-بچههای مراقبت ثابت محمد هیثم میگن داره با تلفن حرف میزنه؛ همین الان!
ولید شبیه برق گرفتهها خشک میشود و بعد از چند باری کوبیدن به روی صفحات کیبوردی که پیش رویش قرار دارد، با اطمینان میگوید:
-غیر ممکنه مشغول حرف زدن با تلفن باشه؛ مگر اینکه...
چشمهایم را میبندم و آب دهانم را قورت میدهم و جملهای که ولید نتوانست به اتمام برساند را کامل میکند:
-مگر اینکه دو تا تلفن داشته باشه... لعنت بهش، لعنت بهش!
✨ادامه دارد.....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
-با توجه به اوضاع پیش اومده باید جای سیدحسن رو تغییر بدیم، نظر تو چیه؟
محمد هیثم بعد از شنیدن حرفم کمی این پا و آن پا میکند و میگوید:
-بعیده اونا تصمیم به حذف سید گرفته باشند. ایجاد استراتژی چشم در مقابل چشم ما باعث شده که دل و جرات انجام چنین غلطی رو نداشته باشند.
سرم را تکان میدهم و سعی میکنم تا خودم را طوری وانمود کنم که گویا از شنیدن این تحلیل قانع شدهام. سپس میگویم:
-درست میگی! بعیده همچین حماقتی بکنند؛ ولی خب... بالاخره نمیتونیم این احتمال رو در نظر نگیریم، این واسه همهی ما واضح و روشنه که چند ساله سید تبدیل شده به بزرگترین کابوس صهیونیستها و ما هم نمیتونیم دست روی دست بگذاریم و با این خیال به سر کنیم.
محمد هیثم نفس کوتاهی میکشد و میگوید:
-خب میتونیم سید رو انتقال بدیم به پناهگاه سوم، توی بیروت.
کمی مکث میکنم و هیثم ادامه میدهد:
-اصلا چی شده که سپر سید واسه محافظت ازش با من مشورت میکنه؟
لبخندی کمرنگ میزنم و میگویم:
-بالاخره تو هم از رده بالاهای اینجایی و تو مباحث عملیاتی حرفی واسه گفتن داری.
هیثم بلند بلند میخندد و میگوید:
-طوری نگو که باورم بشه.
لبخندی میزنم و همانطور که دستم را دراز میکنم تا با او خداحافظی کنم، صورتم را نزدیک گوشش میکنم و میگویم:
-نظرت در پناهگاه آخر چیه؟
محمد هیثم چشمهایش را گرد میکند و با لحنی آرام میگوید:
-ضاحیه جنوبی؟ خطرش زیاده!
چشمهایم را روی هم فشار میدهم تا اینگونه از او بابت مشورتی که میدهد تشکر کنم. سخت شد! همانطور که حدس میزدم او از پناهگاه سری پنجم با خبر است؛ اما مطابق گفتههای برادر ایرانی ما و در هاردی که شکار کردهاند، حرفی از پنجمین پناهگاه به میان نیامده است. نمیتوانم تحلیل درستی از این موضوع داشته باشم، آیا ممکن است محمد هیثم آن جاسوس رده بالای موساد نباشد و باید دنبال فرد دیگری در سازمان بگردیم یا شاید هم تصمیم گرفته تمام اطلاعاتش را در اختیار آنها قرار ندهد تا بعدتر شبیه آب راکتی گندیده به نظر نیاید.
در نقطهای ایستادهام که نمیدانم چه چیزی درست و چه کاری غلط است. یک احتمال وحشتناک دیگر نیز وجود دارد و آن هم این است که موساد به محض دریافت هارد نام یکی از پناهگاههای سید را حذف کرده باشد تا اگر یک درصد اطلاعات درون هارد به دست بچههای محور مقاومت افتاد، آن جا برای ما سفید بماند...
سرم درد میکند. یک قرص از داخل جیبم بیرون میآورم و سپس بطری آب معدنیام را یک نفس سر میکشم. ساعت حدود دو بامداد است و من شاید نگرانترین فرد این مجموعه باشم. دو نفر از امینتر افرادم را که شبیه چشمهایم به آنها اعتماد دارم، برای مراقبت و زیر نظر گرفتن محمد هیثم به کار گرفتهام و خودم نیز در ولید که یکی از بچههای فوق العاده مستعد و باهوش حوزه سایبری است، مشغول بررسی محلهای رفت و آمد و پیامها و تماسهای مشکوکی که محمد هیثم در این مدت داشته شدهام. ولید در کاغذی که زیر دستش گذاشته آدرسهایی را یادداشت میکند که محمد هیثم در ساعات غیر معمول و یا مکانهای دور افتاده و بیاطلاع رفته است.
من نیز با سیستمی که روی پایم گذاشتهام شمارههای ناشناسی که در چند ماه اخیر با او ارتباط گرفتهاند را مینویسم تا مورد بررسی قرار دهم. با اینکه چند ساعت بدون پلک زدن مشغول وارسی فعالیتهای سایبری محمد هیثم شدهام؛ اما باید اعتراف کنیم که نتوانستهایم به هیچ چیز نکته خاص و قابل توجهی دسترسی پیدا کنیم. همه چیز عادی و معمولی است،
نیم نگاهی به ولید میاندازم که خمیازه میکشد. یک فنجان قهوه برایش میریزم و به سمتش تعارف میکنم که ناگهان پیامی از جانب تیم مراقبت هیثم به روی صفحه تلفن همراهم نقش میبندد:
-ساعت چهار و ده دقیقه صبح، محمد هیثم وقتیکه هفدمین سیگارش رو روشن کرد، مشغول صحبت با تلفن شد.
تلفن؟ چشمهایم را چند باری باز و بسته میکنم تا بتوانم پیغامی که از سمت بچههای مراقبت از هیثم آمده را بهتر بخوانم... محال است! در حالی که ما مشغول بررسی تماسها و پیامهای او هستیم، او چگونه مشغول صحبت شده است؟ نگاهی به ولید میاندازم و میگویم:
-همچین چیزی امکان نداره ولید!
متعجب نگاهم میکند و متوجه میشوم که پیام بچههای تیم مراقبت را برای او نخواندهام، بدون معطلی لب باز میکنم:
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۲۵ و ۲۶
ولید سری تکان میدهد و میگوید:
-معطل چی هستیم؟ خب با یه تیم امین عملیاتی هماهنگ بشیم و همین الان بریزیم تو خونهش و تموم کنیم این موش و گربه بازی رو!
دستم را روی بازوی ولید میکشم و میگویم:
-به خدا قسم که من مشتاقتر از هر کس دیگهای برای دستگیری این جانور دوپا هستم؛ اما فعلا صلاح نیست که این کار رو بکنیم.
ولید ابروهایش را بهم میچسباند و میپرسد:
-یعنی چی که صلاح نیست؟ دیگه دنبال چی هستید؟ از یه کانال امن بهمون رسیده که این یارو داره واسه موساد جاسوسی میکنه، اومدیم رو خطش و فهمیدیم یه گوشی و خط مخفی داره، دیگه چی میخواید که قراره واسش صبر کنید؟
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-شبکه! خیلی بعید و ساده لوحانه است اگر بخواهیم فکر کنیم که محمد هیثم تنهاست و هیچ شبکهای نداره. شکی نیست که باید شبکهش توی حزب الله رو پیدا و ریشه کن کنیم؛ اما من حتی قبل از ضربه از زدن به شبکهای که تشکیل داده، باید بتونم از طریق اون با موساد ارتباط بگیرم و اطلاعات غلط بهشون بدم تا حفاظت از جان سیدحسن رو تضمین کنم.
ولید طوری که از شنیدن حرفهایم قانع شده باشد، سری تکان میدهد و میگوید:
-پس باید با تیم واکنش سریع صحبت کنیم که صبح اول وقت برن دنبال گوشی.
ولید را تایید میکنم و میگویم:
-خانوم محمد هیثم ساعت هفت و ربع صبح از خونه بیرون میزنه تا بچههاش رو برسونه مدرسه و در بهترین حالت ساعت هفت و چهل، چهل و پنج دقیقه برمیگرده خونه! ما حدود بیست و پنج دقیقه فرصت داریم که وارد خونهش بشیم و گوشی تلفن دومش رو پیدا کنیم.
ولید چشمهایش را ریز میکند:
-ولی خودش که تو اون ساعت خونه است، چجوری میخواید...
تلفنم را برمیدارم و یک پیام برای ده نفر از اعضای فعال سازمان ارسال میکنم:
-«با سلام، با توجه به شرایط خاص پیش آمده فردا راس ساعت هفت جلسهی اضطراری در محل امن شماره سه برگزار خواهد شد، حضور جنابعالی ضروری است»
لبهای ولید با خواندن متنی پیامی که برای محمد هیثم و چند نفر دیگر از اعضا ارسال میکنم کش میآید. لبتاب را از روی پایم برمیدارم و همانطور که به سمت آشپزخانه میروم تا وضو بگیرم، میگویم:
-بیصبرانه منتظرم که فردا صبح بشه و نور خورشید علاوهبر روشن کردن زمین، تکلیف ما و محمد هیثم هم روشن کنه.
بعد از خواندن نماز صبح و دعای عهد تلفنم را برمیبردارم و یک پیام کدگذاری شده برای عماد ارسال میکنم تا در جریان جزئیات اتفاقات محمد هیثم باشد. سپس روی سجادهام دراز میشوم و چشمهایم را میبندم تا فردا صبح با انرژی و تمرکز بالا بتوانم یکی از مهمترین عملیاتهای حزب الله را فرماندهی کنم.
تاریکی پشت پلک چشمهایم با سرعتی بیرحمانه به سمتم حملهور میشود و مرا در خود محو میکند. تاریکی... تاریکی... تاریکی... همه چیز در پیش چشمهایم سیاه میشود و این سیاهی به قدری پر رنگ میشود که جهتها برایم غیرقابل تشخیص میشوند. سر جایم میخکوب میشوم و سعی میکنم تا تعادلم را حفظ کنم، پیش رو و پشت سرم سیاه است، بالای سر و پایین پایم هم همینطور است! نمیتوانم ببینم به چیزی تکیه کرده و روی چه جایی ایستادهام.
نفس کوتاهی میکشم و پایم را بلند میکنم تا گامی به جلو بردارم؛ اما احساس میکنم زیر پایم خالی میشود و تعادلم از دست میرود. میخواهم با صورت به زمین بخورم که ولید صدایم میکند:
-آقا... بلند شید!
تکانی میخورم و چشمهایم را باز میکنم. ولید زمان را یادآور میشود:
-نیم ساعت خونه محمد هیثم خالی میشه.
دستی به پیشانیام میکشم و میگویم:
-بچههای عملیات رو خبر کردی؟
ولید سرش را تکان میدهد:
-تیم واکنش سریع که بچههای منتخب خودتون هستن و هیچکس از وجودشون هم مطلع نیست رو خبر کردم و الان جلوی درب خونه هیثم منتظر دستور شروع هستند. سرم را به نشان تایید تکان میدهم و میگویم:
-خیلی خب، دوربینهاشون رو فعال کن.
ولید چند باری روی کیبورد پیش رویش میزند و سپس تصویر دوربین کار گذاشته شده به روی لباس نفری که قرار است وارد ساختمان شود به روی مانیتور نقش میبندد. بیسیم کنار دست ولید را برمیدارم و سر تیم عملیات را صدا میزنم:
-ابوعلی به شماره یک!
بلافاصله جواب میدهد:
-شماره یک هستم ابوعلی.
شاسی بیسیم را در زیر انگشتم فشار میدهم:
-اعلام موقعیت کن.
بدون معطلی پاسخ میدهد:
-تیم سه نفره خودمون در ضلع جنوبی منزل سوژه داخل ماشین و منتظر دستور هستیم.
خدا قوت میگویم و از او میخواهم تا منتظر رسیدن دستور بماند. سپس رو به ولید میکنم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۲۵ و ۲۶ ولید سری تکان میدهد و میگوید:
-تصاویر دوربینهای مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن.
ولید با زدن چند دکمه به دوربینهای اطراف دسترسی پیدا میکند و ما محمد هیثم را میبینم که با کیف دستی همیشگیاش از خانه خارج میشود تا در جلسه فوری امروز حضور داشته باشد.
به محض خارج شدن محمد هیثم از داخل آپارتمان صدای سر تیم عملیاتی واکنش سریع از حفرههای بیسیم روی میز در فضای اتاق منتشر میشود:
-سوژه از منزل خارج شد.
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم که عقربههایش ساعت هفت و ده دقیقه صبح را نشان میدهد، سپس بیسیم را برمیدارم و میگویم:
-احتمالا خانوم و دو تا بچههای هیثم هم تا چند دقیقهی دیگه بیرون میان. اونوقت میتونید وارد بشید.
شماره یک پاسخ میدهد:
-اطاعت شد قربان، کریم به محض صادر شدن دستور شما از پلههای اضطراری ساختمان وارد میشه.
تصویر دوربینهای اطراف که روی مانیتور نقش بسته را از نظر میگذرانم و با دقت به آنها به تحرکات پیش آمده در قاب تصاویر نگاه میکنم. یک ماشین دیگر در نزدیکی محل سکونت محمد هیثم توقف کرده که دو نفر داخل آن مشغول سیگار کشیدن هستند. به ولید نگاه میکنم و با اشاره به خودروی مشکوکی که جلوی آپارتمان توقف کرده، میگویم:
-اون ماشین چند وقته اونجاست؟
ولید نگاهی به صفحه مانیتور میاندازد و با شرمندگی میگوید:
-راستش... خیلی توجه نکرده بودم بهش، نمیدونم از کی اونجاست!
لبهایم را با حرص بهم فشار میدهم و سپس بیسیم را برمیدارم تا شماره یک را صدا بزنم:
-یه ماشین طوسی رنگ اون سمت خیابون کنار مغازه آب میوه فروشی توقف کرده، زمان کافی برای استعلام نداریم، لطف کن نفر ذخیرهای که داری رو موقع ورود به ساختمان بفرست سراغش تا حواسش رو پرت کنه.
شماره یک کد تایید میدهد و همزمان خانوم هیثم به همراه بچههایش با عجله از خانه خارج میشوند و در گوشهی خیابان برای اولین ماشین دست بلند میکنند و سوار میشوند. شماره یک بلافاصله خروج سوژه را اعلام میکند. لبهای خشکم را حرکت میدهم و ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را زمزمه میکنم، سپس میگویم:
-با توکل به خدا آغاز عملیات رو اعلام میکنم.
به محض خارج شدن این جمله از دهانم نفر ذخیره از ماشین پیاده میشود و همانطور که خودش را مشغول ور رفتن با تلفن همراهش نشان میدهد، به سمت ماشین مشکوک میرود و پایش را به سپر ماشین میکوبد. راننده خندهای میکند و میخواهد حالی از مامور ما بپرسد که با مشت محکم مامور به کاپوت ماشین رو به رو میشود.
هر دو نفر از ماشین پیاده میشوند و به سمت مامور میآیند و من با لبخندی از روی رضایت نگاهم را از تصاویر مربوط به آنها برمیدارم و به کریم نگاه میکنم که دوان دوان پا به پلههای اضطراری میگذارد و با سرعت خودش را به طبقهی سوم ساختمان میرساند. دوربینی که به روی لباسش نصب شده است، بالا و پایین میشود و به یک باره ساکن میماند. کریم دستش را روی دستگیرهی درب اضطراری میگذارد و با احتیاط و چک کردن اوضاع وارد طبقهای میشود که خانه محمد هیثم در آن واقع شده است.
او یکی از کارکشتهترینهای سازمان است و از این جهت خیالم راحت است که میتواند کار را تمیز و مرتب به سرانجام برساند. تمام حواسم را به صفحهی مانیتور میدهم تا بتوانم جزئیات حرکتی کریم را ببینم. جلوی درب واحد سوژه زانو میزند و همراه با سنجاقی که در دست دارد مشغول ور رفتن با کلید میشود و یک تکان کوچک میخورد تا درب را باز کند؛ اما به یک باره بیحرکت میماند... چه شده؟ یعنی متوجه حضور کسی در واحد محمد هیثم شده است؟ صدایش میزنم:
-چیزی شده کریم؟
دوربین تکان سریعی میخورد و کریم بدون توجه به چیزی که گفتم به داخل راه پلههای اضطراری میخزد.
با هیجان دوباره صدایش میزنم:
-اگه میتونی حرف بزنی اعلام وضعیت کن!
نفس زنان جواب میدهد:
-نگران نباشید آقا، خوبه اوضاع! یکی اومد داخل راهرو... الان برمیگردم داخل.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و لبخند میزنم. کریم چند لحظهی بعد از پشت درب اضطراری خارج میشود و این بار با سرعت بیشتری به سراغ قفل خانه میرود و با تکان دوبارهای موفق میشود که در مدت زمان قابل قبولی درب را باز کند.
درون واحد محمد هیثم همه چیز معمولی است و کریم کاملا توجیه است که نباید هیچ ردی از خودش به داخل خانه بگذارد. دستی درون جیبش میکند و دستگاه مخصوصی که با خود به داخل واحد برده را بیرون میآورد و روشن میکند. چراغهای سبز دستگاه خبر از وجود سیگنال خاصی در واحد نمیدهد و این موضوع من را نگران میکند که مبادا محمد هیثم گوشی دومش را همراه با خودش از خانه خارج کرده باشد.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
-تصاویر دوربینهای مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن. ولید با زدن چند دکمه به دوربینهای اطراف د
مضطرب پایم را به زمین میکوبم و به صفحه مانیتوری که پیش رویم قرار گرفته زل میزنم. کریم شروع به چرخیدن در خانه میکند و دستگاه مخصوص خود را به چپ و راست میچرخاند تا بتواند سیگنالی پیدا کند. همانطور که با توجه به حرکات کریم خیره شدهام، متوجه پیامی از طرف یکی از اعضا درون جلسه میشوم. پیامی که شبیه به سطلی آب یخ تمام بدنم را سرد میکند:
-ابوعلی، امروز محمد هیثم توی جلسه حضور پیدا نکرد.
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
هدایت شده از 🇮🇷 سامانه مردم رسی
🚨پویش بزرگ امضا و رساندن صدای مردم به «#برادر_قالیباف»
👀آهای کسی هست!؟
👂صدامونو میشنوی!؟
⭕️ برادر قالیبباف نکنه تو هم مصلحت اندیش شدی!؟
😔حالا که دولت تکلیف قانونیش را برای ابلاغ قانون عفاف و حجاب انجام نمیدهد، چرا شما اینکار رو نکردی!؟
▪️بابا ما مردم رو تو حساب باز کرده بودیم.
👏👏👏مردم عزیز ایران برای اینکه صدامون به برادر قالیباف برسه و از اون بخواهیم قانون عفاف و حجاب را ابلاغ کنه، در پویش «امضای نامه در خصوص قانون عفاف و حجاب به برادر قالیباف» شرکت کنید.👇
Mardomrasi.ir/hijab
✊بی نهایت #منتشر کنید
✌️به عشق حاج قاسم
▪️▪️▪️▪️
🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی
📩 10004996
🌐 UU1.IR
📮 https://ble.ir/10004996bot
🔰https://eitaa.com/joinchat/1086128478C5be95d2608