eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🕊𓆪• . . •• •• 🤍 یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیـم حج عمـرھ . سفـرمان همزمان شـد با ماه رمضـان با کارهایی که محمدحسین انجام می‌داد ؛ باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می‌شدیـم! از بـس برایـم وسـواس به خرج می‌داد در طواف دست‌هایـش را برایـم سپـر میکرد که به کسی نخورم.🥰 با آب و تاب دور وبرم را خالی می کرد تا بتوانـم حجرالاسـود را ببوسـم . کمک دست بقیـه هم بود، خیلی به زوار سالمنـد کمک می‌کرد! یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارنـد ما را نـگاه می‌کننـد؟ مگر ظاهـر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم‌های داخل کاروان بعد از غذا من را کشیـد کنار و گفتم : [[ صـدقه بذار کنار این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرتِ که مثه پروانـہ دورت می‌چرخہ :]] [ همسـر شهید محمدحسین‌ محمدخانی ] 💞🕊 . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕊𓆪•
🚨 اخبار لحظه‌ای حمله مجدد موشکی ایران به اسرائیل رو از این کانالمون دنبال کنید 👇 http://eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه‌وچهارم خانباجی گفت: چه ربطی به دین
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به سر کوچه حاج علی رسیدیم که مادر گفت: امیدوارم زکیه چیزی نگه ولی اگه چیزی ام گفت شما سکوت کنید وارد خانه حاج علی شدیم و گوشه ای از مهمانخانه بزرگ شان جایی که در دید نباشد نشستیم. بعد از نهار همراه بقیه راهی حرم شدیم تا به سر خاک مادر احمد برویم. تا جایی که می شد دور از چشم زکیه ایستاده بودم تا مثل دو روز پیش داد و هوار راه نیندازد و آبرو ریزی نکند. در میان فامیل و خویشاوندان چشمم به عمه مریم عمه بزرگ احمد افتاد. از دیدنش هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم. بی اختیار به سمتش قدم برداشتم و کنارش که رسیدم آهسته صدایش زدم. به سمتم چرخید او هم از دیدنم تعجب کرد. سلام کردم و خودم را در آغوشش جا کردم و پرسیدم: شما کی اومدین؟ صورتم را بوسید و گفت: صبح اومدم تو خوبی؟ با ذوق گفت: گل پسرت سهرابِ رستم دستانت کجاست؟ از تعبیرش لبخند روی لبم آمد به خانباجی اشاره کردم و گفتم: بغل خانباجیه بیارمش؟ عمه مریم از جا برخاست در حالی که به سختی خودش را از میان جمعیت بیرون می کشید و گفت: دستم رو بگیر با هم بریم دست عمه را گرفتم و در حالی که آرام همراه او قدم بر می داشتم گفتم: فکر می کردم شما بی خبرید عمه مریم آه کشید و گفت: از روز اول می دونستم فقط به خاطر زینب و حمید نمی تونستم بیام طفل معصوما هنوز نمی دونن چه طور خونه خراب شدن _الان کجان؟ عمه مریم نیم نگاهی به من کرد و گفت: پیش رستم دستانن از حرف عمه لبخند روی لبم آمد و پرسیدم: احمد رو میگین؟ سر به تایید تکان داد و گفت: آره ... از روزی که اومده این قدر این دو تا بچه خوشحال و سر حال شدن که حد نداره با این که دل خوش خونه و غم از نگاش می باره ولی به خاطر خواهر برادرش سنگ تموم گذاشت منو هم که دید دلم داره از غصه می ترکه راهی کرد بیام مراسم شرکت کنم آروم بگیرم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالرحیم اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کنار خانباجی و مادر رسیدیم. عمه مریم با مادر و خانباجی سلام و احوالدرسی کرد. با دست های لرزانش علیرضا را از بغل خانباجی گرفت و پتویش را کنار زد. با دیدن علیرضا لبخند صورت پر از چین و چروکش را پوشاند و گفت: ماشاء الله این که سهراب نیست ... این خود رستم دستانه ... خانباجی و مادر با تعجب به هم نگاه کردند. منظور عمه مریم را نمی فهمیدند. عمه نیم نگاهی به من کرد و دوباره چشم به علیرضا دوخت و با لبخند گفت: انگار احمد دوباره دنیا اومده ... با باباش مو نمی زنه صورت علیرضا را بوسید، او را به سمت من گرفت و گفت: خدا ببخشدش ... ان شاء الله عاقبت به خیریش رو ببینی علیرضا را بغل گرفتم و از عمه تشکر کردم. عمه با مادر و خانباجی مشغول صحبت بود و من دلم می خواست عمه دوباره حواسش را به مت بدهد و درباره احمد با هم حرف بزنیم. چند دقیقه ای منتظر ماندم اما انگار صحبت های شان گل انداخته بود. آن قدر بی طاقت شده بودم که نا خواسته وسط حرف شان پریدم و از عمه پرسیدم: عمه احمد نگفت کی بر می گرده؟ مادر که در حال حرف زدن بود صحبتش را قطع کرد. عمه به سمت من برگشت و بی حرف به من خیره شد. چون چیزی نگفت احساس کردم متوجه نشده است. برای همین دوباره پرسیدم: احمد نگفت تا کی اونجا می مونه؟ عمه کامل به سمتم چرخید. قدمی به من نزدیک شد و گفت: ازش پرسیدم تا کی می مونی گفت تا هر وقت که لازم بشه. گفت اون قدر می مونه که حال حمید و زینب خوب باشه و بشه بهشون گفت چه اتفاقی افتاده گفت صلاح نیست اینا بی خبر بمونن گفت چند روزی می مونه تا کم کم حمید و زینب رو آماده کنه و بهشون بگه چی شده بعدش با بچه ها برمی گرده مشهد با تعجب پرسیدم: گفت با بچه ها بر می گرده مشهد؟ عمه به تایید سر تکان داد که گفتم: حواسش به خودش نیست انگار ... اگه اتفاقی بیفته چی؟ عمه شانه بالا انداخت و گفت: من نمی دونم ... حتما خودش حواسش هست. مستاصل پرسیدم: شما کی بر می گردین؟ میشه اگه برگشتین بهش بگید با بچه ها نیاد؟ _من اومدم تا چهلم اون خدابیامرز پیش برادرم باشم حالا حالا ها بر نمی گردم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جعفر یوسفی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 ز عکس چهرهٔ خود💚 چشم ما منور کن😌 ﮼𖡼 که دیده را جز👀 از آن وجه روشنائی نیست😉 عبید زاکانی /✍🏼 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🚀 | •📲 بازنشر: •🖇 «1341» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
🔰 تور زیارتی «مسجدالاقصی» 😍|مجموعه فانوس برگزار میکند: پیش ثبت نام تور زیارتی فلسطین گردی و زیارت مسجدالاقصی 🔹سه روز و سه شب 🔸 صبحانه و ناهار و شام 🔹 حتی نمازهاتون هم با کاروانه😂 برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام به کانال زیر ملحق شوید😉👇 https://eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d جانمونید که ظرفیت محدووده😳 📌
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبــح شـد، آے نمےباید خـفت💆🏻‍♀ چشــم بگشـاے کهـ خورشـید شکـفت🌞 باز کـن پنجرهـ را با دم صبــح🪟 باید از خانهــ دل، گَــرد پریـشانی رُفت🏡🫀 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام ڪاظم (؏) : خـــ👌🏻ــــوب اســت بچـــ👦🏻👧🏻ـــه در ڪودڪی بازیـ🧸ــگوش باشــد، تا در بـ🌿ــزرگسالے بـردبــار باشد و جزاین‌هم شایـ☺️✋🏻ـسته نیست :۵۱ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
🍃💌 •• •• بالاخره بعد از 48 روز فروردین تموم شد و وارد اردیبهشت شدیم😁😩 +جدی چرا اینقدر فروردین‌ماه طولانی شد؟😐🤌 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💌🍃
•𓆩💌𓆪• . . •• •• باور های نادرست 1: همونطور که 🌿 برای داشتن یه باغ پر محصول به اطلاعات کافی از شرایط نیاز هست، برای یه ازدواج موفق، داشتن اطلاعات درست مهمه.. 🔔 میخوایم چندتا باور نادرست رو یاداوری کنیم تا حواسمون بهشون باشه.. ⛅ اولیش: 😎 اینکه بگیم تا وقتی یه آدم بی نقص و کامل پیدا نکنم ازدواج نمی‌کنم، یه نوع کمال‌طلبیِ نادرسته... این کمال طلبی، توانایی فرد را برای یافتن راه حل‌ها کاهش میده؛ بعلاوه، با بالا بردن انتظاراتمون، ما رو دچار تردید و اضطراب می‌کنه و باعث از دست‌رفتن موقعیتهای خوب می‌شه ⛅ دومیش: ... 😶 🍁 سنش بالا رفته اما هنوز فکر می‌کنه پختگی لازم برای ازدواج رو نداره و نمی‌تونه از پس زندگی بربیاد... اینم یه نوع کمال‌طلبیه که توانایی‌های آدم رو کم جلوه میده و با محدود کردن انتخابها ما رو از سن مناسب برای ازدواج دور می‌کنه .. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• زیباسـ💖ـت🍃 یعنے درست از همان لحظه‌اے که ‌‌👈🏻🫀👉🏻ツ تمام زنـ♡ـدگے ام شدے 🥰💐 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• لازانیاے خـوشمزه ے جـان . . . این‌دفعه بـدون نـیاز به پـختن🙊🌸 لـذت ببـریــد 🤍 مواد لازانیا : بســته لازانیا ۲۵۰ گرم پنـیر پیتزا ۲۰۰ گرم🧀 مواد سس گوشتی : پـیاز ۱ عدد متوسط🧅 سـیر ریز شده ۱ حبه🧄 هـویـج ۱ عدد کوچک🥕 گوشـت چ.ک ۳۰۰ گرم🥩 ساقـه کرفس ۱ عدد پـوره گـوجه ۴ عدد🍅 رب گـوجه ۱ ق غ🥫 آبـجـوش ۱ لیوان آویـشن ۱ ق چ مـواد بشامل : آرد ۱ ق غ کـره ۲۰ گرم🧈 شـیر ۱.۵ لیوان🥛 نمـک، فلـفل سـیاه🧂 جـوز هندی🌶 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یه دفعه آبجیم خورد زمین، انگشت شست پاش درد گرفت نشست زمین گریه و زاری که انگشتم شکست... گفتم چیشد؟ گفت درد میکنه لق میزنه گفتم چیزیش نیس الان شل میشه میوفته🤣 صدای گریه‌اش رفت بالا🤣🤣🤣🤣 بعد گفتم نترس سعی کن تکونش بدی اگه تونستی پس نشکسته گفت نه می‌ترسم بیوفته😭 🤣🤣 با اصرار من انگشتشو تکون داد، دید میتونه گفت عه😐😭 تونستم که هم گریه میکرد هم می‌خندید😁 ولی تا یه ربع یه لنگه پا راه می‌رفت می‌گفت میترسم انگشتم خشک شه بیوفته😭☹️ . . •📨• • 894 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 🔴این شمایید که اقتدار و غرور مردونه شوهرتون رو شکل میدید ⬅️پس توی عصبانیت و خشم هر چی ساختیدرو لگد مال نکنید ✅چون معلوم نیست غرور یک مرد بعداز شکستن بازسازی بشه یا نه . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هرگز از گردش ایام دل آرزده مباش!🙂 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
جلسه پنجم اشتباهات رایج.m4a
17.01M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• خطاهای رفتاری خانمها . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دو دل شده بودم ؛❤️‍🩹 از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت و از طرفی، عدم آشنایی کافی باهاش ؛🥲 جواب دادن رو برام سخت کرده بود ! تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد و همون صحبتها ، آرامش رو به قلبم هدیه کرد استادم گفت : آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک !❤️‍🩹 به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره✨ اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے ، درخواستش رو بی جواب نذار !🥀 با این حرفها دیگه مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم☺️ راوی : همسر . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه‌وششم کنار خانباجی و مادر رسیدیم. ع
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از اضطراب علیرضا را به خودم فشردم که عمه گفت: تو بیخودی جوش و غصه نخور. احمد حواسش جمعه. مطمئن باش اگه خطری باشه نمیاد در جواب عمه چیزی نگفتم فقط دعا کردم همان طور باشد که عمه می گوید. ***** تقریبا دو هفته ای از مرگ مادر احمد و آمدن من به خانه آقاجان می گذشت و من دور از احمد بودم. با این که یک هفته ای می شد زینب و حمید برگشته لودند و می دانستند چه بلایی بر سرشان آمده است ولی هیچ کس از احمد خبری نداشت و کسی او را ندیده بود. مادر و خانباجی و آقاجان هر روز در مراسم های قرآن خوانی که در خانه حاج علی، فرزندانش و اقوام برگزار می شد شرکت می کردند اما من معمولا خانه بودم و فقط پنج شنبه همراه شان به سر خاک رفتم و در آن فرصت کوتاه نشد از زینب که زبانش باز شده بود و کمی بهتر صحبت می کرد یا از حمید درباره احمد بپرسم. غیر از همان دو پنج شنبه ای که همراه همه خانواده ام بر سر خاک رفتم بیشتر اوقات را در خانه بودم و بیرون نمی رفتم. آقاجان برای محافظت من از خطر احتمالی نیروهای امنیتی نمی گذاشت زیاد از خانه خارج شوم، مادر و خانباجی هم برای در امان ماندنم از نیش و کنایه های زکیه ترجیح می دادند من همراه شان نباشم و در خانه بمانم. در خانه پدری سرم را به کارهای خانه و نگه داشتن بچه های ربابه و ریحانه گرم می کردم، کتاب می خواندم، بافتنی می کردم و سعی می کردم ذهنم را مشغول کنم تا از دلنگرانی برای احمد دق نکنم. احمد برای من مثل آب حیات بود، نیازم به او و بودنش هم حکم نفس را برایم داشت و بدون او واقعا لحظات و روزهایم به سختی و به کندی می گذشت. هر لحظه منتظر بودم و دلم می خواست به دنبالم بیاید. می دانستم محمد علی او را می بیند و با او در ارتباط است اما هر بار از او درباره احمد و این که آیا او را دیده است سوال می کردم جواب درستی به من نمی داد وقتی هم از او می خواستم مرا به اتاقی که احمد برای زندگی مان کرایه کرده است ببرد فقط می گفت صبور باش هر وقت وقتش شد تو را می برم. علیرضا را روی پایم گذاشته بودم و تکان می دادم همزمان غذا در دهان نعیمه (دختر ریحانه) می گذاشتم که صدای در حیاط آمد. علیرضا را زمین گذاشتم که دوباره صدای گریه اش بلند شد. او را روی شانه ام گذاشتم، پتویش را رویش انداختم و به حیاط رفتم. محمد علی موتورش را داخل آورد و با دیدنم سلام کرد. جواب سلامش را دادم و در حالی که از پله ها پایین می رفتم پرسیدم: تو کار و زندگی یا درس نداری برای خودت علاف می چرخی؟ محمد علی دست هایش را به هم کشید تا گرم شود و گفت: فعلا درگیر کارهلی مهم تری ام روبرویش ایستادم و پرسیدم: چه کارایی؟ با خنده گفت: مجاهده برای خلق الله _کسب روزی حلال هم یک جور جهاده مردی شدی واسه خودت زشته کار نداشته باشی محمد علی دست هایش را در جیب اورکتش فرو کرد و گفت: اون طور که تو فکر می کنی نیست. هم چی هم بیکار و علاف نیستم فعلا درگیر محاهده ام. این جهاد هم مهم تر از جهاد کسب روزی حلاله به سمت ایوان رفت و پرسید: تنهایی؟ پشت سرش رفتم و گفتم: ریحانه اومد نعیمه رو گذاشت بره قرآن خوانی اگه نعیمه رو حساب نکنی آره تنها بودم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد سلمانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت: بیا که میخوام یه خبری بهت بدم پشت یرش به اتاق رفتم. با دست های کرخت شده از سرمایش نعیمه را بغل گرفت، بوسید و پرسید: جیگر دایی چه طوره؟ چند بار او را به هوا پرت کرد که گفتم: محمد علی نکن بچه میفته محمد علی نعیمه را که از ذوق بلند می خندید را روی بک دست دور سرش چرخاند و گفت: حواسم هست نگران نباش ببین بچه چه ذوقی می کنه انگار سوار چرخ و فلک شده _اتفاق یه بار میفته. محمد علی نعیمه را بوسید و در حالی که او را بغل گرفته بود نزدیک بخاری نشست و گفت: بی زحمت یه چایی بریز بخورم گرم شم سردمه. علیرضا را که زیر پتو سر روی شانه ام گذاشته بود و لباسم را می مکید به بغلش دادم و به سمت سماور رفتم. در حالی که چای می ریختم گفتم: گفتی یه خبری برام داری محمد علی در حالی که برای علیرضا صداهای نا به هنجار در می آورد گفت: خبر دارم چه خبری استکان چای به دست به سمتش چرخیدم که با خنده گفت: باید جل و پلاست رو جمع کنی از این خونه بری لبخند عمیقی همه صورتم را پوشاند که پرسیدم: احمد قراره بیاد دنبالم؟ محمد علی علیرضا را زمین گذاشت، استکان چای را از دستم گرفت زیر لب تشکر کرد و گفت: فردا شب انگار خونه حاج علی هم قرآن خونیه هم دعای توسل تو آماده باش یا قبل قرآن خونی یا بعدش هر وقت شرایط مهیا بود خودم خبرت می کنم بیای بریم _تو میخوای منو ببری؟ محمد علی در حالی که چایی اش را هورت می کشید به تایید سر تکان داد. _با موتور؟ قندش را در دهانش جا به جا کرد و گفت: _اشکالش چیه؟ بازوهایم را بغل کردم و گفتم: هوا سرده با بچه یخ می زنیم تا برسیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ربیع الله اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به خواندن نماز جعفر طیار مقید بودند ایشان، این نماز را 🌿 در چهار رکعت می‌خواندند و در هر دو رکعت، سلام می دادند. . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 "خدمت "به "امام" صادقانه بوده ست👌 "ایثار" همیشه🕊 "عاشقانه" بوده ست🥀 ﮼𖡼 در پاسخِ👇🏼 "توطئه" و سرکوب "عدو"👊 "اقدام" سپاه💚 "قاطعانه "بوده ست🚀 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🚀 | •📲 بازنشر: •🖇 «1342» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• موفقیت بهـ معنای این نیست که مدام اتفاقات عالے برایت رخ دهـد🌲 بلکهـ . . . . یعنـی هـر روز صـبح از خـواب بلنـد شوے و بهترین استفاده را از هر روزت بکنے💛✅ ســــلـاااااام صبــح عـالے متعـاااااالے😍🍄🌼 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام جواد (؏) : چیز است ڪه آن ࢪا مراعـ👌🏻ـات ڪند، 😍 نگردد؛ ¹: عجـ🚷ـله نـکـردن ²: مشورت کـ👥ــردن ³: و تـ😇ـوکل بر خدا ؟!^^ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• ياد تـ♡ـو نمےبود چہ ميڪرد כل ما ؟! . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•