💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۵۵ و ۵۶
زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت:
_اونا گفتن که به خاطر واکسن هست اما به من اشاره کردند که چرا روی این یکی اثر نذاشته؟ و اون مرد گفت شاید این دختره ژن مردم خاورمیانه را نداشته و بعد دوتاشون خندیدن..
ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم و جلوی پای زهرا نشستم، دستهای کوچکش را توی دستم گرفتم و گفتم:
_مگه زهرا جان به تو هم واکسن زدند؟ کی زدند؟
زهرا لبهای سرخ نازکش را روی هم فشار داد و گفت:
_اوهوم، من از آمپول نمیترسم، اما وقتی به بچه ها واکسن میزدن خیلیاشون گریه کردن اما من گریه نکردم..
با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم:
_کی؟!چه وقت بهتون واکسن زدن؟!
زهرا شانه ای بالا انداخت وگفت:
_نمیدونم، همون موقع ها که ما را گرفتند یه شب بعدش واکسن زدند و خیلی از بچهها را هم با خودشون بردن و ما دیگه ندیدیمشون..
آهی کشیدم و با خودم فکر میکردم، چقدر اینا پست فطرت هستند که ویروس میسازند و روی بدن این بچههای معصوم امتحان میکنند.. از جا بلند شدم لقمه ای دیگه گرفتم و قبل از اینکه در دهان زهرا قرار بدم، زهرا دوباره به حرف امد..
_کریستا به اون آقا گفت: حیف شد، امشب میخواستم برای مراسم تک نفره ام یکی از این دخترا را ببرم و اون آقا اشاره به من کرد و گفت: _خوب این یکی را ببر ولی کریستا گفت: _این دختر با اون یکی که بیرون هست برای مراسم اصلیمون لازمن و باید برای لاوی بزرگ پیشکششون کنیم..
لاوی؟!...لاوی بزرگ... خدایا این واژه را کجا شنیدم.. مطمئن بودم یک جا شنیدمش، اما کجا؟! لقمه را توی دهان زهرا گذاشتم و همانطور که بوسه ای از گونهٔ نرمش میگرفتم گفتم:
_نترس، من نمیگذارم بهت آسیبی بزنن
حرفی زدم که خودم بهش اطمینان نداشتم، اما به خدای خودم اطمینان داشتم، فقط باید یه جوری میفهمیدم این مراسمی که کریستا میگه چی هست
با هر لقمه ای که در دهان زهرا میگذاشتم یکبار اسم لاوی را تکرار میکردم.. اوه خدای من! خودشه درسته... چند سال پیش بود هنوز داداش سعید زنده بود و منم دبیرستان درس میخوندم، با اسم سعید بغض گلوم را گرفت و یاد اون شب افتادم. یک شب که یواشکی رفتم تو اتاق سعید، غرق مطالعهٔ یک کتاب دیدمش، اینقدر غرق بود که متوجه حضور من نشد، من یک واژه از کتاب خوندم(لاوی) و آهسته در گوش سعید گفتم :
_منم لاوووی
سعید هراسان از جا برخواست، انگار دیوانه شده بود، دور تا دور اتاق را میگشت و به در و دیوار خیره میشد، آخر کار رفتم دستهاش را گرفتم و گفتم:
_ببخش داداش، من بودم، بخدا نمیخواستم بترسونمت
و به زور به طرف صندلی کشوندمش و دوباره پشت میز تحریرش نشست.خیره به کتاب بود و آرام آرام گفت:
_مبحث ترسناکی هست، به کسی نگی من اینجور شدم، مسخرهام میکنن، اگر تو هم این کتاب را میخوندی مطمئنا بدتر از من میشدی..
اون لحظه برام جالب شده بود که این کتاب درباره چی هست که سعید را... سعیدی که از هیچکس ترسی نداشت را اینجور هراسان کرده بود. پس شیطنتم گل کرد و گفتم:
_ببین داداش یا مو به مو بهم میگی داخل این کتاب چی نوشته یا میرم به همه میگم که چه حرکتی کردی...
سعید اوفی کرد و گفت:
_نمیشه سحر، اصرار نکن...
از سعید انکار و از من اصرار، اولش با تهدید شروع شد و آخرش با خواهش و تمنا قبول کرد. سعید همانطور که کتاب را میبست به من گفت:
_این کتاب درباره #فراماسونها هست، یا همون شیطان پرستان، اینا به بزرگ خودشون میگن لاوی، یعنی یه شخصی بوده که اسمش لاوی بوده ،اون شخص تقریبا پایه ریز این ماسونها هست، اینا رسم و رسوم عجیب و غریبی دارن، اول اینکه #خدا را قبول ندارن و به #شیطان تعظیم میکنن و معتقدن هر کسی یک شیطان داخل وجودش هست که باید به او کرنش کنه و باید این شیطان درون را بال و پر بدن، بعد که شیطان را پرورش دادن، نوبت جامعه هست، جامعه هم باید روی نظم جدیدی حرکت کنه که این ماسون ها بهش میگن نظم نوین جهانی، نظمی که در اون دین وجود نداره و انسان به میل خودش و شیطان درونش عمل میکنه و متاسفانه موفق شدند این نظم نوین جهانی را داخل خیلی از کشورها پیاده کنن و البته کشور ما و حزبالله دو تا نقطه هستند که توی خاورمیانه این نظم نوین را بر هم زدند...
حرفهای سعید خیلی تخصصی شد و من حوصلهٔ گوش دادن نداشتم و ازش پرسیدم، اینا را ولش کن، رسم و رسوم این ماسونها را بگو که سعید ادامه داد... وای خدای من!! درسته...همینه...این مراسمی که کریستا ازش حرف میزنه میتونه یکی از همین رسوم احمقانه فراماسونها باشه... با این فکر تنم داغ شد، ناخودآگاه زهرا را به آغوش کشیدم و همانطور که اشکم جاری بود زیر لب گفتم:
"خدایا...نه...."
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۵۷ و ۵۸
یعنی اونطوری که سعید میگفت این دخترها و حتی خود من قربانی بشیم، یه قربانی برای مراسم شیطان پرستی و حالا شانس باید باهامون یار باشه که طریقهٔ قربانی شدنمون جانسوز نباشه، آخه سعید میگفت بعضی دختر بچههای مسیحی یا مسلمان شیعه را برای قربانی به درگاه شیطان زنده زنده میسوزانند و برخی هم دختران بالغ مثل من را که باید از بین دختران پاک و دست نخورده و باکرهٔ شیعه انتخاب شوند برای لاوی بزرگشان هدیه میبرند و لاوی بزرگ بعد از ت.. به اون دختر، توی مراسم اصلیشون اون دختر را قربانی میکنه... خدای من! حالا میفهمیدم که چرا جولیا تاکید داشت من پاک بمونم، چرا تاکید داشت که با هیچ مردی ازدواج نکنم چرا....
و چقدر من نفهم بودم که اون موقع یک ذره به این موضوع فکر نکردم و همش خیال میکردم که جولیا خیرخواه من هست و لندن بهشتی بی مثال است برای زنان که در عین آزادی، پاک و دست نخورده باقی میمانند...نه جولیا فقط می خواسته من سالم بمانم تا لاوی بزرگشان به مقصد پلیدش برسه..
بدنم شروع به لرزش کرد...زهرا که حال دگرگونم را دید، با دستهای کوچکش شروع به نوازش دست هایم کرد و زیر لب تکرار میکرد:
_اُمی...
و من نگاهی به بالا کردم و گفتم:
"خدایا ، تورا به خون به ناحق ریختهٔ مادر این دختر، تو را به خون تمام #شهیدانت قسم میدم، من و زهرا را نجات بده..."😭
حالا میفهمم چه اشتباه مهلکی کردم و چشم و گوش بسته به #روباهان_مکار اعتماد کردم و جهنم اینجا را با بهشت سرزمین خودم معاوضه کردم. دستهام به رعشه افتاده بود، آرام از جا برخاستم، طوری وانمود میکردم که چیزی نشده، آخر تن رنجور این دخترک که معلوم نبود چه ویروسی به آن تزریق کرده اند، بیش از این طاقت رنج را نداشت و من نمیبایست نگرانی ام را به او منتقل کنم. زهرا را در آغوش گرفتم،آرام روی تخت خواباندم و در گوشش گفتم:
_عزیزم، به چیزی فکر نکن...فقط بخواب.
اما دستهای زهرا که پشت گردنم گره شده بود، باز نشد و من فهمیدم که زهرا فقط در آغوش من احساس امنیت میکند. پس آغوشم را به او هدیه کردم و کنارش خوابیدم و آرام زمزمه کردم، خدایا تو هم آغوش آرامت را به من هدیه کن و چشمهایم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدای ظریف بچگانهای از خواب پریدم، همه جا تاریک بود و نور چراغی که از پنجره بیرون اتاق به داخل میتابید، فضا را کمی روشن کرده بود،
از جا بلند شدم و روی تخت نشستم، گیج و منگ بودم ، نمیدانستم کجا هستم، دنبال در اتاق بودم که بیرون برم و زیر لب مادرم را صدا میکردم که یکهو دوباره صدای بچگانه در فضا پیچید وچیزی به زبان عربی میگفت، در فضای نیمه تاریک اتاق نگاهی به صورت زهرا انداخت که انگار داشت توی خواب حرف میزد، کردم و تازه فهمیدم کجا هستم.
از جا بلند شدم، طول و عرض اتاق را بی هدف میپیمودم، یعنی الان چه وقت هست؟ انگار یه چی کم داشتم... دلم یه چیزی میخواست ، یه چیزی مثل نماز خواندن... وای من #نذر داشتم...نماز بخونم...
آخه اینجا چطوری؟! آیا کی وقت اذان هست؟ اصلا قبله کدوم طرفه؟! اما من باید بخونم... نگاهی به زهرا کردم، به طرفش رفتم و پتو را روی بدن نحیف و کوچکش کشیدم و به سمت در رفتم. آرام در را باز کردم، داخل راهرو چراغ خوابی روشن بود، پاورچین پاورچین به سمت دستشویی رفتم، میخواستم وضو بگیرم،
نمیدانستم وقت نماز صبح شده یانه؟
نمیدانستم قبله به کدام طرف است...
اما میخواستم به نذرم عمل کنم، حالا به یک طرف میخواندم. سریع وضو گرفتم، وقت برگشت احساس کردم صداهای مبهمی از داخل اتاق کریستا می آید، چند قدم به طرف اتاق رفتم، انگار نیرویی مانع جلو رفتنم میشد... قدمهای رفته را برگشتم، داخل اتاق خودم شدم، در را بستم. بطرف چمدان رفتم و شال را از رویش برداشتم و روی سرم انداختم. یکطرف اتاق را نشان کردم و زیر لب گفتم:
"خدایا، خودت قبول کن، من نمیدونم قبله کدوم طرف هست اما به اینطرف به نیت قبله میخونم..."
و نیت نماز کردم. داشتم با حالی که تا به این سن تجربه نکرده بودم حمد و توحید را میخواندم، تمام شد و به رکوع رفتم، ناگهان در به شدت باز شد.. یک روح سرگردان خبیث که شباهتی زیاد به کریستا داشت به طرف آمد و همانطور که خرناس میکشید، با یک ضربه به پاهام من را روی زمین سرنگون کرد و همانطور که زیر لب چیزهایی میگفت، نگاهش را به من دوخت و با صدایی بلندتر گفت:
🔥_چکار میکنی دخترهٔ.... اینجا از این غلطا نباید بکنی...تو با این کارات تمرکز منوووو به هم میزنی..
اشک توی چشمام حلقه زد میخواستم چیزی بگم اما کریستا...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۵۹ و ۶۰
میخواستم حرفی بزنم که کریستا باز به سمتم حمله کرد، انگار این موجود وحشی اون کریستایی که صبح دیده بودم نبود.
دستهاش را مثل چنگال یک عقاب گرفته بود و مدام به من چنگ میانداخت و میگفت:
🔥_دیگه از این غلطا نکن، نکن، نکن..
خودم را کشان کشان به طرف میز و صندلیها کشاندم و در پناه یکی از صندلی ها نشستم، دستهام را روی سرم قرار دادم و گفتم:
_باشه...نماز نمیخونم، از این اتاق برو بیرون...
کریستا با شنیدن این حرف خرناس دیگهای کشید و عقب عقب بیرون رفت. دست به صندلی گرفتم و از جا بلند شدم، سوزشی شدید در ساق پای راستم پیچید، لنگلنگان به طرف در رفتم و در اتاق را بستم. پشتم را به در کردم و همانطور اشک میریختم اطراف را نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم که زهرا هم بیدار است و با نگاه معصوم و کودکانه اش به من خیره شده..
با پشت دست اشک هام را پاک کردم و در حالیکه لبخندی ساختگی روی لبم نشانده بودم به سمت زهرا رفتم. روی تخت نشستم و زهرا را در آغوش گرفتم وگفتم:
_میخواستم نماز بخونم، اما کریستا نگذاشت.
زهرا بدون هیچحرفی در آغوشم آرام گرفت و دوباره به خواب رفت، انگار مدتی که اسیر بوده خواب درستی نداشته و اینک آغوش منه بی پناه، پناه این دخترک بیگناه شده..
زهرا خواب رفت، او را روی تخت گذاشتم و به سمت تخت خودم رفتم، در فضای نیمه تاریک اتاق، دست بردم و قلب کوچک طلایی را که الی بهم داده بود، از زیر تشک تخت بیرون آوردم وداخل مشتم گرفتم و مشتم را روی قلبم گذاشتم.
بالاخره روزی دیگر شروع شد، رغبت نداشتم بیرون برم، اما باید میرفتم، باید راه فراری پیدا میکردم، هرچند که واقعا امیدی به فرار نداشتم. باید بیرون اتاق میرفتم تا خوراکی برای زهرا ردیف کنم، خوب میدانستم اگر کل روز را از اتاق بیرون نریم، کریستا سراغی از ما نمیگیرید، حداقل برای آوردن خوردنی و.. اصلا به فکر ما نیست.
زهرا را بردم دستشویی و آبی به سر و روش زدم و آوردمش داخل اتاق و گفتم:
_عزیزم، همین جا باش تا من برم از آشپزخونه یه چیزی برای خوردن برات بیارم.
زهرا دستم را چسپید و گفت:
_منم میام..
اما من چون میترسیدم شاید اون بیرون ، با صحنهٔ خوبی مواجه نشم، اجازه ندادم زهرا بیاد و از طرفی میخواستم، حواسم جمع اطرافم باشه تا شاید بتونم سر از چیزهایی دربیارم و اگر زهرا میومد بیرون، میبایست حواسم پی اون باشه. زهرا هم قبول کرد.
قبل از بیرون رفتن، از داخل چمدانم، عروسک کوچکی که یادگار چندسال پیش و هدیه مادرم به من بود و من خیلی دوستش داشتم و برای یادگاری همراهم آورده بودمش. عروسکی بافتنی که مامان خودش بافته بود، با موهای سیاه و صورتی سفید و لباس صورتی که همیشه به من لبخند میزد و من اسمش را دریا گذاشته بودم، چون چشمهای دکمه ای آبی رنگش منو یاد دریا می انداخت. دریا را به زهرا دادم و گفتم:
_بگیر عزیزم، این اسمش دریاست، مال تو باشه اما الان که مال تو هست هر چی دوست داری صداش کن..
زهرا لبخند صداداری زد و با خوشحالی عروسک را از من گرفت. این اولین بار بود میدیدم این دخترک میخنده، انگار با خنده اش تمام دنیا را به من دادند. بوسهای از گونهٔ زهرا گرفتم و از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.
وارد هال شدم، خبری از کریستا نبود، به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم. یخچالی که بالاش یه در کوچک داشت و فریزر محسوب میشد، در فریزر را باز کردم، گوشت قرمز بود اما من نمیدونستم گوشت چی هست و نمیخواستم دست به گوشت حرام بزنم، اینا که ذبح شرعی سرشون نمیشد و گوشت خوک و گوسفند هم براشون یه حکم را داشت.
پس دست بردم گوشت ماهی را برداشتم.
پاکت گوشت را که چند تکه یود و اندازه من و زهرا میشد را داخل ماهی تابه گذاشتم تا یخش باز بشه و دنبال برنج بودم، اما هر چه کابینتها را جستجو کردم نبود. درب قهوه ای رنگ آخرین کابینت پایین را بستم که متوجه حضور کریستا شدم. کریستا بالای سرم ایستاده بود و همانطور خیره در چشمام بود گفت:
🔥_دنبال چی هستی؟
از جا بلند شدم، صورت به صورتش ایستادم و زل زدم توی چشماش و گفتم:
_دنبال برنج هستم، میخوام برای اون بچه یه غذا درست کنم.
کریستا نگاهی داخل ماهی تابه کرد و گفت:
🔥_اینجا برنج نداریم، برای اون بچه هم نمیخواد چیزی ببری، اون نباید گوشت بخوره، این یک وعده را باید غذای خاصی بهش بدم. خواستی برای خودت درست کن..
با این حرف کریستا پشتم یخ کرد..یعنی چه؟! چه غذای خاصی؟ چرا زهرا نباید گوشت بخوره؟! نکنه نقشه ای.. یکدفعه فکری از ذهنم و گذشت و با مِن و من گفتم:
کسایی از #زن_زندگی_آزادی حرف میزنن که روی تیشرت سربازاشون نوشته:
"" با زدن زنان باردار، با یک تیر دو نشان بزنید!!ْ! ""
❌واقعیت غرب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نتانیاهو به فارسی شعار #زن_زندگی_آزادی سر داد
بالاخره پیمانکار اصلی پروژه مشخص شد
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۶۱ و ۶۲
دست زهرا را توی دستم گرفتم و از جا بلند شد، هرچه بیشتر فکر میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که تنها راه موجود همین است. بله باید دست بکار بشوم، حتما توی اون آشپزخونه کوفتی، چاقویی چیزی پیدا میشد. اگر کریستا و همدستانش میخوان منو امثال زهرا را برای اهداف شیطان پرستانهشان قربانی کنند، چرا من نتونم جان این ابلیسک ها را بگیرم؟! حتما میتونم...اما...اما بعدش چی؟
الان مطمئن بودم که توی اتاقی که هستم دوربین نداره، آخه اونجور که الی میگفت، تمام زوایای اتاق را بررسی کردم، بعدم این اتاق چیز به خصوص جای پنهان یا حتی تابلویی چیزی نداشت که دوربین کار گذاشته باشند و از طرفی مایی که اینجا آمدیم، همه جوره پاکسازی شدیم و انگار توی لندن وجود خارجی نداریم، پس واقعا لازم نبود ما را زیرنظر بگیرن و این یک شانس خوب بود برای ما...
همانطور که دست زهرا توی دستم بود، ناخوداگاه طول و عرض اتاق را میپیمودم، به میز و صندلیها رسیدم، زیر بازوی زهرا را گرفتم و روی صندلی نشوندمش و جلوی پاش زانو زدم. دست کوچک زهرا را توی دستم گرفتم و گفتم:
_زهرا جان، آنطوری که متوجه شدم ما الان توی لندن هستیم، تو گفتی که با بابا و مامانت لندن زندگی میکردی و بابات انگلیسی هست درسته؟!
زهرا که با بهت به من نگاه میکرد، آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانهٔ بله تکون داد. شانه های شکنندهٔ زهرا را توی دستم گرفتم و ادامه دادم:
_اگر یک اتفاقی بیافتد که بشه از این خونه فرار کنیم، آیا میتونی، جایی که زندگی میکردی را پیدا کنی؟ آیا آدرس خونهتان را داری؟!
زهرا سرش را پایین انداخت و گفت:
_نه! لندن شهر بزرگی هست، من نمیتونم خونهمان را پیدا کنم، آخه همیشه با ماشین بابا یا مامان توی شهر میرفتیم..
گونهاش را ناز کردم و آه کوتاهی کشیدم که یکدفعه زهرا گفت:
_اگر یه موبایل داشته باشیم میتونم به پدرم زنگ بزنم من شمارهاش را حفظم
و شروع کرد به گفتن شماره ای که در خاطرش ثبت بود...انگار دنیا را به من داده بودند...زهرا میگفت و من تکرار میکردم...باید به فکر یک اسلحه بودم، یه چاقو و حتی یه کارد یا یه قیچی..
از جا بلند شدم، باید به بهانه غذا درست کردن دنبال اون وسیله میگشتم. دوباره زهرا را تنها گذاشتم و بیرون رفتم. داخل آشپزخانه شدم، یخ گوشت ماهی باز شده بود. کشوهای کنار اجاق گاز را یکی یکی باز کردم. خبری از چاقو نبود، اما چند تا کارد بود.
یکیشون را برداشتم و وانمود کردم می خوام باهاش گوشت را تیکه تیکه کنم، اما میخواستم ببینم چقدر تیز هست. نه خوب بود، در کابینت بالا را باز کردم و شیشه روغن را بیرون آوردم، گاز را روشن کردم و مشغول سرخ کردن شدم در همین حین در اتاق کریستا باز شد و بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد با عجله به طرف در ورودی رفت.
خودم را به جایی رسوندم که در ورودی توی دیدم بود. متوجه نشدم کی پشت در هست ، اما یک شئ کوزه مانند با رنگی سیاه، به دست کریستا بود. کریستا کوزه سیاه را توی آغوش گرفته بود، انگار یک چیز خیلی گرانبها داره.
خیلی کنجکاو شده بودم تا بدانم داخل اون کوزه چی چی هست؟ کریستا نگاهی بهم انداخت و وارد آشپزخانه شد،بوی گوشت ماهی سرخ شده توی فضا پیچیده بود. انگار اشتهای کریستا هم باز شده بود. کوزه سیاه را روی کابینت کنار اجاق گاز گذاشت و قاشقی از جاقاشقی کنار سینک برداشت و به طرف ماهیتابه آمد. خودم را کشیدم کنار، کریستا همانطور که چشم به ماهی داشت گفت:
_به به...آشپزی هم بلدی پس..
پیش خودم گفتم چه آشپزی...خودم را نزدیک کوزه سیاه کردم و عمدا دستم را به کوزه زدم و در یک چشم بهم زدن کوزه نقش زمین شد و با صدای شترقی، شکست.. و سرامیک های کرم رنگ کف آشپزخانه رنگ میگرفت...باورم نمیشد.. همانطور که خیره به خون زیر پایم بودم ، متوجه کریستا شدم که خرناس کنان به سمتم میامد... ناخوداگاه کارد را برداشتم و به طرف اتاق فرار کردم.
کریستا که انگار دیوانه شده بود پشت سرم شروع به دویدن کرد و همزمان زیر لب فحش میداد.. خودم را داخل اتاق پرت کردم و در را بستم و پشت در نشستم. زهرا با دیدن من شروع به جیغ کشیدن کرد و من گیج بودم. ولی زهرا حق داشت،کارد دستم و خونی که از کوزه روی لباس و پاهام ریخته بود باعث ترس زهرا شده بود و زهرا پشت سر هم جیغ میکشید و کریستا هم با مشت های محکم به در میکوفت مدام تهدیدم میکرد تا در را باز کنم.
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴
نمیدونستم چکار کنم، گیج بودم، از یکطرف جیغهای مدام زهرا و از طرف دیگه تهدیدهای کریستا.. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، از جا بلند شدم در را باز کردم، کریستا که انگار گارد گرفته بود کمی عقب رفت، من در حالکیه کارد آشپزخانه را نشونش میدادم به طرفش رفتم و با صدایی محکم گفتم:
_خودت را برای مرگ آماده کن..
با این حرف انگار شیرینترین جوک دنیا را برای کریستا تعریف کرده باشم، شروع کرد به خندیدن و کارد دست من را نشان میداد و میگفت:
🔥_با این میخوای منو بکشی؟!
زهرا که به دنبالم بیرون آمده بود، باز شروع به جیغ کشیدن کرد. کریستا با خشم نگاهی به صورت زهرا کرد و گفت:
🔥_اینو خفه اش کن
و در یک لحظه اسلحهای را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به سمت من نشانه رفت. دستپاچه شدم، نمیدونستم چکار کنم، کارد را به گوشه ای پرت کردم، زهرا را توی بغلم گرفتم، با اشارهٔ کریستا به سمت یکی از مبلها رفتم. همانطور از شدت استرس بدنم به لرزه بود موهای زهرا را نوازش میکردم که آرام گیرد.
در همین حین صدای زنگ در بلند شد.. یعنی کی میتونست باشه؟! کریستا که انگار انتظار کسی را نداشت با تعجب به در نگاهی کرد و سریع اسلحه را زیر لباسش پنهان کرد و به ما اشاره کرد که عادی باشیم و حرکت اضافه انجام ندیم و با انگشتش ما را تهدید کرد که هر حرکت اضافه مساوی با مرگمون خواهد شد. نفسم را آهسته بیرون دادم، به زهرا نگاهی انداختم و دیدم او به در چشم دوخته است.
کریستا موهای بلند و بور و لختش را مرتب کرد، نفسش را آرام بیرون داد لبخندی ساختگی روی لب گذاشت و در را باز کرد. ناگهان در یک لحظه دو مرد که لباس پلیس به تن داشتند کریستا را کنار زدند و وارد خانه شدند. کریستا اعتراض کنان گفت:
🔥_شما حق ندارید...
یکی از مردها به سخن درآمد و گفت: _همسایه ها به پلیس زنگ زدند انگار صدای جیغ کودکی از اینجا میآمده..
و با دیدن زهرا به طرف ما آمدند. کریستا اعتراض کنان جلوی یکی از آنها را گرفت و گفت:
🔥_شما حق ندارید داخل این خانه شوید، اینجا هیچکس مجوز ورود ندارد و چیزی آرام در گوش مأمور پلیس گفت که من متوجه آن نشدم. زهرا که انگار با دیدن پلیس ها آرام شده بود، از بغل من پایین آمد و همانطور که به طرف یکی از پلیسها میرفت، کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت:
_این خانم منو اذیت میکنه، اون میخواد ما را بکشد.
کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی میداند و اصلا نمیتوانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت:
🔥_لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست.
یکی از پلیسها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد. کریستا که انگار شوکه شده بود، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت:
🔥_شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید، گفتم که اینجا...
پلیس دوم بی آنکه حرفی بزن، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت. کریستا درحالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد، فریاد زد:
🔥_صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد.
اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان آدمخوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریتهای چون کریستا بود.
کریستا پشت سرم آمد، تنهای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه میکرد، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت:
🔥_الو...
به سمت اتاقش رفت. انگار میخواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمیشنیدم.
نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بیگناهی در آن کوزه بود که میبایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود.
با گفتن نام زهرا، قلبم بهم فشرده شد،این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمیگذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است.
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶
کریستا به سمتم یورش آورد و گفت:
🔥_لعنتی...تو کی هستی؟ چطور با اونا در ارتباط بودی؟! اصلا چرا چرا....
من گیج و مبهوت بودم، این چی داشت میگفت..با ترس و لکنت گفتم:
_با ک...کی...؟
کریستا عصبانیتر به سمت یورش آورد و دستهای از موهای بلندم را در دستش گرفت و گفت:
🔥_اون دختره انگلیسی بلد بود، یعنی جاسوس بود، تو هم جاسوسی، تو هم لنگهٔ اون برادرت هستی، من بهشون هشدار دادم اما توجه نکردند... حالا باید بفهمند...خاک بر سر جولیا که به خاطر یک کینه، تمام ما را...
وای خدای من! این چی داشت میگفت؟ برادرم؟! سعید؟! اون این وسط چکاره هست؟من...من چه نقشی دارم؟! آب دهنم را به زور قورت دادم و گفتم:
_زهرا جاسوس نبود اون فقط یه دختر بچهٔ بیگناه و دورگه بود...چرا فکر میکنی یه بچه چهارساله جاسوسه؟! قضیه برادر من چیه؟! چرا...چرا فکر..
کریستا نگذاشت حرفم تمام بشه، وسط حرفم پرید و اسلحهاش را از زیر لباسش بیرون آورد و درحالیکه مغز من را نشانه رفته بود با فریاد گفت:
🔥_خودت را به موش مردگی نزن، من که خوب میدونم تو از ایران پاشدی اومدی که انتقام خون برادرت را بگیری... اونم از جولیا... خواهر نادان من...اما من اجازه نمیدم دیگه حرکت اضافی کنی قبل از اینکه تو و اون همدست های کثیفت بخواین کاری کنین تو رو میکشم و یک لیوان از خون گرمت میخورم و مراسمی را که قرار بود با اون دختر بچه ها انجام بدم، با تو انجام میدم.
مغزم داشت سوت میکشید قدرت تحلیل هیچی را نداشتم، این چی میگفت خدای من؟! کریستا قدم قدم به جلو میامد و هر قدمی که نزدیکتر میشد، ترس من بیشتر میشد. باید سردرمیاوردم، اگر قرار بود بمیرم، باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده... پس آب دهنم را دوباره قورت دادم و درحالیکه خیره تو چشمای کریستا بودم، سعی کردم وانمود کنم عادی هستم پس شمرده شمرده گفتم:
_بیا یک معامله کنیم، اول تو بگو داستان سعید چیه، بعد من اطلاعات خیلی مهمی راجع به گروهمون که قرار بود داخل شما نفوذ کنند میدم. اطلاعاتی که برای شما خیلی حیاتی هست.
کریستا درحالیکه چشمهاش را ریز کرده بود گفت:
🔥_از چی حرف میزنی؟ نفوذ؟ داخل مجموعهٔ ما؟!
سرم را تکون دادم و گفتم:
_بله...اگر حقیقت را به من بگی...حقیقت را بهت میگم..
کریستا که انگار عصبانیتش کمتر شده بود و حس کنجکاویش گل کرده بود.صندلی چوبی را جلوی مبلی که رویش نشسته بودم، قرار داد و درحالیکه اسلحه دستش همچنان به سمت من بود، روی صندلی نشست. کریستا خیره در چشمهام شد و گفت:
🔥_وای به حالت حقیقت را نگی، اصلا اجازه نمیدم تا روز مراسم زنده بمونی و پیشکش لاوی بزرگ بشی، همینجا کلکت را میکنم،:فهمیدی؟!
آب دهنم را آرام قورت دادم و سرم را به نشانهٔ بله تکون دادم. کریستا نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
🔥_یعنی تو واقعا از کارهای برادرت خبر نداری؟
آرام گفتم:
_نه، برادر من چندسال پیش فوت کرده، مگه چکار میکرده؟!
کریستا آرام گفت:
🔥_پس جولیا حق داشت بگه که تو اصلا از هیچی اطلاع نداری،اما اگر اطلاع نداشتی چرا با صفحه مجازی برادرت با ما در ارتباط بودی؟!
شونه هام را بالا انداختم وگفتم:
_بعد مرگ سعید انگار من وارث تمام داشتههاش شدم، کتاباش، اتاقش، لپ تاپ و کامپیوترش و طبیعی هست جایی از صفحه مجازیش استفاده کنم. گرچه سعید هر چه پیام داشت پاک کرده بود، اما، جولیا خودش به من پیام داد.
کریستا نیشخندی زد و گفت:
🔥_جولیا بر عکس ادعاش خیلی احمق هست، اون گول برادرت را خورد و فکر میکرد برادرت دختر هست و البته برادر موذی تو، نقشش را خوب بازی کرده بود، اون.. اون اطلاعات زیادی راجع به ما و اعتقاداتمون داشت اما ما نمیدونستیم و جولیا به خیال انکه مورد خوبی برای قربانی کردن در مراسم هر سالهٔ ما پیدا کرده، خواست اونو درست مثل تو به اینجا بیاره و.. اما رو دست خورد و برادر لعنتی تو همه چی را بهم ریخت ، البته نتیجهٔ کارش هم دید، مثل یک گنجشک از نفس انداختیمش...
کریستا که انگار احساس قدرت میکرد از جا بلند شد و به سمتم آمد و گفت:
🔥_بله، قدرت ما را دست کم نگیر، ما قادریم هر که را اراده کنیم از جلوی راهمون برداریم
و سپس جلوی من ایستاد و با اسلحهٔ دستش چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد:
🔥_حالا تو اعتراف کن، تو ما را به کدام گروه فروختی حقیقت ماجرا چی هست؟هااا؟
من واقعا گیج بودم، انگار در دریایی بی انتها در حال غرق شدن بودم، حالا میفهمیدم اون تصادف... اون تصادف که جان برادر یکی یکدانه ام را گرفت، طراحی همین شیطانپرستها بود.. خدای من!! سعید... ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم:
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۶۷ و ۶۸
فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر میشد، انگار رگ خوابم داشت پاره میشد، چشمهایم را بستم و زیر لب اشهد خودم را خواندم. کریستا فریاد زنان گفت:
🔥_اون برادر لعنتیت جولیا را گول زد، خودش را دختر جا زده بود و جولیا هم میخواست بیارتش برای قربانی ولی نمی دونست... برای تو هم من به جولیا اخطار دادم که تو هم خواهر همون پسر هستی و گفتم حواسش را جمع کنه ،اما جولیا باز هم اشتباه کرد. حالا حقیقت را بگو لعنتی... حقیقت را بگوووو
چشمهام را فشار دادم و میخواستم حرفی بزنم، حرفی که کریستا را آرام کند، یک دروغ مصلحتی.. که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. کریستا که انتظارش را نداشت، با حالتی دستپاچه به من اشاره کرد و گفت:
🔥_پاشو...پاشو برو توی اتاق
و اسلحه را روی شانه ام گذاشت،از جا بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم کریستا مرا داخل اتاق هل داد و به سرعت راه آمده را برگشت. پشت در اتاق نفس راحتی کشیدم و آهسته زیر لب گفتم:
"خدایا شکرت.."
کنجکاوی ام تحریک شد که چه کسی میتواند باشد؟ پس آهسته لای درز در را باز کردم و سرم را داخل راهرو بردم، چیزی مشخص نبود، اما صدای کریستا و یک مرد می آمد. آن مرد با لحنی عصبانی می گفت:
🔥_چه غلطی داشتی میکردی؟! مگر نمیدانی مراسم سه روز دیگه است و این دختر، تنها کسی ست که فعلا میتونیم به لاوی بزرگ پیشکشش کنیم، حالا تو میخواهی بکشیش؟
کریستا صداش را پایین آورد وگفت:
🔥_من مطمئنم این دختره یه جاسوسه، درست مثل برادرش، پس هرچه که بیشتر زنده بماند برای ما و انجمن ما خطرناکتر است.
مرد گفت:
🔥_اون دختره از هر لحاظ آنالیز شده، او نمیتونه جاسوس باشه..
کریستا اوفی کرد وگفت:
🔥_اگر جاسوس نیست ،پس اون دختر بچه چرا الان اینجا نیست؟! به چه دلیل پلیسهایی که معلوم نیستند از کجا آمده بودند، در این خونه را زدند هااا؟؟
اون مرد با لحنی محکم گفت:
🔥_نمیدونم، اما هر چه هست زیر سر این دختره نیست، حالا هم زود برو بهش بگو بیاد، بیا از اینجا جابه جا بشه..دیگه صلاح نیست نه توی این خونه باشه و نه پیش تو باشه، زود باش..
تا این حرف را شنیدم، به سرعت وارد اتاق شدم و در را بستم خدا یا چکار کنم، مغزم کار نمی کرد... ناگهان... ناگهان یاد اون قلب افتادم، همون که الی داده بودم ،به سرعت خودم را به تخت رساندم و تشک را بالا گرفتم و قلب کوچک طلایی رنگ را که کنی بر آمده و سنگین بود را برداشتم و توی مشتم گرفتم.
تشک را ول کردم سر جای اولش که ناگهان در باز شد. قامت مشمئز کنندهٔ کریستا در چارچوب در ظاهر شد و همانطور که مشکوک نگاهم میکرد گفت:
🔥_ببینم چکار داشتی می کردی؟!
با من من گفتم:
_هیچی، چکار میخواستی بکنم؟! میخواستم یه کم بخوابم
کریستا اوفی کرد و گفت:
🔥_وقت خواب نیست، راه بیافت با اریک برین...
با تعجب ساختگی برگشتم طرفش و گفتم:
_اریک؟! کجا؟
با تحکم فریاد زد:
🔥_آره همون آقایی که الان در زد، به تو هم مربوط نیست کجا میری...
به طرف بالای تخت نگاهی کردم و گفتم:
_صبر کن چمدونم را بیارم
کریستا بلندتر فریاد زد:
🔥_لازم نکرده، مهمونی که نمیری، میبرن قربانیت کنن میفهمی؟!!
آهی کشیدم و اشاره ای به لباسهای پر از خونم کردم و گفتم:
_حداقل بزار لباسام را عوض کنم.
کریستا اوفی کرد وگفت:
🔥_زود باش، سررریع و بیرون رفت..
چمدان را بیرون کشیدم و پوشیدهترین لباسی که همرام آورده بودم را برداشتم، یه مانتو به رنگ پسته ای و دنبال یه شال همرنگش گشتم، شال سبز رنگ برداشتم، آهسته دستی روش کشیدم و گفتم:
"واقعا تو یه تیکه پارچه نیستی ، یه دنیای زیبایی که من قدر تو را نمیدونستم، یک زمانی لگد کوبت کردم و الان انگار آه تو منو گرفته و توی این موقعیت باید بفهمم آزادی واقعی یعنی چه؟ چقدر خام بودم و کج فهم...."
شروع کردم به پوشیدن لباس ها و در افکار خودم غرق بود که در اتاق باز شد. قلب طلایی را برداشتم و شال هم روی سرم انداختم که...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۶۹ و ۷۰
کریستا نگاهی خصمانه به من کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم و با اشاره کریستا بیرون رفتم. وقتی همراه اریک بیرون میرفتم، فکر میکردم از زندان کریستا جستهام و جایی که میروم حداقل تا روز مرگم راحت خواهم بود، اما نمیدانستم چه چیزهایی در انتظارم است.
اریک بدون اینکه حرفی بزند به ماشین سیاه رنک پیش رو که شیشه های دودی داشت اشاره کرد و من هم مثل کسی که هیچ اراده ای از خودش ندارد،درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم
به محض سوار شدن در ماشین قفل شد دست مشت شدهام را روی قلبم گذاشتم، باید جایی برای پنهان کردنش پیدا میکردم، اما اینبار هیچ وسیله ای همراهم نبود. دستم را آرام به طرف جیب مانتو بردم و قلب کوچک و برآمدهٔ طلایی را داخل جیبم گذاشتم، بودن این قلب حس خوبی بهم میداد، حالا برای چی؟ نمیدونم..
نفسم را آرام بیرون دادم و از پشت شیشههای دودی، شهری دود زده را نگاه میکردم. بالاخره بعد از طی مسافتی که واقعا نمیدانستم از کجا آمدیم و به کجا رسیدیم، اریک اشاره کرد که پیاده شوم و اینبار دوباره وارد خانه ای که دیوارهایش در غروب خورشید خاکستری رنگ دیده میشد، شدم.
به محض ورود، زنی با موهای طلایی که صورتش سفید و چشمانش آبی بود به سمتم آمد. ابتدای ورود راهرویی بود که دو طرفش دو در روبه روی هم دیده میشد، رنگ دیوارها و حتی سرامیک های خانه نارنجی چرک بود، آدم با ورود به این خانه ناخوداگاه احساس سوزشی شدید از گرما به او دست میداد بعد از راهرو هالی نه چندان بزرگ وجود داشت که با مبل های چرمی سیاه و میزی در وسط پوشیده شده بود،سمت راست آشپزخانه اوپن به چشم میخورد و از کنار آشپزخانه چند پله ما را به دو اتاق کنار هم میرساند.
زن جلو آمد نمیدانستم کیست و چیست؟ جلوی راهرو به من رسید و بدون حرفی روبه رویم ایستاد و خیره در چشمانم شد. من هم خیره در نگاهش بودم که ناگهان دستش بالا رفت و محکم روی گونه ام فرود آمد، احساس درد و سوزش همراه با گرمی خونی که از گوشهٔ لبم جاری شده بود، در جانم پیچید. آن زن با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت... آن زن گفت:
🔥_لعنتی تو با کی در ارتباطی؟! اون بچه را کی برد هاان؟؟ تو چطوری مکان استقرارتون را اطلاع دادی ؟ زود بگو وگرنه اجازه نمیدم به روز مراسم برسه و همینجا با دندونام تیکه تیکه ات میکنم..
وای این زن داشت فارسی صحبت میکرد، چقدر هم روان و سلیس انگار...انگار ایرانی بود، چقدر تن صداش آشنا بود.. خدایا این صدا را من کجا شنیدم؟! توی افکار خودم غرق بودم که با فریاد اون زن به خود اومدم:
🔥_لال مونی گرفتی؟!
گونه ام را که هنوز داشت میسوخت دستی کشیدم و گفتم:
_من نمیدونم چی میگی؟ به خدا...به خدا من از هیچی خبر ندارم..
تا این حرف از دهانم در اومد ، اون زن خندهٔ صدا داری کرد و گفت:
🔥_کدوم خدا؟! داری به کی قسم می خوری؟ مگه خدایی وجود داره؟! کو؟ نشون من بده اونو؟!
و بعد صدایش محکم تر و خشن تر شد و گفت:
🔥_منو مسخره میکنی دخترهٔ عوضی؟! زود بگو با کی در ارتباط بودی ها؟
بهتم زده بود نمیدونستم چی بگم که یکدفعه صدای اریک بلند شد..آرام باش جولیا، من نمیدونم چی به این دختر گفتی ولی معلومه خیلی ترسیده، بهش فرصت بده، دختر عاقلی باشه حتما اعتراف میکنه... تازه متوجه آشنا بودن لحن اون زن شدم...
پس..پس این جولیا بود و کاملا مسلط به زبان فارسی بود اما همیشه با من انگلیسی صحبت میکرد توی همین افکار بودم که اریک، جولیا را کناری کشید و پچ پچ کنان به سمت پله ها رفتند..
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۷۱ و ۷۲
پس این جولیاست، کسی که با سعید در ارتباط بوده و شاید یه جورایی قاتل سعید محسوب میشد، کی فکرش را میکرد که سعید ما را کشته باشند و اون تصادف، برنامهریزی شده باشد. سعید ما هم مثل بابام یه مرد مذهبی و خیلی معنوی بود، نماز و روزه اش به جا بود و تفریحاتش هم سر جاش بود و همونطور که گفتم، این اواخر سرش یکسره توی نت و کتاب بود و درباره فراماسون ها تحقیق میکرد و واقعا به مخیلهٔ هیچکس نمی رسید که قاتلش همون شیطان پرستا باشند...
اتفاقات وحشتناکی که هر کدامش برای بهم ریختن چند سال از عمر آدمی کفایت میکرد، در چند روز و پشت سر هم برایم اتفاق افتاد. ذهنم گیر بود، اینا طوری از پلیسایی که زهرا را بردن حرف میزدند که واقعا پلیس نبودند و انگاری کسی در لباس پلیس وارد این معرکه شده، آخه کی؟ و چرا اینا فکر میکنن من با اون پلیسا همدستم؟!
اصلا نمیدونستم به کدام ابعاد قضیه فکر کنم، دوتا دختر بیگناهی که از شدت تب جان دادند اونم در اثر یه واکسن یا ویروس موهون که بهشون تزریق شده بود، اون کوزه خون، اون مراسمی که قرار بود زهرا قربانی بشه، نجات معجزه آسای زهرا و مرگ سعید، حقیقت جولیا و یا قرار قربانی شدن خودم!! همهٔ اینها توی سرم دور دور میزد و منو گیج و گیجتر میکرد.
سری جای اولم توی راهروی ورودی خشکم زده بود که اریک از داخل راهروی پله ها به من اشاره کرد که بالا برم...آهسته دستم را تو جیبم کردم، انگار حرکاتم دست خودم نبود،در یک لحظه که اریک پشتش به من بود و من آرام آرام از پله ها بالا میرفتم، قلب کوچک طلایی را داخل دهانم و زیر زبانم گذاشتم.
نمیدونم چرا این کار را کردم؟ اما انگار یک حس قوی مجبورم میکرد که این کار را کنم. بالا رفتم، جولیا داخل اتاق روی صندلی چرخان نشسته بود و همانطور که با خشم به من نگاه میکرد گفت:
🔥_بیا اینجا من باید تمام تن و بدن تو را مو به مو بگردم من مطمئنم تو جاسوسی
و بعد رو به اریک گفت:
🔥_ببینم این دختره هیچی همراهش نیاورده؟
اریک سری تکان داد و گفت:
🔥_کریستا اجازه نداد حتی وسائل شخصیش را بیاره..
بدنم لرزش خفیفی گرفته بود، درحالیکه سعی میکردم وانمود کنم اصلا نترسیدم وارد اتاق شدم. جولیا همانطور که با چشمهای پر از خشم و کینه نگاهم میکرد گفت:
🔥_جلو بیا
بدون حرفی جلو رفتم، نگاهی به کل اتاق کردم، چقدر بزرگ بود، گوشهاش تخت خواب دونفرهٔ چوبی و سیاهرنگی به چشم میخورد و دقیقا روبهروی تختخواب قفسهٔ کتاب بود که داخل آن علاوه بر چند جلد کتاب با جلدهای سیاهرنگ، چندین مجسمه کوچک از تک چشم و بز و پرگار و گونیا و.. بود
وقت نگاه کردن و تفکیک وسایل اتاق نبود چون جولیا اشاره کرد که دستهایت را بالای سرت ببر، دست هام را بالای سرم بردم و شروع کرد به گشتن من، جیب مانتو و هر جایی از لباسها که درزی داشت را گشت و بار دیگر اشاره کرد به فارسی گفت:
🔥_لباسهایت را دربیار..
سر جایم ایستادم و هیچ حرکتی نکردم، جولیا که با عصبانیت به من چشم دوخته بود با فریادی بلندتر گفت:
🔥_مگه به تو نیستم؟! لباسهات را دربیار..
نگاهی به اریک که پشت سرم ایستاده بود کردم و گفتم:
🔥_نمیتونم...
جولیا که انگار خندهدارترین جوک عمرش را شنیده بود، قهقهای زد و گفت:
🔥_ادای آدمهای پاک و مذهبی را در نیار، مگه تو نبودی که دم از آزادی زنها میزدی؟! و آزادی را در بند روسری و چند تا تیکه پارچه نبودن میدانستی؟ خوب الان، اینجا، توی لندن، آزاد آزادی...
و سپس از جاش بلند شد و همانطور که شال روی سرم را میکشید گفت:
🔥_دربیار این لباسهای مسخره را ...
نگاهی به پوشش جولیا کردم، کت و شلواری پوشیده و خاکستری رنگ با پیراهنی نقره ای اما پوشیده که هیچ جای بدنش را به نمایش نمیگذاشت بر تن داشت. اشاره ای که به او کردم و با وجود قلب طلایی زیر زبونم شمرده شمرده گفتم:
_اگر لباس مسخره هست ،چرا تو اینجور پوشیدی؟!
جولیا روی پاشنهٔ پایش چرخید و گفت:
🔥_میدونی چرا اینجور پوشیدم؟! ما که هیچ مذهبی نداریم و اصلا به مذهبهای مزخرفی که حرف از خدا میزنند معتقد نیستیم، آخه نظم نوین جهانی با حذف خدا و مذهب به دست میآید و ما حتما روزی تمام جهان را هم عقیده با خود خواهیم کرد...آهسته و آرام و پله پله پیش میریم بطوریکه هیچکس شک نکند انتهای هدف ما چی هست و وقتی به خود بیایند که دقیقا شبیه ما شده باشند و اون موقع هم هیچکاری نمیتونن بکنند.. اینا را گفتم که بفهمی پوشش من ربطی به این چیزا نداره.. من پوشیده ام، مثل ملکه انگلیس، چون دوست دارم مثل یک ملکه رفتار کنم، چون دلم میخواهد دست نیافتنی باشم و..
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۷۳ و ۷۴
حرفهای جولیا برام جالب بود، دلم میخواست دوربینی بود و این حرفها را ثبت میکرد تا #دختران_سرزمینم بدانند این عفریته های شیطانپرست چه نقشه ها برایشان چیده اند، دیگران را برهنه میکنند به بهانه آزادی درحالیکه خوب میدانند، #پوشیدگی عین آزادی ست و #برهنه_بودن عین بردگی ست. جولیا داشت صحبت میکرد که اریک حرفش را قطع کرد و گفت:
🔥_چی میگی برا خودت جولیا؟ تو دوباره رفتی تو فاز ملکه بودن؟ این حرفها را ول کن
و بعد نگاهی به من کرد و گفت:
🔥_جولیا ملکه هست، هم توی شهر و هم توی انجمن البته با پوششی غیر از این
و زد زیر خنده... جولیا که انگار از این حرف خوشش نیامده بود گفت:
🔥_قرار نشد هر حرفی بزنی!
اریک با قدمهای محکم به طرف جولیا آمد و روبه رویش ایستاد و گفت:
🔥_پس چرا تو هر حرفی میزنی؟ میدونی اگر این حرفها به گوش لاوی...
جولیا با عصبانیت توی حرف اریک پرید و گفت:
🔥_کی میخواد این حرفها را به گوش دیگران برسونه
و با اشاره به من ادامه داد:
🔥_این دختره که قراره قربانی بشه یا تویی که دست من هزار تا نقطه ضعف داری؟!
از حرفهاشون متوجه شدم، با اینکه اینا شیطان پرستند اما هنوز توی خیلی چیزا با هم به توافق نرسیدن و مشخص بود جولیا مثل کسی هست که سر یک دو راهی مونده وگاهی به این راه میره و گاهی به اون راه... اریک نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
🔥_من که چیزی نمیگم، امیدوارم با قربانی کردن این دختره، تمام وسوسههای ذهنیت پاک بشه و تو هم مثل ما بشی...
جولیا که انگار دلش نمیخواست این بحث جلوی من ادامه پیدا کند به اریک اشاره کرد تا بیرون بره و گفت:
🔥_برو بیرون تا من ببینم این دختره چه کاره است
اریک بیرون رفت و در اتاق را پشت سرش بست. جولیا اشاره کرد که اماده بشم برای یک بازدید بدنی.. من که ترس وجودم را گرفته بود، اومدم آب دهنم را قورت بدم..
وای خدای من!! ناخواسته قلب کوچلوی طلایی هم از حلقم پایین رفت،
شروع کردم به سرفه کردن...سرفههایم شدید شد، جولیا همانطور که با تعجب نگاهم میکرد گفت:
🔥_چیشده؟ یعنی باور کنم از ترست اینجور شدی؟!
با اشاره بهش فهموندم آب میخوام.. لیوان آبی که نمیدانم از کجا آورد را به طرفم داد، احساس خفگی داشتم، انگار قلب کوچک یک جایی بین مری و معدهام گیر کرده بود. لیوان آب را یک نفس سر کشیدم، نفسم آزاد شد و همانطور که با پشت دست اشک چشمهایم را پاک میکردم گفتم:
_مگه من چه چیز پنهانی دارم که میخوایید بازدید بدنی کنید
و بعد دکمه های مانتوم را باز کردم و تاپ سفید رنگ زیرش پیدا شد. جولیا دستی به صورتش کشید و گفت:
🔥_خیلی خوب، دنبال من بیا..
مثل برهای سر به زیر دنبالش حرکت کردم، انگار محکوم به گوش کردن بودم. جولیا وارد اتاق کناری شد، اتاقی برخلاف اتاق قبلی بسیار کوچک با یک تخت چوبی یک نفره و فرشی قهوه ای کوچک که کف اتاق را پوشانده بود. روبه روی اتاق هم در سیاه کوچکی بود که بی شک سرویسهای قسمت بالا بود، من زمان آمدن اینقدر هول بودم که اصلا به دکوراسیون داخلی خانه دقت نکرده بودم. جولیا اتاق را نشانم داد و گفت:
🔥_فعلا اینجا باش، اما زیادی بهش عادت نکن ، چون به زودی میان دنبالت،
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. در را بستم و به سمت تخت رفتم، اینقدر خسته بودم که خودم را روی تخت ولوو کردم. خیره به سقف کبود بالای سرم بودم نمیدونم تلقینی بود یا هنوز اون قلب طلایی کوچک یه جایی توی مری ام گیر کرده بود، احساس سنگینی خاصی ما بین دنده هام میکردم.
خسته بودم شدید، اما انقدر اتفاقات رنگ و وارنگ پشت سرهم برایم افتاده بود که با وجود سنگینی پلک هایم، اما نمیتوانستم راحت بخوابم. اصلا نمیدونستم به کدام موضوع فکر کنم همانطور که در افکار مختلف غوطه ور بودم با دردی که در شکمم پیچید، تازه یادم افتاد گرسنه ام..
اما اگر هزاران غذای رنگارنگ هم در جلوی چشمم قطار می کردند، محال بود لقمه ای از گلویم پایین برود. دستم را روی شکمم گذاشتم و یکدفعه یاد زهرا افتادم، خدا را شکر که زهرا از دام این شیاطین جست...راستی چی شد که اینجور شد؟ ایا واقعا اون پلیسا...؟!
به پهلو خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم که در اتاق را زدند. جولیا با سینی در دست داخل شد. سینی را روی میز کنار پنجره گذاشت..تازه این موقع بود که متوجه میز و پنجره شدم، پنجرهای که رو به بیرون باز میشد، انگار در لندن زمین زیاد داشتند چون تا اونجایی دیدم، اکثر خونه هاشون ویلایی با سقف شیروانی بودند، شاید هم من را قسمتی از شهر آورده بودند که سبک ساختمان سازیشون این شکلی بود.