eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ژانت فوری گفت: راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟ و بعدش چه کسی؟! _گفتم که ۲۸ صفر شهادت رسول الله و امام حسن مجتبی یعنی امشب و فردا و بعدش شهادت امام رضا _امام رضا که عکس مرقدش رو دیدیم توی مشهد؟! _بله رضوان انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی بچه ها احسان و رضا فردا راهی مشهدن گفتن اگر نذری دارید یا سوغات چیز خاصی میخواید بگید ژانت بجای جواب دادن لب برچید و کتایون با اخم کمرنگی پرسید: _پس فردا شهادت امام رضاست؟! رضوان سر تکان داد: آره دیگه فکری کرد و چشمهاش رو ریز: _میگم ضحی ما که احتمالا هفته دیگه برگردیم معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران من خیلی دلم میخواد مشهد رو ببینم! ژانت ذوق کرد: وای منم همینطور خیلییی رضوان با لبخند گفت: عزیزم... چقدر حیف ان شاالله باز خیلی زود سر میزنید و حتما میریم هنوز متوجه منظور کتایون نشده بود! شاید چون کتایون رو به اندازه من نمیشناخت من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود! با قیافه کج رو به رضوان غر زد: چی میگی منظورم اینه که الان بریم تو این چند روز چشمهای رضوان از حدقه خارج شد: _کجا بریم نمیشه ما چهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن بی خیال سر تکان داد: من با اونا چکار دارم با هواپیما میریم لبخندی زدم: نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میاد هتلم که هیچی فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد: _خب میشه... چهارشنبه رفت احتمالا روز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کرد برگشتشم پنج شنبه چند ساعته بریم فقط زیارت هتلم نمیخواد خرج همتونم با من نه نگید! نگاهش پر از اشتیاق بود دل من هم که صد البته رفته بود عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش! نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم رضوان غر زد: چی میگید شمام یهو می‌برید می‌دوزید من چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم! لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش: _مرخصی میگیری! بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست رضوان فوری گفت: _بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم همونطور که سرش توی گوشی بود گفت: _نگران نباش من اجازتون رو میگیرم روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمی‌ندازن! فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت: _گرفتم! چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح تا منو دارید نگران چی هستید؟! پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت خوشحال و شفاف پرسیدم: خوشحالی؟! _باورم نمیشه امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم باورم نمیشه باز هم اجابت شد! نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته! رضوان با لبخند دستش رو گرفت: خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه! از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم: _ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم! نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد: تا کی میخوای تو خونه بشینی! _تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم! خندید:حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون پشت دستم رو نشونش دادم: فوضولی موقوف ولی دست بردار نبود رو به رضوان گفت: _بابا چی شد خبرت؟! رضوان روی پیشانیش زد: _وای اصلا یادم رفته بود خوب شد گفتی فعلا که رضا داره میره برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم: _بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر ... کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم: _میخوای ادامه بدیم؟! لبخندی زد: آره حتما تا مشهد چند ساعت راهه؟! _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟! _بذار ببینم ۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم کمی خم شد و رو به کتایون گفت: _کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟ داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران کاملا واقعیه تو هم گوش کن کتایون سری تکون داد: باشه میشنوم و من مشغول شدم ... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با شرمندگی بین من و پسرمان نگاه چرخاند و گفت: من کی ام آخه اذان بگم؟ اذان رو باید یه آدم نیک و صالح بگه و برای عاقبت به خیری بچه دعا کنه. روی شکمم که درد می کرد دست گذاشتم و گفتم: من از تو نیک تر و بهتر سراغ ندارم. تو هم خوبی هم نیکی هم شیرمردی دلم میخواد پسرم دقیقا پا جای پای تو بذاره احمد سر به زیر انداخت و آه کشید. غمگین نگاه به من دوخت و گفت: همین که خیلی چیزا رو به روم نمیاری و همیشه خوب و با محبت رفتار می کنی بیشتر شرمندم می کنه شکم درد مندم را فشار دادم و گفتم: دشمنت شرمنده باشه چیزی نشده که تو شرمنده باشی _این همه چیز هست که جا داره از شرمندگی بمیرم دختر دردونه حاجی معصومی رو آوردم این جا اصلا نفهمیدم کی دردت گرفته که برم دنبال قابله. دستات رو ببین .... نگاه به سر انگشتان زخمی ام انداختم. تمام ناخن هایم شکسته بود و زیر ناخن هایم پر از خاک بود و انگشتانم پوست شده بودند بس که از درد به زمین چنگ انداخته بودم احمد شرمنده گفت: اگه من درست حسابی حواسم بهت می بود این قدر درد نمی کشیدی که به زمین چنگ بندازی لبخند خجولی به رویش زدم و گفتم: تقصیر شما نیست. دلم نمی خواست جیغ و ناله کنم جاش به زمین چنگ انداختم _نمی خواستی جیغ و ناله کنی که من بیدار نشم سر به زیر گفتم: خیلی خسته بودی صدای نق و ناله پسرمان بلند شد و من رنگم پرید. حالا باید با این بچه چه می کردم؟ من که شیر دادن بچه را بلد نبودم. احمد بچه را بغل کرد و بوسید. پرسیدم: کامش رو برداشتن؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره یکم تربت دادم به خانم کربلایی عباس گفتم کامش رو بردارن _بی زحمت تو گوشش اذان بگو احمد بچه را کنارم گذاشت و گفت: بذار تجدید وضو کنم میام میگم صدای گریه پسرمان بلند شد که احمد شیشه شیر را به دستم داد و گفت: خانم کربلایی عباس گفت شیر خودت رو بهش نده تا خودش بیاد گفت اگه قبل اومدنش بچه گریه کرد اینو بده بچه بخوره 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید برونسی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•