eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) فرمودند: تدبير قبل از عمل، تو را از پشيمانی در امان می‌دارد 💚 📗 عيون اخبارالرضا. ج ۲. ۵۴ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 این خطه🇮🇷 پر از یل است ماشاءالله😎 طوفان مسلسل است ماشاءالله🚀 ﮼𖡼 شد صورت صهیونیست🇳🇮 از ضربه کبود☄ این سیلی اول است ماشاءالله😉 علی ذوالقدر /✍🏼 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🚀 | •📲 بازنشر: •🖇 «1337» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . 🔹 سوال : ▫️ دوست دارید اسرائیل جواب بده؟! 🧐 https://EitaaBot.ir/poll/i1u8 . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• خانهــ ما در کوچهــ مــهربانــی ست🌝🏠 و خــدا همسایهـــ دیــوار بهــ دیوار ما هـر روز صـبح با صدای لبــخندش😇 از خواب بیــــدار می‌شوم💕 و از پشــت پنجــره برایــم دســت تکــان مـی‌دهد✋🏻 من چهــ خوشبختم🫀 ســــلام صبح زیــباتون بخیر🌱💛 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• رسول اڪرم ﷺ : حـیـ🧕🏻ــا زیباسـت امابرا‌؎زنان،زیباتـ🌿ـر . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دوســـتـ💕دارم همـه عالـ🌏ـم را لیک! هیچــــکس را🖐🏻 نـه بـه انـدازه‌ے 👈🏻 💍 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• °شاعــر می‌فــرمایـد کهــ . . .‌ آی دهــنم آب افتــاد دلــم بهــ تاپ تاپ افتـــاد . . .😋❤️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏۲هفته دیگه عروسی یکی از رفیقامه؛ به مامانم گفتم می‌خوام خواهرمو باخودم ببرم؛ گفت چرا❔ خواهرم درومد گفت: میخواد تنها حوصلش سر نره! منم می‌بره که دوتایی حوصلمون سر بره😏😂 . . •📨• • 890 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مثلا زمانی که همسرتون مشغول کاری هستن(تلویزیون میبینن تو گوشی یا...) از اون مدل موشک های قدیمی هستا که با کاغذ درست میشه. از اونا درست کنید البته قبلش یه جمله عاشقانه روش بنویسید و بعد پرتابببببب به سمت همسرجان😍😍. لبخند بزنシ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• چیزی که خدا بهت میده رو... . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🕊𓆪• . . •• •• 🙃« اما ما قَــدرِ خاطراتمـ💕ـان را هم می‌دانستیم و روز و شب مرورشان میکردیم تا یک موقع، خاطره‌ای بین اینهمه دلواپسی گم و گور نشود. پژمان هم داشت برای خانواده‌ی بقیه دل میسوزاند. پس من چه؟! مگر من خانواده‌اش نبودم، به من فکر نمیکرد؟ اگر خدایی نکرده بلایی سرش می‌آمد، چه خاکی بر سرم می‌ریختم؟ با گریـ😭ـه، دست به دامنش شدم. - توروخدا مواظب خودت باش. سعی کن همش تو پناهگاه باشی. گریه‌ی من ،گریه او را قطع کرد.🥲 + من اومدم اینجا بجنگم. نیومدم قایم باشک بازی که...»🫀 کتابِ دوستت دارم به یک شرط ﴿ کتابی از زندگی شهیدِ مدافع حرم، پژمان توفیقی که راوی آن همسر ایشان بوده و با قلم طاهره کوه‌کن به نگارش درآمده‌است. ﴾ ♥🕊 . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕊𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوچهل‌وهشتم آقا جان از جا برخاست و گفت: خ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با تکان های دست راضیه از خواب بیدار شدم. چارقدم را از روی صورتم عقب کشیدم که راضیه سلام کرد و گفت: پاشو خانم خوش خواب نمازه به کنارم نگاه کردم و پرسیدم: بچه ام کجاست؟ راضیه لبخند زد و گفت: ماشاء الله این قدر خوابت سنگینه صدای گریه اش رو نفهمیدی مادر اومد بغلش کرد برد بهش نبات داغ داد خورد الانم بغل آقاجانه چارقدم را روی سرم درست کردم و گفتم: اصلا نفهمیدم گریه کرده راضیه در حالی که لحافش را تا می زد گفت: حق داری خسته بودی پاشو زود نمازت رو بخون صبحانه بخور دیشبم شام نخورده خوابیدی ژاکتم را پوشیدم و پرسیدم: تو چرا نرفتی خونه تون؟ راضیه لحاف و تشکش را گوشه اتاق گذاشت و گفت: حسنعلی چند روزیه رفته شهرستان پیش پدر و مادرش منم خونه تنها بودم گفتم تا هستی این جا بمونم زیر لب آهانی گفتم و به حیاط رفتم. هوا به شدت سرد بود و وضو که گرفتم از سرما دندان هایم محکم به هم برخورد می کرد. بعد از نماز به مهمانخانه رفتم و علیرضا را از بغل محمد حسین گرفتم. کنج دیوار و چسبیده به در نشستم تا او را شیر بدهم و از خانباجی پرسیدم: کهنه های علیرضا رو کی شسته؟ خانباجی در حالی که برای صبحانه گردو می شکست گفت: راضیه نصفه شبی پا شده شسته آه کشید و گفت: براش دعا کن نگاه نکن باهات میگه می خنده حالش اصلا خوب نیست. حسنعلی هم معلوم نیست بعد سقط این بیچاره کجا ول کرده رفته نمیگه این دختر مراقبت میخواد محبت میخواد مادر لب گزید و گفت: خانباجی هیچی نگو الان میاد میشنوه ناراحت میشه خانباجی گردو ها را در بشقابی ریخت و گفت: شما و آقا رو نمی دونم ولی من با خودم عهد کردم دیگه تو روی حسنعلی نگاه هم نندازم آقاجان گفت: اون بنده خدا هم حتما دلیلی برای رفتنش داشته _حاجی توجیهش نکن به خاطر دل دخترت هم شده و اشکایی که ریخته باید حتما گوشش رو بتابونی مادر از حرف خانباجی خندید و گفت: معلومه دلت حسابی پره از دستش _دلم پر نیست خونه .... موندم شما و آقا چه دلی دارین به هیچ کی هیچ چی نمیگین اون از دیشب اون دختره ور پریده هر چی دلش خواست به رقیه گفت چیزی نگفتین اینم از این .... جمله خانباجی کامل نشده بود که راضیه وارد اتاق شد. کنار بخاری نفتی اتاق رفت و با لبخند پرسید: غیبت کنونه؟ خانباجی سفره صبحانه را پهن کرد و گفت: نه حرص خورونه از حرف او همه خندیدیم که آقاجان گفت: حرص نخورید اونا عزادار و داغدارن شرایط شون به هم ریخته و بده حالا ما هم اون وسط یه حرفی می زدیم دعوا هم می شد دیگه بد از بدتر می شد راضیه کنار سفره نشست و چند لقمه آماده کرد. لقمه ها را در پیش دستی گذاشت و کنارم آمد. لقمه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت: بخور بچه شیر میدی ضعف نکنی تشکر کردم و گفتم: باشه خودم میام میخورم راضیه لقمه را در دهانم گذاشت و گفت: تا این بچه شیرش رو بخوره تو ضعف می کنی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دور قبر مادر احمد به شدت شلوغ بود. خانباجی علیرضا را از بغلم گرفت و گفت: برو مادر جلو فاتحه ات رو بخون بریم آهسته از میان جمعیت خودم را جلو کشیدم و به قبر نزدیک شدم زکیه زهرا سوگل و خاله های احمد ناله و زاری می کردند. چادرم را در صورتم کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و کنار قبر نشستم. غم و حس غربت عجیبی دلم را فشرد. باید جای احمد با مادرش نجوا می کردم. آهم را فرو خوردم و دست روی پارچه ترمه ای که زوی قبر کشیده بودند گذاشتم. در حالی که اشک هایم فرو می ریخت فاتحه ای قرائت کردم. در اطراف نگاه چرخاندم. شلوغ بود. همه بودند. همه برای مراسم سوم خودشان را رسانده بودند فقط جای احمد به شدت خالی بود. با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم و زیر لب گفتم: مادر احمد رو ببخش که نتونست بیاد ... خودت که بهتر می دونی چه وضعی داره براش دعا کن خیلی به دعات نیاز داره دعا کن تاب بیاره غم نبودنت رو خم شدم و روی قبر را بوسیدم. دلم می خواست بیشتر کنار قبرش بمانم اما آقاجان گفته بود نمی شود. همین قدر هم که رضایت داد تا سر مزار بیایم معجزه بود. آقاجان نسبت به رفت و آمدم بسیار سختگیر شده بود و نمی گذاشت حتی برای شرکت در مراسم های مادر احمد از خانه بیرون بیایم. می گفت هم خطرناک است و هم من نیاز به استراحت و آرامش دارم. بدون آن که از زکیه و زهرا خداحافظی کنم و سر سلامتی شان بدهم از کنار قبر برخاستم و به سمت خانباجی رفتم. خانباجی علیرضا را که گریه می کرد در بغلم گذاشت و گفت: بشین یه گوشه آرومش کن تا من آقات رو صدا بزنم بریم. از جمعیت فاصله گرفتم و دور تر از مزار مادر احمد در جایی که تقریبا خلوت بود و صدای گریه علیرضا می پیچید و بلند تر به گوش می رسید نشستم. شیشه شیر علیرضا را در دهانش گذاشتم و هم زمان نگاه دراطراف چرخاندم. دست خودم نبود که دنبال احمد می گشتم و دلم می خواست او را ببینم کاش احمد بود. کاش می دانست قبر مادرش کجاست و می آمد. خانباجی و محمد حسن را دیدم که از دور به سمتم می آیند. علیرضا را زیر چادرم بردم و از جا برخاستم. به سمت شان رفتم که خانباجی گفت: آقاجانت رو پیدا نکردم به محمد حسین گفتم بهش بگه ما رفتیم خونه. زود باش بریم _به این زودی بریم؟ _پس کی بریم؟ _نمیشه بریم تو خود حرم بشینیم یه زیارت بکنیم؟ محمد حسن دستش را پشتم گذاشت و گفت: آبجی الان بریم خونه بعدا خودم میارمت آقاجان بفهمه ممکنه ناراحت بشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحسن بابا زاده صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• باران اشک بود و نیازی که داشتم🥺 وقتی که در حریم حرم پا گذاشتم✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 نوبت ضربهٔ خیبرشکن سجیل است🚀 ذکر طوفانی ما مرگ بر اسرائیل است🇳🇮 ﮼𖡼 خشم آیینه کجا، بزدلی سنگ کجا❗️ دیو کودک‌کش ترسو، تو کجا جنگ کجا😉 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🚀 | •📲 بازنشر: •🖇 «1338» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• موفقــیت👌🏻 بهـ معـنای این نیـسـت کهـ مــدام اتفاقات عــالی بـرایــت رخ دهـد🪴 بلکهـ یعنــی هر روز صبــح از خواب بـلند شـــوے و بـهـترین استـفاده را از هـر روزت بــکنے . . .💛☀️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• پیامبر اڪرم ﷺ : غذا‌؎ حـ🍲ـلال، قلـ🫀ـب را نورانے و باصـ😍ـفا می‌کند و استجابت دعـ🤲🏻ـ را نزدیک :353 ☺️🌱 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • راستش من معیار خاصی ندارم، همین که آدم خوبی باشین برام کافیه 😌 یکی از مواردی که توی دوران خواستگاری پیش میاد 🍁 برداشت نه‌چندان درست از بعضی تعابیره، مثل یا گاهی پیش میاد که بخاطر اینکه به خواستگار 😇 شرایط سخت تحمیل نشه، حتی اصلی‌ترین معیارهامون هم نادیده می‌گیریم معیارهایی که نادیده گرفتنشون بعدها دلیل شروع اختلافات می‌شن ⚡ 🌸🌿 برای یه ازدواج موفق در مرحله اول، مهمه که خودمون رو بشناسیم... نقاط قوّت و ضعفمون، تیپ شخصیتی، سلایق و باورهامون ⛅ کم دیده نشده ازدواج‌هایی که هر دو نفر از نظرِ اخلاق و رفتار، مورد قبول دیگران بودند اما توی زندگی مشترک، بخاطرِ تفاوت‌ معیارها، به مشکل برخوردند بنابراین 🌱 پیش از ازدواج معیارهامون رو دسته‌بندی کنیم اونهایی که نمی‌شه به هیــچ‌عنوان نادیده بگیریمشون و ازشون بگذریم، مثلا نماز، 💕 راست‌گویی، هستند که باید با توجه اونها، انتخاب کنیم .. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 🍃🌸‌/ آنـ❤️ـدل 🍃🌸/ که به صد هـــــزار 🍃🌸/ جــ💓ــان مےندهم 🍃🌸/ یک خنــدهٔ 🍃🌸/ به رایـــگان مےببرد🎈 🌊 ‌😊 🥰💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• آخ آخ :)) یهـــ عمـــرررررر😵‍💫 اشتـباه رب گوجهــ رو🥫 نگـهدارے مے کردیـــم 😑! ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏به مامانم گفتم برای شام چی درست کنم؟ گفت اخلاقتو😏😂 . . •📨• • 891 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
مداحی_آنلاین_آه،_سلام_الله_علی_اولاد_زهرا_محمد_فصولی.mp3
2.14M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• آه، سلام الله علی اولاد زهرا آه، ندارد زائری این روز و شبها 🏴 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •• •• 🍃⃟💖 به مرگ راضی‌ام اما به رفتنت هرگز نرو بمان و بمیران مرا در آغوشت 💖⃟🍃 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه دور قبر مادر احمد به شدت شلوغ بود.
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از پله های زیر زمین حرم بالا رفتم و ناراحت از این که جز سلام سهمی از زیارت امام رضا نداشتم همراه خانباجی و محمد حسن از حرم خارج شدم. محمد حسن دربستی گرفت و سر کوچه پیاده شدیم. وارد کوچه که شدیم خانباجی کلیدش را از گوشه روسری اش باز کرد در حیاط را باز کرد و گفت: مادر تو برو استراحت کن من و محمد حسن بریم یکم خرت و پرت بگیریم بر می گردیم. زیر لب باشه ای گفتم و وارد حیاط شدم. به مهمانخانه رفتم و بخارش نفتی اش را روشن کردم علیرضا را عوض کردم خواباندم و برای شستن کهنه هایش به حیاط رفتم. کهنه ها را در تشت ریختم و کنار حوض نشستم تا بشوییم. شیر آب را که باز کردم احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده است. هوا ابری بود و سایه ای نمی دیدم ولی حضورش را احساس می کردم. جرات برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم. مطمئن بودم هیچ یک از اعضای خانواده ام به این زودی به خانه بر نمی گشت. نمی دانستم که کیست و اصلا کی وارد خانه شد که من نفهمیدم فقط می دانستم نه حجاب درستی دارم و نه جرات نگاه کردن به پشت سرم و دیدن او را دارم. در دل فقط امام زمان را صدا زدم و کمک خواستم. چشم هایم را بستم و منتظر هر اتفاقی بودم _شوهرت کجاست؟ در حالی که قلبم به شدت می تپید و از ترس در حال جان دادن بودم با همان دست های نجسم چادرم را از دور کمرم باز کردم و روی سرم کشیدم. به سختی از جا برخاستم و به سمت او چرخیدم. با دیدن او با گریه گفتم: الهی بمیری محمد علی محمد علی با بدجنسی خندید و گفت: درسته بد ترسیدی ولی نفرین نکن با آستین اشکم را پاک کردم و گفتم: این چه کاریه؟ داشت قلبم از حرکت می ایستاد محمد علی لب حوض نشست و گفت: حقت بود. چرا در حیاط رو باز گذاشتی؟ سر کوچه رو ندیدی تو ماشین نشستن زاغ سیاهت رو چوب می زنن؟ خدایی نکرده الان یکی از اون نامردا میومد سر وقتت می خواستی تک و تنها چی کار کنی؟ چادرم را از روی سرم برداشتم و گفتم: در حیاط که همیشه بازه جز شبا من یاد ندارم در حیاط رو بسته باشیم _اون مال قبل بود الان که تو هستی شبانه روزی در حیاط باید بسته باشه مخصوصا وقتی تنهایی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی از لب حوض برخاست پشت شلوارش را تکاند و گفت: هم باید حواست رو جمع تر کنی هم دلت رو گنده تر کن آبجی خانم چادرم را در هم جمع کردم و گفتم: حواسم جمعه تو بدجور منو ترسوندی هم یهو بی سر و صدا اومدی پشتم هم صداتو کلفت کردی وحشت کردم به سر تا پایم اشاره کردم و گفتم: ببین این قدر ترسیدم نامحرم باشی برای این که خودمو بپوشونم دست نجسم رو به روسری و لباس و چادر و همه جام زدم سر تا پام نجس شد محمد علی دست در جیب شلوارش کرد و گفت: اشکال نداره بعدش برو حمام دستش را از جیبش بیرون آورد و گفت: جاش برات یه هدیه دارم ... گیره موی زرد رنگی را به سمتم گرفت و گفت: اینو احمد داد برات بیارم لبخند روی لبم نقش بست و در حالی که دست دراز کردم گیره را بردارم پرسیدم: پیش احمد بودی؟ به تایید سر تکان داد _حالش خوب بود؟ _خوبه .... گفت میخواد بره چناران .... دیدن خواهرش لب حوض نشستم که محمد علی کلیدی را نشانم داد و گفت: گفت بهت بگم نگرانش نشی اینم کلید اتاقتونه اجاره دو هفته رو پرداخت کرده کلید را به سمتم گرفت و گفت: گفت اگه دو هفته شد و برنگشت بری وسایلت رو برداری و اتاق رو تخلیه کنی _یعنی این همه طولانی قراره اونجا بمونه؟ محمد علی با فاصله کنارم نشست و گفت: زودتر بر می گرده دلت رو بد نکن به سمت محمد علی چرخیدم و پرسیدم: کی قراره بره؟ _الان تو راهه شایدم رسیده باشه من اول اونو رسوندم تا اتوبوسا بعدش اومدم سر خاک مادرش تا رسیدم یه فاتحه خوندم چشم چرخوندم دیدم تو و خانباجی و محمد حسن دارین میرین منم دنبال تون اومدم مواظب تون باشم می دونستم محمد حسن میذاره میره _رفته کمک خانباجی خرت و پرت بخرن _اون باید پیش تو می موند نه که با خانباجی بره خرید بچه که نیست هر کی رفت مغازه اینم پی اش بره گیره را در جیب لباسم گذاشتم از جا برخاستم و گفتم: اتفاقا چون بچه نیست همراه خانباجی رفت. رفت کمکش کنه کنار تشت روی پا نشستم و گفتم: خانباجی دیگه سنی ازش گذشته جون نداره خریدا رو تنها بیاره خونه دیگه باید یکی دیگه رو بفرستین خرید خونه رو انجام بده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نبی الله یوسفی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•