°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 یک روز با خواهرم با هواپیما میرفتیم
مشهد... قبل از اینکه سوار هواپیما بشم قرص
ضد تهوع خوردم تا حالم بد نشه...
سوار که شدیم خواهرم کنار پنجره نشست و
من سر نشستم... همین که نشستم خوابم برد
(به خاطر قرص) ... 5 دقیقه بعد یک دفعه
متوجه شدم هواپیما تکان های شدید میخوره!
از خواب پریدم و با صدای نیمه بلندی داد زدم
"یا ابوالفضل داریم سقوط میکنیم😱🙃"
خواهرم گفت آروم باش هواپیما رو زمین
نشسته✈️... برگشتم دیدم وای فرود اومدیم!
به جای افق سریع خودم را زدم به خواب😴😉
ولی همه اینطوری بودن😳😳😂
خواهرم هم این طوری😒😒😒
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 566 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
مداحی آنلاین - گرفتارم گرفتار علمدار - نریمانی.mp3
5.98M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#سید_رضا_نریمانی🎙
امام سجاد علیه السلام فرمودند:
برای عباس(ع) نزد خداوند جایگاهی است که در روز قیامت همه شهیدان به آن غبطه می خورند.
📚 بحار، ج۲۲، ص ۲۷۴
#عیدڪممبروڪ 🎉
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
یار اومده..
علمداره اومده🌸✨
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
•در من انقلابی مشروطہ بہ پا شده است
زندڪَی ؛ بہ شرطِ بودنت :') 🦋💛•
💍« 👫♥️ »
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتم (حسام می گوید ) همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم.
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_نهم
صبح شده بود. حسام بین خواب و بیداری گوشی اش را نگاه کرد. ساعت از نه صبح گذشته بود. برای حوریا پیامی فرستاد
« سلام خورشید زندگیم. صبحت بخیر »
هر چه منتظر جواب ماند، خبری نشد. بلند شد صبحانه ای الکی خورد و راهی مغازه شد. در حال رسیدگی به مشتری هایش بود که موبایلش زنگ خورد. بی توجه به صاحب تماس، جواب داد.
_ بله؟!
حوریا از لحن حسام مچاله و مردد شد. با تردید گفت:
_ سلام. خوبین؟ بدموقع مزاحم شدم؟
صدای حسام رنگ عشق گرفت و لحنش تغییر کرد.
_ سلام عزیزدلم. خوبم به خوبیت. کجایی خانوم پیام میدم جواب نمیدی؟
نگاه ریزبین چند تا از مشتری ها روی حسام ثابت ماند. حسام خجالتی شد اما برای اینکه غرورش را نشکند با همان لحن ادامه داد:
_ تازه بیدار شدی خانومم؟
حوریا که انگار به خودش آمده باشد با لحنی شوخ مآب گفت:
_ خیر... بنده بعد از نماز صبح نخوابیدم دیگه. کلاس داشتم الانم دارم از دانشگاه برمیگردم که پیامتونو دیدم. گفتم زنگ بزنم بهتره.
حسام که از محبت پنهانی و زنگ حوریا به وجد آمده بود گفت:
_ من الان مغازه م. اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، باهم بر می گردیم.
و بعد از مکالمه ای کوتاه تماس را قطع کرد. چند مشتری ثابت حسام که تا به حال کسی را با حسام ندیده بودند کنجکاوی شان سر به فلک کشیده بود بفهمند حسام به چه کسی اینگونه بی محابا عشق میداد؟! خانم فدایی مربی یکی از باشگاههای زنانه ی محله ی بالاشهر که در مغازه حضور داشت و کش ورزشی را برای شاگردانش به صورت عمده از حسام می خرید با لحنی لوند گفت:
_ ازدواج کردید آقای قیاسی؟
حسام همانطور که بسته های کش ورزشی را جلوی دستش می گذاشت به تک کلمه ای پاسخش را داد.
_ بله
خانم فدایی لب های پروتز شده اش را ورچید و گفت:
_ چند وقته؟
حسام اخمی به پیشانی اش افتاد و لب زد:
_ رسما یه روزه.
خانم فدایی موهایش را دستی زد و با خنده گفت:
_ غیر رسمی چی؟
حسام سکوت کرد و سراغ مشتری بعدی رفت اما این زن دست بردار نبود. حسام دوست داشت هر چه زودتر و قبل از ورود حوریا به مغازه، این زن فضول و سمج را راه بیاندازد و برود اما وقت کُشی های او بابت پُرُو چند ست ورزشی بر تلاش حسام چربید و حوریا به مغازه رسیده بود. انگار فدایی می خواست بداند طرف مقابل حسام قیاسی چه کسی می تواند باشد که دل او را به دست آورده. علی رغم تلاش ها و نخ دادن هایش هیچ وقت نتوانسته بود حسام را به خودش جذب کند که با دیدن حوریا خشکش زد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_نهم صبح شده بود. حسام بین خواب و بیداری گوشی اش را نگاه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_دهم
حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل انداخته بود، نگاه سنگین کسی را روی خود احساس کرد. سرش را به سمت نگاه چرخاند و روی چشم های کشیده ی زنی ثابت ماند. خودش بود. خانم فدایی مربی باشگاه آسمان. لبخندی زد و محجوبانه سری تکان داد و سلامی گفت. خانم فدایی که انگار تازه به خودش آمده بود با اکراه سری تکان داد و لباس هایی که پرو کرده بود روی پیشخوان گذاشت و با لبخندی عمدی رو به حسام گفت:
_ همه رو میبرم.
حسام سر به زیر و نگران از رفتار زن، لباس ها را تا زد و در پلاستیک مخصوص مغازه اش گذاشت که با صدای حوریا توجهش جلب شد.
_ خانوم فدایی منو نشناختید؟
خانم فدایی بی تفاوت گفت:
_ حوریا میمنت هستی. مربی باشگاه نفیس. هنوز به بچه ها آموزش میدی؟ ورژنت بالا نیومده؟
حوریا متوجه لحن خصمانه و تمسخرآمیز او شد و البته که دلیل این رفتار را نمی دانست. لبخندی زد و گفت:
_ کار با بچه ها که افتخار منه. اما بخاطر درس و دانشگاه فرصت نمی کنم تایم بیشتری بگیرم که بزرگسالان رو هم آموزش بدم. شما هم که... افتخار ندادید این یه سال باقیمونده رو بیاید و در خدمتتون باشیم.
خانم فدایی ابرویی نازک کرد و گفت:
_ وقت ندارم. باشگاه خودمو چیکار می کردم؟ همه که مثل شما...
حسام میان صحبت اش دوید و گفت:
_ البته که حوریا جان هم گفتن وقت نداره و دانشگاهش مزید بر علته. وگرنه توی این دوره زمونه هیچکی وقت کار اضافه نداره مگه اینکه مثل این خانوم خانوما عشق پشت کارش باشه.
حوریا از حرف حسام ذوق کرد و محجوبانه سر به زیر انداخت که حسام ادامه داد:
_ از این روزاست که باشگاه خودش رو داشته باشه.
و حوریا به تندی سرش را بالا گرفت و در چشم های حسام غرق شد و با صلابت گفت:
_ شما که لطف دارید. اما من باشگاه خودمم داشته باشم از تایم بچه ها نمی زنم. بالاخره توی اون باشگاه قد کشیدیم و بزرگ شده ی همون محلیم. به مردمش دین داریم و باید کاری کنیم.
و رو به خانم فدایی گفت:
_ این طور نیست خانم فدایی؟
خانم فدایی دندان روی هم سایید و گفت:
_ من خیلی وقت پیش دینمو ادا کردم. همینکه چند بار براشون مقام آوردم از سرشون هم زیادیه
و رو به حوریا گفت:
_ تبریک میگم. دختر حاج رسول عجب شاه ماهی تور کرده.
حوریا از برخورد او عصبی و ناراحت بود که حسام گفت:
_ اگه منظورتون از شاه ماهی منم، که باید بگم برای این فرشته ی آسمونی خیلی کمم و بیچاره شدم تا یه بله از ایشون گرفتم. منت گذاشتن پیشنهادمو قبول کردن. دختر حاج رسوله دیگه، شوخی که نیست.
ماندن خانم فدایی و ضایع شدنش بی فایده بود. کیسه ی پلاستیک را برداشت و بدون خداحافظی از مغازه بیرون زد. حسام صدایش را بلند کرد و با لحنی جدی گفت:
_ پرداخت نمی کنید؟
خانم فدایی بی تفاوت گفت:
_ بزنید به حساب.
حسام به کنایه گفت:
_ یک سوم مبلغ پیش قسطه، شما که قانون و شرط قسطی رو می دونید.
خانم فدایی به سمتشان برگشت و با چهره ای برافروخته و لبخندی کج و تمسخرآمیز گفت:
_ به شکرانه ی ازدواج فرشته ی آسمونی و جناب شاه ماهی، یه شیرینی به ما بدید. سر برج میام همه رو یه جا پرداخت می کنم
و از مغازه بیرون رفت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
برای گفتن تبریک به امام رئوف✨
هزار شاخه گل عشق، میبرم به حرم🌙
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلااام
عِدِتون مبالَـت😍
ما املوز تو اونمون بِهتَـلین لباشامونو پوشیدیم و لَـبـعَند جَدیم تو تُلِّ لـوژ😁
🏷● #نےنے_لغت↓
مبالَت: مبـارک
جَدیم: زدیم
تُلِّ لوژ: کل روز
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
نباید در لباس پوشیدن طوری رفتار کنیم که چنین تصوری در ذهن فرزندمان به وجود بیاید:
❌ «لباسهای خوب و زیبا و آراسته فقط مختص بیرون از خانه و برای متشخص بودن در چشمِ آدمهای بیرون از خانه هستند» ❌
آنچه بیش از متشخص بودن در چشمِ آدمهای بیرون از خانه ضروری و دارای اهمیت است این است که فرد اول در چشم خودش متشخص باشد؛ چه در خانه و چه بیرون از آن = #عزت_نفس
- اصلا خانه اولین مکان و منشأ آراسته بودن، متشخص بودن و شاد بودن است. 😌
خیلی خوب است گاهی برای خودمان و شادیهای اصیلِ خانگیمان خوب لباس بپوشیم.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ اگر فرمان دهد رهبر بتازیم😎
اگر او خواهد از ما سر ببازیم❣
اگر صبر و قرار از ما بخواهد😌
بشینیم و بسوزیم و بسازیم😉 ⌡
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1726»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
🌱🌙یا اللّٰه، یا رَحمنُ، یا رحیمُ
یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِي عَلی دِینكَ
ای خدا، ای بخشنده، ای بخشایشگر
ای کسیکه قلب ها را دگرگون می سازی
قلبِ مرا بر دینت پایدار فرما ..💕
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
دو دل شده بودم؛ 🍃♥️
از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله
ذهنم رو آروم نمیذاشت...
و از طرفی،
عدم آشنایی کافی باهاش،
جواب دادن رو برام سخت کرده بود! 😢
تا اینکه یکی از استادام درباره ش
با من صحبت کرد
و همون صحبتها ،
آرامش رو به قلبم هدیه کرد💖
استادم گفت :
آقای شیخ بهایی از نظر ایمان
خیلی قویه و به خدا نزدیک !🌱
به نمازشب و مستحبات هم
توجه خاصی داره🌼🍃
اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے ،
درخواستش رو بی جواب نذار !
با این حرفها دیگه مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم...😌
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #نصرالله_شیخبهایی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
↓
• مَجازے ، مُجازیـــم❓
خودش چادریهها،اومده توے گروه مختلط
پروفایلشم یه عڪس عاشقانه چادری گذاشته
چنان توی جمع گروه های مجازے
گرد و خاڪ میڪنه ڪه بیا و ببین🙂
ڪلا یادش مـیره نامحرم، مجازی
و غیر مجازی نداره❌
همه جا خدا هـست...
ناز و ادا و خنده و استیڪر و
چاڪریم و مخلصیم، هم ڪه بماند❗️
عزیز دلم 💚
حجاب، با"حیـا"و"عفت"معنامیـشه،
حتـی در محیـط مجازی ❗️😊
↑
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
خیلی از دختران و پسران جوان این سوال را مطرح میکنند که :
"وقتی وارد رابطه آشنایی و نامزدی میشوم چه کار کنم تا طرف مقابلم را جذب خودم کنم؟!"⁉️
❌ هشدار
⛔️ این فکر را در ذهنتان کاملا تغییر دهید، شما نباید طرف مقابل را جذب کنید بلکه باید خود واقعیتان باشید تا اگر شخصیت شما با این فرد همخوانی دارد یک ازدواج و زندگی خوشبختانه داشته باشید.😍✨
اگر تلاش شما در جهت جذب کردن طرف مقابلتان باشد، شما به فردی تبدیل میشوید که طرف مقابلتان دوست دارد، نه آدمی که واقعا هستید...😕
و این در طولانی مدت شما را خسته میکند و زندگیتان را به سمت شکست میکشاند..😥❗️
پس اجازه بدهید که هر دوی شما شناختی واقعی از یکدیگر پیدا کنید تا بتوانید بهترین انتخاب را داشته باشید، به این ترتیب خطر شکست را بسیار پایین میآورید.😇👌
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
لطفا رویاهاے همسرتون رو
مسخره نڪنید حتے اگه از
نظرشما احمقانه یا ڪودڪانه
به نظر برسه.😅
به جاے دلسرد ڪردن شریڪ
زندگے تون، نشون بدین ڪه بهش
اعتماد دارین و همه جوره در ڪنارش
مےمونید.😌
#پ.ن:ازرویاهاوآرزوهاےهمدیگه
حمایتڪنید
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
💜|🎊
#عیدانه #خادمانه
.
.
من بلد نبودم،
خودت بهم نشون دادی؛
تحمل مسیرای سخت رو از خدا
چی و چطوری خواستن رو میگم..💕
- تولدت مبارک آقای صحیفه،
غریبِ مـا..😇:)
.
.
دُردانہ ارباب خوش اومدی..😍↯
💜|🎊 @asheghaneh_halal
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 یه روز من خونه دوستم بود
هر دو متاهل هستیم
بعد گوشی دوستم شارژ نداشت
به من گفت گوشیات رو بده زنگ بزنم
شوهرم...
خلاصه گوشی من رو برداشت زنگ زد
تا گفت الو عزیزم... جیغ کشید و قطع کرد😱
هر دو مون اسم همسر هامون رو ذخیره
کرده بودیم "عزیزم"😍😉
دوستم به جای اینکه شماره همسرش
رو بگیره به شوهر من که عزیزم ذخیره
شده بود زنگ زده بود
به خیال اینکه گوشی خودشه😂😂😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 567 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_5951816342783919980.mp3
7.74M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#محمدرضا_طاهری🎙
آمدي و به بركت نامت
نام جدت علي فراوان شد...😍
#عیدڪممبروڪ 🎉
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
مادرت اهل همین
خطه ی ایران بوده
نسبت ما و شما نسبت خویشاوندیست😎
#عیدتووووون_مبااااارک🌺
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
مثل هوشنگ ابتهاج بهش بگید :
بمان که یارِتوام،❤️
عشق کن که یارِمنی..😌
#بلهاینجوریاس😁
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دهم حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل اندا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_یازدهم
حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گره شده اش نشست و آرام مشت حوریا را باز کرد و پنجه اش را به دست یخ زده ی حوریا قلاب کرد و گفت:
_ اگه یه روز از مغازه برگشتم و اعصاب نداشتم، بدون که با همچین مشتری های زبون نفهمی مواجه شدم.
و خنده سر داد. حوریا از شوخی حسام حالش بهتر شده بود و قفل انگشتان حسام در دستش داشت رفته رفته جان را از قالب تنش بیرون می آورد و نفسش را به شماره می انداخت که با ورود مشتری جدیدی حسام پنجه اش را باز کرد و دست حوریا را رها کرد.
(حوریا می گوید )
از حرکت خانم فدایی تمام جانم را خشم گرفته بود. علنا مشخص بود که به حسام چشم داشته و ناکام مانده. دوست داشتم سرش داد بزنم و از مغازه بیرونش بیاندازم. اصلا دوست داشتم کیسه ی پلاستیک لباس ها را از او بگیرم و بگویم که دیگر حق ندارد پایش را توی این مغازه بگذارد که نشستن دست حسام بر مشت گره کرده و سردم، روحم را از جانم بیرون کشید. کم مانده بود غش کنم. حسام آرام مشتم را باز کرد و پنجه اش را میان انگشتانم گره زد و با انگشت شصتش روی دستم را نوازش می داد. حس عجیبی بود این برخورد و این تماس. دستان زنانه ام میان انگشتان محکم و مردانه ی حسام گم شده بود و رفته رفته دست سردم داغ و پر حرارت می شد که با ورود مشتری، حسام دستم را به نرمی رها کرد و از من فاصله گرفت. تمام جانم یک قطره ی آب شده بود که دوست داشت به زمین بچکد و محو شود. شرم شیرینی روحم را احاطه کرده بود که حتی خجالت می کشیدم با حسام چشم در چشم شوم. بعد از راه انداختن مشتری، مغازه را تعطیل کرد و از من خواست به مادرم اطلاع دهم ناهار را با حسام هستم و قرار شد مرا به رستوران ببرد. دوست داشتم به سفره خانه ای برویم که روز تولد امام حسن ما را به افطاری دعوت کرد و به هرکداممان هدیه داد. دوست داشتم حالا که به حسام محرم شده ام یکبار دیگر لذت غذا خوردن با او را در آنجا تجربه کنم اما نمی دانستم به چه رویی مطرح کنم. با هم راهی پارکینگ پاساژ شدیم. درِ جلوی ماشین را برایم باز کرد و بعد از سوار شدن، آن را بست و خودش پشت فرمان نشست. مثل یک پسر نوجوان پر از خوشحالی، لبخند می زد و حرکاتش هیجان زده بود. آرام به سمتم برگشت و گفت:
_ خب... دستور بفرمایید خانومم. جایی مد نظرت نیست؟
انگار حرف دلم را فهمیده بود. با این وجود گفتم:
_ هر جور صلاح می دونید. فرقی نداره.
حسام اخمی ساختگی به ابرویش داد و گفت:
_ فرق داره که پرسیدم. دوست دارم اگه جایی در نظر داری بهم بگی، بدون تعارف و خجالت.
آرام لب زدم:
_ اون... سفره خونه که...
بدون معطلی گوشی اش را از روی هولدر برداشت و با جایی تماس گرفت. بعد از هماهنگی تختی که رزرو کرد، ماشین را به پرواز درآورد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_یازدهم حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_دوازدهم
(حسام می گوید )
رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤیای شیرین. هنوز باور نداشتم این وصال را. ناخودآگاه چشمم را بستم و بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و دیدم رو به رویم نشسته و به من نگاه می کند. هنوز نشسته بود. داشتمش. واقعی بود. خنده اش گرفت. دستش را با ظرافت جلوی دهانش گرفت و صدای خنده اش را کنترل کرد. با لبخند و چشمانی که او را تماما تمنا می کرد خودم را به کنارش کشیدم و شانه به شانه اش نشستم. انگار خودش را جمع کرد. بی توجه به حرکت خجولش، دستم را روی پشتی پشت سرش انداختم و سرم را به پشتی پشت سر خودم تکیه دادم و تا آمدن پیشخدمت، چشمم را بستم. با آمدن پیشخدمت و دیدن لیست غذاها و انتخاب غذا، خودم را جمع کردم و کمی متمایل به حوریا نشستم و گفتم:
_ خب... بگو ببینم. چند روز در هفته کلاس داری؟
کمی راحتتر شده بود و لحن شرمگینش را کنار زد و با نگاهی کوتاه به چشمم گفت:
_ پنج روز. ولی ساعتاشون فرق داره. بعضیا صبح تا ظهر یکی دوتاشونم عصر.
_ دانشگاهت دوره. با چی میری؟
_ بعضی وقتا با سرویس دانشگاه بعضی وقتا هم ماشین بابا رو میبرم.
_ از این به بعد خودم میام دنبالت.
لبخندی زد و گفت:
_ نمی خواد. زحمت نمیدم
نگاهی آمرانه به او انداختم و گفتم:
_ هیچ مسأله ای که مربوط به تو باشه برا من زحمت نیست.
_ آخه دوتاشون هشت صبحه باید هفت و نیم از خونه بیرون بزنم و این یعنی باید هفت به بعد بیدار باشید.
با آوردن غذا و چیدن سینی غذای سنتی روی سفره، گفتم:
_ خوبه دیگه. دو روز در هفته رو بعد از نماز صبح نمی خوابم و سحرخیز میشم.
و با این حرفم لبخند زد و سکوت کرد. غذا که خورده شد بلند شدیم و به قصد خانه به راه افتادیم. ماشین را جلوی خانه ی حاج رسول نگه داشتم. حوریا پا به پا کرد و گفت:
_ امروز خیلی خوش گذشت. ممنونم.
دستش را گرفتم. کمی جمع شد و سرش را پایین انداخت. دستم را زیر چانه اش زدم و سرش را بلند کردم. نگاهش را دزدید. صدایش زدم.
_ زندگیم... نگاهتو ازم ندزد. من و تو الان محرمیم. خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته. روز و ساعت کلاساتو برام بفرست که وقتمو تنظیم کنم بیام دنبالت.
هول و دستپاچه خداحافظی کرد و من با فکر حوریا ماشین را به حرکت درآوردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلااام بشه هااا
املوز تَبَـلُد امام سَـژاد ژان بود😍
ماعَم عونَمون مولودی اونی داشتیم👏🏻
این ژوراب اوشِـلارو مامانـی پوشـوندَن بِعِـم😍
🏷● #نےنے_لغت↓
سَـژاد: سـجاد
اوشِـلارو: خوشـگلارو
بِعِم: بهم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
یه اصل مهمو فراموش نکنیم!
پدر و مادر قرار نيست بینقص باشند، انسان بینقص وجود نداره.
مسئوليت مانند ليوان كاغذی در دست انسانه.
اگر اونو شل نگه داريم رها میشه و اگر سفت نگه داريم ليوان له میشه.
مثل درجه دمای بدن انسان كه بالاتر و پايينتر از حد برای انسان كشنده ست.
پس تعليم و تربيت كودکو تبديل به وسواس نكنيم كه فرزندمون از پا در میآد..!
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ جـٰان خۅد❣
در ره اۅلـٰاد علۍ🍃
مۍبـٰازیم😌
همچۅ مـٰالڪ😎
بہعدُۅـان علۍ🤨
مۍتـٰازیم👊 ⌡
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1727»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|