eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• توچه کردی که دلم این همه خواهان تو شد؟💕(: . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• •گراتــن مــرغ و آویشــن🍗👵• بــرای سـس: دوتــا پــیاز 🧅 یک عدد سـینـہ مرغ مکعبی 🍗 آویشـن: ۲ قاشـق چاے خورے🌿 نمک🧂 فلفل‌سیــاه ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مادری فقط اون‌جاش که تو یه لحظه و به فاصله یه شیرین‌کاری بچه‌ات، از یه اژدهای خشمگین به یه پری مهربون تبدیل می‌شی و قلبت ذوب می‌شه😢😐 . . •📨• • 926 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
YEKNET.IR - zamine - shahadat shahid raeisie 1403 - motiee.mp3
5.68M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• نیامد، اهل حرم آن علمدار که بارد، بر پیکرش چشم خونبار «خداحافظ ای جان، علمدار ایران» 🖤 | | . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• قوی بمان زیرا قصه‌ات هنوز به پایان نرسیده(:✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• - ای اغنیا؛ گدای رضا مستمند نیست✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 جان را❤️ به تو اشتیاق🌱 چندان که مپرس😘 ابوسعید ابوالخیر /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🦋 | •📲 بازنشر: •🖇 «1377» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ســرو را بین بر سمــاع بلبلان صبح خیز💚🌳 همچـو سرمـستان ببـستان پای کـوب و دسـت زن . . .🕊🎊 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• از خواستگاری تا ازدواج، مراحل مختلفی وجود داره 🕊 و برای بعضی‌ها این سوال پیش میاد که: کدوم مراحل رو خوبه دیگران در جریان قرار بگیرند و کدومش رو نه ⁉️ 👈غیر از مرحله تحقیقات، که عموما آدم‌های آگاه و صادق در جریان خواستگاری قرار می‌گیرند تا از رفتارهای خاص دختر یا پسر بگن، طبق روایات، خوبه مراسم‌های خواستگاری از دیگران بمونه، تا برای دختر، استرسی هم برای جواب دادن به طرف مقابل نباشه 🔆 💍 اما بهتره عروسی رو جلوی چشم مردم جشن بگیریم تا هم باعث شادی دیگران بشه و هم دیگران بدونند این دختر به خونه‌ی بخت رفته و آرامش، به زندگی زوج منتقل بشه 🌸 امیرالمومنین(ع): مراسم ازدواج را آشکارا برگزار کنید. 📗ترجمه میزان الحکمه ، ج 5 ، ص 2272 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‏سوال مےکنے از حسِ من در آغوشـ💕ــت به من بگو: که چه حسے در «وطـ💚ــن» دارے؟ 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• •سیب و پنیر تنــورے🍟🥔• ادویه ها: فلــفل قرمز🌶 پاپــریکا🫑 نــمک🧂 فلــفل سیاه شـــکر (هرکدام نوک ق چ) ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 خونه رفیقم بودم، برگشتنی مامانم گفت فندک بگیر! این تو ذهنم بود؛ یه دو تا مغازه رفتیم گفتم فندک دارین؟ چند؟ گفتن تموم شده، مغازه سومی که رسیدم گفتم فندک چندک:/😂 فروشنده هم گفت: چندک تمامک🤦‍♂😂 . •📨• • 927 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
12-maddahi.188.mp3
4.88M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• واست بمیره نوکرت واست بمیره کی میشه ضریحتو بغل بگیره . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• آلوچه‌هایی که طعم زندگی رو میدن✨💚 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوبیست‌وهشتم تا نیمه شب در اتاق تاریک ن
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان پرسید: اون جا همه توی یک بند بودین یا جدا جدا بودین؟ _تا وقتی بازجویی بود تو انفرادی بودیم یک اتاقای کوچیک و کثیف و تاریک که به زور میشد توش دراز کشید و فرق شب و روز رو فهمید وقتی بازجویی و گرفتن اعترافا تموم میشد میفرستادن مون توی بند _یعنی اصلا دیگه احمد رو ندیدی؟ _نه ... اصلا ندیدمش بعضیا که خیلی حال شون وخیم بود بهداری میرفتن بقیه بدحالا رو میدیدن جنازه شهدا رو هم بعضا میدیدن محمد علی آه کشید و گفت: نمی دونی آقاجان چی کشیدم و تو اداره ساواک چه خبره فقط بگم روی یزید و یزیدیا رو سفید کردن یک بلاهایی سر مون میاوردن که گاهی می گفتم کاش به حرف احمد گوش نمی دادم سیانورام رو دور بریزم کاش همون جا که دستگیر شدیم مثل اون خانما سیانور مینداختیم بالا و تموم میشد گیر این وحشیای از خدا بی خبر نمی افتادیم _خودکشی کفره پسر _باور کن آقاجان خودکشی جایزه وقتی .... نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: بی خیالش آقاجان .... خدا رو شکر گذشت و تموم شد. _وصیتنامه احمد چی شد؟ همراهته؟ _نه دیگه پیداش کردن پس ندادن _نمی دونی توش چی نوشته بود؟ _یه چیزایی یادمه خونه اش رو به عنوان مهریه رقیه بخشیده بود. مغازه اش رو هم به علیرضا یک سری توصیه ها و سفارشاتم کرده بود _کاش دست اون نامردا نمی افتاد _احمد ‌گفت یه نسخه دیگه از وصیتنامه اش دست حاج آقا موسویانه امیدوارم زنده باشه و نخواد وصیت نامه اش رو بخونیم وگرنه رقیه دق می کنه _چرا مگه توش چی نوشته بود؟ _چرت و پرت _میگم چی نوشته بود؟ _همون شب سر چیزایی که نوشته بود کلی باهاش دعوا کردم ولی اون گفت لازمه که نوشته آقاجان عصبانی گفت: بالاخره میگی چی نوشته بود یا نه؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن آبشناسان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: برداشته نوشته بعد مر‌گش کسی مانع ازدواج دوباره و خوشبختی رقیه نشه از حرفی که محمد علی زد قلبم به درد آمد. _نوشته اگه یک آدم خوبی اومد رقیه رو تشویق کنید ازدواج کنه و به خاطر یاد من یا نگهداری از علیرضا آینده اش رو خراب نکنه و خودش رو از داشتن همسر خوب محروم نکنه حتی نوشته اگه همسرش به نگهداری علیرضا علاقه مند نبود حاج علی یا برادرش محمد یا شما سرپرستی علیرضا رو بر عهده بگیرید تا رقیه با خیال راحت زندگی کنه دیگر نمی توانستم در برابر آن چه می شنیدم سکوت کنم. شنیدن آن چه احمد نوشته بود برایم سخت بود. از پله آخری پایین آمدم و با عصبانیت در حالی که صدایم از خشم و بغض می لرزید گفتم: احمد خیلی بیجا کرده این چرت و پرتا رو توی وصیت نامه اش نوشته آقاجان و محمد علی از دیدنم جا خوردند و آقاجان با تعجب پرسید: تو این جا چه کار می کنی؟ مگه خواب نبودی؟ با گریه رو به محمد علی گفتم: اینا رو دیدی و خوندی و اون وقت اون کاغذ رو پاره نکردی؟ محمد علی سر به زیر انداخت که گفتم: به چه حقی احمد به خودش اجازه داده این چیزا رو بنویسه؟ آقاجان گفت: بابا احمد آقا هر چی نوشته به خاطر خودت و خوشبختیت نوشته عصبانی بودم. آن قدر عصبانی که ادب را فراموش کردم و رو به آقاجان گفتم: بیجا کرده که این طوری به فکر من بوده یعنی من این قدر پستم که وقتی اونو دارم به فکر دیگری باشم و به خاطر غیر اون بچه مو ول کنم؟ منو این طوری شناخته؟ محمد علی گفت: آبجی اینا رو برای زمانی نوشته که خودش نبود نه الان با گریه گفتم: حق نداره تو زندگیم نباشه ... حق نداره تنهام بذاره ... احمد باید باشه ... باید همیشه باشه .... آقاجان جلو آمد مرا بغل گرفت و گفت: باباجان آروم باش .... تقلا کردم از بغل آقاجان بیرون بیایم و گفتم: چه جوری آروم باشم؟ آقاجان جیگرم آتیش گرفته از چیزایی که شنیدم آقاجان دوباره مرا محکم بغل گرفت و سرم را به سینه اش چسباند و گفت: آروم باش بابا ... به خدا توکل کن سرم را به سینه آقاجان چسباندم و به جای تمام حرف هایی که نمی توانستم بر زبان بیاورم هق هق کردم. دلم احمد را می خواست. دلم برای نگاهش، صدایش، آغوش مردانه اش، محبت ها و حمایت هایش تنگ شده بود. من زن او بودم، عزیز دل او، مونس و همدم او بودم همه وجودم او را تمنا می کرد و هرگز نمی خواستم بدون او نفس بکشم حالا او بی رحمانه برای بعد از خودش نوشته بود که ازدواج کنم و در کنار دیگری در کنار غیر او زندگی کنم. مگر می توانستم؟! مگر می شد؟! مگر امکان داشت؟! منی که همه دلم، جسمم، روحم، احساسم متعلق به او بود مگر می شد این دل را این احساس را خرج دیگری بکنم؟ حتی نمی توانستم تصور کنم بعد احمد و بدون احمد زنده بمانم چه برسد که بخواهم زندگی هم بکنم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید داوود میناب صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هق هقم که آرام گرفت آقاجان در حالی که هم چنان در بغلش بودم و مرا نوازش می کرد گفت: تو باید هم قوی باشی هم صبور باشی ... درسته احمد رو خیلی دوست داری ولی هر چی که شد نباید بی تابی کنی ... همه مون از ته دل دعا می کنیم و از خدا میخوایم احمد سالم باشه و برگرده ولی هیچ کدوم نمی دونیم صلاح و حکمت خدا چیه هیچ کدوم نمی دونیم تو تقدیر ما چی نوشته شده بابا یاد بگیر هر چی که شد در برابر امر خدا و حکمتش تسلیم باشی با چشم های خیس اشکم نگاه به صورت آقاجان دوختم و گفتم: نمی تونم آقاجان ... این تقدیر خیلی سخته .... آقاجان در حالی که نگاه به نگاهم دوخته بود گفت: خدا سختی ها رو به بنده های خوبش میده تا خوبتر و بزرگتر بشن تا رشد کنن. با بغض گفتم: آقاجان من همه اش چهارده سالمه .... تحمل خیلی چیزا در توانم نیست آقاجان سرم را دوباره به سینه اش چسباند تا اشکی که در چشمش جوشید را نبینم. نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: از خدا بخواه توانت رو زیاد کنه ... خدا صبرت بده بابا شانه های ستبر و مردانه آقاجان لرزید. سخت بود بپذیرم آقاجان با آن همه صبر و توکلی که داشت به گریه افتاده بود. مرا در بغل خود می فشرد و می گریست. محمد علی جلو آمد و گفت: آقاجان شما دیگه چرا؟ جای این که رقیه رو آروم کنید خودتونم دارید گریه می کنید؟ هنوز که چیزی معلوم نیست ... نباید نا امید شد با صدای مادر که مرا صدا می زد آقاجان مرا رها کرد و صورت خیس اشکش را پاک کرد و گفت: برو ببین مادرت چه کارت داره انگار که به هر پایم وزنه ای سنگین بسته باشند به سختی پاهایم را حرکت دادم و قدم برداشتم. مادر صدا می زد: رقیه مادر کجایی؟ رقیه؟ از زیر زمین که بیرون آمدم مادر را می دیدم که بالای ایوان ایستاده بود ولی چون تاریک بود او مرا نمی دید. از پله ها پایین آمد و صدا زد: رقیه ... حاجی ... محمد علی؟ شماها کجایین؟ با صدای خش دارم گفتم: بله مادر من این جام مادر با قدم های بلند به سمتم آمد و گفت: کجا رفتی مادر؟ بیا برو تو اتاق بچه ات بیدار شده سر به زیر از کنارش رد شدم که پرسید: آقات و محمد علی کجان؟ در حالی که به سمت ایوان می رفتم گفتم: تو زیر زمینن. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا طیبی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. خانباجی در حالی که علیرضا را تکان تکان می داد تا آرام شود رو به من گفت: مادر شیشه اش رو پیدا نمی کنم بگرد ببین کجاست براش شیر درست کنیم دوباره از راهی که آمدم برگشتم. شیشه علیرضا را از کنار پله های زیر زمین برداشتم و بی توجه به صدای آقاجان و مادر که از زیر زمین به گوش می رسید به مطبخ رفتم. کتری را کمی آب کردم و روی اجاق گذاشتم و تا جوش بیاید آرام آرام اشک ریختم. شیشه شیر که آماده شد به اتاق برگشتم. علیرضا را بغل گرفتم و شیشه را در دهانش گذاشتم. خانباجی پرسید: بقیه کجان؟ بدون این که نگاه از صورت علیرضا بگیرم گفتم: تو زیرزمینن خانباجی در حالی که به سمت در می رفت پرسید: تو زیر زمین چه کار می کنن؟ جوابی ندادم و خانباجی از اتاق بیرون رفت تا خودش بفهمد در زیر زمین چه خبر است. نگاه به صورت علیرضا دوخته بودم و با تصور شهادت احمد برای آینده نامعلوم و بیچارگی خودم و علیرضا اشک می ریختم داشتم آروغ علیرضا را می گرفتم که محمد علی وارد اتاق شد. چند ثانیه ای به صورت خیس اشکم چشم دوخت و بعد به سمت رختخوابش رفت. به شکم روی تشک دراز کشید و پتو را روی خودش انداخت و نگاه به صورتم دوخت از نگاه خیره اش خجالت کشیدم و صورتم را پاک کردم که گفت: از وقتی یادم میاد همیشه دردونه و نور چشم آقاجان و مادر و اهالی این خونه بودی دردونه بودی اما هیچ وقت لوس و ضعیف نبودی چون قوی بودی، چون عاقل و فهمیده بودی دردونه و عزیز بودی به یاد ندارم هیچ وقت مثل بچه ها رفتار کرده باشی همیشه پخته و عاقلانه و بزرگ تر از سنّت رفتار کردی اون قدر پخته و عاقل بودی که هیچ کدوم مون یادمون نبود 14 سالته و از همه مون کوچیک تری خیره نگاهش کردم و منتظر ادامه حرفش بودم که گفت: با یادآوری سنّت بدجور آقاجان رو پریشون کردی. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حمیدرضا اسداللهی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• مشهد بودیم گفتم: توی حرم برای ما هم دعا کنید آیت‌الله بهجت نگاهی کردند و گفتند: همه‌اش دعایی نیست؛ هم هست! فهمیدم که یعنی خودت هم باید تکانی بخوری و برای اجابت دعایت تلاشی کنی، قدمی برداری . . . 💚🌻 📷 زهرا پناه 📗 به شیوه باران. انتشارات البهجه . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 جای خون، عشق تو🌱 در جان و تنم شعله‌ور است❣ فریدون مشیری /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🦋 | •📲 بازنشر: •🖇 «1378» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبحت بــہ خیــر خورشید !😍 وقتــے کــہ می دمیدی مــاه مــرا ندیدی…؟! (:💛 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ♡تُ‌‌‌‌‌♡ بزرگترین در میان فـتوحــــات منـــے آخرین وطنے که درآن زاده شدم و در آن دفن خواهم شد😌❤️ 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• یـھ غـذای جـدیـد دیگھ ڪه هست :😋👇 کتلت بادمجـ🍆ــون😍🤌 و آمـاا مواد لازم : پنــ⁵ــج عدد بادمجون🍆 کمی نمڪ🧂 ۵۰۰ گرم گوشـ🥩ـت چرخ کرده یک عدد تخم مـ🥚ـرغ سه حبـ🧄ـه سیر رنده شده نمک، فلفـ🌶ـل سیاه و شـ🌿ـید خشک سه قاشق غذاخوری جعـ☘ـفری خرد شده ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍽🥰‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌نوش جآنتون . ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
‌. . دوستان عا‌شقانه‌هاۍحلالے!🌿 اگر از دستورِ پختِ غذاهایی ڪه در ڪانال فرستاده میشہ خوشتون اومد و استفاده ڪردید، برامون ازش عکس ارسال ڪنید ما حتما در ڪانال انتشـار خواهیم داد😉💞 جهت ارسالِ عکس‌ها و نظرات: ⇨ @Daricheh_Khadem ⇦ ‌. .
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 من بچه بودم هفت سالم اینا.. بعد مهمون اومده بود خونمون دوست بابام بود که خیلی صمیمی بودیم و باهم رفت وآمد خانوادگی داشتیم؛ خلاصه مامانم چای آورده بود، هی میگفت آقا رضا بخور وگرنه میریزیم تو جیبت ببریا! اینم نمی‌خورد فک کنید همه حواسا پرت، منم در سادگی تمام برداشتم چای رو خالی کردم تو جیب کتش😭😭 بدبخت تا نوک پا سوخت😢 . •📨• • 928 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪