تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه!
با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشادتر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد.
معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلمها که میفهمند من مذهبی ام به من کم میدهند و می گویند:
"تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد."
ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد میآید اما آقاجان همیشه میگوید:
"کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده."
کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک میکند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است.
فانوس را خاموش میکنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز میکشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است.
چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را میشکنند.
پنجره را کمی باز میکنم اما طولی نمیکشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم.
نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم.
کم کم پلک هایم سنگین میشوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم.
_پاشو دختر نمازت قضا میشه!
گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم میکشم.
مادر وارد اتاق میشود و با دیدن من هین بلندی سر میدهد.با لحن پر از غُر اش میگوید:
_هنوز که خوابی!
لگدی را نثار بالشتم میکند که جستی میزنم و از جا بلند میشوم.
وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!نمیدانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟
دستانم را درون تشت آب میبرم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار میشوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم.
آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است!
بدو بدو میروم و دستانم را خشک میکنم خودم را جلوی بخاری نفتی جا میدهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا میکنیم.
بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر میکنم.
بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت میکنم. حمد و سوره را شمرده میخوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید.
بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و...
از بچگی یادم است #پدر جلویمان نماز میخواند و یادمان میداد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی میکردیم. او آقاجان میشد و منم نمازگزار...
یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم.
از آن وقت میتوانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم.
کمی که سپیده دم بالا میآید مادر، محمد را برای خرید نان میفرستد. من هم آب میگذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند میشود و قوری را پر از آب میکنم و روی بخاری نفتی می گذارم.
آقاجان در حال قرآن خواندن است.کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا میدهم.
آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و میگوید:
_میخوای تو بخونی؟
من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان میدهم و به دنبالش میگویم:
_نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی میگیرم.
آقاجان وقتی جوابم را میشنود، اصرار نمیکند و ادامه اش را میخواند.
مادر در را می بندد و به آشپزخانه میرود. تخممرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه میگذارد تا آب پز شود.
آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود.
تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵ و ۶
تا محمد بیاید سفره را پهن میکنم. تخم مرغ، شیر، پنیر و چای را بر روی سفره میچینم.آقاجان نزدیک میآید و کنار سفره می نشیند. فنجان چایی را برمیدارم که میگوید:
_ریحانه سادات! اگه صبر داری یکم حوصله کن تا #مادرت هم بیاد.
فنجان چای را به سینی برمیگردانم.محمد با نان وارد خانه میشود؛ نان را میگذارد و به طرف بخاری نفتی میرود.
دستانش از سرما به سرخی میزند. درحالیکه سعی دارد دستانش را گرم کند کنار آقاجان مینشیند.آقاجان دستان محمد را غرق در گرمای دستان خود میکند و با لبخندش میگوید:
_آقامحمد! داری مرد میشیا!
محمد لبخند زنان سرش را پایین میاندازد. آقاجان ادامه میدهد:
_آقامحمد! یادت باشه مرد بودن به سختی کشیدنه نه سختی دادن. تو وقتی مردی که باری رو از دوش کسی برداری نه اینکه سربار باشی پسرم.مرد بودن به بلوف زدن نیست! به قدرت نمایی هم نیست! به اینم نیست که به خواهرت امر و نهی کنی. باید امر و نهی رو جلوش انجام بدی بعد بخوای اونم انجام بده. فهمیدی پسرم؟
محمد سرش را تکان میدهد و میگوید:
_آره آقاجون. من همیشه هوای ریحانه و لیلا رو دارم. تازه بعد از مدرسه خودم دنبالش میرم و باهاش میام تا احساس تنهایی نکنه.
_آفرین پسرم!
در همین موقع مادر هم کنارم مینشیند و با خنده میگوید:
_خوب پدر و پسر باهم گرم گرفتینا!
صبحانه را با طعم عشق در کنار هم میخوردیم و بعد از آن به مادر در جمع کردن سفره کمک میدهم.آقاجان به مادر میگوید:
_زهرا خانم! امروز آماده شدین بریم "دره گز" پیش خانم جان و آقاکمیل و یه چند روزی پیششون بمونیم.
انگار که به مادر دنیا را دادهاند و با شادی که در چشمانش موج میزند، میگوید:
_راست میگی سِد مجتبی؟ وای چقدر دلم برای خانم جان تنگ شده بود. بریم!
تا من ظرف های صبحانه را میشویم؛ مادر میرود و وسایل هایمان را در ساک جا میدهد.
آقاجان عبا و عمامه هایش را در ساک مخصوصی میگذارد و لباس ساده ای می پوشد.من هم میروم و مانتوی قدیمی ام را برمیدارم و لباس جدیدم را در ساک میگذارم.
جلوی آینه می ایستم و موهایم را به داخل روسری هل میدهم. با صدای مادر دست می جنبانم و کیفم را به دوش میاندازم.
کفش هایم را به پا میکنم و از خانه خارج میشوم. آقاجان و محمد جلوتر میروند و من و مادر خَرامان خرامان به طرفشان میرویم.
سر خیابان که میرسیم آقاجان تاکسی میگیرد و یک راست به ترمینال قدیم میرویم.
صدای شوفرها در ترمینال طنین انداز میشود که مسافران را به سوی خود جذب کنند.آقاجان چند جایی پرس و جو میکند و هر کدام طرفی را نشان میدهد
تا اینکه مینی بوس کهنه و قراضهای را پیدا میکنیم که مقصدش دره گز است.
جز چند نفری که در مینی بوس هستند بقیه صندلی ها خالی است
و آقاجان دو صندلی دونفری را که پشت سر هم هستند را برای ما گرفت. من و مادر کنار هم، آقاجان و محمد در صندلی دیگر.
کم کم مینی بوس پر می شود و شوفر آن حرکت میکند.خِر خِر مینی بوس انقدر زیاد است که فکر میکنم هر لحظه ممکن است قطعه از آن کم شود!
هوس خواب میکنم اما خوابیدن در این سر و صدا و تکان ها محال است.نمیدانم چطور چشمانم روی هم میرود و خوابم میبرد اما وقتی چشمانم را باز میکنم که در دره گز هستیم!
خودم هم باورم نمیشود که توانستم اینقدر بخوابم. با ترمز کردن راننده جاده هم به پایان میرسد.همگی پیاده میشوند و آخر از همه ما پیاده میشویم.
خاک های گِل شده نمایانگره این است که باران مهمان اینجا بوده.هر زنی که از کنارمان رد میشود، به مادر سلام میدهد و اُغور بخیری میگویند.
خانه ی خانم جان از پشت درختان و بوته ها نمایان می شود.آقاجان یاالله گویان وارد میشود و خانم جان را صدا میکند.
خانم جان با دستان لرزان و گیسهای حنا شده ای که از زیر چارقدش بیرون آمده به استقبال مان میآید.
همگی مان را می بوسد و خوش آمد می گوید.مادر چون خانم جان اذیت نشود مشغول پخت و پز میشود و من هم چای میریزم.
خانم جان و آقاجان گرم گفت و گو هستند. خانم جان از احوالات دایی کمیل میگوید که یک پایش در مشهد است و پای دیگرش در اینجا. او فکر میکند که دایی برای پیدا کردن کار به مشهد میرود و کاری گیرش نمیکند.
کم کم غذا هم پخته میشود و سر و کله دایی کمیل هم پیدا میشود.دایی با من و محمد گرم میگیرد و گاه مرا خانم دکتر صدا می زند،
من که خنده ام گرفته است به او میگویم که من دکتر نمی توانم بشوم.محمد هم حس چغلی کردنش گل می کند و تمام نمراتم را به دایی میگوید.
دایی با چشمان گرد از من میپرسد:
_محمد راست میگه؟
میخندم و میگویم:
_بله!
دایی ادامه میدهد:
_خب خانم درسخون، چی میخوای بخونی دانشگاه؟
_ان شالله جامعه شناسی میرم. دانشگاه فرح (الزهرای امروزی) تازه این رشته رو اضافه کرده!دانشگاه بدی نیست اما اسمش آزار دهنده است!چی آزار دهنده نیس؟ از اسم مدرسه و دانشگاه گرفته تا کوچه و خیابون. همه اینا رو بزاریم یک طرف ولی خودشونو (شاه و زنش) چیکار کنیم؟
_ان شالله دوره ی اینا هم تمومه دایی جان. فقط یکم همت میخواد.
مادر با چشمان غضب آلود دایی را نگاه می کند و میگوید:
_بس نیست این حرفا! داداش گوش این بچه ها رو ازین حرفا پر نکن.
دایی میخندد و میگوید:
_مگه چیز بدی گفتم؟
_نخیر! خیلی هم خوبه اما عاقبتش بده.
_شهادت بده؟؟
_نه جوون مرگی بده...دلتنگی یه مادر بده... اشک یه خواهر بده...کمر شکسته ی یه پدر بده...
بغض حرف های بعدی مادر را خفه میکند. دیگر چیزی نمیگوید و از پیشمان میرود. محمد هوفی می کشد و میگوید:
_دایی! مامان خیلی نازک نارنجیه!
دایی لبش را گاز میگیرد و میگوید:
_محمد! اینجوری نگو. مامانت نگرانه نه نازک نارنجی!
محمد که بیخیال است از جایش بلند میشود و به سمت در میرود.من میمانم و دایی و کوهی از سوال که ذهنم را مشغول کرده است.
بین دوراهی پرسش و نپرسیدن مانده ام که دایی می گوید:
_چیزی شده ریحانه؟
دست از افکارم برمیدارم و لبخندمصنوعی میزنم. در یک لحظه تصمیمی میگیرم و دل را به دریا میزنم.
_دایی شما چرا دستگیر شدین؟
من که با خودم فکر میکردم دایی جا میخورد به چشمانش نگاه کردم. چشمان مشکی و درشتش را میکاویم اما هیچ رنگ شوک و جا خوردن در آن نمی بینم.
برعکس دایی لبخندش پر رنگ تر شود و می گوید:
_دفاع از حق....
+حق؟
_آره خب! عدالت و دفاع از کشور و آرمان هایی اسلامی و...
کمی گیج میشوم و میگویم:
_یعنی چی؟ مگه اینا صفاتی نیست که همه ی آدما دوستش دارن؟ پس چرا بعضیا باهاش مخالفن؟
دایی که فهمیده است من تشنه ی شنیدنم شروع میکند به حرف زدن.
_ببین ریحانه جان! شاه که نماینده مردم باید باشه نماینده خارجی ها و آمریکایی ها شده...عدالت یعنی اینکه مردم تو فقر زندگی کنن و نتونن نون بخرن اون بره توی کاخ سعد آباد لم بده. برای اینکه قدرتش رو ازش نگیرن مجبوره از خارجیا اطاعت کنه مثلا اونا میگن اینقدر نفت میخوایم اونم زیر قیمت بعد اونم میگه چشم دیگه چی! اونا میگن ما هر غلطی میخوایم تو کشورتون میکنیم و حتی آدم میکشیم ولی شما نباید مزاحم حتی سگای ما بشین! ما اول از اسلام پیروی میکنیم. طبق اصل حبالوطن ما موظفیم از کشورمون دفاع کنیم! ما نمیزاریم شاه هر غلطی بخواد بکنه بکنه! ما باید مردم رو آگاه کنیم!
_بخاطر همین دستگیر شدین؟
سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_هنوز جوابتو ندادما! ببین ذات همه مون عدالت و... رو دوست داره اما بعضیا با کارایی که میکنن ذاتشون رو عوض میکنن و لکه سیاه ایجاد میشه. وقتی ذات خبیث بشه بر اساس خباثت رفتار میکنه و همین میشه که میبنی... سرکوب کردن مردم و کشتن آدما و شکنجه بیگناها و خیلی چیزای دیگه...
من که بیشتر مشتاق این هستم تا بدانم دایی چرا دستگیر شده و دقیقا چه کاری کرده زبان می چرخانم و میگویم:
_دایی دقیقا شما...
یکهو آقاجان وارد نشیمن می شود و با خنده میگوید:
_به به! میبینم خوب دایی و خواهرزاده گرم گرفتین. چی میگین به هم؟
دایی کمیل به حرف میآید و میگوید:
_حرفای ممنوعه!
آقاجان و دایی زیر خنده میزنند و آقاجان بریده بریده میگوید:
_کمیل جان ... جلوی زهرا حرفی نزنیا که خیلی اذیت میشه. حواستون باشه...
دایی دستش را روی چشمش میگذارد و میگوید:
_رو چشمم حاجی! هر چی باشه استاد این حرفای ما هم خودتونین!
آقاجان دستش را روی شانه دایی کمیل میگذارد و میگوید..
_کمیل جان این چه حرفیه! زحمتاش که همش مال خودت بوده ماهم شرمندتیم.
وقتی ناامید میشوم از جا برمیخیزم و لباس هایم را عوض میکنم.سراغ خانم جان را می گیریم و مادر میگوید پیش مرغ و جوجه هایش است.
گره روسری ام را سفت تر میکنم و دوان دوان پیشش میروم. خانم جان دان ها را جلوی مرغ ها می پاشد و با اصواتی آنها را تشویق به خوردن میکند.
ظرف دان ها را از خانم جان میگیرم و من به مرغ ها دان میدهم. بعد ظرف شان را پر از آب میکنم. کمی آن طرف تر محمد و بچههای ده در حال بازی کردن هستند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۷ و ۸
خانم جان همگی مان را بعدازظهر در ایوان جمع میکند و عیدی مان میدهد. مادر از من میخواهد شیرینی ها را از خانم جان بگیرم و تعارف کنم. بعد هم چای میریزم و همگی در ایوان چای میخوریم.
آقاجان از خاطرات جوانی اش میگوید و گاه داستان های جوانی اش ما را به خنده می اندازد.
آن شب هایی که از دوری مادر در حوزه علمیه خوابش نمیبرد و تا صبح چراغ حجره اش روشن است. همگی وقتی رفتار آقاجان را می بینند فکر میکنند او تمام شب مشغول دعا و نماز است و جور دیگری به او نگاه میکنند؛
حتی اساتید هم خیلی مراعاتش را میکنند و گاهی درس از او نمیپرسند چون فکر می کنند او کارش از اینها گذشته و او مرد خالص خداست.
درحالیکه پدر تمام شب به عکس مادر نگاه میکند و گاهی اشک میریزد! خارج از جنبه شوخی اش من اصلا فکر نمیکردم آقاجان تا این حد احساسی باشد!
شب زیر نور فانوس شام مان را میخوریم.
هفت روز از بودنمان در ده میگذرد، اما هیچ کداممان از ده خسته نشده ایم.
صبح های دل انگیز دره گز با اندکی سوز و سرما همراه است.
صبح ها با آواز بلند خروس هایش و بوی نان خانم جان، تقریبا سحرخیز شده ام.
یک روز هم بنا به پیشنهاد دایی کنار رود درختان صبحانه مان را در اوج آرامش خوردیم.
با این حال تعطیلی عید رو به اتمام بود و باید به مشهد برمیگشتیم.صبح روز جمعه بعد از هشت روز تعطیلی راهی مشهد شدیم. جدایی از خانم جان، دایی و روستا کار ساده ای نبود.
مینی بوسی که این بار با آن آمدیم بهتر از قبلی بود.در ترمینال، تاکسی گیرمان نکرد و مجبور شدیم چند خیابان را پیاده بیایم.
چند دقیقه ای در خیابان معطل هستیم اما خبری نمیشود.
چند نفر پچ پچ کنان در خیابان بهم چیزهایی میگویند و یکی بلند میگوید:
_مرگ بر شاه! درود بر خمینی!
کم کم مردم جمع میشوند و حنجره شان تنها یک شعار سر میدهد و آن این است که:
_استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی.
مادر و آقاجان به اطرافشان نگاه میکنند و در همین موقع زنی چادری به طرفم میآید و میگوید:
_اینو بخون!
کاغذی را در کیفم جا میدهد و میرود.من در شوک به سر میبرم و نمیتوانم تکان بخورم و کاغذ را دربیاورم.
کمی بعد سیل جمعیت به خیابان اصلی می ریزند و بعد صدای شلیک گلوله همه جا را پر میکند.هر یک به سویی حرکت می کند و کمی از حجم این موج عظیم کم میشود.
آقاجان به مادر پول میدهد و میگوید:
_شما سریع برین منم میام.
بعد به طرف جمعیت میرود و گم میشود. مادر با چشمانش دنبال آقاجان میگردد اما چیزی نمیبیند.اضطراب و تشویش در چهره اش هویدا است و بریده بریده میگوید:
_بریم!
آب دهنم را قورت میدهم و با دستانی لرزان به آخرین جایی که آقاجان را دیدم اشاره میکنم و میگویم:
_آقاجون پس چی؟
مادر که حالش خوب نیست و انگار به زور خودش را سرپا نگه میدارد، میگوید:
_نمیدونم. ان شاالله میاد.
مادر دستان محمد را میکشد و من هم به دنبالشان میروم.
لنگان لنگان با پاهای بی رمق خیابان ها را طی میکنیم تا بالاخره تاکسی گیرمان میکند. مادر پول تاکسی را میدهد و پیاده می شویم.
به خانه که میرسیم مادر ساک ها را در حیاط می اندازد و دستانش را به دیوار میگیرد. محمد متعجب است و من هم حال و روزم بهتر از مادر نیست.
به محمد می فهمانم ساک ها را بیاورد و به اتاق می روم. چادرم را آویزان میکنم و روسری ام را درمیآورم. بغض و ترس راه تنفس را بر من بسته اند و قطره ی اشکی بر روی گونه ام می چکد.
چند دقیقه ای با اشک و ترس می گذرد. وقتی اشکی برای ریختن ندارم نگاهم روی کیفم می ماند.
باز هم ترس...
دستم را به سمت کیف میبرم تا از آن کاغذ سر درآورم. نصف راه پشیمان میشوم و دستان لرزانم متوقف می شود.
گوشه اتاق کز کرده ام و نگاهم روی کیف قفل شده است.محمد وارد اتاق میشود و میگوید:
_ای بابا چرا ماتم گرفتین؟ آقاجون مگه کجا رفت؟ یه جوری قیافه گرفتین که انگار آقاجون نمیاد دیگه!
از حرفش حرصم می گیرد و داد میزنم:
_چی میگی؟ یه خدایی نکرده ای نعوذم باللهی! چرا فکر نمیکنی بعد حرف بزنی هان؟
محمد که از صدای بلندم شوکه شده، آرام آرام از اتاق خارج می شود.بلند میشوم و در را قفل میکنم. به خودم جرئت میدهم و به سمت کیف میروم اما باز تردید به جانم می افتد.
یک دل میشوم و زیپ کیف را میکشم و سفیدی کاغذ نمایان میشود.باز هم لرزش دست! لعنتی به دل ترسویم میفرستم و کاغذ را باز میکنم.
بالای کاغذ نوشته است:
" اعلامیه آیت الله خمینی مبنی بر..."
چشمانم را ترغیب به خواندن میکنم. هر خطش را که میخوانم شوقی درونم پدید می آید که خط بعدی را هم بخوانم.
آنقدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم رخت میبندد و بدون اضطراب بقیه اش را میخوانم.
در نامه به جنایات رژیم ستمشاهی اشاره شده است از لایحه ننگین کاپیتولاسیون تا سرکوب قیام ۱۵ خرداد و ابتذال و رواج فساد در کشور.
بعد هم رهنمود های اسلامی آیت الله خمینی گفته شده و دعوت مردم به حمایت از اسلام و...
اخرین خط از نامه را می خوانم و آن را رها میکنم.احساس خوشی از خواندن نامه دارم و دوباره آن را برمیدارم و میخوانم.
این کار را چند باری انجام میدهم تا اینکه صدای در مرا به خود میخواند. هول میشوم و سریع توی کیف می اندازم.در را باز می کنم و قامت خمیده مادر نمایان میشود. دستانش را به سر گرفته و می گوید:
_ریحانه جان! گل گاوزبون دم میکنی؟
سرم را به علامت مثبت تکان میدهم و دستانش را می گیرم و به نشیمن میرسانمش. در آشپزخانه به دنبال گل گاوزبان می گردم و آخر در قوطی فلزی پیدایش میکنم. اندکی از آن را در قوری کوچک دم میکنم و تا دم کشیدنش در آشپزخانه به انتظار می نشینم.
چند دقیقه ای میگذرد و گل گاوزبان ها دم می کشد و برای مادر میبرم.لبخند نیمه جانی روی لبش است و تشکر میکند.
نگاهم به ساعت می افتد که ۲ بعدازظهر را نشان میدهد.شکمم قار و قور کنان اعتراضش را به گوشم میرساند و به فکر ناهار می شوم.
سریع بساط ماکارونی را آماده میکنم. کار با چراغ خوراک پزی سخت است اما کمی بعد قلق اش دستم می آید و مواد را در هم میریزم و با ماکارونی مخلوط میکنم.
چهل دقیقه ای آن را به حال خود در دم می گذارم و به اتاق می روم.
از قفسه کتاب هایم، کتاب بینوایان از ویکتور هوگو بر می دارم.تا جایی که خوانده ام داستان از این قرار است که مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش میخواست از یک نانوایی دزدی کند، اما دستگیر و محکوم می شود .
در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب 19 سال در حبس می ماند.با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند.
ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می دزدد و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر میکند و به اسقف باز میگرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر میدهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید.
چند صفحه ای از کتاب میخوانم آن را به قفسه برمیگردانم.کمی بعد به آشپزخانه می روم و سری به غذاها میزنم. خداروشکر وا نرفته است و خوب شده.
محمد را که در کوچه است صدا میزنم و مادر را به سر سفره میکشانم و با اصرار فراوان مجبور به خوردن غذا میکنم اش.
آن روز را به سختی به شب می رسانیم اما شب اش سخت تر از روزش است. ترس و دلهره مان بیشتر و بیشتر می شود!
دیر کردن آقاجان همگی مان را میترساند. مادر شال و کلاه میکند و میگوید:
_من دلم طاقت نداره! میرم خونه لیلا.
من و محمد که دست کمی از مادر نداریم بلند میشویم و می گوییم:
_ما هم میایم!
_میرم و زود برمیگردم. مهمونی که نمیرم!
محمد که حسابی ترسیده است می گوید:
_مامان! تو رو خدا ما روهم ببر.
یکهو زبان محمد قفل میشود و به نقطه ای نامعلوم اشاره میکند. هر چه من و مادر از او سوال می کنیم؛ جوابی نمی دهد. سرم را به سوی پنجره برمیگردانم که سایه مردی هیکلی روی شیشه است!
بریده بریده میگویم:
_ما... مان! اون...جا!
مادر سرش را کج میکند و همان چیزی را می بیند که من دیده ام.سریع چادرم را برمیدارم و روی سرم می اندازم.
مادر سریع پوش بالشت ها را باز میکند و چندین کاغذ را زیر موکت میکند. از ترس به سکسکه می افتم.
یکهو یاد آن نامه می افتم که یک زن در تظاهرات به من داده است.دیگر خیلی دیر شده و مردان وحشتناک وارد خانه میشوند.
یکی شان که ریز تر است جلو می آید وبا لبخند کثیفش می گوید:
_حاج آقا خونس؟
مادر رویش را میگیرد و میگوید:
_نخیر! برای سرکشی به مزارع و املاکمون به نیشابور رفتن.
چشمم به قیافه مرد ریز می افتد؛ می توانم دقیق تر او را ببینم.
عینک بزرگش نیمی از صورتش را گرفته است و ابروی سمت چپش نصفش گم شده! سیگاری که بر لبش است و دودش را به سمت ما فوت میکند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۹ و ۱۰
مرد خشمگین میشود و میگوید:
_که حاج آقا نیست!
بعد داد میزند:
_زود تموم سوراخ سمبه های این طویله رو بگردین! نبینم جایی از قلم بیوفته که پوستتونو میکنم.
من و محمد از ترس به مادر می چسبیم. در دلم غوغایی است که نکند نامه در کیف مرا پیدا کنند. یاد گفته آقاجان میافتم که در سختی ها آیه الکرسی فراموشم نشود.شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی....
بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ و...
آرامشی عجیب در اعماق قلبم نفوذ پیدا می کند. محمد گریه میکند و چادر مادر را میکشد.
مرد خشمگین به محمد شکلات میدهد و می گوید:
_عمو جون گریه نکن! اگه بگی بابات کجاست ما ازین جا میریم.
من که نگران بودم دهان بی چفِت و بست محمد باز شود و بگوید از امروز ظهر او را ندیده ام! ولی محمد برخلاف تصور من میگوید:
_آقاجون نیشابورهه! بخدا نیست!
تا حدودی خوشم می آید و خیالم آسوده می شود که سوتی نمیدهد.مرد خشمگین با نگاه غضب آلودی خانه را از زیر نگاهش می گذراند و هوار میکشد:
_گوسفندا چیکار می کنین؟ بدوین دیگه!
با خودم میگویم لیاقت شاه همین مرد بد دهان است که پایه های حکومتش را لرزان کند.بعد از اینکه تمام خانه را زیر و رو کردند، مرد خشمگین با حرص به مادر می گوید:
_برو دعا کن نیشابور باشه وگرنه دفعه بعدی بخاطر تو میام این خونه!
بعد هم با دار و دسته قُلچماق اش از خانه بیرون میروند.مادر روی زمین می افتد و چند دقیقه ای نفس میکشد.
من که نگران او هستم مثل مرغ سرکنده ای از این سو به آن سو میدوم. محمد آن قدر سرد است که دندان هایش را از سرما بهم می کوبد.
وقتی حال و روزشان را می بینم چادر بر میدارم و دوان دوان در کوچه های تاریک خودم را به خیابان می رساندم و تا خود خانه لیلا میدوم.
خانه لیلا با ما دو خیابان فاصله دارد و نزدیک است.بی وقفه به درشان می کوبم که آقامحسن در را باز میکند. بعد از دیدن چهره ی پریشانم سرش را پایین می اندازد و می پرسد:
_طوری شده؟
من که هنوز نفسم در نیامده است بریده بریده می گویم:
_آب... یه لی...وان آب
آقامحسن مرا به داخل دعوت می کند و با دیدن لیلا خودم را در آغوشش غرق می کنم و بی وقفه اشک می ریزم.
لیلا که بسیار شوکه شده است مدام سوال می پرسد. بعد از کلی گریه و اشک آرام می شوم و ماجرا را برایشان می گویم.
آقامحسن سریع حاضر می شود و رو به من می گوید:
_بریم ریحانه خانم.
اشک چشمان و گونه هایم را می سوزاند و با هق هق می گویم:
_بریم!
لیلا دستم را میگیرد و میگوید:
_بزار منم بیام.
آقامحسن اخمی میکند و میگوید:
_فاطمه خوابه کجا میای؟
من میخوام بیام محسن! اینجا باشم از نگرانی میمیرم!
آقامحسن بی هیچ حرفی میرود و لیلا هم چادرش را برمیدارد و دنبالم می آید. در خانه ی همسایه اش را میزند و بچه را به او می سپارد.
سوار پیکان میشویم و به راه میوفتیم. در خانه باز است و داخل میشویم. فریادهای محمد به گوش میرسد و همگی به سمت نشیمن میدوییم.
مادر بی هوش کف نشیمن دراز کشیده است و محمد آرام به گونه هایش میزند. من و لیلا، مادر را میگیریم و لنگان لنگان سوار ماشین اش میکنیم.
لیلا که آقامحسن سوار میشوند و سریع میروند.دستم را به دیوار میگیریم تا نیوفتم. اشکی برای ریختن ندارم ولی بغض رهایم نمیکند و راه تنفس را بر من بسته است.
محمد دستم را میکشد و به خانه میرویم. من توی اتاق نشسته ام و محمد هم توی نشیمن است و به گوشه ای خیره شده.
نگاهم به کیف روی میز است. دستانم لرزان است و چشمانم خیس...
سرم را به دیوار تکیه می دهم و نفسی از روی آسودگی می کشم.به سمت کیف می روم و زیپ اش را می کشم، نامه نمایان می شود. یکهو زنگ در به صدا درمیآید .
محمد پیش من آمده و مرا نگاه میکند. استرس به جانمان می افتد و تنها سوال در ذهنمان این است
" یعنی کیه این موقع شب؟"
محمد گریه میکند و میگوید:
_بازم اومدن!
با خودم فکر میکنم اما به گمان آنها نیستند چون در نمیزنند و اگر هم بزنند اینگونه نمیزنند.
چادر رنگی را برمیدارم و به طرف در میروم. یکهو چهره خندان دایی نمایان میشود و لبخند زنان میگوید:
_مهمون نمیخواین؟
نمیدانم چرا بغضم سر باز می کند و به گریه می افتم. دایی وا میرود و با چشمان مُشَوَش اش می پرسد:
_چی شده ریحانه سادات؟
محمد که از دور دایی را میبیند به طرفش می آید و بغلش میکند. دایی که میبیند پاسخی نمیدهیم به طرف خانه میرود و نام مادر را صدا میزند.
صدای زهرا، زهرایش در خانه طنین انداز است.همین که به آشپزخانه پا می گذارد با دیدن بهم ریختگی شک اش یقین می شود و میپرسد:
_ #ساواک ؟
سری تکان میدهم که دستانم را میگیرد و وارد خانه میشویم. محمد را میبوسد و جلوی بخاری می نشاند.
رو به من میگوید:
_ریحانه جان! دایی میدونم حالت خوب نیست اما بهم بگو چیشده؟ میخوام کمکی کنم.
اشک هایم را پاک میکنم و چند نفس عمیق میکشم. شمرده شمرده میگویم:
_راستش ما ظهر رسیدیم مشهد. تاکسی گیریمون نکرد و چند خیابونو پیاده اومدیم که به تظاهرات خوردیم. آقاجون از ما جدا شد و رفت، بعدشم نیومد. اول شب ساواک ریخت خونه و همه چیزو شکست و بهم ریخت و رفت. مامان ترسیده بود، من و محمد هم همین طور. یکهو افتاد رو زمین! منم هول بودم و کاری از دستم برنمی آمد. رفتم خونه ی لیلا وقتی که اومدیم بیهوش بود بعدشم آقامحسن و لیلا بردنش بیمارستان.
بغضم دوباره سر باز میکند و جاری می شود. نفس های کوتاه و حرف های نصفه نیمه ام مرا کلافه کرده است اما باز هم ادامه میدهم.
_دایی چیکار کنیم؟ مامانم؟ آقاجون؟
دایی دستش را بر موهایم میکشد و میگوید:
_ریحانه سادات از تو بعیده! تو که طاقتت از منم بیشتر بود دایی! صبر داشته باش. چیزی نیست عزیزم، شما خونسرد باشین.
آقاجون تون هم ان شاالله میاد اما وقتی بیاد و ببینه شما صبور نیستین اونوقت به حال خودش غصه میخوره. شما بچه های آ سد مجتبی هستین! مردی که بیشتر مبارزون، ازش درس میگیرن. تو باید زینب گونه باشی دایی! صبر کنین ان شاالله هم مامانتون خوب میشه هم آقاجون تون میاد.
آب دهانش را قورت میدهد و در ادامه میگوید:
_نکنه از ساواک ترسیدین؟
بعد میخندد و در حال خنده میگوید:
_گرگ ترس داره اما نه اونقدر که جای هوش و حواس آدمو بگیره. دوره ی این گرگام به سر میاد و این ساواکه که باید جواب پس بده و منو رو سرشون خراب میشیم. درسته؟
من و محمد سر تکان میدهیم. دایی با لحن شکایت گونه ای میگوید:
_نه اینجوری نشد! درسته؟
+درسته! اصلا ازین درست تر نمیشه دیگه.
دایی میخندد و دستمان را میگیرد و بلند میکند.نگاهی به خانه می اندازد و می گوید:
_فردا میخواستم برم تهران! ولی ولش کن، شما واجب ترین. هستین خونه رو تمیز کنیم؟؟
من کاملا موافق بودم. هم برای روحیه مان خوب بود و هم دور و برمان بسیار کثیف شده بود.
دست در دست هم می دهیم و شروع می کنیم. من آشپزخانه را تمیز می کنم و دایی نشیمن و محمد هم اتاق خودش، مادر و آقاجون را.
تا ساعت های ۳ بیدار هستیم تا خانه تمیز شود.آخر هم آنقدر خسته می شویم که نمی فهمیم کی خوابمان می برد.
صبح با صدای دایی بیدار می شوم. سفره ی صبحانه را پهن کرده است؛ از خجالت نزدیک است آب شوم!
_دایی خودم آماده می کردم.
+این چه حرفیه! خونه خواهر هم مثل خونه خود آدم میمونه. گفتم دیشب خسته شدین خودم ترتیبشو بدم.
بعد هم با لبخند زیباش می پرسد:
_خوب ترتیب دادم؟
نگاه گذرایی به سفره می اندازم. همه چیز هست حتی مربای و پنیری که در خانه نبود! تشکر میکنم و بلند می شوم تا دست و صورتم را بشورم.
لقمه ای در دهانم می گذارم و قورت می دهم. یکهو یادم می آید امروز باید به مدرسه بروم! سریع ساندویچی درست می کنم و حاضر می شوم.
با محمد کمی همراه هستم. محمد دبیرستان متوسطه شاه رضا (دکتر علی شریعتی امروزی) میرود و من هم دبیرستان متوسطه شاهدخت (آزادگان امروزی).
چادرم را نزدیکی های مدرسه از سر به در میکنم و کمی بعد وارد مدرسه می شوم. زینب دوان دوان به طرفم می آید و می پرسد:
_ادبیات خوندی؟ میگن میخواد امتحان بگیره!
در دلم زینب را خفه میکنم که اول عیدی زد حالی راهیم میکند.اخمی میکنم و می گویم:
_اولا سلام! دوما عیدت مبارک! سوما من هیچی نخوندم.
زینب هینی می کشد و با چشمان ورقلمبیده اش میگوید:
_علیک سلام! عیدت مبارک! تو نخونی؟ من که باورم نمیشه ریحانه!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷