eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲ در باز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دستهاش را از هم باز کرد و گفت: 🍀_زبونت را موش خورده که سلام هم نمیکنی؟! شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: _س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟! الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و‌ گفت: 🍀_بیداری عزیزم، میخوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه‌های الی محکمترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، ناخوداگاه شروع به گریه کردم... الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز میکرد. در بین هق هق هام گفتم: _تو کجا رفتی؟ الان خدا تو رو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم، اما خدا میدونه سخت پشیمانم یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: _اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..‌ یعنی اینا،داین ابلیس‌ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم.. الی تو یک فرشته ای فرشته.. الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش، صورتم را قاب گرفت و گفت: 🍀_ دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره‌ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هرکسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه، اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی الی بوسه‌ای از گونه‌ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت و‌گفت: 🍀_بیا بشین اینجا اعجوبه... تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم: _من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟! الی با تعجب گفت: 🍀_یعنی خودت متوجه نشدی؟! با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: _داری از چی حرف میزنی؟ الی خنده ریزی کرد و گفت: 🍀_خوشم میاد که خودتم نمیدونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: 🍀_اون قلب طلایی را چکار کردی؟ چشام را ریز کردم و گفتم: _چه ربطی به قلب طلایی داره؟ الی خنده بلندی کرد و گفت: 🍀_آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم میپیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: _به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش.. الی ناگهان از جا برخاست و‌گفت: 🍀_خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود.. شانه ای بالا انداختم و گفتم: _گذاشتم زیر زبونم چون جولیا میخواست بازرسیم کنه، ناخواسته قورتش دادم. الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: 🍀_پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ‌ که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: 🍀_باید یه غذای چرب و‌چیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه.. اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: _بنظرم تو اون الی که میگفتی نیستی،تو کسی دیگه ای هستی.. الی نگاهی بهم انداخت و گفت: 🍀_منظورت کدوم الی هست؟ بهش خیره شدم و گفتم: _همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و‌ گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان، مجبور شدی که به فرار فکر کنی .. الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت:
🍀_هم آره و هم نه...یعنی من در حقیقت همون الی هستم اما در واقع نیستم.. کلا گیج شده بودم و گفتم: _برام بگو.. الی از جا بلند شد، جلز و ولز محتویات ماهی تابه بلند شده بود،الی به طرف آن رفت و گفت: 🍀_میتونی منو "زینب" صدا کنی و بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و ادامه داد: 🍀_دو ساعت دیگه یه جلسه شبانه داریم، میخوام اگر حالت خوب بود و دوست داشتی تو رو هم باخودم ببرم ، اما قبلش یه کم باید گریمت کنم. زیر لب گفتم زینب...الی برگشت طرفم و‌ گفت: 🍀_بزار یه چی بخوری، فرصت زیاده،یکی یکی همه چی را برات تعریف میکنم.. واقعا مغزم هنگ کرده بود.. زینب.. الی... جلسه... گریم.. همه چیز مرموز بود.... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴ الی یا همون زینب، یه نوع خوراک که اسمش را نمیدونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: 🍀_زود بخور تا جون بگیری،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: _خودتم هم بخور الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: 🍀_من تازه خوردم، تو بخور زود باش تکه‌ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: _پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟ الی خنده ای کرد و گفت: 🍀_ببین من در حقیقت زینب هستم، اما اینجا منو با نام الی میشناسن، یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه، درصورتیکه جولیا هم برنامه‌های خودش را داره... ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هک‌حساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم‌نما هرکدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه‌ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود. حرفهای زینب برام جالب بود، حالا میدونستم زینب یک در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه‌آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب میخورد.. سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: _سعید..‌اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن.. زینب سری تکان داد و‌گفت: 🍀_بله متاسفانه، ما هم متوجه این موضوع شدیم، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟ خسته تر از آن بودم که به مخمصه‌ای دیگه فکر کنم، پس شونه هام را بالا انداختم و‌گفتم: _امشب نای هیچ‌کاری ندارم، بعدم دوست دارم هرچه سریعتر به کشور خودم... زینب پرید توی حرفم و گفت: 🍀_هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای‌... بیصدا لقمه‌ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود.. آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب منتظر جواب من هست.. با من و من گفتم: _ببخشید من اصلا نفهمیدم شما چی گفتین، تمام فکر و ذکرم ایران ، پیش بابا و مامانم بود...یک لحظه رفت اون سالها که سعید زنده بود و من میدیدم مدام پشت سیستمش هست و سخت مشغوله، اما نمیدونستم درگیر این شیطان پرستا شده.. زینب پرید وسط حرفم و‌گفت: 🍀پس من داشتم گل لگد میکردم، حالا بگذریم، راستش منو یا همون الی را به این نیت کشوندن به اینجا که به نوعی آموزشمون بدن تا پروژه‌ای را که مدتها براش وقت گذاشتن و برنامه ریختن را به سرانجام برسونند و مملکت ما را که تنها قدرتی هست که تمام قد در مقابل فراماسون ها ایستاده و نمیگذاره که نقشه هاشون تکمیل بشه و به سرانجام برسه، به آشوب بکشن...این اجنبی‌های شیطان پرست، خوابهای بدی برای من و تو و تمام دختران و زنان ایران زمین دیدند، اینا فهمیدند فقط در صورتی میتونند ایران را از پا بندازن که را از هم بپاشند و یک خانواده در صورتی از هم میپاشه که خانواده خانواده و خانواده منحرف بشه و الان آخرین تیر ترکششون را رها کردند و این تیر نشسته بر دامن من و تو ولی ما نباید اجازه بدیم که فرو بره و زخم عمیقی ایجاد کنه، ما باید کنیم. و لازم میدونم با تغییر چهره یکی دو جلسه توی جلسات ما حضور داشته باشی، تا خودت با چشم خودت و‌ گوش خودت ببینی و بشنوی که چه نقشه‌هایی در سر دارند. حالا اگر امشب حالت رو به راه نیست که بیایی، اشکال نداره، نیا...اما فرداشب باید بیای، این جلسات فک میکنم یک هفته دیگه تمومه... از جا بلند شدم و درحالیکه ظرف دستم را به سمت ظرفشویی میبردم گفتم:
_ممنون خوشمزه بود و بعد نگاهی به زینب کردم و گفتم: _موهات را رنگ کردی؟ چقدر بهت میاد و میخواستم ادامه بدم و افکارم را به زبان بیارم چون که برام قابل قبول نبود زینب که دم از دین میزد موهایش را اینچنین زیبا کنه و در مقابل دید دیگران قرار بده.. زینب که انگار ذهنیاتم را میخواند گفت: 🍀_اولا نوش جونت، دوما این کلاه گیس هست عزیزم، یک زن مؤمنه، یک زن با حجب و حیا، هیچوقت اجازه نمیده زیبایی هایش را مردان نامحرم ببینند،چون یک زن اصیل در حقیقت یک ملکه هست و زیبایی های یک ملکه فقط متعلق به پادشاه زندگیش است لبخندی زدم و‌گفتم: _چقدر خوشگل حرف میزنی... اشاره ای به روغن روی کابینت کرد و گفت: 🍀_تا من برمیگردم سعی کن تمام این روغن زیتون را بخوری تا اون قلب طلایی راحت دفع بشه و مشکلی برات پیش نیاره.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶ به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها اتاق خانه، وارد اتاق شدم. یک اتاق جم‌و جور نقلی با دوتا تختخواب یک نفره در دو طرف و کنار هر تخت یک میز چوبی کوچک و رویش هم چراغ خوابی به شکل قارچی سربه زیر و زیبا... میخواستم روی یکی از تختها بخوابم که چشمم افتاد به مهری که روی یکی از میزها بود و علامت قبله‌ای که روی دیوار، انگار مرا به خودش میخواند. بهترین وقت برای ادای و راز و نیازی بی غل و غش بود، درسته خسته بودم شدید اما احساس میکردم الان تنها چیزی که خستگی ام را در میکنه یه نماز باحضور قلب هست و بس.. پس برگشتم طرف هال تا برم سرویس ها که در کنار اتاق بودند، وضو بگیرم. بعد از یکساعت عبادت، انگار تمام پریشانی و خستگی‌هام دود شد و بر هوا رفت، اینجا بود که یاد حرف داداش سعید خدابیامرز افتادم: 🕊_"ببین سحر هرچی که فشار روانی بهت وارد بشه، با خواندن دو رکعت نماز همه زایل میشه و این حرف من نیست، حرف دانشمندان غیرمسلمان هست، اونا معتقدن وقتی اعصابت به شدت خورد هست یعنی انرژی‌های منفی تو را احاطه کرده و برای رهایی از این انرژی‌ها کافیه پیشانی و کف دست و پاهایتان را به صورت سجده بر زمین بگذارید در این صورت هست که تمام انرژی منفی شما به زمین منتقل میشه و این درست همون نماز خوندن ماست، عبادتی که خدا واجب کرده البته هزاران فایده برای ما داره و ما غافلیم..." چادری را که فکر میکنم مال زینب بود از سرم برداشتم و تا کردم و داخل کمد لباسی که توی دیوار درآورده بودند گذاشتم. و در همین حین با خودم گفتم: "یعنی زینب توی کدوم دسته هست که اینقدر راحته و تونسته بیاد اینجا واحد مستقل داشته باشه؟ مگه اونم مثل من اسیر نبود؟" دوباره باران سوالات در ذهنم باریدن گرفته بودند و آرزو میکردم کاش به دقت به حرفهای زینب گوش میدادم‌. با دردی که توی شکمم پیچید، از همه فکرها بیرون امدم و به سرعت به طرف دسشویی رفتم... پهلو به پهلو شدم، نمیدانستم چه وقت روز هست اما نوری که از پنجرهٔ کوچک اتاق به داخل می‌تابید نشان از شروع روزی دیگه بود.. به تخت خالی زینب نگاهی کردم، خدای من هنوز نیامده بود، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم. دیشب درسته شب آزادی‌ام بود، اما برای من شب دردناکی بود و نتوانسته بودم درست بخوابم، مدام دل درد و در تردد بین اتاق و توالت بودم، دمدمه های صبح خواب رفتم و الانم که هنوز زینب نیامده... از جا بلند شدم، نه هیچ‌ خبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت. وارد هال شدم و میخواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم. خدای من! فکر میکردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست. جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم، آاااخ دوباره... ترجیح میدادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دل‌دردم ساکت شود. شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد. به روی خودم نیاوردم، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد: 🍀_اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟ همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود میپیچیدم، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم. زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت: 🍀_چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟ سرم را به دو طرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم: _دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست.. زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟ زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت: 🍀_وای سحر من معذرت میخوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچه‌ها هم که ازت پرسیدن، گفتم حالش خوب هست، نمیدونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه..! پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم: _حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده.. زینب دستی روی سرم کشید و گفت: 🍀_لازم نیست تو جایی بری، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه. و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره میگرفت از اتاق بیرون رفت. نمیدونم چقدر گذشت فقط میدانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم..
دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود، تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت: _سلام، حالتون چطوره؟! یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم: _زینب، یه روسری برام بیار.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸ صدای قدمهای آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر داشت و پشت سرش زینب با شالی در دست نزدیکم آمد. همانطور که به خود می‌پیچیدم از جا بلند شدم، زینب خنده ریزی کرد و گفت: 🍀_نه خوشم اومد، همچی صدا زدی که حساب کار دست آقای دکتر اومد با بیحالی نگاهی به زینب کردم و با اشاره به مانتو بهش فهموندم کمکم کنه. مانتو را پوشیدم‌ و زینب شال سفیدی را که دستش بود روی سرم انداخت و خیلی زیبا برام بستش و کمی ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت: 🍀_چقدر خوشگل شدی، چه بهت میاد، با اینکه رنگ و رخت معلومه که بیماری اما باز هم ناز شدی و بعد با لحن شوخی ادامه داد: 🍀_البته هنر دست من هست و من شال را خوشگل بستم. حال صحبت کردن نداشتم سری تکان دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم. زینب متوجه حال بدم شد و گفت: 🍀_اوه ببخشید، اصلا حواسم نبود و به سرعت بیرون رفت. خیلی زود آقای دکتر وارد شد، سرم را پایین انداختم، بطوریکه فقط روی زمین و کفشهای دکتر را میدیدم. آقای دکتر صندلی پایین تخت را بلند کرد و روبه رو و نزدیک به من قرار داد، روی صندلی نشست و شروع به پرسیدن حالاتم کرد. سرم را بالا آوردم... وای خدای من، حالت چشم‌ها برام خیلی آشنا بود، اما من میدانستم که هرگز ایشون را ندیدم، انگار هول شده بودم و کلمات انگلیسی از ذهنم پریده بودند. هر چه که دکتر میپرسید، من فقط بهش نگاه میکردم. زینب که نمیدانم کی وارد اتاق شده بود به سمتم آمد و به فارسی گفت: 🍀_چرا جوابش را نمیدی؟ نترس قابل اطمینان هست، از افراد گروه خودمونه، یعنی تازه به ما ملحق شده، اما قابل اعتماده...یعنی وقتی ما حاضر شدیم بیاد تو رو اینجا ببینه دیگه احتیاج به محافظه کاری نیست عزیزم.. در عین گیج بودن، خنده ام گرفت، چون زینب این حالت منو پای اعتماد نکردن گذاشته بود و نمیدانست.. آب دهنم را قورت دادم و کم کم تونستم احساساتم را کنترل کنم و سوالات دکتر را یکی یکی جواب دادم. لحن دکتر خیلی صمیمی بود، با اینکه مشخص بود انگلیسی هست اما خونگرمی ایرانی ها را داشت. دکتر سوالات را پرسید و معاینات لازم را انجام داد و بعد از اتاق بیرون رفت. دلم میخواست به بهانهٔ فهمیدن بیماری ام با او همراه شوم، اما درد مجالی نمیداد. بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در هال به گوشم رسید و پشت سرش زینب وارد اتاق شد. احساس گرما میکردم ، پس شال را از روی سرم برداشتم، زینب لبخندی زد و گفت: 🍀_خسته نباشی دلاور.. بدون اینکه به شوخی زینب جوابی بدم گفتم: _دکتر رفت؟! یعنی بدون خداحافظی رفت؟! زینب خنده بلندی کرد و‌گفت: 🍀_آره رفت...یعنی توقع داشتی بیاد ازت اجازه خروج بگیره؟! وای خدای من! چرا اینجوری شدم؟! با لکنت گفتم: _ن..ن...نه...منظورم این بود نه دارویی داد و نه اصلا گفت چه مرگم هست... زینب کنارم نشست و گفت: 🍀_دکتر احتمال میده اون قلب طلایی که ردیاب داخلش کار گذاشته شده داره کار دستت میده و هنوز دفع نشده و باید دفع بشه. خودشون شخصا رفتن برات دارو تهیه کنن و زود برگردن تا یه وقت ملکوتی نشی... و با زدن این حرف خنده بلندی کرد.. وقتی شنیدم که قرار دکتر برگرده،انگار بهترین خبر دنیا را بهم داده بودند، نفسم را آرام بیرون دادم و با خیالی راحت دراز کشیدم. ملحفه را روی سرم کشیدم و با خود فکر میکردم به راستی چرا من اینطوری شدم؟! انگار لحظه‌ها به کندی میگذشت، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند. چندین قرص و شربت که نمیدونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند.مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمیدونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر میکردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟! در حین درمان، سوالاتی ازم میپرسید، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کسی دیگه بودم هرگز به هیچکدامشون جواب نمیدادم، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمیدونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی میپرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم. بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعدازظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت میکردم. وقت رفتن دکتر، میخواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، خدایا چرا من اینطور شدم؟ تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت:
_نذار خیلی تحرک داشته باشه.. زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: 🍀_آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم میخواستیم بریم جایی... دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: _اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب میخوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم محجبه... تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته.. یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟!من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمیشناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته... یعنی مهمون امشب کیه؟؟ 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰ با رفتن دکتر، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم. زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند. صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد،نشان از ورودش به اتاق داشت. زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت: _مشکوک میزنی سحر؟! با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم: _زینب جان، حال ندارم، بزار بخوابم. زینب خنده ریزی کرد و گفت: _تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی میکردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟ روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: _راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: _اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو... مشتاقانه نگاهش میکردم تا جواب سوالاتم را بده.. زینب هم که انگار میدانست بیتاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمیگفت. از جام بلند شدم و گفتم: _اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو زینب بشکنی زد و گفت: _خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه.. اوفی کردم و گفتم: _خودت که دیدی دکتر گفت... زینب نگاهی کرد و گفت: _حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟! انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم: _باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و.. زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت: _من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس... روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم... نمیدونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری میکردم که این چندساعت هم زودتر بگذره... حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره میگفت: _رنگ و رخت باز شده سحر.. دم دم غروب، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم: _زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم. زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت: _یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگو‌ چجوری باشه و رنگ و طرحش و... چی باشه؟ به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: _چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه... زینب سری تکان داد و‌گفت: _تو هنوز این مملکت پیر را نشناختی، اینجا لباسهایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن مساوی با ابتذال و‌فروپاشی هست، زن‌های اینجا را میکنن در مجامع عمومی پوشیده‌ترین لباسهاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباسهای عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان میکنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر ، یه زن بگیره و استفاده کنه و در جامعه ریشه بدواند.. آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند...زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم.. نمیدانم چقدر گذشته بود، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد: _بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟! از لحنش خندم گرفت: _گفتم الان میام نگران نشو... از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباسهای قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را میگرفتم که زینب وارد اتاق شد. روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد.. موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم: _چیه؟! خوشگل ندیدی؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: _نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره.. اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران.. زینب که انگار حرکات منو میخوند گفت: _چیشد؟ ناراحتت کردم؟ آه کوتاهی کشیدم و‌ گفتم: _نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده... زینب از جا برخاست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت و‌گفت: _میخواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران... باورم نمیشد...آخ این چی میگفت... ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد.. میخواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم: _سلام آقای دکتر... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5