eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• خنده: راستش یکی دو جلسه اول، وقتی می‌خندید، منم ناخوادگاه خنده‌م می‌گرفت... 😅 اما بعداً به فکر فرو رفتم... 😶 این خنده‌ها یعنی چی!!! 😕 توی جلسات خواستگاری گاهی پیش میاد که طرف مقابل زیاد می‌خنده و این 😯 ما رو فکر فرو میبره... اما خنده خواستگار چه معناهایی می‌تونه داشته باشه...؟ 😃 ❤ . خوشحال بودن ممکنه خوشحال بودن فرد از شرایطی که پیش اومده و مثلا خواستگاری از شما، یعنی پیدا کردن گزینه مناسب برای ازدواج، او رو ناخوداگاه به خنده وادار کرده ❤ . تمسخر یا جدی نگرفتن خواستگاری بعضی‌ها موضوع خواستگاری رو جدی نمیگیرن یا حتی در حالت نامناسبش، قصد تمسخر افراد رو دارند و این موضوع با خنده‌های بی دلیل پی‌در پی اونها همراه می‌شه ❤ . خود رو خوشرو معرفی کردن بعضی‌ها برای اینکه خودشون رو خوش‌اخلاق و معاشرت‌دوست نشون بدن، بیشتر از حد معمول میخندن و قصد دارند در طرف مقابل حس خوب مثبت ایجاد کنند ❤ . عدم تعادل روحی خنده‌های بی دلیل و نامناسب، می‌تونه نشونه عدم تعادل روحی فرد و نرمال نبودن او باشه و البته این نشونه معمولا با نشونه‌های دیگه مثل حرف‌های نامناسب و رفتارهای نامتعادل دیگه بروز پیدا می‌کنه ❤ . خجالت خجالت توی افراد مختلف، می‌تونه نشونه‌های مختلفی داشته باشه که یکی از اونها، خندیدنه یعنی فرد، وقتی خجالت می‌کشه ناخوداگاه میخنده و البته، این موضوع، خوشایند خود او نیست . . ؟😃 ‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 💠 آزادی در اسلام...اصلا من میخوام لخت بگردم، به تو چه؟ . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌لباس همسان گردشگر خارجی در مسجد نصیرالملک شیراز . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 یه بار خونه مادرشوهرم بودیم خاله نامزدمم اونجا بود روبروم نشسته بود؛ من سرم پایین بود، قبلش داشتیم با هم حرف میزدیم؛ بعد یهو گفت تازه بیدار شدی؟ گفتم نه خیلی وقته گفت صبحونه خوردی؟ گفتم آره بابا ناهارم خوردیم! گفت باشه پس خدافظ؛ سرمو بلند کردم دیدم داشته با تلفن حرف میزده با پسرش که خونه بوده😃 ینی قیافه مادرشوهر و خواهر شوهرم دیدنی بود نمیدونستن بخندن یا گریه کنن از سوتیم آخه بگو اون همه آدم تو چرا جواب میدی🤣 . . •📨• • 702 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
اهلا_۲۰۲۳_۱۰_۰۳_۱۶_۵۴_۵۶_۱۰۲.mp3
29.03M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• مسئولیتِ قانونی شُما تربیت نسل‌ها با درس هایی از کربلاست :) . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• لبخند خدا گوارای وجودتون :)🌙 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه به همون چیزی که ما نمیخواستیم! طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد! به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون می‌بودم رو کردم به ژانت: _میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟! مردی در آینه خیلی موضوعش خاصه میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟! ژانت فکری کرد و سرتکون داد: _باشه فقط درباره چیه؟! _سرگذشت یه پلیس آمریکایی _آها آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟! _ترجمه میکنم برات _حوصله رضوان سر نمیره؟! رضوان لبخندی زد: نه عزیزم منم گوش میکنم گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم: _《همیشه همینطوره از یه جايی به بعد می بُری و من خیلی وقت بود بريده بودم صداش توی گوشم می پیچید گنگ و مبهم و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت: + هي توم با توئم توم توماس چشمات رو باز كن ديگه...》 *** تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد: _ضحی جان عزیزم مهمونمون دارن میرن کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم: _چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم... لبخندی زد: ضحی جان من همیشه مدیونتم ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم و بعد با ژانت مشغول صحبت شد گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه: _عزیزم مطمئنی که... ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: مطمئنم بهت زنگ میزنم سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت رو به ژانت خواهش کردم: میری پیشش تنها نباشه؟ من برم بیرون ببینم چه خبره! ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم: _مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟! _چی بگم هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش ولی خب... نمیاد دیگه گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز... با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم ان شاالله که حل میشه _ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن من به همین دیدنشم راضی ام مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم میانسالیِ کتایون بود انگار: _خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست خدا خیرتون بده رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت از کتایون کلافه بودم و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد: _ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره اونم تو موقعیت خاصیه سری تکان دادم و برگشتم داخل: سعی میکنم! از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: رفت؟! کلافه گفتم: بله رفت اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت... _اگر شوهرش نبود میرفتم ولی فقط برای دیدنشون سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن! خب فعلا نمیتونم _شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟! _خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی! بخاطر مادرت اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه پلک کوبید و از جا بلند شد: _من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه... رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد می کرد وادار به نشستن کرد: _این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا تو رو چشم ما جاداری ما از خدامونه تو اینجا باشی! تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری! دیگه از این حرفا نزن تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم: _چرا خودتو به اون راه میزنی؟! من چی میگم تو چی میگی! من گفتم از اینجا بری؟ من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم! پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد: _حالا کجا میری؟! بیا بگیر بشین برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم. ژانت با خواهش گفت: _میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم! آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت: _میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟! کلافه گفت: _چی بگم رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم تنهای تنها نه مادر بالا سرم بوده نه پدر تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم! نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم بعدشم خیلی کم! حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم پدرمم که میبینی قیدش رو زدم این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم! سری به تاسف تکان دادم: _چرا آسمون ریسمون میبافی چه ربطی به اون بنده خدا داره؟ _فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم یکم درکم کن! ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم: _رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم ... بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید: _چیه چیزی شده؟ جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم. مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید: چیزی شده؟ دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم: _مامان... تو منو بخشیدی؟ یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟ پلک روی هم گذاشت: _مگه میتونم نبخشمت! درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم! بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه ... از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت: چقد زود برگشتید بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن! برگردیم افسوس میخوریا _چشم حالا اگر خوابتون میاد بریم ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت: _نه کجا برید بیاید تو رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟! لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد: _نمازِ همینجوری! بهم آرامش میده ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟! کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان رو تا اونجا که خونده بودیم تعریف کردم و باز مشغول خوندن شدم قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• کوچیکه قلبم واسه‌ این حس، تا همیشه قدِ تموم آسمونا دوستت دارم❤️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• اُب...🤔 عَیوسَتَم لو تِه بَلداستَم 👶🏻 تَفشای بابا ژونم لو هم پوسیدَم!😁 نیمیاین بِلیم بیلون؟🙃 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👤 ‌کس به چشمم در نمی آيد👌 که گويم مثلِ اوست🌹 سعدی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1945» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• نمی‌دانم از نور آفتاب است یا از تو ، فقط می‌دانم صبح بخیرهایت دنیای مرا نورانی می‌کـند . . .😍🌻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🌸 امام حسن عسكرى سلام‌الله‌علیہ: هر كس فردى را كه استحقاق ستايش ندارد، بستايد، خود را در جایگاه اتهام و بدگمانى قرار داده است 🔍 ✍🏻 أعلام الدين - صفحهٔ ۳۱۳ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌اگر فکر کردید اینجا یک مسجد در دبى يا مالزى يا سنگاپوره، باید بگیم که اشتباه ميكنيد! 🕌 اینجا دیزنی‌لند توکیو، یکی از پربازدیدترین پارک‌ها در تمام دنیاست و این بخش از پارک رو هم به بخاطر معمارى زيباش به شکل یک مسجد ساختند. . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 یسری عموم عینک آفتابی زده بود و پشته فرمون وارده تونل شده بود همشم نِق و میگفت یه چراغ نمیذارن اینجا کور شدیم الان به یکی بزنم مقصر کیه فلان بمان همه !؟مام اینجور نگاش میکردیم😐 یهو داداشم گفت عمو میخای عینکتو برداری کمر دماغت درد نگیره😐 عموم یهو😯 بخودش آمد که سوتی داده😆 باز گفت ای بابا همه چی گرونه؛ هیچی سرجاش نی چه وضعشه! . . •📨• • 703 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
enc_16870253970300239701854.mp3
3.31M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• حقیقتِ “مُقَلِب القلوب” در عالم ، امام‌حسینِ ؛ نگاه کنه بَرِت میگردونه :)) . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دعا کن؛ چون خدا می‌شنوه🌝🪴 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد: _بچه ها من باید فردا برم مدرسه میخوام یکم زودتر بخوابم ژانت پرسید: شغل جالبی داری چی درس میدی؟! _ادبیات _چه روزایی کلاس داری؟ _یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها ژانت سری تکون داد: _به نظرم کتایون هم خسته ست باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون ممنونم ازت از جا بلند شدم: پس شب همگی به خیر ... همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم: _راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟ دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش لبخندی زد: _دورش بگردم من قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا از دیروز رفتن مشهد حالا برگردن سر میزنن احتمالا لب برچیدم: _خوش بحالشون من که چهار ساله نتونستم برم _اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن با ماشین میرن متعجب اسکاچ رو کف زدم: _وا پس چرا چیزی نگفتن _کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمی‌بینمش اصلا! _چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش منم ولش کنم غریبی میکنه سری تکان داد: _آره خب من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا ... در اتاق رو باز کردم و وارد شدم: _سلام همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون توی دستش انداختم عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه نگاهم رو از عکسها گرفتم: _امروز کجا رفته بودید؟! _دربند خیلی خوش گذشت جاتون خالی فردا و پس فردا جایی نمیرم میمونم که از نذری بی نصیب نمونم! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ژانت فوری گفت: راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟ و بعدش چه کسی؟! _گفتم که ۲۸ صفر شهادت رسول الله و امام حسن مجتبی یعنی امشب و فردا و بعدش شهادت امام رضا _امام رضا که عکس مرقدش رو دیدیم توی مشهد؟! _بله رضوان انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی بچه ها احسان و رضا فردا راهی مشهدن گفتن اگر نذری دارید یا سوغات چیز خاصی میخواید بگید ژانت بجای جواب دادن لب برچید و کتایون با اخم کمرنگی پرسید: _پس فردا شهادت امام رضاست؟! رضوان سر تکان داد: آره دیگه فکری کرد و چشمهاش رو ریز: _میگم ضحی ما که احتمالا هفته دیگه برگردیم معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران من خیلی دلم میخواد مشهد رو ببینم! ژانت ذوق کرد: وای منم همینطور خیلییی رضوان با لبخند گفت: عزیزم... چقدر حیف ان شاالله باز خیلی زود سر میزنید و حتما میریم هنوز متوجه منظور کتایون نشده بود! شاید چون کتایون رو به اندازه من نمیشناخت من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود! با قیافه کج رو به رضوان غر زد: چی میگی منظورم اینه که الان بریم تو این چند روز چشمهای رضوان از حدقه خارج شد: _کجا بریم نمیشه ما چهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن بی خیال سر تکان داد: من با اونا چکار دارم با هواپیما میریم لبخندی زدم: نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میاد هتلم که هیچی فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد: _خب میشه... چهارشنبه رفت احتمالا روز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کرد برگشتشم پنج شنبه چند ساعته بریم فقط زیارت هتلم نمیخواد خرج همتونم با من نه نگید! نگاهش پر از اشتیاق بود دل من هم که صد البته رفته بود عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش! نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم رضوان غر زد: چی میگید شمام یهو می‌برید می‌دوزید من چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم! لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش: _مرخصی میگیری! بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست رضوان فوری گفت: _بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم همونطور که سرش توی گوشی بود گفت: _نگران نباش من اجازتون رو میگیرم روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمی‌ندازن! فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت: _گرفتم! چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح تا منو دارید نگران چی هستید؟! پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت خوشحال و شفاف پرسیدم: خوشحالی؟! _باورم نمیشه امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم باورم نمیشه باز هم اجابت شد! نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته! رضوان با لبخند دستش رو گرفت: خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه! از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم: _ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم! نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد: تا کی میخوای تو خونه بشینی! _تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم! خندید:حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون پشت دستم رو نشونش دادم: فوضولی موقوف ولی دست بردار نبود رو به رضوان گفت: _بابا چی شد خبرت؟! رضوان روی پیشانیش زد: _وای اصلا یادم رفته بود خوب شد گفتی فعلا که رضا داره میره برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم: _بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر ... کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم: _میخوای ادامه بدیم؟! لبخندی زد: آره حتما تا مشهد چند ساعت راهه؟! _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟! _بذار ببینم ۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم کمی خم شد و رو به کتایون گفت: _کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟ داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران کاملا واقعیه تو هم گوش کن کتایون سری تکون داد: باشه میشنوم و من مشغول شدم ... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به نقل از پیامبر(ص) می‌فرمودند: در قیامت، کسی به من نزدیکتر است که در دنیا خوش‌اخلاق‌تر باشد و با خانوادۀ خودش، نیکوکارتر 💚🌻 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• مَن موسی ام. پنیل میخوام {🐭}• بخم پنیل بدین لفطا. {🧀}• گُلُسنَمممههه {🍞🧀}• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•☘ ‌عزمِ دیدارِ تو دارد جانِ بر لب آمده💌 ⃟ ⃟•❓ ‌باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما😌 حافظ ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1946» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ســحر چون خســرو خــاور علــم بر کـوهساران زد به دسـت مرحـمـت یارم در امیـدواران زد🌸🍁 چو پیــش صبح روشـن شـد که حـال مهـر گـردون چیـست برآمد خـنده‌ای خـوش بر غـرور کـامگـاران زد . . .🌞💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🪴 امیرالمؤمنین ، امام علے سلام‌الله‌علیہ: زمانى كه قائم ما ظهور كند ، كينه‌ها از سينه‌ی بندگان بيرون مى‌رود🕊 ✍🏻 بحارالأنوار - جلد ۵۲ ، صفحهٔ ۳۱۶ 📚 🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج... . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• همیشه میگفت: به احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست ؛ چادر برای زن یک حریمه ، یک قلعه وَ یک پشتیبان است از این حریم خوب نگهبانی کنید . [ شهید‌ابراهیم‌هادی🌱 ] . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•