eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۲۵ و ۲۶ ولید سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -معطل چی هستیم؟ خب با یه تیم امین عملیاتی هماهنگ بشیم و همین الان بریزیم تو خونه‌ش و تموم کنیم این موش و گربه بازی رو! دستم را روی بازوی ولید می‌کشم و می‌گویم: -به خدا قسم که من مشتاق‌تر از هر کس دیگه‌ای برای دستگیری این جانور دوپا هستم؛ اما فعلا صلاح نیست که این کار رو بکنیم. ولید ابروهایش را بهم می‌چسباند و ‌می‌پرسد: -یعنی چی که صلاح نیست؟ دیگه دنبال چی هستید؟ از یه کانال امن بهمون رسیده که این یارو داره واسه موساد جاسوسی می‌کنه، اومدیم رو خطش و فهمیدیم یه گوشی و خط مخفی داره، دیگه چی می‌خواید که قراره واسش صبر کنید؟ آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -شبکه! خیلی بعید و ساده لوحانه است اگر بخواهیم فکر کنیم که محمد هیثم تنهاست و هیچ شبکه‌ای نداره. شکی نیست که باید شبکه‌ش توی حزب الله رو پیدا و ریشه کن کنیم؛ اما من حتی قبل از ضربه از زدن به شبکه‌ای که تشکیل داده، باید بتونم از طریق اون با موساد ارتباط بگیرم و اطلاعات غلط بهشون بدم تا حفاظت از جان سیدحسن رو تضمین کنم. ولید طوری که از شنیدن حرف‌هایم قانع شده باشد، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -پس باید با تیم واکنش سریع صحبت کنیم که صبح اول وقت برن دنبال گوشی. ولید را تایید می‌کنم و می‌گویم: -خانوم محمد هیثم ساعت هفت و ربع صبح از خونه بیرون می‌زنه تا بچه‌هاش رو برسونه مدرسه و در بهترین حالت ساعت هفت و چهل، چهل و پنج دقیقه برمی‌گرده خونه! ما حدود بیست و پنج دقیقه فرصت داریم که وارد خونه‌ش بشیم و گوشی تلفن دومش رو پیدا کنیم. ولید چشم‌هایش را ریز می‌کند: -ولی خودش که تو اون ساعت خونه است، چجوری می‌خواید... تلفنم را برمی‌دارم و یک پیام برای ده نفر از اعضای فعال سازمان ارسال می‌کنم: -«با سلام، با توجه به شرایط خاص پیش آمده فردا راس ساعت هفت جلسه‌ی اضطراری در محل امن شماره سه برگزار خواهد شد، حضور جنابعالی ضروری است» لب‌های ولید با خواندن متنی پیامی که برای محمد هیثم و چند نفر دیگر از اعضا ارسال می‌کنم کش می‌آید. لب‌تاب را از روی پایم برمی‌دارم و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌روم تا وضو بگیرم، می‌گویم: -بی‌صبرانه منتظرم که فردا صبح بشه و نور خورشید علاوه‌بر روشن کردن زمین، تکلیف ما و محمد هیثم هم روشن کنه. بعد از خواندن نماز صبح و دعای عهد تلفنم را برمی‌‌بردارم و یک پیام کدگذاری شده برای عماد ارسال می‌کنم تا در جریان جزئیات اتفاقات محمد هیثم باشد. سپس روی سجاده‌ام دراز می‌شوم و چشم‌هایم را می‌بندم تا فردا صبح با انرژی و تمرکز بالا بتوانم یکی از مهم‌ترین عملیات‌های حزب الله را فرماندهی کنم. تاریکی پشت پلک چشم‌هایم با سرعتی بی‌رحمانه به سمتم حمله‌ور می‌شود و مرا در خود محو می‌کند. تاریکی... تاریکی... تاریکی... همه چیز در پیش چشم‌هایم سیاه می‌شود و این سیاهی به قدری پر رنگ می‌شود که جهت‌ها برایم غیرقابل تشخیص می‌شوند. سر جایم میخکوب می‌شوم و سعی می‌کنم تا تعادلم را حفظ کنم، پیش رو و پشت سرم سیاه است، بالای سر و پایین پایم هم همینطور است! نمی‌توانم ببینم به چیزی تکیه کرده و روی چه جایی ایستاده‌ام. نفس کوتاهی می‌کشم و پایم را بلند می‌کنم تا گامی به جلو بردارم؛ اما احساس می‌کنم زیر پایم خالی می‌شود و تعادلم از دست می‌رود. می‌خواهم با صورت به زمین بخورم که ولید صدایم می‌کند: -آقا... بلند شید! تکانی می‌خورم و چشم‌هایم را باز می‌کنم. ولید زمان را یادآور می‌شود: -نیم ساعت خونه محمد هیثم خالی میشه. دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و می‌گویم: -بچه‌های عملیات رو خبر کردی؟ ولید سرش را تکان می‌دهد: -تیم واکنش سریع که بچه‌های منتخب خودتون هستن و هیچکس از وجودشون هم مطلع نیست رو خبر کردم و الان جلوی درب خونه هیثم منتظر دستور شروع هستند. سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم و می‌گویم: -خیلی خب، دوربین‌هاشون رو فعال کن. ولید چند باری روی کیبورد پیش رویش می‌زند و سپس تصویر دوربین کار گذاشته شده به روی لباس نفری که قرار است وارد ساختمان شود به روی مانیتور نقش می‌بندد. بیسیم کنار دست ولید را برمی‌دارم و سر تیم عملیات را صدا می‌زنم: -ابوعلی به شماره یک! بلافاصله جواب می‌دهد: -شماره یک هستم ابوعلی. شاسی بیسیم را در زیر انگشتم فشار می‌دهم: -اعلام موقعیت کن. بدون معطلی پاسخ می‌دهد: -تیم سه نفره خودمون در ضلع جنوبی منزل سوژه داخل ماشین و منتظر دستور هستیم. خدا قوت می‌گویم و از او می‌خواهم تا منتظر رسیدن دستور بماند. سپس رو به ولید می‌کنم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۲۵ و ۲۶ ولید سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
-تصاویر دوربین‌های مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن. ولید با زدن چند دکمه به دوربین‌های اطراف دسترسی پیدا می‌کند و ما محمد هیثم را می‌بینم که با کیف دستی همیشگی‌اش از خانه خارج می‌شود تا در جلسه فوری امروز حضور داشته باشد. به محض خارج شدن محمد هیثم از داخل آپارتمان صدای سر تیم عملیاتی واکنش سریع از حفره‌های بیسیم روی میز در فضای اتاق منتشر می‌شود: -سوژه از منزل خارج شد. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه‌هایش ساعت هفت و ده دقیقه صبح را نشان می‌دهد، سپس بیسیم را برمی‌دارم و می‌گویم: -احتمالا خانوم و دو تا بچه‌های هیثم هم تا چند دقیقه‌ی دیگه بیرون میان. اونوقت می‌تونید وارد بشید. شماره یک پاسخ می‌دهد: -اطاعت شد قربان، کریم به محض صادر شدن دستور شما از پله‌های اضطراری ساختمان وارد می‌شه. تصویر دوربین‌های اطراف که روی مانیتور نقش بسته را از نظر می‌گذرانم و با دقت به آن‌ها به تحرکات پیش آمده در قاب تصاویر نگاه می‌کنم. یک ماشین دیگر در نزدیکی محل سکونت محمد هیثم توقف کرده که دو‌ نفر داخل آن مشغول سیگار کشیدن هستند. به ولید نگاه می‌کنم و با اشاره به خودروی مشکوکی که جلوی آپارتمان توقف کرده، می‌گویم: -اون ماشین چند وقته اونجاست؟ ولید نگاهی به صفحه مانیتور می‌اندازد و با شرمندگی می‌گوید: -راستش... خیلی توجه نکرده بودم بهش، نمی‌دونم از کی اونجاست! لب‌هایم را با حرص بهم فشار می‌دهم و سپس بیسیم را برمی‌دارم تا شماره یک را صدا بزنم: -یه ماشین طوسی رنگ اون سمت خیابون کنار مغازه آب میوه فروشی توقف کرده، زمان کافی برای استعلام نداریم، لطف کن نفر ذخیره‌ای که داری رو موقع ورود به ساختمان بفرست سراغش تا حواسش رو پرت کنه. شماره یک کد تایید می‌دهد و همزمان خانوم هیثم به همراه بچه‌هایش با عجله از خانه خارج می‌شوند و در گوشه‌ی خیابان برای اولین ماشین دست بلند می‌کنند و سوار می‌شوند. شماره یک بلافاصله خروج سوژه را اعلام می‌کند. لب‌های خشکم را حرکت می‌دهم و ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را زمزمه می‌کنم، سپس می‌گویم: -با توکل به خدا آغاز عملیات رو اعلام می‌کنم. به محض خارج شدن این جمله از دهانم نفر ذخیره از ماشین پیاده می‌شود و همانطور که خودش را مشغول ور رفتن با تلفن همراهش نشان می‌دهد، به سمت ماشین مشکوک می‌رود و پایش را به سپر ماشین می‌کوبد. راننده خنده‌ای می‌کند و می‌خواهد حالی از مامور ما بپرسد که با مشت محکم مامور به کاپوت ماشین رو به رو می‌شود. هر دو نفر از ماشین پیاده می‌شوند و به سمت مامور می‌آیند و من با لبخندی از روی رضایت نگاهم را از تصاویر مربوط به آن‌ها برمی‌دارم و به کریم نگاه می‌کنم که دوان دوان پا به پله‌های اضطراری می‌گذارد و با سرعت خودش را به طبقه‌ی سوم ساختمان می‌رساند. دوربینی که به روی لباسش نصب شده است، بالا و پایین می‌شود و به یک باره ساکن می‌ماند. کریم دستش را روی دستگیره‌ی درب اضطراری می‌گذارد و با احتیاط و چک کردن اوضاع وارد طبقه‌ای می‌شود که خانه محمد هیثم در آن واقع شده است. او یکی از کارکشته‌ترین‌های سازمان است و از این جهت خیالم راحت است که می‌تواند کار را تمیز و مرتب به سرانجام برساند. تمام حواسم را به صفحه‌ی مانیتور می‌دهم تا بتوانم جزئیات حرکتی کریم را ببینم. جلوی درب واحد سوژه زانو می‌زند و همراه با سنجاقی که در دست دارد مشغول ور رفتن با کلید می‌شود و یک تکان کوچک می‌خورد تا درب را باز کند؛ اما به یک باره بی‌حرکت می‌ماند... چه شده؟ یعنی متوجه حضور کسی در واحد محمد هیثم شده است؟ صدایش می‌زنم: -چیزی شده کریم؟ دوربین تکان سریعی می‌خورد و کریم بدون توجه به چیزی که گفتم به داخل راه پله‌های اضطراری می‌خزد. با هیجان دوباره صدایش می‌زنم: -اگه می‌تونی حرف بزنی اعلام وضعیت کن! نفس زنان جواب می‌دهد: -نگران نباشید آقا، خوبه اوضاع! یکی اومد داخل راهرو... الان برمی‌گردم داخل. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و لبخند می‌زنم. کریم چند لحظه‌ی بعد از پشت درب اضطراری خارج می‌شود و این بار با سرعت بیشتری به سراغ قفل خانه می‌رود و با تکان دوباره‌ای موفق می‌شود که در مدت زمان قابل قبولی درب را باز کند. درون واحد محمد هیثم همه چیز معمولی است و کریم کاملا توجیه است که نباید هیچ ردی از خودش به داخل خانه بگذارد. دستی درون جیبش می‌کند و دستگاه مخصوصی که با خود به داخل واحد برده را بیرون می‌آورد و روشن می‌کند. چراغ‌های سبز دستگاه خبر از وجود سیگنال خاصی در واحد نمی‌دهد و این موضوع من را نگران می‌کند که مبادا محمد هیثم گوشی دومش را همراه با خودش از خانه خارج کرده باشد.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
-تصاویر دوربین‌های مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن. ولید با زدن چند دکمه به دوربین‌های اطراف د
مضطرب پایم را به زمین می‌کوبم و به صفحه مانیتوری که پیش رویم قرار گرفته زل می‌زنم. کریم شروع به چرخیدن در خانه می‌کند و دستگاه مخصوص خود را به چپ و راست می‌چرخاند تا بتواند سیگنالی پیدا کند. همانطور که با توجه به حرکات کریم خیره شده‌ام، متوجه پیامی از طرف یکی از اعضا درون جلسه می‌شوم. پیامی که شبیه به سطلی آب یخ تمام بدنم را سرد می‌کند: -ابوعلی، امروز محمد هیثم توی جلسه حضور پیدا نکرد. ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨پویش بزرگ امضا و رساندن صدای مردم به «» 👀آهای کسی هست!؟ 👂صدامونو میشنوی!؟ ⭕️ برادر قالیبباف نکنه تو هم مصلحت اندیش شدی!؟ 😔حالا که دولت تکلیف قانونیش را برای ابلاغ قانون عفاف و حجاب انجام نمی‌دهد، چرا شما اینکار رو نکردی!؟ ▪️بابا ما مردم رو تو حساب باز کرده بودیم. 👏👏👏مردم عزیز ایران برای اینکه صدامون به برادر قالیباف برسه و از اون بخواهیم قانون عفاف و حجاب را ابلاغ کنه، در پویش «امضای نامه در خصوص قانون عفاف و حجاب به برادر قالیباف» شرکت کنید.👇 Mardomrasi.ir/hijab ✊بی نهایت کنید ✌️به عشق حاج قاسم ▪️▪️▪️▪️ 🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی 📩 10004996 🌐 UU1.IR 📮 https://ble.ir/10004996bot 🔰https://eitaa.com/joinchat/1086128478C5be95d2608
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
علت ماندگاری روز از زبان حضرت آقا 🥰👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۲۷ و ۲۸ شبیه برق گرفته‌ها از روی صندلی‌ام می‌پرم و درحالیکه هیجان زده به صفحه مانیتور خیره شده‌ام، با دستان لرزانم بیسیم روی میز را برمی‌دارم تا کریم را از این موضوع مطلع کنم: -زودتر کارت رو تموم کن، بچه‌ها بهم خبر دادن هیثم به جلسه‌ی امروز نرفته! کریم شاکی می‌شود: -نمی‌شه آقا، من که هنوز گوشی رو پیدا نکردم... بعدش هم قرار شد چندتا شنود توی اتاق کار بگذاریم که... صدایم را بلندتر می‌کند: -به جای جواب دادن زودتر کارت رو انجام بده و بیا بیرون، کمتر از سه دقیقه! حرکات کریم سرعت بیشتری پیدا میکند و دوربین متصل به لباسش تلاش او برای کار گذاشتن دستگاه شنود کوچکی را در بالای لوستر اتاق محمد هیثم به ما نشان می‌دهد. بلافاصله به سمت بالکن می‌رود و شنود دوم را زیر پایه‌ی ثابت گلدان می‌چسباند و سپس به حوالی درب خروجی نزدیک می‌شود و دستگاه سوم را زیر قاب عکسی که درست بالای درب ورودی نصب شده است کار می‌گذارد. بلافاصله صدای لرزانش در حالی که نفس نفس می‌زند از حفره های بیسیم روی میز پخش می‌شود: -آقا هر سه دستگاه وصل شد، فقط مونده گوشی! لب‌هایم را با حرص به یکدیگر فشار می‌دهم و می‌گویم: -یه چرخ دیگه با دقت بیشتر بزن و اگه چیزی گیرت نیومد زودتر بیا پایین که... هنوز جمله‌ام به طور کامل تمام نشده که ولید با عجله صدایم می‌کند: -ابوعلی، اینجا رو نگاه کن! سرم را به سمت مانیتور ولید برمی‌گردم تا تصاویر بیرون ساختمان را نگاه کنم. محمد هیثم با عصبانیت به سمت ماشینی می‌رود که چند دقیقه‌ی قبل بچه‌های ما با یک درگیری ساده تمرکزش را از روی درب برداشته بودند. از حرکات دست و چرخاندن انگشتش مشخص است که دارد تهدیدشان می‌کند. همانطور که به حرکات محمد هیثم خیره شده‌ام، شاسی بیسیم را فشار می‌دهم: -همین الان بزن بیرون کریم، بجنب! کریم درحالیکه دستگاهش را به وسیله‌های مختلف درون خانه نزدیک می‌کند، به سمت درب برمی‌گردد که ناگهان چراغ سبز روی دستگاه قرمز می‌شود. چشم‌هایم از هیجان گشاد می‌شود و صورتم را به صفحه‌ی مانیتور نزدیک می‌کنم. ولید بیسیم را بین دستانم می‌قاپد: -کریم بیا بیرون، معطل نکن... داره میاد سمت خونه! کریم بی‌توجه به پیام ولید به سمت کمد لباس‌ها می‌رود و درب آن را باز می‌کند. چراغ قرمز دستگاه شروع به چشمک زدن می‌کند و این یعنی داریم به یک دستگاه نویز دار نزدیک می‌شویم. آب دهانم را قورت می‌دهم و به محمد هیثم نگاه می‌کنم که چند ثانیه در قاب درب ورودی ساختمان مکث می‌کند و سپس وارد می‌شود. ولید هر آن چه در حال رخ دادن است را با صدای بلند گزارش می‌کند: -اومد داخل کریم، بزن بیرون تا همه چی رو خراب نکردی... بجنب پسر! کریم چیزی نمی‌گوید، تصویر روی دوربین مخفی‌اش تنها داده‌ای است که در این لحظات از کریم به ما می‌رسد و آن تصویر چیزی جز حرکت سریع دست‌هایش نیست در حالی که با سرعت و دقت بالا مشغول ورق زدن لباس‌های درون کمد است. مامور سایه که بعد از درگیری با آن دو نفر در فضای ساختمان چرخ می‌زد، از سوار شدن محمد هیثم به داخل آسانسور می‌گوید و این یعنی کمتر از یک دقیقه‌ی دیگر او به درون واحدش خواهد رسید. بیسیم را از ولید می‌گیرم: -کریم تو رو حضرت زهرا همین الان بیا بیرون... بیا تا جون سید حسن... به خطر... کریم تلفن همراه محمد هیثم را جلوی دوربین لباسش می‌گیرد و سپس همانطور که درب کمد لباس‌ها را می‌بندد به سمت درب خروجی خانه می‌دود؛ اما از خانه خارج نمی‌شود. لعنتی، با مشت به روی میز می‌کوبم. دیگر مطمئنم که نمی‌تواند از اتاق بیرون بیاید. دوربین روی لباسش نشان می‌دهد که یکی از لباس‌های محمد هیثم از داخل کمد به بیرون افتاده است. بیسیم را برمی‌دارم و فریاد می‌زنم: -ولش کن کریم، الان وقت این کار نیست... واسه خاطر حفظ جون سیدحسن بیخیال شو کریم... ولش کن! من و ولید ایستاده مشغول نگاه کردن به تصویر دوربین کریم هستیم. فورا مامور سایه را صدا می‌زنم تا در صورت درگیری کریم را یاری کند: -خودت رو برسون طبقه‌ی سوم، احتمال درگیری داریم. کریم با سرعت به سمت لباس می‌رود و درحالیکه مرتب آن را سر جایش قرار می‌دهد، بدون معطلی به طرف درب می‌رود و در چشم بهم زدنی از خانه بیرون می‌زند و درست قبل از باز شدن درب آسانسور خودش را به پشت درب اضطراری می‌رساند. از شدت هیجان چشم‌هایم را می‌بندم و درحالیکه سعی می‌کنم لبه‌ی میز را محکم بگیرم، تعادلم را حفظ می‌کنم. قلبم به قدری تند می‌زند که احساس می‌کنم همین حالا سینه‌ام را می‌شکافد و از بین آن خارج می‌شود. تنم یخ کرده و عرقی سرد از گوشه‌ی پیشانی‌ام شره می‌کند و تا زیر چانه‌ام امتداد پیدا می‌کند. لب‌های خشکم را باز و بسته می‌کنم و فقط یک ذکر است که در چنین مواقعی می‌توانم آن را روی زبان جاری کنم: