•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ دچار شدم؛ بی آنکه بدانم🧐
عاشق شدم؛ بی آنکه بخواهم🥰
من کجا، عشق کجا❕
دستهای تو اصرار داشت❤️👋᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1250»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
شڪ ندارم..
ناگشودنے ترین گره هــ🎗ـا
به دست اون بالاسرےباز میشـه😇
صبـر داشته باش☝️
"به خدا توکل کـن"
و از خودش آرامـ💚ــش بخـواه
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#تُ ❤️
دوســت داشــ💕ـتنت را
به من بسپار😌
تا با تـ🎼ـار و پــ🌿ــود جانم
بهتریــن
تن پوش ؏ـشــ💝ــق را
برایت ببافم👌🏻
#آغاز_هفتهتان_عاشقانه💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مادری فقط اونجاش که به اندازه
آشپز ملکه، برای غذا وقت گذاشتی ولی
بچهات معتقده غذایی که هنوز ندیده
حتما بدمزه اس😏😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 808 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
صبر میکنیم دیگه(:♥️✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
یهدختــردهههشــ⁸⁰ـتادی😌💕
یهنذری کرده ، میخواد تورو به خدا نزدیکتر کنه
تاهمیشه مزهی مهربونیخدا
زیر زبونت باشه (:🌙🌿
واومده کلی زیباییها رو توکانالش جاداده ،
تا تــوازفضای شیرین اونجا لذت ببری!🪐🧁-
کلی مداحی ، پادکست ، کارهایخوب
محفلهایتاثیرگذار و...😎♥️
اگه کارهایپرثواب و آسونشو انجام بدی🧪
کیلوکیلو فرشته دست راستت
برات ثواب مینویسه🧷📚×
تا تغییر نکنی و خودتو به خدا
ثابت نکنی ، هیچی تغییر نمیکنه !
پس تنبلی نکن و ..بکوبرولینک🪨🥸↓
C͎l͎i͎k ͎< https://eitaa.com/Religioustfj >
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
طلاییِ حَرمت، رنگ زندگی دارد✨
چقدر دیدن گنبد، برای من خوب است😍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهشتادوششم محمد علی با ذوق خودش را به احم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادوهفتم
آه کشیدم و گفتم:
به نظرت شدنیه که من یاد احمد نکنم و دلم براش شور نزنه اونم با این وضعی که داره
از یه طرف اون زخمش که عفونت و چرک کرده
از یه طرف باید امشب یواشکی فراریش بدن
از یه طرف نمی دونم کجا میره و کی دوباره می تونم ببینمش ....
اشکم چکید. اشک در چشم حمیده هم حلقه زد و با بغض گفت:
الهی برات بمیرم آبجی
خدا صبرت بده.
من که زخمش رو ندیدم ولی محمد امین می گفت خیلی وضعش بده
صورتم را به بازویم کشیدم تا اشکم را پاک کنم و پرسیدم:
چند روزه احمد این جاست؟
حمیده کمی فکر کرد و گفت:
چهارپنج روزی میشه.
قبلش نمی دونم کجا بوده ولی یه شب محمد امین اومد خونه همه چی رو توضیح داد و گفت یه اتاق رو آماده کنم قراره احمد رو بیارن.
منم آماده کردیم هر چی منتظر موندیم خبری نشد.
نصفه شبی دیدیم میزنن به شیشه نورگیر بالای آشپزخونه
از خونه یکی از آشناهای دوستای احمد آقا که کوچه پشتی بودن از پشت بوم آوردنش.
طفلی وقتی آوردنش رنگش عین میت بود. سفیدِ سفید.
از راه پشت بومم اومده بود هی از پله های نردبون و دیوارا بالا پایین شده بود زخمش سر باز کرده بود اصلا اوضاع خوبی نداشت.
با اون حالش محمد امین هر کارش کرد نیومد تو خونه و از ناچاری و به اصرار خودش تو زیر زمین براش جا انداختیم.
راستش رو بگم من هیچ وقت فکرشو نمی کردم شوهر اتوکشیده مرتب و شیک تو رو یه روز با این سر و وضع ببینم.
خیلی ژولیده و کثیف هم بود.
لباسش هم خونی و کثیف بود هم چرکی و عرقی بود.
معلوم بود از وقتی فرار کرده بود فقط همین تنش بوده.
همراه حرف های حمیده اشکم می چکید و دلم داشت از غصه می ترکید.
با بغض پرسیدم:
لباساش رو چه کار کردین؟
حمیده گره روسری اش را محکم کرد و گفت:
من می خواستم بشورم ولی محمد امین نذاشت.
برد یه گوشه حیاط آتیش زد.
یکی دو تا از پیراهنا و لباسای خودش که نو بود و یکی دو بار بیشتر نپوشیده بود داد احمد آقا.
چون احتمالش زیاده تحت نظر ساواک باشن محمد امین مجبوره هر روز مثل بقیه روزاعادی بره سر کارش و برگرده
بنده خدا احمد آقا از صبح تا شب تقریبا تو زیر زمین تنهاست.
به خاطر من هم در همیشه روش قفله.
بنده خدا آقاجان که همیشه ظهرا یه سر میومد این جا ظهرا میاد یکم بهش می رسه نهاری چیزی میده میره
با بغض گفتم:
یعنی آقاجان هم می دونسته احمد این جاست؟
چرا هیچ کدوم تون حرفی بهمن نزدین؟
چرا به من نگفتین این چهار پنج روز بیام پیشش بمونم و مراقبش باشم؟
من بین تون غریبه بودم؟ نا محرم بودم؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادوهشتم
حمیده شانه ام را فشرد و گفت:
باور کن من به محمد امین گفتم بیارتت.
گفتم که بی قراری، احمد آقا هم تنهاست.
بهش گفتم کی بهتر از زنش می تونه بهش برسه؟ برید رقیه رو بیارید.
این جوری هم حال و احوال احمد آقا زودتر خوب میشه هم رقیه از دلتنگی در میاد هم من صبح تا شب با یه مرد نامحرم هر چند مریض و زمینگیر تو خونه تنها نیستم
ولی داداشت گفت تو شدیدا تحت نظری.
گفت ساواک مامور گذاشته تو کوچه آقاجان و تک تک رفت و آمدای تو رو چک می کنن.
گفت این که رقیه بیاد چند روز این جا بمونه شدیدا مشکوک شون می کنه
بهش گفتم یواشکی از همون راه پشت بوم بیارینش گفت وقتی رقیه هر روز صبح میره حرم هر بعد از ظهر خونه مادرشوهرش اگه چند روز نره اینم شک برانگیزه و مشکوک شون میکنه.
باور کن آبجی من می خواستم بهت بگم ولی محمد امین قسمم داد به هیچ کسی چیزی نگم.
الانم به اصرار احمد آقا که قبل رفتن ببینتت اومدن پِی اِت.
اونم به شرطی که زود بیای و بری.
اشکم دوباره جوشید و گفتم:
یعنی من تا شب هم نمیشه پیشش بمونم؟
حمیده متاسف سر تکان داد و گفت:
نه ... فکر نکنم بشه بمونی.
محمد امین گفت اومدنت باید طوری باشه انگار اومدی یه سر بزنی بری
اشکم را پاک کردم و گفتم:
یعنی تو قاموس ساواکیا امکان نداره من دلم بخواد خونه داداشم بمونم؟
حمیده شانه بالا انداخت و گفت:
من نمی دونم آبجی.
ولی محمد امین میگه چون کوچیکترین اشتباه ما باعث به خطر افتادن احمد آقا میشه باید همه جوره احتیاط کرد.
می گفت فعلا حفظ جون احمد از همه چی مهم تره حتی از غم و غصه رقیه...
از حرفی که برادرم زده بود دلگیر شدم و با حرص به جان لباس احمد افتادم و چنگش زدم.
لباس را شستم و روی بند پهن کردم.
حمیده سعی کرد دلداری ام دهد ولی حرف هایش به حال دل من تاثیری نداشت.
محمد علی از زیر زمین بیرون آمد و خودش را به من رساند و پرسید:
معلوم هست کجایی؟ بیا بریم پیش احمد
چادرم را زیر بغلم زدم و روسری ام را مرتب کردم و همراه محمد علی به زیر زمین برگشتم.
احمد زیر پوشی پوشیده بود و قسمت پایین زیر پوشش را بریده بودند تا روی زخمش باز باشد.
با آمدن من به زیر زمین محمد امین از کنار احمد برخاست و گفت:
زود خداحافظیاتون رو بکنید که دیگه رقیه باید بره.
محمد علی با تعجب پرسید:
بره؟ ... مگه قرار نیست پیش احمد آقا بمونه مراقبش باشه.
قبل از این که محمد امین چیزی بگوید گفتم:
نه داداش... قرار نیست ... حتی قرار نبود من بفهمم چهار پنج روزه احمد این جاست.
قرار بود من نامحرم و بی خبر باشم.
از محمد امین دلگیر بودم و زبانم به شکوه باز شده بود.
به محمد امین چشم دوختم و گفتم:
قرار بود من از نگرانی جلوی چشمت پر پر بزنم و تو از من مخفی کنی که احمد پیشته.
محمد امین از حرفم مبهوت شد.
انتظارش را نداشت.
سر به زیر انداختم و گفتم:
داداش شما تاج سری ولی به من و این بچه رفیقت ظلم کردی.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜هـرگز نکشم💯
منّتِ مهتـاب جهـان را🌍
تاریکی شب های مـرا🖤
روی تــو کافیست🥰᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1251»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح شد ☺️|•°
آے نمےباید خفت 😎|•°
چشم بگشاے که خورشید شکفت ⛅️|•°
باز کن پنجره را با دمِ صبح 😇|•°
باید از خانهی دل ❤️🌱|•°
گَرد پریشانی رُفت 😌|•°
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
تا تو در ذهـ🧠ـن منے
جایے بـ📚ـراۍدرس نیست
کمتر اینجا سـ👣ـر بزن
این ترم مشـ😩ـروطم نکن
#بعدِامتحاناتایشالا😉😁
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🍃⃟💕 کــــــــــــاش
نـقـ🎨ــاشِ #تُ
اینقـدر
هنـرمـند نبود :) 🍃⃟💕
#کاظم_بهمنی
#لبخنــد_بےدلیل☺️
#زیــبـایـے_اصـیـــل😍👌🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
بانـــــ🧕ـــو👇
گاهی بجای اینکه به شوهـــ👨ـــرتون
بگید دوستـ♥️ــت دارم
بگید بهت افتخارمیکنم 🙂
چـــــون برای مــــــــردهااین جـــــمله
اثرش ازجمله اولی بیشتره 👌
این جمله باساختارشخصیتی مرد
متناسبه ونوعی حس اقتدار 💪
بهش میده 😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 هواشناسی میگه گرمای این زمستون بیسابقه بوده، بعد مامان من کوتاه نمیاد که. هر وقت از خونه میرم بیرون میگه لباس زیاد بپوش یخبندونه❄️😬
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 809 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هَنــیئـاً لَك
یا شَهــیدَالله🇮🇷
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
با حضور تو ستارهها گفتند،
امشب نور در خانهی رضاست✨🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهشتادوهشتم حمیده شانه ام را فشرد و گفت:
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادونهم
اشکم چکید و گفتم:
باید به من می گفتی احمد رو آوردین این جا.... باید به من می گفتین چه حالی داره.
باید منو میاوردین مراقبش می بودم.
محمد امین قدمی جلو آمد و گفت:
هر چی بگی حق داری ولی فقط این من نبودم که ازت مخفی کردم.
کسی صلاح ندونست تو بدونی.
همه گفتن خطرناکه.
حتی آقاجان هم صلاح ندونست.
محمد علی با تعجب پرسید:
یعنی آقاجان می دونست احمد آقا این جاست و به ما چیزی نگفت؟
محمد امین به تایید سر تکان داد که محمد علی پوزخند زد و گفت:
بابا دم همه تون گرم.
محمد امین اجازه نداد محمد علی حرف دیگری بزند و گفت:
داداش اوضاع طوری بود که اگرم می خواستیم نمیشد به خیلی چیزا جز سلامت احمد فکر کنیم.
محمد علی با عصبانیت گفت:
فکر احمد آقا بودین درست، اما فکر بچه احمد نبودین؟ فکر این که ممکنه از دست بره نبودین؟
از این که برادرم مستقیم به مشکلات این چند وقت من اشاره کرد خجالت کشیدم.
گوشه لباسش را گرفتم و گفتم:
داداش مهم نیست.
خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت.
محمد علی عصبانی گفت:
چی چی رو به خیر گذشت؟
محمد امین نبود و ندید آقاجان که لحظه به لحظه پر پر زدنت رو دید، حال بدت رو دید چه طور تونست مخفی کاری کنه؟ چه طور تونست یک کلمه بهت نگه؟
محمد امین کلافه گفت:
داداش تو الان احمد رو نبین.
وقتی آوردنش ....
کلافه زیر لب لا اله الا الله گفت و به من اشاره کرد و گفت:
آبجی ما میریم بیرون زود خداحافظی کن بیا برو خونه.
محمد امین در حالی که تقریبا محمد علی را به جلو هول می داد از زیر زمین بیرون رفت و در را محکم بست.
از صدای شدید در به خودم لرزیدم.
احمد صدایم زد.
از او هم دلگیر بودم؟
بودم.
نه به خاطر روزهای قبل.
به خاطر الان که می خواستم از او جدا شوم.
به خاطر روزهای پیش رو که نمی دانستم تا کی و چه موقعی باید در حسرت دیدارش و شنیدن صدایش بمانم.
دوباره صدایم زد.
دلم برای صدایش قنج می رفت.
کی دوباره قرار بود مرا مخاطب قرار دهد و صدایم بزند؟
برای بار سوم که صدایم زد به سمتش برگشتم اما نه قدمی جلو رفتم و نه حتی نگاهش کردم.
دلگیر بودم و دست خودم نبود.
شاید دلم می خواست در آن لحظات کمی ناز کنم و او نازم را بخرد.
دل است دیگر.
در آن لحظات فقط ناز کردن می خواست و نمی فهمید حال احمد نه جسمی و نه روحی طوری نیست که بخواهد نازکشی کند.
دل که شعور و منطق نداشت تا بفهمد الان شرایط و زمان این کارها نیست.
برای بار چهارم بود که صدایم زد:
رقیه جان ... بیا این جا ...
با تعلل قدم برداشتم و به سمت احمد رفتم.
کفش هایم را کندم و کنار بستر او روی حصیر نشستم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونود
کنارش نشستم اما نه نگاهش کردم و نه کلامی با او حرف زدم.
آه کشید و پرسید:
قهری؟
نگاهم را به سمت دیگری دوختم و گفتم:
مگه من بچه ام قهر کنم.
فقط یکم زیادی دلخورم....
_از من؟
_از همه ...
_منم جزء همه هستم؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
تو هم جزء همه ای، هم از همه بیشتری. تو خودت به تنهایی برای من همه حساب میشی.
با صدایی که از بغض لرزید گفتم:
تو همه هستی ولی پیشم نیستی ...
_رقیه شروع نکن ...
آه کشیدم و دهان بستم.
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم که دست احمد روی شکمم نشست.
نوازشوار روی شکمم دست کشید و پرسید:
حال بچه خوبه؟
بینی ام را بالا کشیدم و به تایید سر تکان دادم.
_پس محمدعلی چی می گفت؟
آه کشیدم و گفتم:
هیچ چی ...
دست احمد را گرفتم و روی قسمتی از شکمم که تکان خوردن های بچه را احساس می کردم گذاشتم و گفتم:
داره تکون می خوره حسش می کنی؟
احمد دستش را محکم به شکمم چسباند. نمی دانم حسش می کرد یا نه.
سر به زیر انداخت و چشم بست.
زیر لب مشغول خواندن آیه الکرسی شد و من زمزمه هایش را می شنیدم.
آه کشید و شکمم را نوازش کرد و گفت:
بابایی مواظب خودت و مامانت باش.
هوای مامانت و دل کوچیکش رو داشته باش.
من که شوهر خوبی براش نبودم تو بچه خوبی براش باش اذیتش نکن.
به مامانت بگو بابایی خیلی دوست داره برای همین میخواد یه مدت نباشه که آسیب نبینی.
دست احمد را از روی شکمم برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم. بوسیدم و گفتم:
منو دوست داری به خودم بگو چرا به بچه میگی؟
شنیدنش از خودت قشنگ تر و لذت بخش تره.
احمد لبخند محوی زد و گفت:
از اولین باری که دیدمت و نامحرم بودیم تا وقتی از حساب و کتاب قیامت فارغ بشیم و با هم بریم بهشت دوست دارم.
هیچ چیزی هم از علاقه ام به تو کم نمی کنه.
هیچ چیزی باعث نمیشه دوست نداشته باشم.
دوسِت دارم رقیه.
دلم می خواست تک تک این حرف ها را برای روزهای نبودن و ندیدنش ذخیره کنم.
دستش را، صورتش را غرق بوسه کردم و گفتم:
دلم برات خیلی تنگ میشه.
بدون تو خیلی سختمه.
من منتظرت هستم که بیای دنبالم.
احمد نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت:
مطمئن باش اگه شرایطم طوری شد که بشه کنار هم باشیم حتی یه لحظه هم دوریت رو تحمل نمی کنم و میام دنبالت.
لبخند همه صورتم را پوشاند. با ذوق پرسیدم:
راست میگی.
احمد به تایید سر تکان داد. پرسیدم:
واقعا میگی؟
با لبخند گفت:
واقعا میگم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜دل💚
چو باشد شادمان☺️
احوالِ اعضا هم👥
خوش است😉᚛••
نجیب کاشانی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1252»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
این کودک نازنین امیر دلهاست
او باب مراد است و جواد ابن الرضاست
از آمدن او به محمد سوگند
خوشحالتر از امام هشتم زهراست😍
«تولد امام جواد (ع) بر شما مبارک باد🌷»
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح است
و طلوع مہربانے *|🌤|*
خۅرشیـد و حـریر آسمانے *|☁️|*
ایام بہڪام🪴
و روزتان؏ـشق *|❣|*
سرزنده و شادمان بمانے *|😍|*
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
آن روز قرار بود
🌿 خانواده آقای ابراهیمی
به خانهمان بیایند و
خوب میدانستم
این، یک مهمانی ساده نیست...
راستش
🍁 دست و پایم را گم کرده بودم
چه بپوشم، چطور رفتار کنم...
آخر، این
اولین بار بود...
حس میکردم من که
🎉 هنوز آمادگی ازدواج ندارم....
مادر، حال و روزم را که دید
آرام آمد کنارم نشست؛
نگاهم کرد و
گفت:
🌸 عزیزم،
این روزها دیر یا زود،
برای همهی دخترها از راه میرسد
اینکه نگران هستی،
🔆 خیلی طبیعی است اما
مراقب باش
این نگرانی، باعثِ
تصمیمهای عجب و غریب،
مثلا فقط فلانی! یا ازدواج هرگز! نشود... 🍃
هر بار خواست
برایت #خواستگار بیاید،
کنار همهی مطالعهها و همهی
🌱 به سر و وضع رسیدنها،
برای آرامش قلبت، بلند شو
چند رکعت نماز، یا
چند صفحه قرآن و
حدیث کسا بخوان و از خدا
بخواه بهــترین را برایت رقم بزند
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•