eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ 🍊/ سلامے به زیبایے نـگاه😍 💕/ مهربونتــツـــون 🍀/ صبـ🌤ـح زیباتون پر از آرامش 😍/ و حـس قشنگـ زندگے 😊👋 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . •دهخـداهرچه فَرهنگی ڪه ثبتش واژه است• •گشته ام! زیبا به عالَم از "حسن" نامے نبود• 💚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . خط خطے هاےِ دلـم ‌‌∫📝❤️∫ شعر و غزل شد ! دیدے ؟ وقـتِ رقصیدنِ خودڪار ‌∫🖊🍃∫ حواسـم بھ تو بود ... . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . .•🎀•. من داشتم ڪلاس‌ها؎ آمادگی حــج می‌رفتم و عباس داشت آماده‌ام می‌ڪرد برا؎ وقتی ڪہ نیست. الان دیگر خیلی صـریح درباره مـرگ صحبت می‌ڪرد. می‌گفت: وقتی جنـازه‌ام را دید؎ گریہ نڪن. .•🎀•. دست رو؎ شانہ‌ام زد و گفت: باید مــرد باشی، من باید زودتر از این‌ها می‌رفتم. اما چون تحملش را نداشتی، خـدا مرا نبرد. الان با این همہ سختی هم ڪہ ڪشید؎، احساس می‌ڪنم ڪہ آمادگی دار؎ و وقتش شده است. .•🎀•. از خدا خواستہ بود اول بہ زنش صبــر بدهد و بعد شهـادت را بہ خودش. می‌گفت: حــج ڪہ برو؎ خـدا صبرت خواهد داد. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . ڪفویت ظاهری💑 🔸در ازدواج نباید خود ازدواج را فراموش ڪرد. ملاکڪهای ما در ازدواج، باید متناسب با هدف ازدواج باشد.🤗 توقع ما از ازدواج چیست؟⁉️ انتخاب همسری ڪه با هم در ادامهٔ زندگی، مسیر بندگی و عبودیت در پیش بگیریم و از دو روزهٔ دنیا، توشه‌ای برای آخرت جمع کنیم.😇 در ازدواج شاید بگویند که باید به نگاه مردم در ازدواج هم توجه کرد. هرچه باشد، بناست این جوان با همسر خود در میان اقوام و خویشان خود حضور یابد. پس باید قیافهٔ همسر او به گونه‌ای باشد که بتواند در میان مردم سر بلند کند.🙂 🔰سطح این نگاه انقدر پایین است که فکر نمی‌کنم نیازی به پاسخ داشته باشد؛ اما همین اندازه باید گفت که اگر کسی در ازدواج، نوع نگاه مردم را ملاک قضاوت قرار دهد👀 هيچ‌گاه نمی‌تواند انتخاب موفقی داشته باشد؛ زیرا به‌قدری عقاید مردم متفاوت است که نمی‌شود انتخابی همه پسند انجام داد.😥😕 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . وقتے ڪه همسرتون با شما حرف مےزنه به حرف‌هاش توجه ڪنید ڪه این نشون دهنده‌ے علاقه شما به همسرتونه😎✌️ پ.ن:هم‌دیگه‌رو‌دوست‌داشته‌باشیم😉 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌مهمون داشتیم.. آبجیم گفت: بشقابا رو جمع کن بیار منم رفتم بشقاب میوه رو از جلو خانومه برداشتم🤣😑 تقصیر من نیست باید تاکید میکرد😑 دست از پا دراز تر دوباره پوست میوه رو خالی کردم.. بشقابو گذاشتم جلوش😑 چادرو کشید جلو دهنش خندید و تشکر کرد🙂 . . ''📩'' [ 542 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]• •[ 🎈]• توکل کن... •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدودوازده ] سه روزی گذشته بود تمام این س
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] این دل هنوز آماده نبود برای عاشقی ! باید یک شب حسابی به جانش می افتادم ! با دسته جارویی تار های عنکبوت آویزان از سقف را جدا می کردم و بعد با دستمال نم داری گرد و خاک میز را می گرفتم و دو صندلی چوبی کنار میز قرار می دادم کتری را پر آب می کردم و روی شعله گاز قرارش می دادم ظرف های شسته شده را در کابینت ها می چیدم و دو لیوان کمر باریک رنگی در سینی می گذاشتم و چای با عطر هل و دارچین دم می کردم و در آخر کمی گلاب هم ضمیمه چای های خوشرنگ درون لیوان می کردم باید قبل بردن سینی کمی هم به خودم می رسیدم آخ ساعت خواب رفته را یادم رفت ! بالای چهار پایه می رفتم و همانطور که مواظب بودم تاری از موهایم کم نشود ساعت را پایین می آوردم باتری اش را تعویض می کردم و با نگاهی به ساعت دوباره به جای اولش برش می گرداندم! موهای بلند مشکی ام را با روبان یاسی رنگی می بستم اصلا صبر کن ! نواب چه رنگی دوست دارد ؟! گونه هایم خودشان از شدت ذوق سرخ بودند و چشم هایم نیازی به سرمه نداشتند وجود او کافی بود برای برق و زیبایی چشمانم ! اصلا همین سادگی کافی بود برای یک عمر دلدادگی ! حالا باید منتظر می نشستم به ساعت خیره می ماندم و به عقربه ها التماس می کردم : جان مادرتان سریع تر حرکت کنید، آخر من منتظرم! عطر هل و دارچین و بوی ناب گلاب را استشمام می کردم و در دل امید داشتم که او می آید و چای تازه دم را همانطور که خیره هم هستیم می خوریم می دانم او هم چای تازه دم دوست دارد اصلا همه چیز تازه دمش خوب است ! از وقتش که بگذرد فایده ندارد که .. حالا من منتظر بودم با دلی که مهیا شده بود برای استقبال از او! شبیه مسافری در راه آهن باید رو به او فریاد می زدم: میان آرامش ساحل قلبت جایی برای من هست امیر علی ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوسیزدهم] این دل هنوز آماده نبود برای عاش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با نوری که از پنجره روی صورتم افتاد ، چشمانم را گشودم و بعد به طرف زهرا برگشتم گوشی جفتمان روی پاتختی بود ! به یاد دیشب افتادم ... دیشبی که با خودم رو راست بودم ! دیشبی که برایم شبیه اعتراف بود ! اعتراف به چیزی ناشناخته و ترسناک ! و در همان حد شیرین ؛ شبیه تکه های شکلات میان بستنی ! کاش می توانستم شبیه کودکی بی فکر عمل کنم بروم سراغ گوشی زهرا شماره نواب را برای خودم سیو کنم و بعد برایش پیامی بفرستم با این مضمون: سلام ، عشق تازه دم نمی خواهی ؟! لبخند محوی از این افکار روی صورتم نقش بست عشق کودکت می کرد و در همان حال بزرگت می کرد ، اصلا عشق صبورت می کرد هر چند هنوز هم هر دفعه می گفتم این کلمه سه حرفی را انگار جانم را می گرفتند ! چشمانم را برای خودم گرد می کردم و با حالت تعجبی برای خودم بازگوی می کردم : عشق؟! غلتی روی تشک زدم و گوشی خودم را بی هیاهو برداشتم زهرا انقدر شیرین خوابیده بود که خیال بیدار کردنش را از سر بیرون کردم ! میان نت کمی گشتم و دلم هوای شعر کرد اتفاقی بیوی فاطمه را خواندم و چشمانم پر شد "کاش پیدا بشوی سخت تو را محتاجم ! " چشمانم را آرام بستم سعی کردم به هیچ فکر نکنم ! نه به افکار آشفته ام ! نه به زهرای در خواب ! نه به فاطمه و عشق برنگشته اش! و نه به مردی که دلم را پیش تمام متفاوت بودنش جا گذاشته بودم ! اصلا خودمانیم دل چگونه جا می ماند ؟! دل چطور میان صدای مردانه ای سقوط می کند ؟! و یک دل چطور برای قد و بالای مردی ضعف می رود ؟! علامه دهری می خواستم تا پاسخگویم باشد ! عجیب بود این حس های تازه شکوفا شده اما هر کس نواب را می دید به من حق می داد ! حتما حق می داد ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوسیزدهم] این دل هنوز آماده نبود برای عاش
ی خبرررر ویژه و دااغ🗞 برای خواننده ها و طرفدارای رمان توبه‌ی نصوح آوردم اساسی😍🌱 خیلی خیلی پیگیرِ فصل دوم رمان بودین🙊 که اومدم بگم فصل دوم رمان توبه‌ی نصوح بعد از رمان رایحه‌ی حضور آماده برای بارگزاریه😌❤️ همراهمون باشید😍🌸🍃
「💚」◦ ◦「 🕗」 . بگـو به جـاده‌ها مـرا بیاورند سـمت تو که دوری از حرم، مـرا دوبـاره بیـقرار کرد:) . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . . عه مامان ژونی باباژونی حواشتون پیس همه 😢 به من توجه نمیتنند😤 قهلم باتاتون 🏷● ↓ 🦋نمیتنند:نمی کنند 🦋باتاتون:باهاتون ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌💢 با فرزندتان حرف بزنید اتفاقاتی که در طول روز برایتان رخ داده را با فرزندانتان در میان بگذارید یا خاطره ای از دوره کودکی خود برایشان بازگو نمایید. در این حالت جوی از نزدیکی واقعی بین خود و او ایجاد نموده اید. این امر باعث می شود که فرزندتان نیز مسائلی مشابه که زیاد میلی به بیان آنها ندارد را با شما در میان بگذارند، همدردی کند و ارتباط برقرار نماید و از این طریق بیشتر با دنیای فرزندتان آشنا شوید. ♦️ شاید با این کار به او اعتماد و اطمینان کافی بدهید تا مشکلی را که با آن درگیر است مستقیماً و راحت با شما مطرح کرده و برای حل آن از شما کمک بخواهد. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ‖↵ خبر دهیـد🗣 بہ‌ دزدان‌ ڪور دریایۍ😒 ‖↵ هنوز ڪشتۍاین‌قوم‌👥 ناخدا دارد💚 |✋🏻 |📖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1699» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ طلایـ✨ـے ترین لحظه ها ارزانے نگاه مهربانتون😍 و هزار گل محمـد💐ـے پیشڪش قلبـ💖 باصفاتون 😊👋 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . راه اگـر سخـت ... 😓 اگـر تلـخ ... 🤭 ولـے میـدانم ؛ آخـرش لذت نابـے ست ... 😇 اگـر صبـر ڪنم ! 🕊 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 💜/° د؎ مــاه ۶۱ بود. از بعد از جــار؎ ڪردن خطبہ عقــد توسط امام خمینی (ره) بہ مشهـد برگشتیم. 🧕/° شام مهمــانِ خانہ ولی‌اللـہ بودیم. وقتی نشستیم، مادر همســرم با یڪ روسـر؎ برگشت و سرم ڪرد و گفت: حالا قشنگ‌تر شــد؎. 😉/° آقا ولی‌اللـہ نگــاهی ڪرد و خندید و گفت: شما همین طور؎ هم برا؎ من زیبــائید! 📔/° بلند شد رفت طـرف ڪتابخانہ‌اش و یڪ ڪتاب آورد و گفت: این هدیہ من بہ شما؛ این اولین هدیہ من بود. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ دشمن ھر روز از یڪ رنگۍ میترسد👊🏻 ۱روز از لباس سبز سپاه •💚• ۱روز از لباس خاڪی بسیج •💖• ۱ روز سرخۍ خون شهید •🌷• ۱روز از جوھر آبـے انگشتمان •💠• ولـــ☝️ــــے از سیاهۍ چادر تو •🌹• هر روز به خود میلرزد •😰• ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . شریڪی رو انتخاب ڪنید ڪه برای خودتون مناسبه...🤗❤️ نه برای خانواده‌ تون..😕 نه برای عکسهاتون..😬 نه برای حساب بانڪی شما!!🙄 شخصی رو انتخاب ڪنید ڪه قصد داره زندگی شمارو پر از احساس ڪنه..😍🤩😍 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌یکی از دوستام مرخصی گرفته بود از دانشگاه؛ بعد هی من دنبال کاراش بودم که ببینم میتونه تمدید کنه و اینا... هر روز میرفتم‌ پیش مدیر گروهمون که استادمم بود(مرد) یبار پرسید این خانوم رحیمی که شما همش دنبال کاراش هستی کیه من اصلا نمیشناسمش🤔 گفتم همیشه با من بود🙂 گفت شما فکر کردی من نگاه میکنم ببینم شما با کیا راه میری😑😂 وای تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم😬 گفتم نه خب میگم اگ با من بوده شاید با شما کلاس داشته گفت نخیر 😑😑😂😂 . . ''📩'' [ 543 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Sadegh Ahangaran & Hamid Ghorbani - Modafean Haram.mp3
4.55M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 🎙 ڪاش‌‌نفسمون‌میذاشت یہ‌جورۍزندگۍمی‌ڪردیم ڪه‌سال‌دیگہ‌همین‌موقع بہ‌مـادرامون‌میگفتن مـادر‌شهید :)🍃 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• بیعت‌میکنم همین‌ساعت...همین‌لحظه♥️✨ •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوچهاردهم ] با نوری که از پنجره روی صورتم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با صدا هایی که از بیرون اتاق می آمد، از خواب بیدار شدم و به جای خالی زهرا چشم دوختم .صدای مردانه آشنایی همانطور که زهرا را مخاطب قرار داده بود به گوشم رسید . آرام دستم را روی قفسه سینه ام قرار دادم قلبم تند می زد ؟! نفس عمیقی کشیدم دلم می خواست تا آخر دنیا بخوابم اصلا آخر دنیا کجاست ؟! با نزدیک شدن صدای زهرا به اتاق ، چشمانم را بستم ،در باز شد و صدای زهرا پشت سرش بلند شد : خوابه انگار با حالتی که سعی می کردم طبیعی باشد گفتم که بیدارم با مهربانی به کنارم آمد : حالت بهتره ؟! با تعجب به موهایش که ساده دورش را گرفته بودند نگاه کردم: مگه بد بودم ؟! با لبخند محوی به چشمانم نگاه کرد : دیشب انگار خواب بد می دیدی ! ابروهایم بالا رفت : چیزی میگفتم ؟! _ نه زیاد ، تو همو حد زمزمه بودن انگار داشتی هذیون میگفتی بعد هم با شیطنت خم شد : عاشق شدی ؟! مات رنگ شیطنت درون چشمانش شدم ،عاشق ؟! اگر این حس به شدت ناشناخته من، به کاکایت نامش عشق بود؛به گمانم آری .. عاشق شده بودم ! ولی به زبانم کلامی نیاوردم اصلا زبانم از آوردن کلمه عشق الکن بود ! دست زهرا را گرفتم و بلند شدم جلوی آینه اتاقش موهایم را شانه کردم. _ ریحانه جانُم ، کاکام اینجاس! شالم را از آویز برداشتم و روی سرم کردم و با هم بیرون رفتیم ،نواب تنها آمده بود کنار سفره صبحانه نشسته بودند البته به جز نواب که روی مبل نشسته بود. وارد پذیرایی که شدیم ، ایستاد به احترام من یا زهرا ؟ نمیدانم! به احترام هر کداممان بود ، این کارش به دلم نشست! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوپانزدهم] با صدا هایی که از بیرون اتاق م
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] سلام و احوال پرسی کردم و بعد شستن صورتم کنارشان نشستم سفره رنگی هنر دست معصومه خانوم اشتهای آدم را باز می کرد عشق ،اشتهای بقیه را نمیدانم اما مال من را که زیاد کرده بود ! چنان با ولع مربای آلبالو را می خوردم که مادرم بامزه برایم چشم غره رفت و معصومه خانم با محبت گفت: فک کنُم تو هم مثل امیر علی ما عاشق مربا آلبالویی! لبخندی زدم و بعد ،گذرا به نواب نگاه کردم و با لحن بامزه ای آرام گفتم : خوش به حال مربای آلبالو! خودم هم خنده ام گرفت باید کمی دست دلم را جمع می کردم البته تقصیری هم نداشت طفلکم! تازه اعتراف کرده بود و سریع مستجاب الدعا شده بود و نواب در یک قدمی اش ایستاده بود هر چند اخلاق های خاص نواب شبیه مانعی بودند میانمان مانعی به بلندای نخل های اهواز شان! بعد صبحانه نشسته بودیم که من پیشنهاد دادم برویم حیاط و زهرا چپ چپی نگاهم کرد : خلی به خدا ، تو ای گرماپزون بریم که چی بشه؟! و من حرفش را تایید کردم ، یادم رفته بود که اهوازیم و شهریور ماه هوایش زیادی گرم است ! دلم شبیه کودکی بهانه گیر ، صدایش را طلب می کرد و همان جمله های سنجیده اش را که بالاخره طلب دلم رسید ! _ زهرا جان ، علی کی میاد از ماموریت ؟! زهرا لب برچید: مو هی میخوام یادُم بره علی نیست ، شما ها نمیزارین! امیر علی لبخندی زد : وقتی اومد خواستگاری گفتم بهت زهرا، من علی رو میشناسم یه دونه است ولی پاسداره این قراره هی بره ماموریت کارش پر خطره گفتی کاکا مو خودمم کارُم پر خطره و ماموریت داره من دوست دارُم همسر پاسدار بشُم زهرا بامزه گفت : خوبه خوبه ، ادای حرف زدن مو رو هم در میاره تو خیلی بلدی خودت با لهجه حرف بزن [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal