عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستونودوششم به هر سختی بود یکی دو ساعتی خو
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودوهفتم
با هر خجالتی بود وضعیتم را برایش توضیح دادم که نیاز به تعویض لباس و طهارت دارم. از جا برخاست و گفت:
بیا ننه بریم خودتو تمیز کن. هر چند خوب نیست خودتو بشوری ولی دیگه چاره چیه الان
_ببخشید اگه میشه صبر کنیم احمد بیاد پیش بچه بعد بریم که آل نیاد سراغش
با تعجب به سمت من برگشت و گفت:
آل؟!
آن قدر تعجبش زیاد بود که دچار تردید شدم نکند اسمش را اشتباه گفتم.
_آره دیگه آل ...
همون جنی که میاد سراغ زن زائو و بچه اش رو با بچه خودش عوض می کنه
_آل کجا بود دختر جان
اینا همش خرافاته
_یعنی میگید وجود نداره؟
_معلومه که نداره
_آخه ما تو روستای قبلی که بودیم من گفتم خرافاته ولی همه کلی داستان از آل تعریف کردن حتی یکیشون می گفت آل سراغش اومده برای همین می گفتن حتی یک لحظه هم نباید زن زائو یا بچه اش رو تنها گذاشت
_این که میگن زائو رو تنها نذاین زن زائو حالش خوب نیست خونریزی داره تجربه نداره ممکنه از حال بره حالش بد بشه یه نفر پیشش باشه مواظبش باشه تو بچه داری کمکش کنه زیاد اذیت نشه بتونه استراحت کنه
وگرنه آل و اینا خرافات و توهماته
بعدم بر فرض محال وجود داشته باشه تو این اتاق قرآنه، مفاتیحه، دعائه، جایی که قرآن و دعا باشه اجنه کافر جرات نمی کنن بیان
دستم را گرفت وگفت:
جای این که از این چیزا بترسی بیا بری خودت رو تمیز کن زود برگردی استراحت کنی منم برم برات کاچی و گل گاو زبون و ترنجبین آماده کنم
از در اتاق بیرون رفتیم پرسید:
لباس تمیز داری؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
بله بقچه لباسم تو خورجینه
آهسته پرسید:
کهنه هم داری؟
مثل خودش آهسته جواب دادم:
بله همه چی هست و برداشتم
_مستراح پشت خونه است.
تا وقته من برات آب میارم تو لباسات رو از شوهرت بگیر بیا
از او تشکر کردم و به سمت احمد رفتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی منتظر القائم صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودوهشتم
با لبخند به سمت احمد رفتم و گفتم:
رفتی وسایل بیاری چرا این قدر طولش دادی؟
احمد لبخند خجولی زد و سرش را به خورجین بند کرد.
در حالی که زیر دلم را از درد فشار می دادم کنارش رفتم و پرسیدم:
چیزی شده؟
احمد نگاه به من دوخت. نگاهی طولانی بدون این که حرفی بزند.
نگاهش را دوست نداشتم.
پر از حس خجالت و شرمندگی بود.
آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت:
رقیه من ....
سر به زیر انداخت و گفت:
من باید برم ...
بهت زده پرسیدم:
بری؟ .... کجا بری؟
_نپرس چون نمی تونم بگم....
فقط چند روزی باید برم
تو این جا جات امنه
مادر شیخ حسین هم مواظبته
خود شیخ حسین هم فقط جمعه ها میاد این جا
اشک در چشمم حلقه زد.
اصلا توقعش را نداشتم بخواهد برود.
_چرا از اول نگفتی؟
با بغضی که صدایم را می لرزاند گفتم:
وقتی قرار بود خودت نباشی چرا این همه راه منو آوردی اینجا؟
میذاشتی تو همون روستا بمونم
من این همه راه این همه اذیت رو با بچه کوچیک تحمل کردم چون فکر می کردم بعدش قراره با آرامش کنار هم باشیم
_اون پاکتی که بهت دادم رو بده
دست در لباسم کردم و پاکت را به دستش دادم.
به پاکت اشاره کرد و گفت:
به خاطر این باید برم.
باید اینو ببرم.
فقط چند روزه و زود بر می گردم
بهت قول میدم
بینی ام را بالا کشیدم و سکوت کردم.
احمد گفت:
جانِ احمد از من دلگیر نشو
با بغض گفتم:
از این که میخوای بری دلگیر نیستم چون می دونم همه این رفتنا به خاطر انقلاب و اسلامه
مانع رفتنت هم نمیشم.
اگه الان ناراحتم فقط به خاطر اینه که همیشه یا هیچی به من نمیگی و یا اگه بگی نصفه نیمه به من میگی قراره چی بشه و چه کار کنی
همیشه همه کارات رو می کنی یکم مونده به رفتنت میگی باید برم
همین رو اگه قبل این که راه بیفتیم می گفتی چی می شد؟
چرا همیشه لحظه آخری باید بدونم چه خبره؟
_اینم بذار پای بی فکریم
_می دونم اگه بهت بگم بی فکری ناراحت میشی ولی احمد واقعا بی فکری
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
فعلا هر چی بگی حق داری
بقچه و وسایل مان را لب ایوان گذاشت و گفت:
ولی بعدا از این حرفا نزنی که بهم بر می خوره
به سمتم آمد و گفت:
اگه کار نداری من دیگه برم
با تعجب پرسیدم:
همین الانم میخوای بری؟
با شرمندگی به تایید سر تکان داد که گفتم:
حداقل بیا یکم بشین یه چایی بخور نفسی چاق کن یکم استراحت کن بعد برو
بعدم یکم دیگه شب میشه تو تاریکی تو این بیابون تنهایی کجا میخوای بری؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید یوسف اللهی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
#خادمانه ساعت یک بامداد یه جلسهی خصوصی دعای افتتاح هست همینجا که از قضا پیاماش ممکنه پاک بشه اگر ب
#خادمانه
عارضم خدمتتون که
شب سال تحویل و این اخر سالی
کی دلشه که سال ۱۴۰۲ رو تحویل امام زمان بده و
برای شروع ۱۴۰۳ استعانت جویی کنه؟
کجا؟ ساعت ۲ در همینجا ..
با دعای افتتاح از دلتون پذیرایی میشه،
میایید که سالتون رو بیمه کنید🖐🏼
#راس_ساعت_۲
#دعای_افتتاح
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•᯽🎊᯽•
.
.
•• #عیدانه ••
#نکته_طلایی😊
بهترین عمل لحظه تحویل سالـ🌟
زود بفرستید برای دیگران و
در این ثواب عظیم شریک باشید.
#عیدتونمبارڪ☺️🌱
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🎉᯽•
4_5929344249257529312.mp3
5.82M
•𓆩❤️🩹𓆪•
.
.
#یه_حبه_نور
ما سالِ کهنهایم؛
تو تحویلمان بگیر...
نو میشویم لحظهی دیدار با شما... :)
سهم نور امروزمون؛
تقدیم به شما...💛
#یهحبهنور✨
#سورهلیل
.
.
•𓆩عشقِدرحدِجنونخصلتِایرانیهاست𓆪•
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩❤️🩹𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
••#قرار_عاشقی••
روز هشتم شاعران دنبال مضمون نیستند
هشت یعنی: السلام ای ضامن آهو رضا...🌙
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
enc_16851942489823771223327.mp3
4.14M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
گریه نکنیااااااا🥺
خودم دعات میکنم ✨🌿
محمد ابراهیمی
#پیشنهاد_دانلود 👌
#سه_شنبه_های_مهدوی_آخر_سال
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜عید می آید🎉
به شادی👏
تا ڪه تحویلش ڪنید🕡
هفت سین🌸
عید را🌱
با عشق تڪمیلش ڪنید🥰᚛••
رها احمدی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1310»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
سلام علیکم خدمت بنده های شب زنده دار خدا
خوشحالم که امشب،شب آخر سالیه باز هم توفیق شد که با شما صحبت کنم...!
کسایی که بیدار موندن تا با خدای خودشون حرف بزنند...
خب یکم از سال گذشته حرف بزنیم؟
۱۴۰۲ چه جوری گذشت بهتون؟
روی دور تند و ناهموار بود یا نه آروم آروم گذشت؟
حقیقتش اینه که هممون توی ۱۴۰۲ برای یه چیزایی دوییدیم یکی برای درس،یکی برای زندگی مشترکش،یکی برای خانوادهاش...
ولی شاید هدفامون به ۱۴۰۳ منتقل شده باشه...