eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۲۱ و ۲۲ ✓فصل پنجم «عماد - لبنان، ضاحیه‌ی جنوبی بیروت» نگاهی به ساعتم می‌اندازم که عقربه‌هایش ساعت شش و بیست دقیقه‌ی غروب را نشان می‌دهد. تاریکی دیگر کاملا بر فضای شهر غالب شده و رفت و آمد ماشین‌ها در این قسمت از شهر به طور چشمگیری کاهش یافته است. قدم زنان از بین ساختمان‌های غول پیکر عبور می‌کنم و درحالیکه دست‌هایم را درون جیب شلوارم فرو برده‌ام سعی می‌کنم تا کاملا عادی و طبیعی در این منطقه قدم بزنم که توجهی را به سمت خودم جلب نکنم. بخشی از آذربایجان تا لبنان را با هواپیما و بخشی را به طور زمینی سفر کرده‌ام که از این زمان برای استراحت کردن استفاده کردم تا بتوانم کمبود چند روزه‌ی خوابم را جبران کنم. هوا در این بخش از بیروت، برخلاف منطقه‌ای که در آذربایجان حضور داشتم سرد نیست؛ اما این تفاوت هوا باعث شده تا گلویم درد کند. دماغم را بالا می‌کشم و همانطور که به چپ و راستم نگاه می‌کنم گوشی همراهم را بیرون می‌آورم تا شماره 'ابوعلی جواد' را بگیرم. به محض اینکه تلفنم را از جیبم بیرون می‌آورم و شماره‌ی فرمانده‌ی محافظان سیدحسن را می‌گیرم صدای نزدیک شدن یک موتور را احساس می‌کنم و در کسری از ثانیه ضربه‌ای به پشت دستم برخورد می‌کند و موتور سواری که با فاصله‌ی کم از کنارم رد می‌شود تلفنم را می‌زند. دوان دوان به سمتش می‌دوم و چند متری دنبالش می‌کنم؛ اما موتورسوار در پیش چشم‌هایم محو می‌شود و بدون آن که بخواهد توجهی به چراغ قرمز سر چهار راه کند، به سمت چپ می‌پیچد و محو می‌شود. لعنتی... این را دیگر باید کجای دلم بگذارم. نفس زنان روی لبه‌ی یک جدول می‌نشینم و سرم را بین دستانم پنهان می‌کنم تا فکری کنم. از بابت اطلاعات درون گوشی خیلی نگران نیستم و خیالم راحت است و حتی اگر بتوانند رمزش را بشکنند چیز به درد بخوری نصیب‌شان نخواهد شد؛ اما دل‌نگران اینم که حالا چطور باید ابوعلی جواد را از رسیدنم مطلع کنم. در همین فکر و خیال هستم که صدای بوق ماشینی را می‌شنوم. یک ون مشکی رنگ است و درست آن سمت خیابان توقف کرده و منتظر است تا به سمتش بروم. از سر جایم بلند می‌شوم و با احتیاط طرفش نزدیک می‌شوم. راننده سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و با همان لهجه‌ی عربی‌اش فریاد می‌زند: -یالا یالا... به سمتش که نزدیک می‌شوم به فارسی می‌گوید: -مهمان ابوعلی جواد هستی؟ سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم، راننده گوشی‌ام را از شیشه‌ی پایین کشیده شده‌ی ماشین تحویلم می‌دهد و می‌گوید: -باید مطمئن می‌شدیم کسی دنبال شما نیست، وگرنه ما لبنانی‌ها مهمان‌نوازهای خوبی هستیم... تفضل، بفرمایید! لبخندی می‌زنم و سوار ماشین می‌شوم. شیشه‌ها کاملا پوشانده شده و راننده خیلی طبیعی شروع به حرکت می‌کند. وقتی سوار ون می‌شوم چیزی نمی‌گویم و راننده نیز از اضافه گویی پرهیز می‌کند‌. متمرکز به پیش رویش خیره می‌شود و مدام به چپ و راست می‌رود و بعد از چیزی حدود یک ربع راننده از آیینه‌ی وسط ماشین نگاهم می‌کند و می‌گوید: -بروید آن سمت خیابان آقا، ماشین دیگری منتظر شماست... همین کار را انجام می‌دهم و بعد از چندبار تغییر ماشین و ضد تعقیت‌های سنگین بالاخره با یکی از ماشین‌ها وارد ساختمان بزرگی می‌شویم. ماشین مستقیم به داخل آسانسور غول پیکری می‌شود که مخصوص انتقال خودروهای داخل سازمانی است و چند ثانیه بعد از توقف در کابین آسانسور به هشت طبقه پایین زمین منتقل می‌شویم. راننده اشاره ای به سمتم می‌کند و می‌گوید: -بفرمایید آقا، خیلی خوش آمدید برادر. تشکر می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم، سپس با راهنمایی مرد قوی هیکلی که بیرون از ماشین ایستاده به سمت دفتر کار ابوعلی جواد می‌روم. هنوز به درب اتاقش نرسیده‌ام که خودش درب را باز می‌کند و به استقبالم می‌آید: -سلام برادر، خیلی خوش آمدید... قدم بر چشم ما گذاشتید. لبخندی می‌زنم و همانطور که به این فکر می‌کنم که او چگونه می‌تواند در چنین شرایطی هم لب‌هایش را کش ندهد و جدیت صورتش را حفظ کند، دست‌هایم را باز می‌کنم و در آغوش می‌گیرمش. ابوعلی جواد بعد از یک احوالپرسی گرم من را به داخل اتاقش می‌برد و مردی که بیرون از اتاق نشسته اشاره می‌کند تا هیچکس وارد اتاق نکند. درون اتاق یک میز و صندلی مخصوص خودش است و یک دست مبل اداری مشکی رنگ چیده شده تا مراجعه کنندگان بتوانند روی آن بنشینند. من روی یکی از مبل‌ها می‌نشینم و ابوعلی جواد نیز درست در کنار می‌نشیند و می‌گوید: -شما همچنان بوی آن روزهای پر هیاهوی سوریه را می‌دهید برادر... بوی حاج قاسم...
از شنیدن تعبیر ابوعلی جواد بغض می‌کنم... بوی حاج قاسم... بوی مقاومت... ناگهان وحشت حفظ علمدار مقاومت شبیه خون در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کند و در کسری از ثانیه به تمام وجودم رسوخ می‌کند. وحشتی که من را به دفتر کار سپر سید رسانده است. ابوعلی جواد با دیدن حال خراب من خودش را جمع می‌کند و می‌گوید: -نمی‌خواستم ناراحتتون کنم برادر. سپس به قاب عکس حاج قاسم و ابومهدی که روی دیوار اتاق به چشم می‌آید اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: -حاجی گردن ما حق داشت، روزی نیست که یادش نباشیم. خدا رحمتش کنه. آهی می‌کشم و زمزمه می‌کنم: -خدا رحمتش کنه. سپس با صدای بلندتر ادامه می‌دهم: -یاد حاجی و ابومهدی و عماد مغنیه و همه‌ی شهدای مقاومت صبح تا شب در فکر و ذکر ماست. خراب شدن یک باره‌ی حال من دلیل دیگه‌ای داشت، دلیل بزرگی که وسط این همه مشغله و درگیری من رو به لبنان کشونده... ابوعلی جواد در حالی که نگرانی در چهره‌اش به وضوح به چشم می‌خورد، به سمتم متمایل می‌شود و می‌پرسد: -چه اتفاقی افتاده برادر؟ کمی فکر می‌کنم تا بتوانم کلمات را در ذهنم مرتب کنم، سپس لب باز می‌کنم: -دلیلش به خطر افتادن جون سیده. ابوعلی جواد با شنیدن کلماتی که از دهانم خارج می‌شود شوکه شده و مات و مبهوت نگاهم می‌کند. سپس با لحنی آرام‌تر از قبل می‌پرسد: -چی برادران ایرانی ما رو نگران کرده؟ این رژیم سید رو در لیست ترورش قرار داده و کنار بقیه‌ی فرماندهان نظامی منتشر کرده؟ خب این که تازگی... حرفش را قطع می‌کنم: -نه برادر بزرگوارم! ما... چجوری بگم... ما به یک منبع اطلاعاتی موساد رسیدیم که نکات زیاد و قابل توجهی رو در مورد حزب الله جمع آوری کرده. ابوعلی جواد بلافاصله سوالی که انتظار داشتم را می‌پرسد: -این اطلاعات الان به دست اسرائیلی‌ها رسیده؟ لب‌هایم را با حرص و ناراحتی بهم فشار می‌دهم: -بله! متأسفانه باید بگم این اطلاعات به احتمال زیاد الان به تل‌آویو منتقل شده و در مرحله تحلیل قرار گرفته. ابوعلی جواد کمی به فکر فرو می‌رود و می‌خواهد چیزی بگوید که درب اتاق باز می‌شود. یکی از اعضا با سینی وارد می‌شود و دو استکان چایی روی میز ما می‌گذارد. می‌خواهد از اتاق خارج شود که ابوعلی صدایش می‌کند: -برادر! هیچکس تا آخر جلسه وارد نشه و اتاق کناری رو هم همین الان تخلیه کنید. نیرویی که در چهارچوب درب ایستاده اطاعت می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. ابوعلی نگاهم می‌کند و می‌گوید: -چه اطلاعاتی از سید به بیرون درز پیدا کرده؟ شما تونستید صحت اطلاعات رو تایید کنید؟ ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم: -ما با توجه به دسترسی‌هایی که داریم صحت اطلاعات رو تایید کردیم؛ اما باز هم من اینجام تا خود شما نظر قطعی بدید. تلفنم را بیرون می‌آورم و وارد صفحه‌ی ایمیل‌هایم می‌شوم و بعد از بارگزاری کردن پیام رمزگذاری شده‌ای که مهندس برایم ارسال کرده، صفحه‌ی گوشی را مقابل دیدگان ابوعلی می‌گیرم و می‌گویم: -این چهار مکان به عنوان سالن جلسات محرمانه معرفی شده، این دو مکان به عنوان استراحتگاه و این یکی هم دفتر کار شماست! اینا هم یه لیست از اسامی آشپزهای دفتر مرکزی حزب الله هست و این یکی هم مسیرهای تردد خودروهایی که ممکنه حامل دبیرکل باشند. ابوعلی جواد چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند تا خشمش را کنترل کند، سپس می‌گوید: -کسی که این اطلاعات رو به دست موساد رسونده، بدون شک از حلقه‌ی اولیه سید بوده، غیر از اینه؟ گردنم را کج می‌کنم: -ما هم همین نظر رو داریم؛ حتی یه اسم آشنا هم توی بازجویی از دلال اطلاعاتی که دستگیر کردیم به دست آوردیم؛ اما... ابوعلی جواد از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و روبه‌روی من می‌ایستد: -اما چی برادر؟ خب اسم رو بگید تا بریم سراغش! با حرکت دست سعی می‌کنم ابوعلی را آرام کنم، ادامه می‌دهم: -دو تا دلیل دارم برای این که نباید توی این موقعیت بریم سراغش! اولیش اینه که ما از اطلاعاتی که اون دلال در حین بازجویی بهمون داد مطمئن نیستیم. آدم ساده لوح و صفر کیلومتری نبود و احتمال خطا توی مطالبی که بهمون گفته وجود داره. دلیل دوم هم اینه که اگر طرف درست گرا داده باشه و ما الان مستقیماً بریم سراغ جاسوس رژیم توی حزب الله که این پیغام رو به موساد دادیم همه‌ی اطلاعاتی که از ما داری قراره تا یکی دو هفته آینده بسوزه و تموم... می‌دونی ارسال این پالس به موساد یعنی چی؟ ابوعلی جواد همانطور که با چشم‌های نگران و خون افتاده‌اش نگاهم می‌کند، می‌گوید: -یعنی صدور دستور حمله‌ی وحشیانه به تمام لوکیشن‌هایی که احتمال میدن سید داخلش باشه... آقا عماد، اسمش... لااقل اسم اون نامرد رو بگو تا زیر نظرش بگیریم.
سرم تکان می‌دهم و می‌گویم: -زیر نظر کافی نیست، من یه نقشه خوب دارم که با یه تیر هر دو نشان رو بزنیم. اگر همه چیز دقیق و موشکافانه انجام بشه، هم موساد به لو رفتن اطلاعاتش شک نمی‌کنه، هم دست اون طرف برای ما رو میشه. ابوعلی خیره نگاهم می‌کند: -فقط... نگفتی اسمش چیه؟ آه کوتاهی می‌کشم و اسمی را به زبان می‌آورم که ابوعلی جواد را به پشتی مبل منگنه می‌کند: -هیثم محمد شوربه! ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۲۳ و ۲۴ ✓فصل ششم «ابوعلی جواد - دفتر مرکزی حزب الله» با چشمانی خیره و مبهوت به برادر ایرانی‌ام نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -فقط... نگفتی اسمش چیه؟ آه کوتاهی می‌کشد و اسمی را به زبان می‌آورد و که با شنیدن ناخواسته تمام اعضا و جوارح بدنم برای چند ثانیه از کار می‌افتد و بدون اراده به پشتی مبل تکیه می‌دهم: -هیثم محمد شوربه! بلافاصله بعد از شنیدن این نام، تکرارش می‌کنم: -هیثم... محمد... شوربه... یعنی، چطور ممکنه که... برادر ایرانی ما دستش را روی بازویم می‌گذارد و سعی می‌کند تا آرامم کند. سپس از طراحی دقیق و برنامه‌ریزی بی‌عیب و نقصش حرف می‌زند تا شاید اینگونه بتوانیم جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیریم. بعد از کمی صحبت او بلند می‌شود و می‌خواهد خداحافظی کند، از مأموریت سخت و نفس‌گیری حرف می‌زند که اگر بتواند با موفقیت انجامش دهد، بدون شک ممکن است احتمال ترور سیدحسن را نیز کاهش دهد. با او تا نزدیکی درب اتاق می‌آیم و ناگهان نکته‌ای را به خاطر می‌آورم: -راستی... مکان‌های امن ما برای نگهداری از سید حسن پنج تاس؛ اما توی پیامی که شما خوندی چهارتاش ذکر شده بود... چطور ممکنه که... برادر ایرانی چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌پرسد: -شوربه هم از مکان پنجم با خبر بوده؟ نامطمئن سرم را تکان می‌دهم: -احتمالا... مطمئن نیستم. برادر عماد سرش را تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کند تا با اولین پرواز از لبنان خارج شود. بعد از بیرون رفتن او از اتاق روی یکی از مبل‌ها می‌نشینم و سرم را بین دستانم پنهان می‌کنم. اگر شوربه جاسوس موساد نباشد چه؟ بعد از او باید دنبال چه کسی بگردم؟ اصلا مگر می‌شود یکی به قد و اندازه‌های شوربه در سازمان تک و تنها و بدون هیچ شبکه‌ای باشد؟ مغزم تیر می‌کشد، سینه‌ام تنگ شده و فشار زیادی را روی شانه‌هایم احساس می‌کنم. از جایم بلند می‌شوم و به پشت میزم می‌روم، سپس اسلحه‌ام را از درون کشوی میزم بیرون می‌آورم و آن را به درون غلاف مشکی رنگ و چرمی‌اش سر می‌دهم. سپس کتم را می‌پوشم و از اتاق خارج می‌شوم و با اشاره به زکریا عباس از او می‌خواهم تا به سمت محل سکونت سیدحسن برویم. باید مطالبی که امروز برادر ایرانی ما گفت را به سید منتقل کنم و نظرش را در این مورد بدانم. همه چیز با سرعت اتفاق می‌افتد و زمان به یک باره روی تند می‌رود. وارد دفتر فرمانده می‌شوم و بعد از بیان مطالبی که شنیده‌ام، پای صحبت هایش می‌نشینم و کسب تکلیف می‌کند. سیدحسن با شنیدن حرف‌هایم لبخند می‌زند و طوری رفتار می‌کند که انگار نه انگار چنین اتفاق مهمی در حال رخ دادن است. حرفم را تکرار می‌کنم: -سید عزیز ما، جان من هزار بار فدای شما؛ اما اخباری که به گوشم رسیده مستند است. هر لحظه ممکن است... حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: -این مسیر امام حسین علیه السلام است. ما لبیک یا حسین گفته‌ایم و مادامی که خون در رگ‌های ما جریان خواهد داشت پای این حرف خواهیم ایستاد... سید صحبت می‌کند و تصاویر سخنرانی آن سالش را فریم به فریم در جلوی چشم‌هایم می‌بینم. جایی که خودم شبیه همیشه در سمت راستش ایستاده بودم و با چشم‌هایم جمعیت را زیر و رو می‌کردم و سید با همان لحن محکم و استوار صحبت می‌کرد: -لبیک یا حسین یعنی تو در معرکه‌ی جنگ هستی، هر چند که تنهایی و مردم تو را رها کرده باشند و تو را متهم و خوار بشمارند. لبیک یا حسین یعنی تو و مال و زن و فرزندانت در این معرکه باشی... لبیک یا حسین یعنی زینب سلام الله به برادرش حسین علیه‌السلام جواز آرزو و شهادت را ببخشد. این یعنی لبیک یا حسین... به خودم که می‌آیم اشک از حصار مژه‌هایم می‌گذرد و به روی گونه‌ام شره می‌کند. سیدحسن شبیه پدری دلسوز و مهربان دستی به روی سرم می‌کشد و از من می‌خواهد توکلم به خدا باشد. آرامشی که او در چنین لحظاتی دارد برایم عجیب است؛ اما باید اعتراف کنم که شنیدن حرفهایش تمام وجودم را آرام می‌کند. بعد از خداحافظی با فرمانده به سمت دفتر مرکزی می‌روم و تمام تلاشم را به کار می‌گیرم تا کاملا عادی و طبیعی رفتار کنم. ساعت حدود یک و نیم شب است که جلسه‌ای در دفتر مرکزی تشکیل داده و من نیز به همراه هیثم محمد در آن جلسه حضور داریم. ناخواسته به جزئیات رفتارش دقت بیشتری می‌کنم. بعد از پایان جلسه به سراغش می‌روم و در رابطه با حملات موشکی اسرائیل و ترور فرماندهان کمی با او صحبت می‌کنم. رفتار غیر طبیعی‌ای ندارد. شبیه بقیه‌ی اعضا ناراحت است و وقتی که اسامی شهدای مظلوم و فرماندهان ارشد حزب الله را به زبان می‌آورد، بغض می‌کند. سر حرف را باز می‌کنم. باید بدانم از پنجمین مخفیگاه حزب الله با خبر است یا خیر... چند جمله‌ای که حرف می‌زنیم، حملات اخیر رژیم صهیونسیتی را بهانه می‌کنم و می‌گویم:
-بچه‌های مراقبت ثابت محمد هیثم میگن داره با تلفن حرف می‌زنه؛ همین الان! ولید شبیه برق گرفته‌ها خشک می‌شود و بعد از چند باری کوبیدن به روی صفحات کیبوردی که پیش رویش قرار دارد، با اطمینان می‌گوید: -غیر ممکنه مشغول حرف زدن با تلفن باشه؛ مگر اینکه... چشم‌هایم را می‌بندم و آب دهانم را قورت می‌دهم و جمله‌ای که ولید نتوانست به اتمام برساند را کامل می‌کند: -مگر اینکه دو تا تلفن داشته باشه... لعنت بهش، لعنت بهش! ✨ادامه دارد..... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
-با توجه به اوضاع پیش اومده باید جای سیدحسن رو تغییر بدیم، نظر تو چیه؟ محمد هیثم بعد از شنیدن حرفم کمی این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: -بعیده اونا تصمیم به حذف سید گرفته باشند. ایجاد استراتژی چشم در مقابل چشم ما باعث شده که دل و جرات انجام چنین غلطی رو نداشته باشند. سرم را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم تا خودم را طوری وانمود کنم که گویا از شنیدن این تحلیل قانع شده‌ام. سپس می‌گویم: -درست میگی! بعیده همچین حماقتی بکنند؛ ولی خب... بالاخره نمی‌تونیم این احتمال رو در نظر نگیریم، این واسه همه‌ی ما واضح و روشنه که چند ساله سید تبدیل شده به بزرگ‌ترین کابوس صهیونیست‌ها و ما هم نمی‌تونیم دست روی دست بگذاریم و با این خیال به سر کنیم. محمد هیثم نفس کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -خب می‌تونیم سید رو انتقال بدیم به پناهگاه سوم، توی بیروت. کمی مکث می‌کنم و هیثم ادامه می‌دهد: -اصلا چی شده که سپر سید واسه محافظت ازش با من مشورت می‌کنه؟ لبخندی کمرنگ می‌زنم و می‌گویم: -بالاخره تو هم از رده بالاهای اینجایی و تو مباحث عملیاتی حرفی واسه گفتن داری. هیثم بلند بلند می‌خندد و می‌گوید: -طوری نگو که باورم بشه. لبخندی می‌زنم و همانطور که دستم را دراز می‌کنم تا با او خداحافظی کنم، صورتم را نزدیک گوشش می‌کنم و می‌گویم: -نظرت در پناهگاه آخر چیه؟ محمد هیثم چشم‌هایش را گرد می‌کند و با لحنی آرام می‌گوید: -ضاحیه جنوبی؟ خطرش زیاده! چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا اینگونه از او بابت مشورتی که می‌دهد تشکر کنم. سخت شد! همانطور که حدس می‌زدم او از پناهگاه سری پنجم با خبر است؛ اما مطابق گفته‌های برادر ایرانی ما و در هاردی که شکار کرده‌اند، حرفی از پنجمین پناهگاه به میان نیامده است. نمی‌توانم تحلیل درستی از این موضوع داشته باشم، آیا ممکن است محمد هیثم آن جاسوس رده بالای موساد نباشد و باید دنبال فرد دیگری در سازمان بگردیم یا شاید هم تصمیم گرفته تمام اطلاعاتش را در اختیار آن‌ها قرار ندهد تا بعدتر شبیه آب راکتی گندیده به نظر نیاید. در نقطه‌ای ایستاده‌ام که نمی‌دانم چه چیزی درست و چه کاری غلط است. یک احتمال وحشتناک دیگر نیز وجود دارد و آن هم این است که موساد به محض دریافت هارد نام یکی از پناه‌گاه‌های سید را حذف کرده باشد تا اگر یک درصد اطلاعات درون هارد به دست بچه‌های محور مقاومت افتاد، آن جا برای ما سفید بماند... سرم درد می‌کند. یک قرص از داخل جیبم بیرون می‌آورم و سپس بطری آب معدنی‌ام را یک نفس سر می‌کشم. ساعت حدود دو بامداد است و من شاید نگران‌ترین فرد این مجموعه باشم. دو نفر از امین‌تر افرادم را که شبیه چشم‌هایم به آن‌ها اعتماد دارم، برای مراقبت و زیر نظر گرفتن محمد هیثم به کار گرفته‌ام و خودم نیز در ولید که یکی از بچه‌های فوق العاده مستعد و باهوش حوزه سایبری است، مشغول بررسی محل‌های رفت و آمد و پیام‌ها و تماس‌های مشکوکی که محمد هیثم در این مدت داشته شده‌ام. ولید در کاغذی که زیر دستش گذاشته آدرس‌هایی را یادداشت می‌کند که محمد هیثم در ساعات غیر معمول و یا مکان‌های دور افتاده و بی‌اطلاع رفته است. من نیز با سیستمی که روی پایم گذاشته‌ام شماره‌های ناشناسی که در چند ماه اخیر با او ارتباط گرفته‌اند را می‌نویسم تا مورد بررسی قرار دهم. با اینکه چند ساعت بدون پلک زدن مشغول وارسی فعالیت‌های سایبری محمد هیثم شده‌ام؛ اما باید اعتراف کنیم که نتوانسته‌ایم به هیچ چیز نکته خاص و قابل توجهی دسترسی پیدا کنیم. همه چیز عادی و معمولی است، نیم نگاهی به ولید می‌اندازم که خمیازه می‌کشد. یک فنجان قهوه برایش می‌ریزم و به سمتش تعارف می‌کنم که ناگهان پیامی از جانب تیم مراقبت هیثم به روی صفحه تلفن همراهم نقش می‌بندد: -ساعت چهار و ده دقیقه صبح، محمد هیثم وقتیکه هفدمین سیگارش رو روشن کرد، مشغول صحبت با تلفن شد. تلفن؟ چشم‌هایم را چند باری باز و بسته می‌کنم تا بتوانم پیغامی که از سمت بچه‌های مراقبت از هیثم آمده را بهتر بخوانم... محال است! در حالی که ما مشغول بررسی تماس‌ها و پیام‌های او هستیم، او چگونه مشغول صحبت شده است؟ نگاهی به ولید می‌اندازم و می‌گویم: -همچین چیزی امکان نداره ولید! متعجب نگاهم می‌کند و متوجه می‌شوم که پیام بچه‌های تیم مراقبت را برای او نخوانده‌ام، بدون معطلی لب باز می‌کنم:
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۲۵ و ۲۶ ولید سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -معطل چی هستیم؟ خب با یه تیم امین عملیاتی هماهنگ بشیم و همین الان بریزیم تو خونه‌ش و تموم کنیم این موش و گربه بازی رو! دستم را روی بازوی ولید می‌کشم و می‌گویم: -به خدا قسم که من مشتاق‌تر از هر کس دیگه‌ای برای دستگیری این جانور دوپا هستم؛ اما فعلا صلاح نیست که این کار رو بکنیم. ولید ابروهایش را بهم می‌چسباند و ‌می‌پرسد: -یعنی چی که صلاح نیست؟ دیگه دنبال چی هستید؟ از یه کانال امن بهمون رسیده که این یارو داره واسه موساد جاسوسی می‌کنه، اومدیم رو خطش و فهمیدیم یه گوشی و خط مخفی داره، دیگه چی می‌خواید که قراره واسش صبر کنید؟ آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -شبکه! خیلی بعید و ساده لوحانه است اگر بخواهیم فکر کنیم که محمد هیثم تنهاست و هیچ شبکه‌ای نداره. شکی نیست که باید شبکه‌ش توی حزب الله رو پیدا و ریشه کن کنیم؛ اما من حتی قبل از ضربه از زدن به شبکه‌ای که تشکیل داده، باید بتونم از طریق اون با موساد ارتباط بگیرم و اطلاعات غلط بهشون بدم تا حفاظت از جان سیدحسن رو تضمین کنم. ولید طوری که از شنیدن حرف‌هایم قانع شده باشد، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -پس باید با تیم واکنش سریع صحبت کنیم که صبح اول وقت برن دنبال گوشی. ولید را تایید می‌کنم و می‌گویم: -خانوم محمد هیثم ساعت هفت و ربع صبح از خونه بیرون می‌زنه تا بچه‌هاش رو برسونه مدرسه و در بهترین حالت ساعت هفت و چهل، چهل و پنج دقیقه برمی‌گرده خونه! ما حدود بیست و پنج دقیقه فرصت داریم که وارد خونه‌ش بشیم و گوشی تلفن دومش رو پیدا کنیم. ولید چشم‌هایش را ریز می‌کند: -ولی خودش که تو اون ساعت خونه است، چجوری می‌خواید... تلفنم را برمی‌دارم و یک پیام برای ده نفر از اعضای فعال سازمان ارسال می‌کنم: -«با سلام، با توجه به شرایط خاص پیش آمده فردا راس ساعت هفت جلسه‌ی اضطراری در محل امن شماره سه برگزار خواهد شد، حضور جنابعالی ضروری است» لب‌های ولید با خواندن متنی پیامی که برای محمد هیثم و چند نفر دیگر از اعضا ارسال می‌کنم کش می‌آید. لب‌تاب را از روی پایم برمی‌دارم و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌روم تا وضو بگیرم، می‌گویم: -بی‌صبرانه منتظرم که فردا صبح بشه و نور خورشید علاوه‌بر روشن کردن زمین، تکلیف ما و محمد هیثم هم روشن کنه. بعد از خواندن نماز صبح و دعای عهد تلفنم را برمی‌‌بردارم و یک پیام کدگذاری شده برای عماد ارسال می‌کنم تا در جریان جزئیات اتفاقات محمد هیثم باشد. سپس روی سجاده‌ام دراز می‌شوم و چشم‌هایم را می‌بندم تا فردا صبح با انرژی و تمرکز بالا بتوانم یکی از مهم‌ترین عملیات‌های حزب الله را فرماندهی کنم. تاریکی پشت پلک چشم‌هایم با سرعتی بی‌رحمانه به سمتم حمله‌ور می‌شود و مرا در خود محو می‌کند. تاریکی... تاریکی... تاریکی... همه چیز در پیش چشم‌هایم سیاه می‌شود و این سیاهی به قدری پر رنگ می‌شود که جهت‌ها برایم غیرقابل تشخیص می‌شوند. سر جایم میخکوب می‌شوم و سعی می‌کنم تا تعادلم را حفظ کنم، پیش رو و پشت سرم سیاه است، بالای سر و پایین پایم هم همینطور است! نمی‌توانم ببینم به چیزی تکیه کرده و روی چه جایی ایستاده‌ام. نفس کوتاهی می‌کشم و پایم را بلند می‌کنم تا گامی به جلو بردارم؛ اما احساس می‌کنم زیر پایم خالی می‌شود و تعادلم از دست می‌رود. می‌خواهم با صورت به زمین بخورم که ولید صدایم می‌کند: -آقا... بلند شید! تکانی می‌خورم و چشم‌هایم را باز می‌کنم. ولید زمان را یادآور می‌شود: -نیم ساعت خونه محمد هیثم خالی میشه. دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و می‌گویم: -بچه‌های عملیات رو خبر کردی؟ ولید سرش را تکان می‌دهد: -تیم واکنش سریع که بچه‌های منتخب خودتون هستن و هیچکس از وجودشون هم مطلع نیست رو خبر کردم و الان جلوی درب خونه هیثم منتظر دستور شروع هستند. سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم و می‌گویم: -خیلی خب، دوربین‌هاشون رو فعال کن. ولید چند باری روی کیبورد پیش رویش می‌زند و سپس تصویر دوربین کار گذاشته شده به روی لباس نفری که قرار است وارد ساختمان شود به روی مانیتور نقش می‌بندد. بیسیم کنار دست ولید را برمی‌دارم و سر تیم عملیات را صدا می‌زنم: -ابوعلی به شماره یک! بلافاصله جواب می‌دهد: -شماره یک هستم ابوعلی. شاسی بیسیم را در زیر انگشتم فشار می‌دهم: -اعلام موقعیت کن. بدون معطلی پاسخ می‌دهد: -تیم سه نفره خودمون در ضلع جنوبی منزل سوژه داخل ماشین و منتظر دستور هستیم. خدا قوت می‌گویم و از او می‌خواهم تا منتظر رسیدن دستور بماند. سپس رو به ولید می‌کنم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۲۵ و ۲۶ ولید سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
-تصاویر دوربین‌های مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن. ولید با زدن چند دکمه به دوربین‌های اطراف دسترسی پیدا می‌کند و ما محمد هیثم را می‌بینم که با کیف دستی همیشگی‌اش از خانه خارج می‌شود تا در جلسه فوری امروز حضور داشته باشد. به محض خارج شدن محمد هیثم از داخل آپارتمان صدای سر تیم عملیاتی واکنش سریع از حفره‌های بیسیم روی میز در فضای اتاق منتشر می‌شود: -سوژه از منزل خارج شد. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه‌هایش ساعت هفت و ده دقیقه صبح را نشان می‌دهد، سپس بیسیم را برمی‌دارم و می‌گویم: -احتمالا خانوم و دو تا بچه‌های هیثم هم تا چند دقیقه‌ی دیگه بیرون میان. اونوقت می‌تونید وارد بشید. شماره یک پاسخ می‌دهد: -اطاعت شد قربان، کریم به محض صادر شدن دستور شما از پله‌های اضطراری ساختمان وارد می‌شه. تصویر دوربین‌های اطراف که روی مانیتور نقش بسته را از نظر می‌گذرانم و با دقت به آن‌ها به تحرکات پیش آمده در قاب تصاویر نگاه می‌کنم. یک ماشین دیگر در نزدیکی محل سکونت محمد هیثم توقف کرده که دو‌ نفر داخل آن مشغول سیگار کشیدن هستند. به ولید نگاه می‌کنم و با اشاره به خودروی مشکوکی که جلوی آپارتمان توقف کرده، می‌گویم: -اون ماشین چند وقته اونجاست؟ ولید نگاهی به صفحه مانیتور می‌اندازد و با شرمندگی می‌گوید: -راستش... خیلی توجه نکرده بودم بهش، نمی‌دونم از کی اونجاست! لب‌هایم را با حرص بهم فشار می‌دهم و سپس بیسیم را برمی‌دارم تا شماره یک را صدا بزنم: -یه ماشین طوسی رنگ اون سمت خیابون کنار مغازه آب میوه فروشی توقف کرده، زمان کافی برای استعلام نداریم، لطف کن نفر ذخیره‌ای که داری رو موقع ورود به ساختمان بفرست سراغش تا حواسش رو پرت کنه. شماره یک کد تایید می‌دهد و همزمان خانوم هیثم به همراه بچه‌هایش با عجله از خانه خارج می‌شوند و در گوشه‌ی خیابان برای اولین ماشین دست بلند می‌کنند و سوار می‌شوند. شماره یک بلافاصله خروج سوژه را اعلام می‌کند. لب‌های خشکم را حرکت می‌دهم و ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را زمزمه می‌کنم، سپس می‌گویم: -با توکل به خدا آغاز عملیات رو اعلام می‌کنم. به محض خارج شدن این جمله از دهانم نفر ذخیره از ماشین پیاده می‌شود و همانطور که خودش را مشغول ور رفتن با تلفن همراهش نشان می‌دهد، به سمت ماشین مشکوک می‌رود و پایش را به سپر ماشین می‌کوبد. راننده خنده‌ای می‌کند و می‌خواهد حالی از مامور ما بپرسد که با مشت محکم مامور به کاپوت ماشین رو به رو می‌شود. هر دو نفر از ماشین پیاده می‌شوند و به سمت مامور می‌آیند و من با لبخندی از روی رضایت نگاهم را از تصاویر مربوط به آن‌ها برمی‌دارم و به کریم نگاه می‌کنم که دوان دوان پا به پله‌های اضطراری می‌گذارد و با سرعت خودش را به طبقه‌ی سوم ساختمان می‌رساند. دوربینی که به روی لباسش نصب شده است، بالا و پایین می‌شود و به یک باره ساکن می‌ماند. کریم دستش را روی دستگیره‌ی درب اضطراری می‌گذارد و با احتیاط و چک کردن اوضاع وارد طبقه‌ای می‌شود که خانه محمد هیثم در آن واقع شده است. او یکی از کارکشته‌ترین‌های سازمان است و از این جهت خیالم راحت است که می‌تواند کار را تمیز و مرتب به سرانجام برساند. تمام حواسم را به صفحه‌ی مانیتور می‌دهم تا بتوانم جزئیات حرکتی کریم را ببینم. جلوی درب واحد سوژه زانو می‌زند و همراه با سنجاقی که در دست دارد مشغول ور رفتن با کلید می‌شود و یک تکان کوچک می‌خورد تا درب را باز کند؛ اما به یک باره بی‌حرکت می‌ماند... چه شده؟ یعنی متوجه حضور کسی در واحد محمد هیثم شده است؟ صدایش می‌زنم: -چیزی شده کریم؟ دوربین تکان سریعی می‌خورد و کریم بدون توجه به چیزی که گفتم به داخل راه پله‌های اضطراری می‌خزد. با هیجان دوباره صدایش می‌زنم: -اگه می‌تونی حرف بزنی اعلام وضعیت کن! نفس زنان جواب می‌دهد: -نگران نباشید آقا، خوبه اوضاع! یکی اومد داخل راهرو... الان برمی‌گردم داخل. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و لبخند می‌زنم. کریم چند لحظه‌ی بعد از پشت درب اضطراری خارج می‌شود و این بار با سرعت بیشتری به سراغ قفل خانه می‌رود و با تکان دوباره‌ای موفق می‌شود که در مدت زمان قابل قبولی درب را باز کند. درون واحد محمد هیثم همه چیز معمولی است و کریم کاملا توجیه است که نباید هیچ ردی از خودش به داخل خانه بگذارد. دستی درون جیبش می‌کند و دستگاه مخصوصی که با خود به داخل واحد برده را بیرون می‌آورد و روشن می‌کند. چراغ‌های سبز دستگاه خبر از وجود سیگنال خاصی در واحد نمی‌دهد و این موضوع من را نگران می‌کند که مبادا محمد هیثم گوشی دومش را همراه با خودش از خانه خارج کرده باشد.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
-تصاویر دوربین‌های مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن. ولید با زدن چند دکمه به دوربین‌های اطراف د
مضطرب پایم را به زمین می‌کوبم و به صفحه مانیتوری که پیش رویم قرار گرفته زل می‌زنم. کریم شروع به چرخیدن در خانه می‌کند و دستگاه مخصوص خود را به چپ و راست می‌چرخاند تا بتواند سیگنالی پیدا کند. همانطور که با توجه به حرکات کریم خیره شده‌ام، متوجه پیامی از طرف یکی از اعضا درون جلسه می‌شوم. پیامی که شبیه به سطلی آب یخ تمام بدنم را سرد می‌کند: -ابوعلی، امروز محمد هیثم توی جلسه حضور پیدا نکرد. ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨پویش بزرگ امضا و رساندن صدای مردم به «» 👀آهای کسی هست!؟ 👂صدامونو میشنوی!؟ ⭕️ برادر قالیبباف نکنه تو هم مصلحت اندیش شدی!؟ 😔حالا که دولت تکلیف قانونیش را برای ابلاغ قانون عفاف و حجاب انجام نمی‌دهد، چرا شما اینکار رو نکردی!؟ ▪️بابا ما مردم رو تو حساب باز کرده بودیم. 👏👏👏مردم عزیز ایران برای اینکه صدامون به برادر قالیباف برسه و از اون بخواهیم قانون عفاف و حجاب را ابلاغ کنه، در پویش «امضای نامه در خصوص قانون عفاف و حجاب به برادر قالیباف» شرکت کنید.👇 Mardomrasi.ir/hijab ✊بی نهایت کنید ✌️به عشق حاج قاسم ▪️▪️▪️▪️ 🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی 📩 10004996 🌐 UU1.IR 📮 https://ble.ir/10004996bot 🔰https://eitaa.com/joinchat/1086128478C5be95d2608