پتو را توی سرش میکشم و میگویم:
_بگیر بخواب آقای مجنون خان.
بعد هم خودم با کوله باری از خستگی به خواب میروم.با صدای سلین جان بیدار میشویم که میگوید:
_اذانی وردیلر گدین نامازیزی گیلین.۱
سلین جان روی اجاق یخها را آب میکند و با آب گرم وضو میگیریم.مرتضی جلو می ایستد و من پشتش و باهم نماز میخوانیم.
سجاده اش را جمع میکنم و از توی کیف کتاب دعا را برمیدارم و دعای عهد میخوانم.مرتضی هم کنارم مینشیند و باهم دعا را به آخر میرسانیم.
صبح حاج بابا شیر گاو را میدوشد و سلین جان در مطبخ آرد را خمیر میکند و از خمیر چانه میگیرد و مشغول پختن نان میشود.
من و مرتضی هم به کمکش میرویم اما مرتضی شیطنتش گل میکند و به بهانه ی این که چانه گرفتن و پهن کردن خمیر را یادم بدهد، مشغولم میکند و خمیری را به صورتم میمالد.
سلین جان با چوب تنور دنبالش میکند که در میرود.من همان جا ایستاده ام و زیر لب هر چی به ذهنم می آید نثارش میکنم!
البته تمام چیزی که به ذهنم می آید همین هاست:
_پدر آمرزیده این چه کاریه! ان شاالله به زمین گرم نخوری!
حدودا صدباری اینها را تکرار میکنم و به حساب خودم نفرینش میکنم که سلین جان دستم را میگیرد و کنار تشت آب می نشاند.
خمیر را از روی صورتم پاک میکنم و کلی خط و نشان برایش میکشم.
نان که آماده میشود، سفره ی ناشتایی را پهن میکنم و همگی دور سفره جمع میشویم.کاری با او نمیکنم تا سر فرصت بتوانم تلافی کنم.
سلین جان بعد از صبحانه میرود تا به فک و فامیل آیگین خانم در پختن ناهار کمک کند.توی یکی از اتاق ها بساط نخ و پنبه پهن شده و دار گلیم بافی وجود دارد.
دستم را روی نخهای آویزان شده دار می کشم.
کلاف های نخ با رنگ های مختلف به دار آویزان شده و نخ ها دست به دست هم داده اند تا هر کدام شان سهمی از این گلیم داشته باشند.
_اهم اهم!
از صدای ناگهانی که به گوشم میرسد، می ترسم و نگاهم را به در میدوزم که قامت حاج بابا در چارچوب نمایان میشود.
مثل همیشه نه می خندد و نه عبوس است! صدایم میزند گلین.
_بله!... بخشید که بی اجازه وارد شدم آخه..
دستش را بالا میآورد که یعنی ادامه ندهم. وارد اتاق میشود و میگوید:
_اشکال نداره!
چرخی توی اتاق میزند و پای دار گلیم بافی مینشیند و میگوید:
_میخوای یاد بگیری؟
از این که حاج بابا گلیم بافتن یاد دارد تعجب میکنم و میگویم:
_واقعا؟ بهم یاد میدین؟
سرش را تکان میدهد و میگوید:
_خود سلین بهم یاد داده. وقتای زمستون که خبری از کشاورزی نیست و بیکار میشم، گلیم بافی میکنم.
_خوشحال میشم بهم یاد بدین.
با فاصله از حاج بابا روی زمین مینشینم طوری که بتوانم دار را خوب ببینم.حاج بابا شروع میزند به توضیح دادن که نخ ها را از بالا بیاورم و لای این نخ ها بپیچم و گره بزنم.
بعد که توضیح هایش تمام میشود، دار را به من میدهد و میگوید من هم گره بزنم.
دستان لرزانم را به پیش میبرم و نخی از بالا می آورم و پیچ و تابش میدهم و گره میزنم.
در آخر با شانه بهشان نظم میدهم.حاج بابا نگاه تحسین برانگیزی به من می اندازد و میگوید:
_آفرین!
+همین؟
_آره، باید بقیه گلیم هم شبیه این نصفه بشه.
تشکر میکنم و او بیرون میرود.با دقت شروع میکنم به گلیم بافی، گاهاً نخ های زمخت دستانم را آزار میدهند اما من تسلیم نمیشوم.
کم کم بعد از چند ساعتی دستانم راه می افتد و یاد میگیرم. نوای موذن در ده میپیچد و برای حی علی الصلاه، از اتاق بیرون می آیم.
بعد از خواندن نماز سر و کله ی سلین خانم هم پیدا میشود و میگوید وقت رفتن است.میرود تا مرتضی و حاج بابا را پیدا کند.
مانده ام با همین لباسها بیایم و همرنگ جماعت شوم یا نه!چادر رنگی را از روی چوب لباسی برمیدارم و توی آیینه خودم را نگاه میکنم.
رنگهای شاد و گل ای شاداب روسری، زیباترم کرده و چادر را روی روسری میاندازم که حاج بابا و مرتضی هم از راه میرسند.به سلین جان می گویم:
_من با این لباسا بیام؟
+هر چی خودت دوست داری گلین جان، بنظر من با اینا بیای بهتره. اینطوری کمتر نگاهت میکنن.
چشمی میگویم و به مرتضی نگاه میکنم که عین حاج بابا لباس پوشیده است. لبخندی میزند و میپرسد:
_بهم میاد؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_آره، خوشتیپ شدی!
حاج بابا و مرتضی جلوی ما راه میروند و من هم با سلین جان همگام میشوم.از اینکه به جای تازه ای میخواهم پا بگذارم مضطرب هستم.
میترسم کاری کنم که با آداب و رسوم شان یکی نباشد! آن وقت است که خر بیار و باقالی بار کن!
__
۱.اذان دادن، برید نماز بخونید.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
وارد یکی از خانههای کله قندی میشویم و سلین جان با زنها به ترکی احوالپرسی میکند و بعد به من اشاره میکند.
از گلین گفتنش میفهمم دارد مرا معرفی میکند.زنها به من نگاه میکنند و چون از قبل میدانستم خوبی چه میشود. میگویم:
_یاخجیسان؟
سلین جان نگاه خریدارانه ای به من میاندازد و وارد یکی از اتاقها میشویم.هر کسی برای چشم روشنی چیزی آورده، یکی گوسفند، یکی مرغ و خروس، دیگری لباس نوزاد و سلین جان هم مبلغی را زیر بالشت نوزاد میگذارد.
جلو میروم و با آیگین خانم احوالپرسی میکنم.خم میشوم و صورت نوزاد را میبینم که مثل تکه ای از ماه میماند.
ماشاالله ای زیر لب برایش میخوانم و به آیگین خانم میگویم:
_شما تازه از گناه پاک شدین، برای ما هم دعا کنین.
آیگین حتما میگوید و با سلین جان از مادر و بچه جدا میشویم و گوشه ای می نشینیم.
کمی شادی میکنند، زنی به ترکی شعر میخواند و بقیه دست میزنند.موقع ناهار که میشود، سفره ای پهن میکنند و پلو را توی ظرفها میکشند و به هرکسی میدهند.
غذای لذیذی درست کرده اند و بعد از خوردن غذا خدا را شکر میکنیم.در آخر همگی با مادر و نوزاد خداخافظی میکنند و میروند.
عصر میشود و هر کسی دنبال کاری میرود. مرتضی زود به زود به شهر میرود و هر سری هم چیز جدیدی میگوید.
توی اتاق پای دار گلیم بافی نشسته ام و نخ ها را بالا و پایین میکنم.با گلین گلین گفتن سلین جان، بلند میشوم و میگویم:
_بله! من اینجا هستم.
سلین جان وارد اتاق میشود و میگوید:
_این پسر کجاست که تو پای دار نشسته ایی؟
_گفت میره شهر.
چیزی به ترکی زیر لب میگوید و میرود. بوی سبزی خورد کرده توی خانه میپیچد. برای دنبال کردن بو بلند میشوم و به مطبخ میرسم.
سلین جان در حال درست کردن کوکوست و میگوید کوکوهایش حرف ندارد چون ترفندهایی برای درست کردنشان دارد.
جالب میشود و کنارش مینشینم. تک تک حرکاتش را از دیده میگذرانم.چیز عجیبی توی رفتارش نمیبینم و میپرسم:
_پس ترفندتون چی شد؟
لبخندی میزند و میگوید:
_وقتی خوردی، میفهمی.
اسمان نیلی در استانه ی اذان مغرب بسیار زیباست اما سوز و سرمای کندوان آن هم در فصل سرما اجازه نمیدهد تا آن را از بیرون نگاه کنم و پشت پنجره اتاق میروم.
نمازم را که تمام میکنم، از یا الله گفتنهای مرتضی و صدایش بال درمی آورم.یک راست به اتاق می آید و لبخندی با صورتش عجین میکند.
_سلام ماهرو سادات!
+ماهرو سادات؟
خنده ام می گیرد و تمام دلخوریهایم با یک کلمه از بین میرود. سلین جان بساط شام را پهن میکند و از اینکه کاری نکرده ام، خجالت میکشم
و آخرین نفر سر سفره مینشینم.اولین لقمه را که به دهان میگذارم خوب مزه مزه میکنم.تازه متوجه حرف های سلین جان میشوم و به وجد می آیم!
موقع جمع کردن سفره، نمیگذارم دست سلین جان به سفره و ظرف ها بخورد. سلین جان هم به رسم مهمانداری، مرتضی را مجبور میکند تا کمکم کند.کنار هم نشسته ایم و ظرف ها را می شوییم.
از پنجره های کوتاه خانه می توان بیرون را به راحتی دید.
دانه های ظریف برف رقصان بر زمین می نشینند و لحاف برفی را تشکیل میدهند.
مرتضی مثل پسربچه ای مظلوم، کارش را درست انجام میدهد.
وقتی کارم تمام میشود، از توی تشت حجم زیادی آب برمیدارم و روی مرتضی میریزم.
طفلکی با قیافه ی وا رفته و خیسش نگاهم میکند و از سر و رویش آب میچکد.
سریع صحنه را ترک میکنم و میروم حوله برایش میآورم.حوله را روی دوش اش میگذارم و تا میخواهم حالش را بپرسم، خنده ام میگیرد!
هنوز چشمانش مثل توپی گرد است که با خنده من او هم میخندد.دستش را به سمت تشت آب میبرد که درسش را میخوانم و فرار را بر قرار ترجیح میدهم.
سلین جان با دیدن مرتضی میخندد و می گوید:
_حقته! میخواستی گلینم رو اذیت نمیکردی!
مرتضی یک دستت دردنکنه ای میگوید و توی اتاق لباسش را عوض میکند.به در اتاق میزنم و با اجازه اش وارد میشوم و مثلا خودش را اخمو نشان میدهد.حوله اش را روی بخاری میگذارم و میگویم:
_خوب تلافی کردم؟
نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد و تمام نقشه هایش فرو میریزد.
_آره! ولی ازین به بعد ازم نخوای که باهات ظرف بشورم. من دیگه احساس امنیت نمیکنم.
_نگران نباش! هر عملی، عکس العملی داره.
باشه ای میگوید و مکالمه مان تمام میشود. مرتضی دیگر از دلیل رفتنش به شهر برایم نمیگوید، نمیدانم چرا این همه راه به شهر میرود.دلم میخواهد بدانم و با تردید میپرسم:
_مرتضی... تو... چرا میری شهر؟
نگاهش را آهسته بالا می آورد و نگاهم میکند. انگار به دنبال کلمات دارد ذهنش را زیز و رو میکند که صدای سلین جان می آید.
_مرتضی؟ ریحانه جان؟
هر دو بله میگوییم و وارد میشود.روی زمین مینشیند و برایش بالشت میبرم تا تکیه دهد.
_خیر ببینی، والله پاهام دیگه امونمو بریدن.
رو به روی سلین جان مینشینم و میگویم:
_چرا دکتری نمیرین؟ میخواین مرتضی فردا شما رو ببره؟
دست را بالا می آورد و دستار دور سرش را برمیدارد. نفسش را بیرون میدهد و میگوید:
_نه، فردا خیلی کار داریم. امروز رفتم فک و فامیلمان رو دعوت گرفتم.
به یاد مهمانی فردا میافتم و دست و پایم را گم میکنم.با گرمای دستان سلین جان که روی دستم مینشیند، سر برمیآورم.
چشمان همیشه پر فروغش را جلوی دیدگانم میبینم.
_نگران نباش، من فردا کنارت هستم. مهمانی ست دیگه!
از اطمینان سلین جان، احساس خوشایندی پیدا میکنم و لبخند میزنم.
دوباره میگوید:
_فردا صبح باید دو تشت خمیر، نان بپزم!
_کمکتون میکنم.
مرتضی کنار من و مادرش مینشیند و میگوید:
_خیلی دارم به عروس و مادرشوهری بودنتون حسودی میکنم! اینجوری میکنین دلم میخواهد زن میبودم!
_ذلیل اولمیاسان.۱
ماه تابان در چشم من و مرتضی معنی دیگری پیدا میکند. ماه ما را به یاد هم می اندازد، این که اگر هم در کنار هم نباشیم خودمان را به بودن ماه دلخوش کنیم.
صبح با صدای آواز خروس و بوی نان بیدار میشوم. دودی که از دودکش مطبخ بیرون میرود همچون ستون سیاه رنگی است که به سوی آسمان میخزد.
دست و رویم را میشویم و لقمه ای در دهانم میگذارم و به مطبخ میروم. خمیرهای چانه شده را روی سینی پهن میکنم و به دست سلین جان میدهم.
سلین جان هم به تنور میچسباند و با چوبش اگر لازم باشد جا به جا یا از تنور بیرون میکشد.
نرسیده به اذان ظهر سر و کله ی دوتا از خاله های مرتضی پیدا میشود.یکی شان خاله تنی اش است و دیگری ناتنی.
خاله ی ناتنی اش فارسی نمیتواند صحبت کند و تمام مکالمه مان احوالپرسی است که دست و پاشکسته به او میفهمانم.
خاله تنی مرتضی، واقعا مهربان است و در همین مدت کوتاه خیلی هوایم را دارد.با دیدنم با ذوق کلی دعا به جان مرتضی کرد و در غیابش تبریک گفت.
کمی بعد گوسفند را می آورند توی خانه تا آبش بدهند و برای غذا سرش را ببرند.با دیدن گوسفند بیچاره یک جوری میشوم و به خانه میروم.
وقتی که آن را میبرند از خانه بیرون میآیم و مرتضی بخاطر همین کلی سربه سرم میگذارد.سلین جان چادر به کمرش بسته و کارها را مدیریت میکند.
به حاج بابا میگوید گوشت ها را چگونه خورد کند، به خالهها میسپرد که برنجها را خیس کنند و به من هم یک گونه لپه داده تا پاک کنم.
از بس روی زمین نشسته ام، کمرم خشک شده و نمیتوانم جم بخورم.لپه های پاک شده را به مرتضی میدهم تا به سلین جان بدهد.
مرتضی بعد می آید و کنارم مینشیند و میگوید:
_نمیتونم از اونجا نگاهت کنم، دلم برات تنگ میشه!
از دل نازکی مرتضی و اینکه میتواند به راحتی احساسش را بگوید خوشم می آید.
کمی که میگذرد به او میگویم:
_مرتضی برو پیش مردا! زشته اینجا کنارم نشستی!
+وا اینجا که همه محرمن!
_آره ولی میگم خوبیت نداره.
لب و لوچه اش آویزان میشود و میگوید:
_ای کاش میتونستی بیای کنارم و تو کمکم کنی! حیف...
دستش را به کمک میگیرم تا بلند شود و میگویم:
_تو بیا سر بزن. حالام برو که صدای حاج بابا درمیاد!
مرتضی میرود و من هم حس او را پیدا میکنم.واقعا که اغراق نمیکند و کار دل است!
ناهار ظهر، با همان گوشتهای استخوانی گوسفند، آبگوشتی بار میگذارم و سرگرم کار میشوم.
کم کم سر و کله های چندتا از عمه و عموهایش پیدا میشود.احوالپرسی میکنم و آنها گوشه ای از کار را بدست میگیرند و سلین جان با آمدن آنها نمیگذارد من کاری بکنم.
توی اتاق مرا مینشاند و یک دست لباس زیبا به دستم میدهد و میرود.این لباس زرق و برقش از آن دست لباسم بیشتر و مشخص است که لباس مهمانی و ویژه ست.
دامن پر چین لباس پر از شکوفههای زیبای است و رنگ بهار را دارد. توی آیینه به خودم زل میزنم و دستی به گونه ام می کشم.
چقدر دلم میخواهد مادر بیاید و بوسه ای به گونه ام هدیه دهد.شب که میشود تمامی مهمان ها می آیند
و من هم مدام می ایستاده و احوالپرسی و دیده بوسی میکنم. همگی به زبان ترکی حرف میزنند و یکی از عمه ها دف برمی دارد و شعری به ترکی میخواند.مردها در خانه ی همسایه هستند تا خانم ها راحت باشند.یکی از خاله های مرتضی کنارم مینشیند و میپرسد:
_مادر و پدرتون رو ندیدم! تشریف نیاوردن؟
یکهو غم عالم توی گلویم میریزد و بغض میکنم.
___
۱. ذلیل نشی.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
سعی دارم چیزی بگویم اما نمیشود که سلین جان به دادم میرسد و میگوید:
_گلین جانم از دیار شاه خراسانه! توی تهران مراسمشان بوده، همان هفته ای که راه پر از برف شده بود. مجبور شدین یه مراسم اونجا بگیرن و یه مراسم اینجا. اینطور شد که گفتیم راهشون رو دور نکنن و به آمدن عروس رضایت دادیم.
خاله آهانی میگوید و سر جایش مینشیند. تا آخر مهمانی مثل مجسمه نشسته ام، من در میان جمع و دلم جای دیگرست...
برای شام مرتضی می آید و باز اشتها ندارم. چند لقمه ای برمیدارم و بعد به بهانه ی اینکه مهمان ها برای خداحافظی می آیند و میگویم نمیشود خورد!
وقتی همگی میروند، صدای قیل و قال هم میخوابد و سلین جان سرش را به بالشت نگذاشته که خوابش میبرد.
توی اتاق میروم و خودم را با دیدن مناظر شب سرگرم میکنم اما کسی که از این دل وامانده ام خبر ندارد!
امواج طوفانی خودشان را به قلبم میزنند و قلبم از دلتنگی مچاله میشود.مرتضی اهم اهمی میکند و میپرسد:
_چیزی شده؟
نه ای می گویم و دوباره خودم را با نگاه به پنجره سرگرم میکنم تا غم را از چهره ام نخواند.انگار دست بردار نیست، جلوی پنجره می ایستد و میگوید:
_پس فکر کنم هر وقت تو رو به عنوان عروس پای سفرهای مینشونن کلا اشتهات کور میشه، نه؟
پورخندی میزنم و ادعایش را رد میکنم.با نگاهش به عمق چشمانم نفوذ پیدا میکند و میگوید:
_دلتنگی؟
با باز و بسته کردن چشمانم جواب را میدهم که بی اختیار شکوفه های اشک از چشمانم بیرون میپرند و روی گونه قل می خورند.
با دستان اشکهایم را پاک میکند و با لحن مهربانانه ای میگوید:
_منم دلتنگم، حالتو میفهمم.
آهی از ته جان میکشد که میفهمم او هم آتشی در دل محبوس کرده است.کلمات بغض آلود از دهانم بیرون میآیند و میگویم:
_تو چرا؟ دلتنگ چی؟ دلتنگ کی؟
به سختی لب میزند و میگوید:
_دلتنگ مادرم...
او راست می گفت؛ هیچ دستی مثل دستان مادر نمیتواند بچه اش را نوازش کند حالا میخواهد هرچقدر هم مهربان باشد.
دلتنگی او مربوط به ده ها سال است و دلتنگی در عمق دلش ریشه دوانده.لرزی به جانم می افتد و روی زمین مینشینم. دستی به موهایم میکشم و میگویم:
_چقدر دلم میخواد یه بار دیگه موهامو نوازش کنه. کاش فقط یک بار دیگه صورت ماهشو ببینم. اصلا سرم داد بزنه وغرغر کنه!
بغضم را قورت می دهم و به سختی ادامه میدهم.
_فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم.
مرتضی کنارم مینشیند و با چشمان اشک آلود نگاهم میکند و میگوید:
_باز خوبه مامانت هرجا باشه، میدونی تو همین دنیا نفس میکشه.
نگاهش میکنم، خیلی سعی میکند اشک هایش نریزند.آب دهانش را با صدا قورت میدهد و میگوید:
_مادر من خیلی سختی دید تو زندگیش... خیلی!
بعد مکث طولانی میگوید:
_تو... منو یاد مادرم میندازی!
+چرا؟
_اونم خیلی روی عقایدش مصمم بود. اونقدر که حاضر شد از منم بگذره.خودش می گفت دلیل نفس کشیدنش منم، اون از دلیل نفس کشیدنش هم گذشت...
اشکهایم بدون اجازه سر میخورند و از چشمه ی چشمانم میجوشند.
_مطمئنم خیلی سختش بوده. گذشتن #سخته! من از خیلی چیزا گذشتم که میفهمم.ولی مادرتو همیشه کنارت هست؛ فقط تو نمی بینیش. تازه خیلی کارا ازش برمیاد.
سرش را تکان میدهد و میگوید:
_آره... ولی دلتنگیه دیگه! بنظر من دلتنگی مرگ تدریجیه.
آن شب خیلی باهم درد و دل کردیم. مرتضی و من زخم های دلمان را بهم نشان میدادیم و برایش مرهم پیدا میکردیم.
دفترم را برمیدارم و مینویسم:
" الان یک ماهی میشود که در این روستا زندگی میکنم..."
کمی نچ نچ میکنم و کاغذ را میکنم و فکر میکنم. جمله ای به ذهنم میآید و مداد را روی کاغذ به حرکت درمیآورم.
" روزها و هفته ها دست به دست هم میدهند تا یک ماه از بودنم در این روستا بگذرد...در این یک ماه خیلی چیزها یاد گرفته ام، یک گلیم تمام کرده ام... و از سلین جان غذاها یادگرفته ام...در این روزها که فکر میکنم آرامش قبل از طوفان است، من دلتنگتر هستم....دلتنگ آرامش، دلتنگ خانواده ام... و دلتنگ دایی...گاهی اوقات بیصدا زیر لحافم اشک میریزم و گاهی بغضم را در گلو خفه میکنم. این درد ناعلاج است!...مثل شمعی شده ام که آتش دلتنگی ذره ذره وجودم را کم میکند و تبدیل به اشک می شوند....تنها مرهم این روزهایم ساعت ملکوتی ست که بر سجاده نشستم و یا در کنار مرتضی نفس میکشم. فقط همین ها مرا آرام میکند."
هنوز یک صفحه ای تمام نکرده ام که صدای اگزوز ماشین تمام نشده، صدای مرتضی بلند میشود.
هراسان وارد اتاق میشود و از سر و رویش عرق میبارد.ضربان قلبم از چهرهی مشوش اش اوج میگیرد و جلویش میایستم و میپرسم:
_چیزی شده؟ چی شده؟
درحالیکه سعی دارد قضیه را برایم بگوید اما من چیزی نمیفهمم.نفس های ناهماهنگ و صدایش قاطی شده اند و میگویم کمی نفسش بالا بیاید و بعد حرف بزند.
رنگ از صورتش پریده و شک ندارم بلایی به سرمان آمده و خبر ندارم.روی زمین می نشیند و میگوید:
_باید همین حالا بریم!
+کجا؟ چرا؟
_ردمونو گرفتن!
+ای بابا! درست بگو ببینم چی شده! کی ردمونو گرفته؟
_ساواک.
با شنیدن اسم ساواک لرزشی بر جسمم وارد میشود اما سعی دارم خودم را آرام کنم و میگویم:
_از کجا فهمیدی؟
+رفتم شهر و با دوستم تماس گرفتم. گفت که ردتو گرفته ساواک. میدونه تهران نیستی برا همین به شهربانی مشهد خبر دادن و احتمال دادن رفتی اونجا تا بگیرنت اما...
چنگی به صورتم میزنم و به یاد آن روز که مادر با دیدن ماموران ساواک حالش بد شد می افتم.
دیگر حرف های مرتضی را نمیفهمم و نگران مادر و آقاجان هستم. نکند بلایی سرشان بیاورند؟مرتضی دستش را جلوی چشمانم تکان میدهد و میپرسد:
_کجایی؟ میفهمی چی میگم؟
+آ... آره! خب بگو!
_کم مونده که بفهمن تو با منی. خدا رو شکر ردی از من ندارن. ولی دیر نیست اون روز! باید بریم تا پاشون به اینجا باز نشده.
+کجا آخه؟
_یه خونه توی تهران گیر آورم. میریم اونجا.
+باشه.
بلند میشود و میگوید:
_من میرم بهشون یه جوری که بویی نبرن میگم میریم، تو هم وسیله ها رو جمع کن.
باشه ای میگویم و اصلا تمرکز ندارم. هر طور شده خرت و پرت هایمان را توی چمدان و ساک میگذارم و مرتضی وسایل را توی ماشین میگذارد.
سلین جان و حاج بابا با چهره های به غم نشسته نگاهمان میکنند و ما را به خدا میسپارند.تا می خواهم سوار ماشین بشوم، سلین جان میگوید:
_صبر کنین! الان میام.
سلین جان گلیمی که بافته ام را لوله کرده و به دستم میدهد و میگوید:
_زحمتشو خودت کشیدی.
دوباره بغلم میگیرد و بویم میکند.به مرتضی نگاه میکند و میگوید:
_هوای عروسمو داشته باشی! وای به حالت اگر گله کنه ازت!
مرتضی با خنده میگوید چشم.سوار میشویم و پشت سرمان آب میپاشند.به عقب برمیگردم و نگاهشان میکنم که شاید آخرین نگاهم به آنها باشد.
سلین جان در این یکماه کم از مادر برایم نگذاشته بود و نگاههایش مرا یاد مادر خودم می انداخت.اشکم جاری میشود و میگویم:
_زندگیمون شده مثل یه قطار! آدمای زندگیم شدن مسافر امروز و فردا! هر مکانی هم که میریم مثل یه ایستگاهه و باید بریم ایستگاه بعدی.
مرتضی همانطور که رانندگی میکند از من میپرسد:
_ناراضی هستی؟
+نه! تو این حرفامو فکر میکنی گله است؟ اصلا اینطور نیس، فقط دارم میگم زندگیم چقدر با گذشته فرق کرده.
+زندگی قبلاتو دوست داری؟
_البته! هرکسی آرامش و امنیت رو دوست داره. همین دوست داشتن و گذشتن هم هستش که به کار آدم ارزش میده وگرنه برای چیزی که برات مهم نباشه و بگذری که هنر نکردی!
+آره. اصلا کلا خود این دنیا هم مثل یه ایستگاهه! منو تو هم مسافر امروزشیم.
_تعبیر قشنگیه!
توی راه فقط نگران مادر و آقا جان هستم و از مرتضی میپرسم:
_چطوری دوستت فهمید؟
+خب ما هم باید روی دشمنمون تسلط داشته باشیم، خیلی کارا میکنن بچه ها مثلا ردیابی تماسها و عملیاتها.
_میتونی از مامانو آقاجونم خبر بگیری؟ نگران شونم.
+نگران نباش! فوقش چندتا سواله! اونا میدونن تو نمیتونی باهاشون تماس بگیری. برا همین زیاد اذیتشون نمیکنن.
مدام ذکر میفرستم. ناهار درست و درمانی هم نمیخورم تا این که آخرهای شب به تهران میرسیم.
با دیدن ماشین های شهربانی و آژیری که رد قرمزی را در هوا میپاشد، کم مانده سکته کنیم.بهم نگاه می کنیم و مرتضی فکری به سرش میزند و میگوید:
_باید یه کاری کنیم که چکمون نکنن.
+چیکار کنیم؟ سریع بگو! الان شک می کنن!
پتو و ساک را به دستم میدهد و میگوید:
_باید فکر کنن پا به ماهی و از روستا اومدیم که بریم بیمارستان.
از پیشنهادش متعجب میشوم و میگویم:
_پا به ماه؟
+آره دیگه! اینطوری وقت نمیکنن ما رو بگردن.
_از دست تو!
لباسها را زیر پتو میدهم و خودم را به موش مردگی میزنم و مرتضی میگوید:
_نخندیا!
باشه ای میگویم و برای این که طبیعی باشم ناله میکنم و ماموران ماشین را نگه میدارن و مرتضی میگوید:
_آقا عجله داریم! خانمم حالش خوب نیست!
مامور شهربانی دست پاچه میشود و می گوید:
_برید برید!
کمی که دور می شویم لباسها را به ساک برمیگردانم و بی اختیار میخندم.مرتضی هم خنده اش میگیرد و میگوید:
_ببخشیدا! مجبور شدم.
به تهران که میرسیم، در کوچه پس کوچه ها مرا میچرخاند و در محله های پایین شهر می ایستد.به من می گوید توی ماشین باشم تا برگردد...
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۸۱ تا ۱۱۰👇👇
🕊🕊🕊فردا نیستم ادامه رمان چهارشنبه میذارم🕊🕊🕊
🛑حضرت آقا امروز دوباره برای چندمین بار درباره #هوش_مصنوعی هشدار دادند و فرمودند نحوه جدیدی از جنگ امروز در کارزار حسینی و یزیدی، یا جبهه حق و باطل است
📌من در دوبخش این مطلب را باز کردهام که نبرد امروز، از جنس جنگ تنبهتن هوش مصنوعی با تکتک آحاد جامعه بشری بخصوص مردم ایران است!
بخش اول همایش
✅ eitaa.com/CWarfare/6350
بخش دوم همایش
✅ eitaa.com/CWarfare/6351
📌اما چه کنم که میدانم بسیاری از مخاطبان، وقت نمیگذارند که کامل گوش دهند؛ متاسفانه بحثی هم نیست که بشود قطعه قطعه و کوتاه کرد، پیوستگی لازم دارد...
📌خلاصه من تا حدی که سوادم میکشید، جنگ را تشریح و فایل صوتی را بارگذاری کردهام؛ کسانی که صوت همایش را گوش کردند، نظرات بسیار خوبی برایم فرستادند و شگفتزده شدند از بحث؛
❌حالا اگر شما گوش ندادید و حمایت نکردید، گردن خودتان! از ما گفتن بود...
1099898627_1595334575.mp3
52.39M
♨️⏯صوت همایش #جنگ_ترکیبی با محوریت شناختی، شبکههای اجتماعی و هوش مصنوعی
📌1⃣ بخش #اول همایش
📌🎤با سخنرانی محمد جوانی
📌🇮🇷رزمایش کشوری علمی_فرهنگی میقات
📌📅 مردادماه ۱۴۰۳
📌✌️انتشار حداکثری با شما