🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۲۵ و ۲۶ ولید سری تکان میدهد و میگوید:
-تصاویر دوربینهای مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن.
ولید با زدن چند دکمه به دوربینهای اطراف دسترسی پیدا میکند و ما محمد هیثم را میبینم که با کیف دستی همیشگیاش از خانه خارج میشود تا در جلسه فوری امروز حضور داشته باشد.
به محض خارج شدن محمد هیثم از داخل آپارتمان صدای سر تیم عملیاتی واکنش سریع از حفرههای بیسیم روی میز در فضای اتاق منتشر میشود:
-سوژه از منزل خارج شد.
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم که عقربههایش ساعت هفت و ده دقیقه صبح را نشان میدهد، سپس بیسیم را برمیدارم و میگویم:
-احتمالا خانوم و دو تا بچههای هیثم هم تا چند دقیقهی دیگه بیرون میان. اونوقت میتونید وارد بشید.
شماره یک پاسخ میدهد:
-اطاعت شد قربان، کریم به محض صادر شدن دستور شما از پلههای اضطراری ساختمان وارد میشه.
تصویر دوربینهای اطراف که روی مانیتور نقش بسته را از نظر میگذرانم و با دقت به آنها به تحرکات پیش آمده در قاب تصاویر نگاه میکنم. یک ماشین دیگر در نزدیکی محل سکونت محمد هیثم توقف کرده که دو نفر داخل آن مشغول سیگار کشیدن هستند. به ولید نگاه میکنم و با اشاره به خودروی مشکوکی که جلوی آپارتمان توقف کرده، میگویم:
-اون ماشین چند وقته اونجاست؟
ولید نگاهی به صفحه مانیتور میاندازد و با شرمندگی میگوید:
-راستش... خیلی توجه نکرده بودم بهش، نمیدونم از کی اونجاست!
لبهایم را با حرص بهم فشار میدهم و سپس بیسیم را برمیدارم تا شماره یک را صدا بزنم:
-یه ماشین طوسی رنگ اون سمت خیابون کنار مغازه آب میوه فروشی توقف کرده، زمان کافی برای استعلام نداریم، لطف کن نفر ذخیرهای که داری رو موقع ورود به ساختمان بفرست سراغش تا حواسش رو پرت کنه.
شماره یک کد تایید میدهد و همزمان خانوم هیثم به همراه بچههایش با عجله از خانه خارج میشوند و در گوشهی خیابان برای اولین ماشین دست بلند میکنند و سوار میشوند. شماره یک بلافاصله خروج سوژه را اعلام میکند. لبهای خشکم را حرکت میدهم و ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را زمزمه میکنم، سپس میگویم:
-با توکل به خدا آغاز عملیات رو اعلام میکنم.
به محض خارج شدن این جمله از دهانم نفر ذخیره از ماشین پیاده میشود و همانطور که خودش را مشغول ور رفتن با تلفن همراهش نشان میدهد، به سمت ماشین مشکوک میرود و پایش را به سپر ماشین میکوبد. راننده خندهای میکند و میخواهد حالی از مامور ما بپرسد که با مشت محکم مامور به کاپوت ماشین رو به رو میشود.
هر دو نفر از ماشین پیاده میشوند و به سمت مامور میآیند و من با لبخندی از روی رضایت نگاهم را از تصاویر مربوط به آنها برمیدارم و به کریم نگاه میکنم که دوان دوان پا به پلههای اضطراری میگذارد و با سرعت خودش را به طبقهی سوم ساختمان میرساند. دوربینی که به روی لباسش نصب شده است، بالا و پایین میشود و به یک باره ساکن میماند. کریم دستش را روی دستگیرهی درب اضطراری میگذارد و با احتیاط و چک کردن اوضاع وارد طبقهای میشود که خانه محمد هیثم در آن واقع شده است.
او یکی از کارکشتهترینهای سازمان است و از این جهت خیالم راحت است که میتواند کار را تمیز و مرتب به سرانجام برساند. تمام حواسم را به صفحهی مانیتور میدهم تا بتوانم جزئیات حرکتی کریم را ببینم. جلوی درب واحد سوژه زانو میزند و همراه با سنجاقی که در دست دارد مشغول ور رفتن با کلید میشود و یک تکان کوچک میخورد تا درب را باز کند؛ اما به یک باره بیحرکت میماند... چه شده؟ یعنی متوجه حضور کسی در واحد محمد هیثم شده است؟ صدایش میزنم:
-چیزی شده کریم؟
دوربین تکان سریعی میخورد و کریم بدون توجه به چیزی که گفتم به داخل راه پلههای اضطراری میخزد.
با هیجان دوباره صدایش میزنم:
-اگه میتونی حرف بزنی اعلام وضعیت کن!
نفس زنان جواب میدهد:
-نگران نباشید آقا، خوبه اوضاع! یکی اومد داخل راهرو... الان برمیگردم داخل.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و لبخند میزنم. کریم چند لحظهی بعد از پشت درب اضطراری خارج میشود و این بار با سرعت بیشتری به سراغ قفل خانه میرود و با تکان دوبارهای موفق میشود که در مدت زمان قابل قبولی درب را باز کند.
درون واحد محمد هیثم همه چیز معمولی است و کریم کاملا توجیه است که نباید هیچ ردی از خودش به داخل خانه بگذارد. دستی درون جیبش میکند و دستگاه مخصوصی که با خود به داخل واحد برده را بیرون میآورد و روشن میکند. چراغهای سبز دستگاه خبر از وجود سیگنال خاصی در واحد نمیدهد و این موضوع من را نگران میکند که مبادا محمد هیثم گوشی دومش را همراه با خودش از خانه خارج کرده باشد.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
-تصاویر دوربینهای مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن. ولید با زدن چند دکمه به دوربینهای اطراف د
مضطرب پایم را به زمین میکوبم و به صفحه مانیتوری که پیش رویم قرار گرفته زل میزنم. کریم شروع به چرخیدن در خانه میکند و دستگاه مخصوص خود را به چپ و راست میچرخاند تا بتواند سیگنالی پیدا کند. همانطور که با توجه به حرکات کریم خیره شدهام، متوجه پیامی از طرف یکی از اعضا درون جلسه میشوم. پیامی که شبیه به سطلی آب یخ تمام بدنم را سرد میکند:
-ابوعلی، امروز محمد هیثم توی جلسه حضور پیدا نکرد.
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
هدایت شده از 🇮🇷 سامانه مردم رسی
🚨پویش بزرگ امضا و رساندن صدای مردم به «#برادر_قالیباف»
👀آهای کسی هست!؟
👂صدامونو میشنوی!؟
⭕️ برادر قالیبباف نکنه تو هم مصلحت اندیش شدی!؟
😔حالا که دولت تکلیف قانونیش را برای ابلاغ قانون عفاف و حجاب انجام نمیدهد، چرا شما اینکار رو نکردی!؟
▪️بابا ما مردم رو تو حساب باز کرده بودیم.
👏👏👏مردم عزیز ایران برای اینکه صدامون به برادر قالیباف برسه و از اون بخواهیم قانون عفاف و حجاب را ابلاغ کنه، در پویش «امضای نامه در خصوص قانون عفاف و حجاب به برادر قالیباف» شرکت کنید.👇
Mardomrasi.ir/hijab
✊بی نهایت #منتشر کنید
✌️به عشق حاج قاسم
▪️▪️▪️▪️
🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی
📩 10004996
🌐 UU1.IR
📮 https://ble.ir/10004996bot
🔰https://eitaa.com/joinchat/1086128478C5be95d2608
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۲۷ و ۲۸
شبیه برق گرفتهها از روی صندلیام میپرم و درحالیکه هیجان زده به صفحه مانیتور خیره شدهام، با دستان لرزانم بیسیم روی میز را برمیدارم تا کریم را از این موضوع مطلع کنم:
-زودتر کارت رو تموم کن، بچهها بهم خبر دادن هیثم به جلسهی امروز نرفته!
کریم شاکی میشود:
-نمیشه آقا، من که هنوز گوشی رو پیدا نکردم... بعدش هم قرار شد چندتا شنود توی اتاق کار بگذاریم که...
صدایم را بلندتر میکند:
-به جای جواب دادن زودتر کارت رو انجام بده و بیا بیرون، کمتر از سه دقیقه!
حرکات کریم سرعت بیشتری پیدا میکند و دوربین متصل به لباسش تلاش او برای کار گذاشتن دستگاه شنود کوچکی را در بالای لوستر اتاق محمد هیثم به ما نشان میدهد. بلافاصله به سمت بالکن میرود و شنود دوم را زیر پایهی ثابت گلدان میچسباند و سپس به حوالی درب خروجی نزدیک میشود و دستگاه سوم را زیر قاب عکسی که درست بالای درب ورودی نصب شده است کار میگذارد. بلافاصله صدای لرزانش در حالی که نفس نفس میزند از حفره های بیسیم روی میز پخش میشود:
-آقا هر سه دستگاه وصل شد، فقط مونده گوشی!
لبهایم را با حرص به یکدیگر فشار میدهم و میگویم:
-یه چرخ دیگه با دقت بیشتر بزن و اگه چیزی گیرت نیومد زودتر بیا پایین که...
هنوز جملهام به طور کامل تمام نشده که ولید با عجله صدایم میکند:
-ابوعلی، اینجا رو نگاه کن!
سرم را به سمت مانیتور ولید برمیگردم تا تصاویر بیرون ساختمان را نگاه کنم. محمد هیثم با عصبانیت به سمت ماشینی میرود که چند دقیقهی قبل بچههای ما با یک درگیری ساده تمرکزش را از روی درب برداشته بودند. از حرکات دست و چرخاندن انگشتش مشخص است که دارد تهدیدشان میکند. همانطور که به حرکات محمد هیثم خیره شدهام، شاسی بیسیم را فشار میدهم:
-همین الان بزن بیرون کریم، بجنب!
کریم درحالیکه دستگاهش را به وسیلههای مختلف درون خانه نزدیک میکند، به سمت درب برمیگردد که ناگهان چراغ سبز روی دستگاه قرمز میشود. چشمهایم از هیجان گشاد میشود و صورتم را به صفحهی مانیتور نزدیک میکنم. ولید بیسیم را بین دستانم میقاپد:
-کریم بیا بیرون، معطل نکن... داره میاد سمت خونه!
کریم بیتوجه به پیام ولید به سمت کمد لباسها میرود و درب آن را باز میکند. چراغ قرمز دستگاه شروع به چشمک زدن میکند و این یعنی داریم به یک دستگاه نویز دار نزدیک میشویم. آب دهانم را قورت میدهم و به محمد هیثم نگاه میکنم که چند ثانیه در قاب درب ورودی ساختمان مکث میکند و سپس وارد میشود. ولید هر آن چه در حال رخ دادن است را با صدای بلند گزارش میکند:
-اومد داخل کریم، بزن بیرون تا همه چی رو خراب نکردی... بجنب پسر!
کریم چیزی نمیگوید، تصویر روی دوربین مخفیاش تنها دادهای است که در این لحظات از کریم به ما میرسد و آن تصویر چیزی جز حرکت سریع دستهایش نیست در حالی که با سرعت و دقت بالا مشغول ورق زدن لباسهای درون کمد است. مامور سایه که بعد از درگیری با آن دو نفر در فضای ساختمان چرخ میزد، از سوار شدن محمد هیثم به داخل آسانسور میگوید و این یعنی کمتر از یک دقیقهی دیگر او به درون واحدش خواهد رسید.
بیسیم را از ولید میگیرم:
-کریم تو رو حضرت زهرا همین الان بیا بیرون... بیا تا جون سید حسن... به خطر...
کریم تلفن همراه محمد هیثم را جلوی دوربین لباسش میگیرد و سپس همانطور که درب کمد لباسها را میبندد به سمت درب خروجی خانه میدود؛ اما از خانه خارج نمیشود. لعنتی، با مشت به روی میز میکوبم. دیگر مطمئنم که نمیتواند از اتاق بیرون بیاید. دوربین روی لباسش نشان میدهد که یکی از لباسهای محمد هیثم از داخل کمد به بیرون افتاده است. بیسیم را برمیدارم و فریاد میزنم:
-ولش کن کریم، الان وقت این کار نیست... واسه خاطر حفظ جون سیدحسن بیخیال شو کریم... ولش کن!
من و ولید ایستاده مشغول نگاه کردن به تصویر دوربین کریم هستیم. فورا مامور سایه را صدا میزنم تا در صورت درگیری کریم را یاری کند:
-خودت رو برسون طبقهی سوم، احتمال درگیری داریم.
کریم با سرعت به سمت لباس میرود و درحالیکه مرتب آن را سر جایش قرار میدهد، بدون معطلی به طرف درب میرود و در چشم بهم زدنی از خانه بیرون میزند و درست قبل از باز شدن درب آسانسور خودش را به پشت درب اضطراری میرساند. از شدت هیجان چشمهایم را میبندم و درحالیکه سعی میکنم لبهی میز را محکم بگیرم، تعادلم را حفظ میکنم. قلبم به قدری تند میزند که احساس میکنم همین حالا سینهام را میشکافد و از بین آن خارج میشود. تنم یخ کرده و عرقی سرد از گوشهی پیشانیام شره میکند و تا زیر چانهام امتداد پیدا میکند. لبهای خشکم را باز و بسته میکنم و فقط یک ذکر است که در چنین مواقعی میتوانم آن را روی زبان جاری کنم:
-الحمدلله... الحمدلله رب العالمین...
همانطور که سعی میکنم لرزش صدایم را کنترل کنم، به ولید نگاه میکنم و با اشاره به سیستمی که زیر دستش است، میگویم:
-چک کن... ببین صدای... دستگاههایی که کار... کار گذاشتیم بهمون میرسه یا نه!
ولید بلافاصله مشغول کار کردن با سیستم میشود و هر کاری که انجام میدهد را زیر لب زمزمه میکند:
-دستگاه اول فعال شد، دستگاه دوم هم اوکیه...
چشمهایم را میبندد و هدفونی که روی گوشش گذاشته را پایین میآورد، سپس میگوید:
-اوه اوه، معلوم نیست دستگاه سوم چه مرگشه، خیلی نویز داره!
بیاهمیت به توضیحات ولید میگویم:
-مهم نیست، گوش کن ببین محمد هیثم داره چیکار میکنه!
ولید هدفونش را دوباره روی گوشش تنظیم میکند و میگوید:
-صدای خاصی نمیاد آقا، اصلا معلوم نیست چرا برگشته خونه!
همانطور که سعی میکنم تا اضطرابم را با تکان دادن ممتد دست و پایم تخلیه کنم، میگویم:
-معلومه، فهمیده که بهش شک کردیم و الان هم قاعدتاً باید بره سراغ کمد لباسها.
ولید با اشاره به مانیتوری که تصاویر بیرون از ساختمان را نشان میدهد میگوید:
-اینجا رو ببین! خانم محمد هیثم اومد.
لبهایم از شنیدن این خبر کش میآید:
-بالاخره توی این چند روز یه خبر خوب شنیدم، حالا میتونن با هم حرف بزنند تا ببینیم چی داره توی سرش میگذره!
ولید سرش را به نشان تایید حرفهایم تکان میدهد و همزمان سرتیم واکنش سریع پایان مأموریت را اعلام میکند. خدا قوتی جانانه به آنها و خصوصا کریم میگویم که با اعتماد به نفس بالا و تخصص بینظیرش موفق شد تا از پس این ماموریت حساس به بهترین شکل ممکن بر بیاید. سپس از سرتیم آنها میخواهم که در محل حاضر باشند تا در صورت نیاز وارد عمل شده و دو نفری که درون آن ماشین نشسته بودند و با محمد هیثم ارتباط داشتند را دستگیر کند. زمان زیادی نمیگذرد که ولید صدای شنودهای خانهی محمد هیثم را به اسپیکر سیستم وصل میکند و با باز شدن درب خانه و تعجب خانم محمد هیثم از حضورش، برای اولین بار میتوانیم صدای او را بشنویم:
-یه کم سر درد داشتم، نتونستم توی جلسه امروز بمونم... میگم... بعد از این که من رفتم... تو سراغ کمد لباسها رفتی؟
خانمش متعجب از سوالی که محمد هیثم به زبان میآورد، جواب میدهد:
-یعنی چی؟ خب آره، پس چجوری حاضر شدم و...
محمد هیثم با همان لحن مضطرب و عصبی حرفش را قطع میکند:
-نه! منظورم اینه چیزی از داخل کمد برداشتی که برات عجیب و غریب باشه؟
خانمش که حسابی به این رفتار او مشکوک شده میپرسد:
-چی باید برمیداشتم؟ اصلا مگه چی توی کمد داشتی که نباید برمیداشتم؟ خب درست حرف بزن ببینم چی داری میگی!
محمد هیثم آهی میکشد و میگوید:
-هیچی... فراموشش کن، لباسهات رو جمع کن باید بریم... همین الان!
لعنتی. با کف دست به روی پایم میکوبم و زیر لب زمزمه میکنم:
-یه راست رفته سراغ گوشی... فهمید که خبر دار شدیم! لعنت بهش.
خانم محمد هیثم که مشخص است حسابی کلافه و شوکه شده است با صدای بلندی فریاد میزند:
-اصلا معلومه امروز چت شده؟ حتما سرت به جایی خورده که میگی سر درد داری... کجا باید بریم؟ چی رو باید از تو کمد برمیداشتم؟ نمیخوای یه جواب درست و درمون بهم بدی؟
محمد هیثم نفس نفس میزند، به سادگی میشود حدس زد که از شدت اضطراب و استرس زیاد در حال قدم زدن در اتاق است:
-الان شرایط طوری نیست که بتونم بهت توضیح بدم، الان فقط باید بگی چشم و اون ساک کثافتت رو برداری و لباسهات رو جمع کنی تا گورمون رو از اینجا گم کنیم، اگر هم میخوای بمونی میل خودته... من دارم میرم.
خانم محمد هیثم فریاد میکشد:
-بدش به من ببینم، یعنی چی که دارم میرم... به ارواح خاک پدرم اگه لب باز نکنی و حرف نزنی یک قدمم باهات نمیاد چه برسه به ناکجا آبادی که معلوم نیست تهش میخواد چی بشه.
صدای محمد هیثم به یک باره آرام میشود:
-من هر غلطی هم که کرده باشم واسه خاطر تو و زندگیمون کردم. حرف پول زیاد بود، منم میخواستم یه سر و سامونی به زندگی نکبت بار بدم و بعدش هم برم یه گوشهی دیگهی این کرهی خاکی زندگیم رو بکنم؛ اما نشد... نمیدونم چه گندی زدم که تهش اینطوری شد؛ اما اینو میدونم اگه همین الان نجنبی و از اینجا نزنیم بیرون شاید دیگه نتونیم کنار هم زیر یه سقف بشینیم و حرف بزنیم.