📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونودوچهار
:_مامان بیخودی چرا واسه خودتون دردسر می تراشید؟کارخونه که فعلا داره رو روال پیش
میره...
هیئت امنا که دارن کارشونو میکنن...حقوق کارمند و کارگر هم که به موقع پرداخت میشه..
شمام برو به حال و هوایی عوض کن.. خیالت بابت منم راحت باشه. یکی دو هفته دیگه کلاسای
دانشگاهم شروع میشه...
نگران هیچی نباش...
مامان در چشمانم خیره می شود.
لبخندی می زند و من فکر می کنم که چند ماه پیش مامان چقدر جوان تر بود.
+:نگران که نیستم...تا وقتی مسیح هست،نگران نیستم....
سر تکان می دهم و رو به زن عمو می گویم:مامانم هم میان زن عمو...
موبایلم را برمی دارم.می دانم این هم از تدابیر اوست.
می نویسم:"کتابای روانشناسی و باشگاه و دورهمی ها...الآنم که مسافرت...
نمی دونم اگه نبودی من چی کار می کردم؟نمی دونم چطوری باید جبران کنم؟"
ارسال را فشار می دهم.
پیامم تیک دوم را می خورد و بلافاصله مسیح؛ typing می شود.
"قبلا حساب شده"
لبخندی می زنم و موبایل را به سینه ام می چسبانم.
ظرف همین چند ساعت،دلم برایش تنگ شده!
*
زیپ چمدان مامان را می بندم و برمی گردم.
:_اینم از این...حسابی خوش بگذرون مامان جونم
خیالت بابت من و کارخونه و تهران و همه چی راحت باشه..
مامان دستانش را باز می کند.
در آغوشش فرو می روم و بغضم را قورت می دهم.
جای خالی بابا به تنهایی هایمان دهن کجی می کند.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونودوپنج
مامان در گوشم می گوید:نیکی تو این مدت خیلی اذیت شدین،هم تو هم مسیح...طفل معصوم
سه ماه از خونه و زندگی آواره ی کاناپه های این خونه شده...بسه مامان..همین امروز برگردید سر
خونه و زندگیتون...
صورتم را بین دستانش می گیرد.
چشمانم را می بندم.
:_مگه نمی خوای من زودتر رو پاهای خودم وایسم؟مسیح هم دل داره،شوهرته...
می فهمی مامان ؟
سرم را تکان می دهم.
حرف های عمووحید در گوشم تکرار می شود.
"مبادا یه روزی بری سمتش که دیگه دیر شده باشه"...
:_واسش یه پیراهن سفید خریدم.بسه دیگه عزاداری...این سه ماهو به خاطر تو مشکی
پوشید...
نفس عمیقی می کشم.
مامان پیشانی ام را می بوسد و زیرلب می گوید
:_مراقب خودت باش...
دلم می گیرد.
این جمله را سه ماه است که مامان تکرار می کند.
می ترسد...هراس را می شود از چشمانش خواند...
رفتن بابا همه مان را ترسو کرده؛علی الخصوص من را
انگار تازه فهمیده ام،حقیقت مرگ چقدر نزدیک است.
تازه ریسمان عزرائیل را دور گردنم حس کرده ام و تازه فهمیده ام هرلحظه که به اختیار خدا این
طناب کشیده شود دیگر جانی در تنم نیست!
تازه فهمیده ام نفس اول ضامن نفس دوم نیست و ممکن است این دم،آخرین هوایی باشد که
در ریه هایم فرو می رود.
رفتن بابا،چشمانم را باز کرد.
با مامان و زن عمو روبوسی می کنم.
عمو مانع رفتنم تا فرودگاه می شود.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونودوشش
مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده.
نگاهی به اطراف می اندازم.
فقط منم و مسیح!
مسیح انگار می فهمد دل تنگی ام را.
این روزها کم حرف شده..و این کمی من را می ترساند!
:_دوست داری بریم بیرون؟
سر تکان می دهم.
:_باشه پس بریم
+:آماده شدنم یه کم طول میکشه.باید وسایلامو جمع کنم...می خوام برگردم خونه ی خودمون.
مسیح جا می خورد.
انتظار هرچیزی را داشت،جز این.
خودم جواب خودم را می دانم اما دوست دارم از زبان او بشنوم.
+:البته اگه ممکنه و این ناراحتت نمی کنه
اخم می کند
:_این چه حرفیه...اونجا خونه ی خودته...خودت از اونجا اومدی بیرون...
سرم را پایین می اندازم.
:_منتظرم تا بیای!
به سمت اتاقم پرواز می کنم.
سریع لباس هایم را داخل همان چمدان کوچکی که به قصد طلاق از خانه ی مسیح بیرون آوردم
می چپانم.
جلوی کمد می ایستم.
پیراهن بلند آبی رنگم،از پشت لباس های یک دست مشکی برایم دست تکان می دهد.
صدای عمووحید پژواک ذهنم می شود"باید به فکر زنده ها باشی.. تو که تو این مدت تا تونستی
واسه بابات نماز خوندی...منم که تا تونستم روزه گرفتم براش"
رگال را بیرون می آورم.
نفس عمیقی می کشم و با خواندن فاتحه برای بابا،لباس های مشکی ام را درمی آورم.
باید از نو شروع کنم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
╕💫 میدهد
│📃 این دل گواهی
│💚 پیر ما سید علی
│ 🇮🇷 پرچم
│👋 از دست تو
╛🌱 بر دستان مهدی میرسد
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #میلاد_امام_زمان | #نیمه_شعبان
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1611 𓈒
𐚁 مَنمَدَدتَنهاطَلَباَزذاتِحِيدَرمےڪُنَم
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🌙
⏝
🌤
⏝
֢ ֢ #صبحونه ֢ ֢
.
خدایا شکـرت
که دارایے ما رو
دعا قــرار دادی که برای ظـهور مهدیِ فاطـمه(س) دعا کنیم♡
لاَ يَـمْلِـكُ إلاَّ الدُّعَــاءَ
#نیمه_شعبان
𐚁 یِڪصُبحمُعَطَّلِسَلامَتماندِه
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🌤
⏝
🎊
⏝
֢ ֢ #عیدانه ֢ ֢
تـٰارۍاَزموۍِتوآقـٰابِہجَهـٰانمےاَرزَد . .
مُژدِهۍِآمَدَنَتقِیمَتِجـٰانمےاَرزَد!(:❤️🩹"
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
𐚁 بِگواِینازَنیندَرسَرچهدارے؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🎊
⏝
🤭
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
⚠️وقتی همیشه به ایرادهایی كه همسرتان دارد فكر كنید‼️
👈 روز به روز بیشتر از او دور میشوید.😒
✅ اما اگر همیشه به نقاط مثبت او بیندیشید🤔
❤️آنوقت هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیزمیشود!😍🥰🖇
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 تَنهاتویےڪهمےڪِشےاَمسَمتِزِندگے
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🤭
⏝
🌱🎉
#خادمانه
سلاااااامممم آدینتون بخیر و شادی😍✋
عیدتون مبارک بچه شیعه هاا
برای شادی وتولد آقامون ک سنگ تموم گذاشتید مگه نه؟
خیلی کارا میشه کرد
کافیه نیت کنید🙃
یکی بالبخند زدن ب بقیه
یکی شربت پخش میکنه
یکی پول میده ب فقرا
یکی کیک میپزه
یکی اصلا ناهار امروزشونو ب نیت مولامون میپزه
هرکسی هرچی درتوان داره انجام میده .
ازدیشب و امروز هرقدمی برداشتید برااقارو دوست داشتید باما ب اشتراک بذازید 😍
بقیه هم ترغیب شن 😁
منتظرتونیم🥰
#میلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان
@Khadem_Daricheh
🌱🎉
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
حیفم آید که تو را جای کنم در دلِ تنگ
یوسفی چون تو سزاوار چنین زندان نیست.♥️
𐚁 باعِثِخوشحالۍجانِغَمینِمَنڪُجاست؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🧣
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
هــرچیزے آخـ🔚ـرے دارد
آخـرین آرزویم
با #تــو بودن اســت
به وسعت آخــرین ؏ـشـ💕ـق
دوستـتدارم😍
#نیمه_شعبان💐
#با_هم_در_انتظار_موعودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 مُعادِلهۍپیچیدهۍدوستداشتَن
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
💍
⏝