشته باشه!!! اصلا امکان نداره برادر! آخه امام حسین(علیه‌السلام) مثل همه‌ی اهلبیت (علیهم‌السلام) توی روز روشن میکرد، حتی به صورت کاملا علنی برای اینکه حکومت و اون زمان رو نابود کنه تا پای هم رفت! تا پای خانوادش هم رفت! اینکه امام رو از سیاست جدا کنیم فکر نکنم کار درستی باشه آخه این از واضحات دیگه!!!
دندونهاش رو بهم سابید و با اخم گفت: _ببین شیخنا دقیقا حرف ما همینه میگیم امام باید بیاد حرف از سیاست و حکومت اسلامی بزنه و جلوی آدم های فاسد رو بگیره نه هر کسی از راه رسید با همچین شعارهایی مردم رو شیر کنه!!! بدون اینکه متوجه باشم دارم باهاش بحث میکنم گفتم: _اگه اینجوریه که میگی پس چرا امشب توی هیئت روضه‌ی حضرت مسلم رو خوندن! مگه حضرت مسلم امام بود که قرار بود باهاش بیعت کنن اما نکردند!؟ بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم خودم ادامه دادم: _خوب معلومه کسی که توی مسیر و پیغام رسان امامش هست مگه میشه کارها و اهدافش، و از امامش جدا باشه؟! تازه اگر مردم با مسلم که بود بیعت میکردن و تنهاش نمیگذاشتن چنین بلای عظیمی سر امام حسین(علیه‌السلام) نمی‌اومد! غیر از اینه! حالا هم اوضاع فرق نکرده اگه ملت گوش به فرمان مسلم زمانشون نباشن امام زمانی نمیاد تا حکومت جهانی اسلامی شکل بگیره!!! همونطور که حرف میزدم با شدت سیب زمینی ها رو پوست میگرفتم و ادامه دادم: _این که نمیشه بشینیم برای امام حسین (علیه‌السلام) فقط گریه کنیم و بزنیم تو سر خودمون بعد بگیم چقدر اربابمون مظلوم بود! اتفاقا اخوی ما باید روی منبر از آقا حرف بزنیم که چیشد مظلوم شد! اگر فقط گریه کن باشیم و مثل مردم فقط تنها کارمون اشک ریختن باشه و کاری به ظالم نداشته باشیم نفرین بی‌بی حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) میشه بدرقه‌ی عزاداریهامون درست مثل مردم کوفه... ایندفعه جدی‌تر نگاهم کرد و درحالیکه تند تند دیگ رو هم میزد گفت: 🔥_چیه! نکنه مغز تو رو هم شستشو دادن بسیجیای حضرت آقا!!!! اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: _منصور من دارم راجع به امام حسین(علیه‌السلام) حرف میزنم! بدون اینکه نگاهم کنه با کنایه گفت: 🔥_آخه حرفهات شبیه اونهاست... چون داشت یکسری چیزها برام واضح میشد تصمیم گرفتم خودم رو هم تیمی و همراهشون نشون بدم، یه خورده قیافه ی حق به جانب گرفتم و طوری وانمود کردم که مثلا من با شما هستم و گفتم : _حاجی جان بالاخره ممکنه ما با یه همچین آدم‌هایی برخورد کنیم خوب حرف منطقیه، باید یه جوابی داشته باشیم بهشون بدیم قانع بشن! لبخندی زد و گفت: _به قول حضرت "آیت‌الله سیدصادق شیرازی" که توی یک جلسه ی خصوصی باهاشون دیدار داشتیم میفرمودن : مردم اینقدر کورکورانه تقلید میکنن که اصلا توی ذهنشون چنین سوالهایی ایجاد نمیشه!فقط کافیه یا احساساتشون رو تحریک کنی با عشق امام حسین یا پول داشته باشی یا تحویلشون بگیری، چنان مریدت میشن که استغفرالله.... 😨نگاهم خیره موند... تازه فهمیده بودم اون همه محبت برای چی بود! و حالا خوب معنی حرفهای شیخ مهدی و بیت، بیتی رو که سید هادی برام خوند، میفهمیدم... خیال خام دلشون فکر کردند من هم از همون هایی هستم که با درهم و دینار میشه خرید!!! وسط همین بهت و تحیر بودم که چند تا از بچه های هیئت با سر و صورت خونی اومدن توی آشپزخونه!!! اینقدر هول کردم، نگران شدم و دست و پام رو گم کردم که چیشده ! خواستم با عجله کاری کنم که منصور دستم رو گرفت و گفت: _نگران نباش مرتضی! این خون‌ها برای امام حسین(علیه‌السلام) ریخته شده... بعد هم با نگاهی حسرت زده بهشون گفت: _خوش به سعادتتون بچه ها!!!! با نگاه سوال برانگیز گفتم: _چی!؟ برای امام حسین(علیه‌السلام)! سر و صورت زخمی! یعنی چی شده توی هیئت دعوا شده! چکار کردین لااقل بیاین این خونها رو بشورم کمکتون؟! 🌱ادامه دارد.... 🌱نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر 🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴در جریان غزه از دیوار صدا در اومد اما از اینا نه! 🔹از اول هم معلوم بود این جماعت فقط به دنبال خراب کردن وجهه تشیع هستن. تمام دغدغشون خلاصه میشد در قمه زنی! 🔹اما حالا همه دنیا دیدن که حامیان واقعی غزه، شیعیان هستن
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
دندونهاش رو بهم سابید و با اخم گفت: _ببین شیخنا دقیقا حرف ما همینه میگیم امام باید بیاد حرف از سیاست
اینجا منظورش قمه زنی هست کاری که وهن در مذهب میشه و وجهه اسلام مخصوصا شیعه رو خراب میکنه. فرقه شیرازی همینو میخوان🔥💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا